عثمان نجیب

 

رحیم وردک وزیر فراری و سود جو. اسلم وطنجار وزیر باغیرت و غریب

من با بیش ترین وزرای محترم دفاع هم رکابی داشته ام.

آقای رحیم وردک را قبل از معاون و بعد وزیر شدن شان می شناسم.

معمولن ماه یکی دو بار و گاهی بیش تر به دفتر من می آمدند تا در بحث های مسلکی و کارشناسی یا مستقل و یا گروهی حضور داشته باشند. برخی وقت ها دو تا سه ساعت هم در دفتر من می بودند و بحث می‌کردیم.

آدم محترم و صاحب ویژه‌گی‌های لازم انسانی بودند.‌ هر‌ دوی ما در پهلوی سایر اعضای محترم کمیسیون باز سازی اردو عضویت رسمی مبتنی بر فرمان رئیس جمهور داشتیم. 

اما ایشان هیچ‌ گاهی در جلسات اشتراک نه داشته و چون در سطوح‌ بلند رابطه با کرزی‌ و آمریکایی ها بودند،‌ مستقیم با جناب محترم رئیس جمهور کرزی و مارشال صاحب فقید می دیدند.محترم عتیق الله بریالی ( جنرال جوان و متجسس و با مطالعات زیاد ) که در غیاب مارشال صاحب فهیم و به هدایت ریاست دایمی جلسات کمیسیون را عهده دار بودند هم در آن جلسات حضور داشتند و ما تنها در مقر 

وزارت دفاع مشمول جلسات بودیم.

محترم بریالی خان باری از منطق ضعیف آقای رحیم وردک در برخورد متمردین از تطبیق حکم جمع آوری اسلحه در محضر رئیس جمهور و اعضای شورای امنیت یاد آوری کردند که نشان می داد آقای وردک عاشق پر ‌و پا قرص استفاده از طیارات بم افکن B52 آمریکایی ها بودند. 

جناب وردک معاون وزیر دفاع شدند و اداره ی ما مانند گذشته ‌و گاهی زیاد تر در انعکاس روی داد های خبری دفتر شان سهم داشت.

وردک‌ صاحب در دور دوم‌ ریاست جمهوری آقای کرزی به عنوان وزیر دفاع گماشته شدند، مارشال فقید با گروه زیادی از هم‌راهان شان به معرفی شان آمدند. 

از  روز‌ اول شکار دست و‌ پنجه های تعصب و استثنایی اسیر دام آقای ظاهر عظیمی گردیدند که نا گفته های زیادی دارد. 

من‌ پس از انحلال اداره وظیفه ی رسمی نه داشتم و مراجعه هم نه کردم. اما هر دو وزیر محترم اطلاعات و فرهنگ ( استاد دانش مند سید مخدوم‌ رهین‌ و پس از آن ها آقای خرم ) پیشنهاداتی به ریاست جمهوری فرستادند که به دلایل مختلف رد شد. یقینن اگر به مارشال صاحب فقید مراجعه می کردم در گوشه یی مقرر می شدم‌ که من چنان نه کردم. با آن که کرزی صاحب به‌ پیشنهاد‌ مستقیم جناب دکتر علی احمد جلالی وزیر داخله ی وقت در روز رخصتی و اول عید فرمان لغو اداره و بر طرفی من را دادند. دلایل را هم کرزی صاحب،‌ هم من، هم آقای محترم جلالی و  هم ‌ محترم رهایند وزیر دانش مند اطلاعات و فرهنگ دقیق می دانیم.

در  هشت ثور سال ۱۳۸۷ من وظیفه ی رسمی نه داشتم و جریان رسم گذشت یا رژه نظامی را  از طریق نشرات‌‌ مستقیم رادیو تلویزیون ملی افغانستان تعقیب می‌کردم که فیر های نا گهانی به سوی محل حضور کرزی صاحب و هیئت رهبری دولت فضا را بر هم زد. از گلوله های فیر شده یکی آن به آقای سمکنی ( من به الفبای پشتو دست رسی نه دارم ) وکیل سابق مجلس ملی اصابت کرده و‌ سبب شهادت شان شد.‌  در سراسیمه گی فرار ها بود که آقای رحیم وردک با آن کوهی از مدال و نشان و دبدبه و آن لباس گران قیمت نظامی اول تر از همه فرار کرده و رئیس جمهور را رها کردند. نشرات قطع شده و همکاران محترم سابق ما به از سر گیری نشرات عادی اقدام کردند. 

دو ساعت پس از آن خبری شنیدم که نه تنها من بل همه نظامی ها و هموطنان ما را شوکه کرد.

جناب ( اصطلاح مروج پس از سال ۲۰۰۱ ) کرزی به جای مجازات و حتا سلب صلاحیت، آقای رحیم وردک را رئیس کمیسیون بررسی حادثه تعین کردن که خود آقای وردک جنرال و‌ وزیر جنگ فراری بودند. قصاوت را شما کنید.

آقای وردک پسر ‌‌و پسر خوانده ‌زیادی دارند. یکی از آن ها به نام تمیم دو سال و اندی قبل در همین روز ها بود‌ که با وزارت داخله درگیری داشت و‌ فضای شهر نو کابل را به وحشت گاه تبدیل کرده بود.

همه قرار داد به فرزندان و فرزند خوانده های شان داده شد. یکی از فرزندان آقای وردک که درست مانند فرزند مرحوم‌ مولوی‌ کشاف فرعون گونه بود با قد و‌ قامت بلند و سر تراشیده، در دادگاه ها چنان حکم روایی می کرد که مه‌ پرس. او پرونده یی در دادگاه تجارتی داشت که پدر محترم شان آن زمان وزیر دفاع بود. من که برای اجرای کاری آن جا بودم، برخورد حیوان صفت پسر آقای وردک را با قاضی محترم پرونده و مجموع دادگاه را دیدم‌. اما خدا یار و‌ یاور آن قاضی محترم و با مناعت ( کفایت الله ) خان باشد، چنان آن آقای را زبون ساخت که اگر شهامتی در او باشد هرگز از مقام لرزان پدر فراری خود استفاده ی غلط نه کند.‌ وزیر دفاعی که اولاد و اولاد خوانده اش را تربیت نه تواند و اجازه بدهد از مقام فراری او هر چی خواست بالای مردم جبر کند. 

در مقابل از مرحوم جنرال محمد اسلم‌ وطنجار بشنوید وزیر با غیرتی که با نام نکو راهی دنیای ابدی شدند و با وجدان پاک خوابیده اند.‌ روایت پاکی مرحوم محمد اسلم وطنجار را در خاطرات محترم جنرال عبدالملک بخوانید.

اما من یک‌ روایت کوتاه از غیرت جنگی شان می کنم. 

اوایل سال ۱۳۷۱ رفیق قیوم‌ سریاور مرحو‌م وطنجار صاحب‌ به من زنگ زدند تا آماده باشم که وزیر صاحب به ننگرهار سفر دارند و امر کرده تا خود عثمان ...هم همراه مه برود.

با چرخ بال های اردو عازم ننگرهار شدیم. مراسم رسمی پذیرایی وزیر مرحومی سابق وزارت دفاع خلاص شد و‌ برای باز دید پاس گاه های سرحدی جانب تورخم توسط جیپ های روسی رفتند. پس از طی مسافت زیادی به محل یکی از پاس گاه های بلندی در کوهی مشرف به شرق‌ تورخم رسیدیم.‌ همه در حالت بازدید بودند‌ و من پهلو به پهلوی وزیر صاحب می رفتم. ایستادند تا نقاط پرتاب خم پاره ها و حملات احتمالی بالای پاس گاه را بدانند. هنوز زمان زیادی نه گذشته بود که پاس گاه آماج پرتاب گلوله های پی هم راکت ها و هاوان ها قرار گرفت و همه در پائین سنگر های پاس گاه اصابت می کردند. فرمانده لشکر یازده که به عوض جنرال نجیب ( در‌کودتای تنی گلب الدین ) گرفتار شد مقرر شده بودند تقاضا کردند تا وزیر دفاع‌ در بلنداژ  داخل شوند. اما آقای وطن جار که لباس جنگی نظامی ( دگر کالی ... صطلاح تحمیلی ادبیات عسکری ... ) هم به تن داشتند نه پذیرفته و ایستاد ماندند تا آن که با افزایش فشار پرتاب ها،‌‌ وزیر صاحب،‌ من و دو نفر دیگر ‌داخل بلنداژ شدیم. نما بردار شجاع  که متأسفانه فراموش کردم‌ کدام‌ یکی از همکاران گرامی بودند، هم چنان بیرون بلنداژ مانده و نمابرداری می کردند.

حالا مقایسه کنید، آن وجدان پاک و‌ نه ترسی را که در بر‌گشت روزگار شب ها در ماسکو کراچی پسرش را هل می داد و آن وزیر دفاع فراری را فرزندان و فرزند خوانده های شان زنده گی را به مردم جهنم ساخته‌ و میلیارد شدند....

 

فرار خفت بار استاد عطا

ما در وامانده گی آرمانی برای دریافت عدالت و رسیدن به تساوی و انکشاف متوازن تقسیم بندی ثروت و قدرت و سیاست به هر کی کو خود را سالار قافله خواند اعتماد کردیم، اما چی بد کار کردیم. 

 من نه می‌دانم دنیای مجازی این القاب ناباب امپراتور شمال را چه گونه به استاد عطامحمد نور داده است؟

اختلاف جنرال صاحب دوستم ( مارشال فعلی ) با حکومت مرکزی تشدید شده و منجر به اقدامات نظامی گردید، هرچند محاسبات به اساس گزارش های نادرست آقای فوزی غلط از آب سر کشیدند. 

آن شب که فردای آن در کابل و شمال تحرکات نظامی به راه انداخته شد، رفیق عزیز من امیرجان صبوری را مهمان داشتم که فردای آن شب روانه ی ماسکو بودند. تا ناوقت های شب همراه با محترم محمد رفیع نمابردار در اتاق من بودیم، ناوقت آواز اصابت مرمی هاوان در نزدیکی محل اقامت گاه ما ( هتل مزار ) آرامش ما را بر هم زد و نه دانستیم چی گپ بود.

امیر جان صبوری دو نامه ی از قبل نوشته شده یکی به آقای محترم دوستم و دیگری به محترم عبدالملک حاوی گلایه های شان را به من دادند تا آن ها را برسانم. خود شان خداحافظی کرده و یک پلاستیک لباسی را که فامیل محترم پسر کاکای پدرم به آن ها فرستاده بود از پیش من گرفته و جانب خانه ی خود حرکت کردند. شبی نارامی گذشتاندیم. صبح جویای احوال شدم، دریافتم که جنگ‌ و درگیری در کابل آغاز شده و هر دو طرف بسیاری از هم کاران ما در رادیو تلویزیون ملی را نیز بازداشت کرده اند‌.

شدت جنگ داخل شهر مزارشریف مجال زنده گی را از مردم گرفته بود. 

مدیر صاحب ظاهر خان مسئول هتل گفتند که میر فخرالدین آغا فوت کردند و مجبور شدند، جنازه ی شان را در وسط فاصله بین دو سرک دفن کنند. بعد ها دانستیم که آن جنازه مربوط پدر مرحوم شان بوده نه خود شان. ( خداوند مغفرت کند همه رفته گان را ).

رفیق عبدالرحیم فرزام در تلفن هتل زنگ زده و من را خواست. تلفن را به من دادند، رفیق فرزام گفتند: ( جنگ شروع شده فامیلت ده کجای کابل اس؟ که انتقال شوم به جای امن... و‌ گفتند استاد عطا گریخت از مزار شریف...). من گفتم فامیل من در جای امن است تشکر. 

خندید و گفتند (... اگر میخایی پیسه دار شوی جای استاد عطاره پیدا کو...) من گفتم (...راه ها « مسیر شهر با قلعه ی جنگی و کود برق ...» بند شده چی...؟ رقم طرف شما بیایم...) گفتند در صورت ضرورت از طریق هوایی با هلیکوپتر برویم.

تلفن قطع شد و از محترم ظاهرین ( مدیر صاحبان هتل و امنیت هتل ) پرسیدم استاد از شهر خارج شده، مدیر صاحب امنیت گفتند: ( ... وخت فرار کده و پاچا صایب یک لک دالر جایزه مانده هر کس که ادرسشه پیدا کنه...).

ادامه را در روایات بعد بخوانید.

حالا من نه می دانم که این امپراتوری کاذب چی گونه تشکیل شده آقای امپراتور خیالی با کدام اوصاف قبول کردند که گویا امپراتور خطاب شوند...؟

 

آقای مزاری بدون همکاری مارشال دوستم هیچ بود

آقای محقق برای همه چپن و‌ لنگی دادند و به من یک قلم بسیار عالی و قیمتی.

من با محترم بشیر علی نمابردار موفق رادیو تلویزیون ملی افغانستان، به همکاری آقای محقق و قرارگاه شأن در شهر مزارشریف، عازم و‌لسوالی چارکنت ولایت بلخ و زاده خودشان و‌ آقای مزاری شدیم.

دو شب بودیم و آن چه را نیاز ما بود نما برداری کردیم.

روز برگشت، گوسفندانی پیش روی ما آورده و گفتند به هر یک ما یک دانه ( اصطلاح عرفی ) است. 

آمدیم شهر مزار شریف و من در هتل بودم. نماینده یی از سوی استاد محقق آمد و‌ گفتند: (... استاد شما را به نان شب دعوت کرده پرسیدم, تنها مره گفتند نه با آن دوست فلمبردار تان و اگر کسی دیگره هم میگین مشکل نیس...). به وقت موعود من با محترم بشیر علی رفتیم.

دیدیم مهمانان دیگر هم هستند. استاد محقق با همه محبت کرده و در ختم مهمانی به همه دوستان چپن و لنگی دادند، نوبت من که رسید گفتند (...به خودت قلم لازم اس...) دست در جیب کرده و یک قلم خودرنگ قیمتی به من تحفه دادند ممنون شان. ( ... از آن روز تا حالا فقط دوبار ایشان را در مراسمی دیدم و از دور...). 

گفتند (...یک چپن خویش برای قبله گاه صاحب میتم از طرف مه بتی بر شان... قبل از آن جناب محترم دوستم هم یک صوب پوستین ابریشمین برای پدرم تحفه داده بودند، جریان را گفته و تشکر کردم، اما لطف کرده و گفتند ( ...تحفی پاچا صایبه می گیری از ما ره نی...) آن چپن را هم گرفته و با مهمانان مرخص شدیم.

زمانی گذشت و آقای دوستم به کابل تشریف آورده و در ارگ ریاست جمهوری جا به جا شدند. استاد ربانی شهید، سفری به ترکیه داشته و آقای دوستم به ایشان پیشنهاد کرد تا موضوع چند هزار بورسیه ی تحصیلی را که دولت ترکیه به جنبش ملی اسلامی افغانستان داده را حل کنند و همچنان استاد ایشان را تا برگشت خود موظف به سرپرستی مقام ریاست جمهوری کردند.

یکی از روز ها تصمیم رفتن شان به غرب کابل شد. محلی که رفتن به آن جا محال بود. کاروان بزرگی آقای دوستم را همراهی می کرد.

آقای مرحوم مزاری به گرمی از ایشان استقبال کردند. من به دلایلی که پیش خودم بود نه خواستم با آقای مزاری روبرو شوم و ایشان که نه من را می شناختند و نه سر مه واری آدم خبر بودند، ملاقات شان در جمع بزرگی از هر دو طرف و در داخل قرار گاه استاد مزاری برگزار شد. من در اتاق دیگر آواز شان را می شنیدم. طبیعی است که شنود من برای خودم مهم بود و شاید دیگران اصلن به آن اهمیتی نه می دادند. اول ایستادم و کمی پیش رفتم. چون همه من را می شناختند ممانعتی نه بود دهن دروازه ایستادم که آقای مزاری به آقای دوستم گفتند(...اگر حمایت شما نه بود مقاومت ما بسیار مشکیل بود...و ما ضرورت به تامین ارتباطات با خارج داریم که امکانات نه ده ریم...). گویی از محترم دوستم یک گیلاس آب خواسته اند.‌ 

 

برای چند صد متر مربع زمین آب رو فروخت

آدمی که با حضور خجالت آور در مقابل دوربین های خبرنگاران حاضر نه شد تا حد اقل ظاهرم بلی بگوید، او هرگز غیر از خود به کسی نه می اندیشد.

آدمی که هویت یک تبار بزرگ را قربانی معاون شدن خودش کند و با تضرعی بگوید ما را کسی ریاست نه می دهد از کدام مقاومت دوم گپ می زند؟

آدمی که فرزند قهرمان ملی و رهبر خود را به یک نمره زمین نه خرید و بی هیچ شرمی در مقابل رسانه ها نه گفت، از کدام مقاومت دوم سخن می گوید.

آدمی که حالا در نظر دارد با ترفند جدید جلو قامت بر افرازی احمد مسعود را بگیرد.

 آدمی که مقاومت اول ملت را فدای معامله ی هتل لوکس بن کرد، حالا می خواهد سلسله ی اموی گونه برای خانه واده ی خود دست و پا کند.

او‌ دروغ می گوید جز بقای خود و بسته گان خود چیزی در آستین نه دارد.

اگر نه می گوید باز کردن در صندوق اسرار آمیز تاریخ را انتظار داشته باشد.

 

داستانی از شیخ پغمان « استاد سیاف»

اوایل سال ۱۳۷۱ و آغاز نه چندان پیشینه ی کار شهید استاد ربانی، در مقام شورای رهبری بود.

شدت جنگ بین حزب وحدت اسلامی به رهبری آقای مزاری و نیروی تحت مدیریت استاد سیاف بیش تر شده می رفت.

وضعیت کابل بسیار نا به سامانی و اسف باری داشت.

ارگ ریاست جمهوری به معنای واقعی کلمه خانه ی ملت شده بود و محافظت و پاسبانی نه داشت و هر کسی که ارده و‌ رنگ و بوی نا به سامانی ها کوی و برزن کابل را فرا گرفته بود و مانند امروز از کشته ها پشته ها و از ویرانی ها کوه ها انبار می شد. 

فضای حکومت داری درست مانند یک بازار دست فروشی در هم و بر هم بود ‌ووو.....

از دفتر استاد به من اطلاع دادند که ساعت ده صبح برای ثبت جریان یک ملاقات مهم به ریاست جمهوری برویم

همراه با محترم ایوب ولی همکار کمره مین ما حرکت کردیم و داخل ریاست جمهوری شدیم، مکانی که اگر می خواستید هفته آن جا بخوابید و دکانی باز کنید یا حتا یگان کلبه یی هم برای تان اعمار می‌کردید بلامانع بود.

از کسانی که آن جا بودند پرسیدم چه نوع برنامه است؟ چون ما را تنها به ثبت تصویر خبری خواسته بودند، فکر کردم کدام تغیری در برنامه ی شان وارد نه شده باشد و حقیقت دیگر آن بود که ما کسی را به جزء استاد نه می شناختیم و آن جا همه را مقام فکر می کردیم.

من که آن تا به سامانی را دیدم گفتم یک نوعی از مراحل گذار حکومت ها همین حالت هم است.

جواب پرسش ما نشان داد که طرح صلح آشتی و آتش بسی میان نیرو های درگیر استاد سیاف و استاد مزاری به پا در میانی استاد ربانی بعد ها ( شهید صلح ) مطرح است.

چندان منتظر نه ماندیم که آواز انجن و ایستادن موتر ها یکی پی دیگری به گوش ما رسید.

مرحوم استاد مزاری با گروه کلانی از همراهان شان و استاد سیاف تنها با چند محافظ شان تشریف آوردند.

ملاقات و گفت و گو ها شروع شد. من علاقه گرفتم تا آخر بمانیم و ایوب را پرسیدم که بطری و کست داری؟ گفت یک کست اضافی دارم.

احتیاط در تصویر برداری را رعایت کردیم.

آواز های (سگرت، گوگرد و ساجق فروشان و فروشنده های شور نخود و کراچی های مختلف شان فضای داخل ملاقات را مختل می کرد و کسی از موظفین بیرون شد تا آن ها را خاموش یا از آن ساحه دور کنند.

ما را هم کسی نه گفت تا مجلس را ترک کنیم و به قول آقای عرفان این بار پادو رئیس جمهور با حوصله یی بودیم.

همه بحث چنان داغ بودند که استاد شهید ناگزیر التماس به خود کنترلی طرفین می دادند و هی عذر می آوردند.

گاهی با تضرعی که معلوم بود از ته یی دل شان است می گفتند (... مردم هر سات کشته میشن شهید میشن کل جای خراب شد کابل به دگه روی شد... و‌ در برخی مواقع آن ها را به خدا قسم می دادند....)

فضا آهسته آهسته رنگ آشتی و آرامش به خود گرفت و در آخرین مرحله ی ملاقات دیدم استاد ربانی دستمالی از جیب کشیده و اشک شان را پاک کردند. حصول توافق فضای بسیار رومانتیک و آرامی را به وجود آورد و حاضرین همه به شمول کارمندان محترم دفتر استاد احساس خوشی و شادی کرده و استاد سیاف با استاد مزاری و همراهان شان مصافحه و بغل کشی کرده، همه ایستاده بودند و صحبت می کردند.

استاد مزاری گفتند ( ... خی از امی جه هدایت یتیم که نیرو ها جنگه بس کنن...)، استاد ربانی هم گفتند (... گپ بسیار خوب اس برادرای تلویزون هم استند خبره نشر میکنن و مردم خوش میشن....)

جواب شیخ پغمان این بود:

(...نی حالی باشه که بریم به خیر باز سر از صبح آتش بس می کنیم...). سخنی که فضای شادی را به نا امیدی تبدیل کرد و من پیش خود گفتم این آدم برای قطع کشتار انسان هیچ عجله نه داره و باید تا فردا هم انسان ها شهید و کشته و زخمی شوند و بر ویرانی شهر افزوده گردد تا آفتاب خدا همه زمین های کابل را پاک کند. ما تصویر و خبر را که آژانس محترم اطلاعاتی باختر شام آن روز فرستاده بودند نشر کردیم و اصل کست ها در بای گانی نشرات نظامی رادیو تلویزیون ملی افغانستان بودند. انکشاف فردای توافق صلح و موافقت استاد سیاف را تا امروز خبر نه دارم. چنانی که نه می دانم آقای ربانی معاون صاحب اردوی نشرات نظامی آن کست ها و بسیار دگر را چی کردند؟

 

اخبار فارسی تلویزیون ملی در جایش آورده شد

شمس الدین حامد، مدیر نه ترس و با فصاحت زبان، 

او در ۲۰۰۱ با  یک حرکت متهورانه، اخبار فارسی تلویزیون ملی افغانستان را که به اجبار به دور دوم اخبار شب برده شده بود، دوباره به ساعت هفت برگرداند.

تحول بی پیشینه یی بود. 

اما کسی از او حمایت نه کرد. فقط شجاعت خودش بود.

حالا نه می دانم اخبار فارسی در کدام جای نشرات تلویزیون خصوصی ( ملی که دیگر نیست ) تباری قرار دارد؟

دوم این که نعش ظاهرخان را آورده بودند و بابای خود می خواندش.

قرار بود در اولین گرد هم آیی حکومت موقت سخن رانی کند.

حسب تصادف برق فرستنده از تپه ی تلویزیون خاموش و نشرات مستقیم قطع شد. 

همکاران گرامی تخنیکی آن شب را به یاد دارند و همه می دانند که مجری نشرات در قطع عمد یا غیر عمد برق صلاحیت و دخالتی نه دارد مگر در بخش نشرات.

به هر ترتیبی که بود برق دوباره وصل و نشرات مستقیم از سر گرفته شد که آن زمان گپ های ظاهر خان مرحومی ختم شده بود.

جناب سید مخدوم رهین استاد گرامی ما و‌ تنها وزیر باسواد و دانش مند حکومت موقت آقای کرزی خیلی آشفته و عصبی تشریف آوردند و همه ی ما در تعمیر تلویزیون و دفتر مدیریت محترم اطلاعات جمع شدیم.

جناب محترم وزیر صاحب پس از عتاب زیادی پرسیدند که مسبب و مسئول آن جریان که فکر می کردند عمدی است چی کسی می باشد؟

اوج عصبیت وزیر صاحب بود که مخاطب خاص نه داشت. همین آقای شمس الدین حامد با استدلال و منطق و بی ترس عنان صحبت را به دست گرفته و گفتند که ( مه مسئول نشرات امشب هستم و هیچ کسی هیچ کار عمدی نه کرده و فقط یک تصادف بوده است. هر تصمیمی می گیرید در مورد مه بگیرید اما بدانید که نه من و نه همکاران تخنیکی و نشراتی ما به طور عمد کاری برای اختلال در نشرات نه کرده و نه می کنند.

دیدیم وزیر صاحب که کسی ذهن شان را مغشوش کرده بود، آرامش پیدا کرده و گفتند متوجه باشیم و برگشتند.

مدیران یا مسئولانی که از زیر دست های شان دفاع کنند. چنان محترم شمس الدین خان حامد باشند.

من سال هاست ایشان را نه دیده ام.

اما خاطره های نیک و بد ماندگار اند.

 

قانونی صاحب دروغ می‌گویند

آدمی که با حضور خجالت آور در مقابل دوربین های خبرنگاران حاضر نه شد تا حد اقل ظاهرم بلی بگوید، او هرگز غیر از خود به کسی نه می اندیشد.

آدمی که هویت یک تبار بزرگ را قربانی معاون شدن خودش کند و با تضرعی بگوید ما را کسی ریاست نه می دهد از کدام مقاومت دوم گپ می زند؟

آدمی که فرزند قهرمان ملی و رهبر خود را به یک نمره زمین نه خرید و بی هیچ شرمی در مقابل رسانه ها نه گفت، از کدام مقاومت دوم سخن می گوید.

آدمی که حالا در نظر دارد با ترفند جدید جلو قامت بر افرازی احمد مسعود را بگیرد.

آدمی که مقاومت اول ملت را فدای معامله ی هتل لوکس بن کرد، حالا می خواهد سلسله ی اموی گونه برای خانه واده ی خود دست و پا کند.

او‌ دروغ می گوید, جز بقای خود و بسته گان خود چیزی در آستین نه دارد.

اگر نه می گوید باز کردن در صندوق اسرار آمیز تاریخ را انتظار داشته باشد.

 

 


بالا
 
بازگشت