پوهاند محمد بشیر دودیال

 

و آن سودایی من بودم

(داستان کوتاه)

آن سال، از همان روز اول با سالهای دیگر فرق داشت. آب باران دوامدار بهاری از خانه های دامنه ی باغ قاضی  به کوچه ها و از کوچه ها تا سرک شوربازا چون سیل گل آلود سرازیر میشد. وقتی از مکتب به خانه میرسیدیم لباسها، بکس و بوتما همه اش تر میبود. فردا وقتی به طرف مکتب میرفتیم از گِل ولای کوچه پخته فروشی به مشکل میگذشتیم. در صحن مکتب نیز حوض های خورد و کلان دیده میشدند. ما بچه ها هنگام تفریح کشتیگگهای کاغذی میساختیم و در آبګیر های تشکیل شده از آب باران رها مینمودیم، نسیم ملایم بهاری کشتیگگهای کاغذی ما را از یک کنارآبګیر به کنار دیگر میبرد. دختر ها از برنده منزل دوم به طرف ما میدیدند، ولی از ترس گل و لای به صحن مکتب پایین نمی آمدند....

در چنین یک روزی ما با یک صنفی جدید خویش که از صنف دیگری به صنف ما تبدیل شده بود، معرفی شدیم. او(شهلا) نام داشت. از ظاهرش معلوم بود که دختر خیلی مرتب، زحمتکش و دقیق است. در آن روز معلم صاحب قرائت دری ترانه شرین(بهار) را درس میداد:

مژده که آمد بهار     سبزه و گل بی شمار

کرده شگوفه باغ درخت سیب و انار.....

شاگردان همه سراپا گوش بودند. معلم صاحب ترانه را تا آخر قرائت نمود. مانند سالیان گذشته نُخستین کسیکه بعد از معلم صاحب درس را میخواند، باید من میبودم، ولی؛ آن سال، از همان روز اول با سال های دیگر فرق داشت. بعد از این که معلم صاحب ترانه را خاتمه داد،شهلا دستش را بلند نمود. معلم صاحب با اشاره دست او را به طرف تخته رهنمایی کرده خودش بر چوکی نشست. شهلا در مقابل صنف قرار گرفت، کتاب قرائت دری را باز نمود و ترانه را خیلی دل انگیز و بدون غلطی خواند. درین اثنا همصنفانم هر یک با نگاه های استفهام آمیزی به طرفم می نگریستند. گویا دیگر اول نمره بودنم در شک بود!

بلی. با اعلان نتایج امتحان چهارونیم ماهه، دیگر شهلا اول نمره صنف ما شد. با گرفتن پارچه دوم نمره گی خود را نباختم، ولی خود را آماده رقابت شدیدی میساختم؛ باید در سالانه اول نمره گی را دوباره بگیرم.

از همان روز شهلا را رقیب و حریف سر سخت خود تلقی کرده بودم. بر خلاف هم صنفانم با او سلام و سخنی نداشتم. در امتحانات سالانه نیز شهلا اول نمره صنف شد. سال دیگر که ما به صنف پنجم نشستیم، باز هم از همان روز اول با رقیب سرسخت خود سلام و سخنی نداشتم. درصنف ششم نیز مزه تلخ ناکامی در رقابت راچشیدم. شهلا همچنان اول نمره صنف باقی ماند.

***

.... دیگر آن روزگار و سالها سپری شده بود. بعد از صنف ششم که مکاتب دخترانه جدا و مکاتب پسرانه جدا بود، تا ختم صنف دوازدهم دیگر شهلا را ندیدم.بعد از ختم دوره لیسه شامل پوهنتون شده بودم. باشمولیت در پوهنتون خود را مهم میپنداشتم و آینده ی تابناکی را برایم مجسم میساختم،  غرورم نیز افزون گشته بود. حجم درسهای پوهنتون به مراتب بیشتر از دوران مکتب بود. ازدحام حوادث و مصروفیتهای دوران محصلی دیگر خاطرات تلخ و شیرین گذشته را به باد فراموشی می سُپرد. دوران احساسات، معلومات و آگاهیهای جدید بود که برای ما نا آشنا مینمود، گویا دیگر بُردوباخت نیز تغییریافته بودند و رقابتها هم! ولی این زمان است که حوادث جدیدی می آفریند، حتی میتواند خاطرات گذشته را بارها زنده بسازد و ما را سردچار آزمایش های جدید و رنگارنگی بسازد. برمصداق همین آزمایش روزی در پوهنتون در حالی با شهلا همصنفی دوران مکتب ام روبرو شدم که هیچ فکرش را نمیکردم. او مانند من جوان شده بود. او طی این مدت به یک دلربای نازنین  تبدیل شده بود. این یک حادثه کاملاً غیر مترقبه و تصادفی  بود. در لحظۀ نُخست که نگاههای مان با هم گره خوردند، تکان هوشدار دهندۀ خوردم. گویا همین (زمان) بود که بازهم مرا با رقیب سرسخت روبرو ساخت! ولی این بار دگر سخنی از صنف، اول نمره گی و درس ها نبود. بلکه احساس گنگ و نا آشنایی بود که نمیتوانستم در مقابل کشش جادویی آن چشمهای شهلا،قد رعنا و رخسارزیبای آن دلفریب ایستاده گی نمایم، اما این را دانستم که باخته ام. این بار چه را باخته بودم؟ این را دگر نمیدانستم! آیا بازهم با امتحان ورقابتی روبرو بودم؟

شهلا دیگر آن شاگرد صنف چار، پنج وشش نبود او یک دلربا و یک جادوګر دلفریب شده بود. با ملاقی شدن نخستین نظرهای مان او با یک تبسم گنگ وعشوه ګرانهتوانست برنده شود! این بار او بدون امتحان برنده بود. اینبار او در لحظۀ بسیار کوتاهی برنده بود، ولی این را نمیدانستم که برنده چه بود؟

تصویر برنده بودن او در ذهنم نقش ابدی بست. غرورم اجازه نداد که خود راببازم. بازهم تصمیم گرفتم با شهلا سلام و سخنی نداشته باشم. راهم را گرفتم و پی کار خود رفتم.

***

... خانه های بام به بام باغ قاضی تا تخته پُلوریکاخانه با دیوارهای سنجدار کاهگلی حوادث گوناگون، قصه ها و افسانه های شیرین را بخاطر سپره بودند. گویا هر دیوار آن لوح خاطره، قصه و افسانۀ بود. بدون آنکه متوجه ثبت قصه های جدیدی بروی این لوح ها باشم دوران پوهنتون و تحصیل سپری میشد. بعضاً شهلا را میدیدم که مانند آهوی بیابانسبکبال قدم برمیداشت، بطرف فاکولته ی شان میرفت. غرورم اجازه نمیداد با او سلام و سخنی داشته باشم، ولی هربار میپنداشتم که در مقابل رقیب سرسخت باخته ام! باید روزی از روزها تسلیم این رقیب میگردیدم اما غرورم این را نمی پذیرفت.

روزی دیګر وقتی از سرویس در مقابل ایستگاه پوهنتون پیاده شدم، باز هم اورا درمقابلم دیدم، با دیدن من سرعت قدمهایش را کاست، فکر کردم میخواهد با هم همکلام شویم، اما من توجه نکردم. اوچشمان زیبا وجادوگرش را برگرفت، ازنگاههایش دانستم که رنجید. اما غرورم برایم میگفت: پس چرا او اول سلام نداد؟

با وجودیکه فاکولته های ما از هم جدا بود، ولی ساعات شروع دروس وقت معین بود که اغلباً ازدحام محصلین درهمین لحظات میبود، در چنین ساعتی باز هم با او مقابل شدم، درچشمهای زیبا و جذاب اش عوض آن شوخیهای گذشته یکنوع معصومیت را مشاهده کردم، ولی زود چشم برگشتاندم، باخود گفتم شاید در سلام دادن پیشقدم شود، گونه های دلفریبش زیبایی خاصی یافته بود، یک تصویر خفیف ازتبسم را در لبهایش مشاهده نمودم، ولی او از کنارم گذشت، چتر موهایش را با یک تکان از پیشانیش بالاانداخت و به سرعت قدمهایش افزود. احساس کردم بازهم از من رنجید، پاس همصنفی بودن سابقه را رعایت نکرده بودم، اما خود را تبرئه کردم که چرا خودش پیشقدم نمیشود؟

روزهاسپری می شد. دوران پوهنتون و تحصیل هم گذشت، دیگر نه رقابتی وجود داشت و نه بُردوباختی!

خاطره آن باخت ها خیلی شیرین بود. میخواستم به ناکامی و باخت خود صادقانه اعتراف نمایم، میخواستم دیگر با آن غرور و سرسختی وداع بگویم. میخواستم بر تسلیمی خویش اذعان بدارم. حتی دلم میخواست آن ناکامیها را هیچگاه فراموشننمایم! ... خاطرات آن ناکامیها ذهنم را پُر ساخته بودند. باید اعتراف مینمودم، یک اعتراف صادقانه و بیباکانه درمقابل آن غرور گذشته ام! باید آن غرور وسرسختی را یک (اشتباه) تلقی مینمودم و ازاین اشتباه معذرت میخواستم. باید برایش میگفتم. باید با او سلام و سخنی داشته باشم . باید لوح های خاطرات قصه ها و افسانه ها این اعتراف را ثبت نمایند...

غرق اندیشه ام، چهار اطرافم را فراموش کرده ام، درمقابلش  خاموشانه ایستاده ام. برایش اظهار میدارم:

ـ بس است دیگر، میخواهم آشتی نماییم.

او میخندد، پیروزمندانه میخندد.

بازهم برایش اظهار میدارم:

ـ دیگر آشتی مینماییم.

این اعتراف ام غرور و عشوه های اورا افزونتر ساخت.

بازهم به شکست ام اذعان نمودم برایش میگویم، خودت بردی و من باخته ام. تو شهلای شهلاها و من یک بازنده ی با غرور بیجا وشکسته ام !

خنده مسخره آمیزی را می شنوم، خنده مرا بخود می آورد. متوجه حالم میشوم؛ در وسط راه ایستاده ام. عابریکه کلاه پوست(سور) به سر دارد، با ابروهایش بطرفم اشاره کرد و ازرفیقش پرسید:

ـ ده کدام چُرت است؟ کدی کی ګپ میزنه ؟

رفیقش که در کنارش با عجله قدم برمیدارد؛نظری سرسری بطرفم انداخته، با بی توجه‌ای جوابش را میدهد:

ـ با نیش سر سرِ خود گپ میزنه، سودایی شده.

و آن سودایی من بودم !

 

۱۳۵۸، کابل

 

 

  


بالا
 
بازگشت