پوهاند محمد بشیر دودیال
آزمونیکه بر بنیاد آن ملکه ی سبا دعوت حضرت سلیمان علیه السلام را پذیرفت
(قصه ی آموزنده از قرآن عظیم الشان)
و سلیمان آن پیامبری که به دربار خداوند کریم دُعا کرد تا برهمه چیز توان فرمانروایی یابد و پروردگار عالم این دعای او را مستجاب گردانید. وهمو شب و روز به عبادت میپرداخت و لحظه ی از ذکر ذات اقدس الهی غافل نبود. سلیمان را آدمیان، پریان، دیوان، مور دانه کش تا پرنده وچرنده همه تابع و ازو فرماند بردندی. وسلیمان غرض ادای این همه رحمتهای الهی شبها نخفت و به عبادت پروردگار همی پرداخت. چنانچه اورا ساعتی خواب و راحت نبود. ذات اقدس الهی او را چنان معجزه مقرر فرمود که تخت او را باد به هر سو میبرد و پرنده گان بر او سایه می نمودند. این تخت به ساعتی مسافت یکماهه میپیمود. گویند هدهد از دیگر پرنده ګان بیشتر سلیمان را دوست داشت و تابع امر او بود و در همه سفرها بر سر او سایه میکرد و سختگوش بفرمان بود،مگر روزی آن هدهد از فراز تخت سلیمان غایب شد. سلیمان برآشفت و خواست بر او سخت گیرد. وقتی هدهداز سفر دور ودرازی برگشت، عذر آورد و بحضور آن پیغمبر عرض کرد:
أَحَطتُ بِمَا لَمۡ تُحِطۡ بِهِۦ
ای پیامبر خدا ! من از چیزی آگاه شدم که تا حال شما بدان واقف نبودید.
پیامبر تعجب کرد. هدهد افزود: من به جایی رسیدم وچیزی دیدم که شاید آنجاها و آن چیزها را ندیده باشید و بعد قصه کرد:
سرزمین سبا و باشنده گان آنجا که تا حال بت پرست و مشرک اند و به وحدانیت خداوند ایمان نیاورده اند وملکه آن سرزمین بلقیس نام دارد. او را زیبایی، هوشیاری، شوکت و قدرت بسیار است و تخت پادشاهی اش به بزرگی چندین گز وبلندی چند قد!
سلیمان این فرستاده خداوند روا نداشت تا در سرزمین وسیع مانند ملک سبا هنوز هم مردم آن در شرک زنده گی نمایند و از روشنی و برکات دین الهی محروم بمانند. زیرا عدالت و خدمت به خلق الله در دین وحدانیت مضمر است و ظلم در شرک. پس تصمیم گرفت تا بلقیس و تمام رعیت اورا به دین الهی دعوت نماید.دعوت به حق و یکتاپرستی فرمان ورسالت الهی بود که به او سپرده شده بود.
سلیمان علیه السلام با شنیدن حکایت هدهد منشی خود را بخواست و به او هدایت داد تا نامه بنویسد و اهالی سبا و ملکه بلقیس را به دین وحدانیت دعوت دهد و از بت پرستی نجات دهد. منشی دربار با احترام عرض کرد:
درست است دعوب به حق وظیفه ی مومن است وشما که فرستاده ذات اقدس اید توسط هدهد نامه ارسال بدارید. او نامه بانام سلیمان (ع) و با بسم الله الرحمن الرحیم اغاز کرد، در آن نوشت که هرچند نامه از سلیمان است، اما به امر رحمن ورحیم. تا بلقیس نخست به نگارنده و مرسل نامه توجه نموده، بعد استخفاف به ذات رحمن ورحیم بدارد، دعوت به دین الهی را بپذیرد. نامه مهر شد و به هدهد سپرده شد. هدهد به صوب ملک سبا پرواز کرد. مسافت شبانه روز را به ساعتی طی کرد و به قصر ملکه بلقیس رسید. دید همه درهای قصر بسته اند و بلقیس در منزل بلند استراحب بود.هیچکس را یارای دخول به هیچ راهی نبود. هدهد از راه کلکین داخل شد و نامه را روی سینه بلقیس بگذاشت، تاخواست دوباره برگردد، بلقیس از سبب حرکات پرهای هدهد بیدار شد و نامه را دید با مُهر ناآشنا. او دید که هدهد از راه کلکین بیرون شد خیلی تعجب کرد؛ نامه را خواند و بعد در ساعتی وزیران، محتشمان وجنرالان دولت اش را بخواست و باایشان مشورت کرد که نامهی از ملک نااشنای سلیمان با شان کریم مواصلت ورزیده: إِنِّيٓ أُلۡقِيَ إِلَيَّ كِتَٰبٞ كَرِيمٌ
اهل دربار، وزیران و خادمان پرسیدند: ای ملکه معظم چرا نامه را نامه کریم خواندید؟
ملکه سبا، بلقیس که سخت تحت اثر نامه قرار گرفته بود، درجواب گفت:
به یقین هر آنچه باالفاظ رحمن ورحیم آغاز گردیده باشد، کریم اند. و بعد از آنها مشورت خواست. اهل دربار و بزرگان مُلک سبا در شک قرار گرفتند که ایا به راستی هم سلیمان معبوث و فرستاده خدواند خواهد بود؟
بلقیس تکرار کرد:
يَٰٓأَيُّهَا ٱلۡمَلَؤُاْ أَفۡتُونِي فِيٓ أَمۡرِي مَا كُنتُ قَاطِعَةً أَمۡرًا
حَتَّىٰ
تَشۡهَدُونِ
برای من مشورت دهید که با مشکل بس عظیم گرفتارم.مشاورین دربار،جنرالان و وزیران گفتند:
سرزمین وسیع سبا و ملت آن یک قدرت بزرگ است. ما تابع ارسال هر پیغام و اسیر هر نامه نیستیم.اگر مرسل آن خواهان وسعت قدرت و قلمرو، افزودن مال ومنال باشد به هیچ صورت نامه اش را لبیک نمی گوییم، باید حقیقت را جستجو کرد. مُلک سبا نه آنچنان زبون است که هر که را خیال تابع کردن آن باشد. ولی اگر نامه ی ارسالی دعوت به حق و حقیقت باشد، منکر آن نباشیم.
بحثها آغاز شد وملکه بلقیس منتظر نتیجه مشوره ها بود، تا بالاخره فیصله عموم چنین شد:
هرگاه سلیمان پیامبر واقعی باشد، به مال ومنال و تحفه هرگز وقعی نخواهد نهاد وبه هر صورت بنا بر رسالت پیامبری دعوت به حق را اولویت خواهد داد. و ازهمه مهمتر اینکه از وضع رعیت او بدانیم که اګر عدل و برابری بود و خلق را رضایت حاصل بود، پس او برحق است.
ما برای او مال ومنال وسیم وزر بسیار روان خواهیم کرد اگر چشمان او با کاروان سیم وزر فریفت وبه آن قانع شد پس او پیامبر حقیقی نیست از دیدن مال وقدرت ما، از پیامش منصرف خواهدشد، در غیر آن او به پیامبری اش ثابت خواهد ماندو میباید از زروزیور چشم بپوشد و به دعوت بپردازد.
بلقیس را این مشورت پسندیده آمد و بنا بر مشورت درباریانش دو راه را با هم مقایسه کرد که گفتند:
قَالُواْ نَحۡنُ أُوْلُواْ قُوَّةٖ وَأُوْلُواْ بَأۡسٖ شَدِيدٖ وَٱلۡأَمۡرُ اِلَيۡكِ فَٱنظُرِي مَاذَا تَأۡمُرِينَ
و صدا اندرصدا آمد:
ما تدبیر این کار ندانیم تدبیر تراست و فرمان ترا که تو ملکه هرچه بفرمایی صواب آن بود و ما همان کنیم اگر فرمایی حرب کنیم و اگر صلح کنی جمله تو دانی.
بلقیس هشیار بعد از تامل وتفکر زیاد گفت: چون تدبیر بمن افگندید، لازم دانستم تا آزمونی بکار گیرم. پس خزانه دار به خزینه فرستاد و از آن زر که از پدر به میراث یافته بود، هشتصد من بیرون آورد وزرگران را بخواند و بفرمود تا ازتمام آنها چهار خشت به بزرگی و وزن دوصد من و بعد در هرکدام چهار چهار گوهر قیمتی نهادند که جمعاً شانزده گوهر بسیار بها دار شدند. آنگه چهار اسب قیمتی بخواست همه مرصع با گوهر ومروارید ها و نعلهای زرین.
همچنان گویند که آن ملکه ماه رو وزیبا که در حسن وزیبایی وهشیاری ویرا ثانی نبود، چهار گاو فربه بخواست. به شانه آنها جُلهای بافته شده از زربفت افگندند و کناره های جلها را با مروراید های آویزان درکنار آراستند، بعد چهار دست جامه قیمتی که ملوکان بزرگ جهان را شاید و قیمت هرکدام دوهزار دینار بود در صندقهای خوش تراشیده گذاشتند و فرمان داد تا این کاروان قیمتی با چهار هزار خادم وسپاه به دربار سلیمان فرستاده شود. ندیمان و محتشمان ووزیران دربار بلقیس در حیرت اندر شدند و علت کار را پرسیدند، آن ملکه هشیار سیاستدان بفرمود:
اگر سلیمان پیامبر کاذب بود او مال را بستاند و دیگر دعوت به دین خود نکند، ولی اگر پیامبر حق بود، به مال ومنال وزر ارزش ندهد و دعوت حق با خوشرویی، عدالت و حوصله دنبال کند.
وقتی خادمان دربار بلقیس از ملک سبا به دربار سلیمان رسیدند، در آنجا با دیدن شان وشوکت قصر ودربار سلیمان همه به حیرت اندر شدند. تخت مرصع سلیمان مزین با مرواریدها که در چهار گوشه ی آن طاوس های زرین بود، آن همه کرسیها و همه دیوان و پریان به فرمان ایستاده و هر قدر پیش رفتند هیبت و حشمت سلیمان را بیشتر دیدند. چهار هزار پرنده که از هرنوع در آن بودند، بر تخت او سایه افگنده، ندیمان و خادمان ملکه بلقیس به تواضع نشستند وسلیمان (ع) برایشان فرممود: بدانید که مرا غایه مال ومنال نبود که شما مال و زر بسیار آورده اید حق تعالی مرا سیم وزر بسیار داده و انس وجنس وحش وطیور ودیوان وپریان مرا تابع گردانیده و از ایشان پرسید:
فَلَمَّا جَآءَ سُلَيۡمَٰنَ قَالَ أَتُمِدُّونَنِ بِمَالٖ
وبعد فرمود:
من شما را به دین وحدانیت و بطاعت خدای تعالی دعوت مینمایم تا شما را وسیله پذیرش حق گردد و سعادت هردو دنیا نصیب شما گردد. وقتی خادمان و نماینده بلقیس دوباره به دربار ملک سبا برگشتند، به دربار آن ملکه دانا اجازه خواستند. بلقیس بفرمود و اجازه داد. آنها بالفور حال ملک وسلطنت و دربار سلیمان(ع) را بازگو کردند. ایشان قصه کردند که آن مرد بزرگبا ما سلوک نیکو کرد و دعوت به حق داد و او هزار بار بیشتر زرو مروارید داشت و خزانه ی بسیار و گوهر اضافه تر از آن داشت که ما برایش برده بودیم و پریان ودیوان و وحوش تابع فرمان اویند.آنچه ازهمه بیشتر بزرگی او را ثابت کند رضایت عموم ملت ازوست. رعیت بدو دست بدعایند و نهایت خوشنود.
بلقیس گفت: ما با چنین فرمانروای بزرگ که رعیت باوست و همه دعایش کنند وانس وجنس به او احترام گذارند وتابع او اند و در خدمت خلق و ملت است وما بدان حشمت طاقت مقابله نداریم ونه نیت سرکشی از و کنیم. همینکه او مال ومنال نېذیرفت دال بر حقیقت رسالت او است و بدانید که پیغمبر حقیقی است و اورا رسالت است که خداوند حق به او داده است. همینکه رعیت به او وفادارند قوت اورا نمایاند.
ملکه بلقیس آماده پذیرش دعوت شد وچهارصد کنیزک و چهارصد سواره با خویش برگزید و رهسپار دربار سلیمان شد. چون او تاالحال دایم در حجاب بود وهیچ مردی ندیده بود ونه روی او کدام مرد دیده بود، تاجی از زر سرخ مرصع با گوهرهای مروارید برسر نهاده و روبندی از مروارید بافته برروی فروهشته بود و در برابر سلیمان قرار گرفت. سلیمان او را به دین الهی دعوت نمود. از حوادث ملک سبا برایش گفت از بت پرستی وشرک گفت که اهالی ملک سبا مشرک بودند و تمام آنچه درملک سبا و سایر ابنا بگذرد احوال داد.
بلقیس پرسیده بود: ای سلیمان شما چگونه از هرچیزی و تمام جهان آگاهی کامل دارید؟ و سلیمان فرمود ، آیا شما در دعوت به حق شک دارید.بلقیس جواب داد نه بلکه ما بادریافت نامه ی که در آن اسمای حسنی کریم ورحمن ورحیم بود، در همان وقت دیدن نامه اسلام آوردیم.
وَأُوتِينَا ٱلۡعِلۡمَ مِن قَبۡلِهَا وَكُنَّا مُسۡلِمِينَ
بلقیس گفت همانکه پیام ترا از هدهد یافتم من مسلمان شدم، زیرا آن نامه سه حرف بود آنرا تامل کردم به سبب آن مسلمان شدم گفت آن سه حرف کدام بودند؟
ګفت: بسم الله و رب کریم . سلیمان متحیر شد وبه دانش آن زن نیکو آفرین فرستاد و بلقیس گفت که خداوند شاید مرا ببخشاید که مرا قوم کافران بود مگر الحال قوم خود را به دین وحدانیت دعوت نمایم . این همه بدان سبب که پیامبران را توجه وغایه مال ومنال نیست، مگر خدمت به خلق الله و دعوت به وحدانیت و عزت دادن به آدمیان ومخلوق وجلب رضایت رعیت و خوشی آنانومن این همه را درملک شما دیدم.
بدینگونه بود آزمون بلقیس آن ملکه هشیار که حقیقت را دریافت وبدان لبیک گفت و دانست که تمام خلق که در حکمرانی سلیمان زنده گی دارند، از احسان او ممنون و راضی اند. و این درسی بود برای رستگاران و راستکاران تا از مال ومنال وزر وسیم روبه حقانیت و خوشنودی عالم بدارند.
دیده شود: آیات ۲۳،۲۲،۳۲،۳۳،۳۶و۴۲سورة النمل، قران عظیم الشان.