عثمان نجیب

 

هشدارنامه ها

روایات زنده گی من

 

ماندگار!

روایات زنده گی من آمیزه یی است از شگفتی ها و ناشگفتی های حضور من از تولد تا روزی که اختتام می یابند.

برای رعایت امانت داری در انتقال روایات، پس از این نام کرکتر ها و شخصیت های حقیقی حقوقی مخالف و موافق از پدر مادر تا یک ره گذر و از یک مامور و سرباز تا رییس جمهور ها و وزرا با نام هایی در زمان آن وجود داشته اند و با احترام یاد خواهند شد. کسانی که زنده اند عمر شان دراز و جای رفته ها بهشت برین.

من روایات را برای جلوگیری از انکار به اقرار مانند هر راوی دیگر مستند و مدلل و نشانی گفتن هایی که وجود داشته اند همه گانی می سازم.

کسانی که به نفی آن ها مستندی داشته باشند می توانند به رخ من بنمایانند.

باور من برای این نبشته ها فقط ٱگاهی از حقایقی است که نقل کردن آن ها به قول آقای عرفان از یک پادو نیست. اما سوگ مندانه و خوش بختانه حقیقت های تلخ و شیرین اند.

در پی هیچ چیزی جزء گفتار حقیقت نیستم. حتا اقرار و انکار و‌ تایید یا رد آن.

         محمد عثمان نجیب

===========================

 

من یک سطر یادداشت تحریری نه دارم و هر چی می نویسم به لطف خدا و بای گانی حافظه است. به هیچ کسی تهمتی نه می بندم و هیچ حقیقتی را ‌که می دانم کتمان نه می کنم. هر کس هر گونه اسنادی علیه من یا در رد گفتار من دارد به رخ من و‌ خواننده های با بصیرت بیاورد.

در روش نگارش و کاربرد واژه ها همان هایی را می خوانید که من اصل و ریشه ی آن ها را می شناسم و ما حق نه داریم چیزی را از ریشه عوض کنیم.

   ادامه ی بحث:

 

توهم بی پایان کارمل هراسی و دوستم هراسی 

سفر‌محترم مانوکی منگل به جوزجان و‌ فاریاب 

 

بخش های سی و هشت و سی و نه و چهل  

 

نیم نگاهی به عسکری من ===========================

 

ختم وظیفه ی محاربه وی (اصطلاح مروج عسکری) ما در پنجشیر هرگز به معنای راحتی ما نه بود.

کاپیسا حد اقل برای من تجربه ی جدید و بسیار دل انگیز اما پر مشقت جسمی حساب می شد.

وقتی از اتراق کوتاه مدت شب در جانب شرق پل گل بهار بر خیزاندند مان، ماهیت و حتا شکل وظیفه ی ما تغیر کرده بود.

به جای سیخ های شوپ و وسایل ماین روبی و‌ کشف ماین برای ما هاوان ها و گلوله های آن را دادند.

من در گروپ اول هاوان بودم که وظیفه ی انتقال مسند ( ساخته شده از فلز به سنگینی تا ۲۱ کیلو گرام وزن ) را عهده دار ساختندم و اکبر خان سرباز میل هاوان ( سنگینی تا ۲۰ کیلو گرام) حمیدالله خان سه پایه و هر یک از سرباز و افسر و خرد ضابط شامل وظایف چهار چهار عدد ماین هاوان را حمل می کردند. مسند در تخته ی پشت حامل، میل بالای شانه ی حامل، سه پایه متناسب به توانایی حامل حمل می و چهار فیر مرمی یا ماین هاوان بر شانه های راست و چپ حامل طوری جا به جا می شدند که در دو سر یک ریسمان یک یک دانه مستحکم جا به جا شده از پیش روی شانه های راست و چپ به تخته ی پشت حامل حمل می شدند. افراد داوطلب و تنومند تا شش گلوله را هم حمل می کردند. البته آن وزن ها جدا از کوله بار ( چانته ی عسکری ) ضرورت های یک نظامی بوده یک میل اسلحه ی کلاشینکف با حد اقل دو شارژور اضافه، آب و غیره بود.

انتقال آن همه وزن به آدم های ضعیف جسمی مانند من آن هم پیاده و صعود به ارتفاعات کوه ستان ها و‌ کوه های بلند کشور کار آسانی نه بود و کسی هم فکر آن را نه داشت که پروا کند. حرکت پیاده آغاز شد و یک وقتی متوجه شدیم که گروه کلانی از قطعات ارتش شوروی هم راه ما اند. هی میدان و طی میدان رفتیم. جاده ها تا آشنا، محیط نابلد، باور اوپراتیفی صفر، احتمال خطر در صورت بروز حادثه یی صد در صد، محاسبه ی کمک یابی اضطراری تا بیست و سی در صد، اکمالات بعدی فقط در حد انتظار، عقب نشینی های احتمالی جنجال برانگیز ترین عمل مخصوصن برای درازا کشیدن روز ها و ایام عملیات های تصفیه وی و جنگی همه و همه چالش های فرا راه هر شامل جنگ از سرباز تا جنرال بود. پس از حرکت به طرف ارتفاعات دانستیم که هدف از روی جاده تا داخل قریه جات و ارتفاعات و بلندی های  سنجن و بولغین و همه ی کاپیسا اند تا تصفیه شوند. ( در عملیات های تصفیه وی فقط تلاشی و گشت خانه به و قریه به قریه مطرح است بدون اجرای مانور انداخت ها و بمباران هوایی یا توپ چی )، پیشا ورود پیاده نظام. 

در تمام مسیر راه و رفتن سوی ارتفاعات از گذرگاه های قره یه جات بدون کوچک ترین مقاومت و یا هم ممانعتی گذشتیم. فرماندهان محترم ما نظر به محاکمه ی وضعیت ( اصطلاح عسکری ) منطقه و‌ ساحه تصمیم اتراق اختیاری برای رفع مانده گی یا خوردن هر چیزی که منسوب نظامی با خود داشت می گرفتند. حالاتی که ایستادن از حرکت را سبب می شدند تقریبن اتراق های اجباری صورت می گرفت. ما در کاپیسا و حول و حوش آن هر قدر گشت زنی کردیم به مشکلی مواجه نه شدیم. روز به ختم شدن بود و همه ی ما خسته ی پیاده روی. 

دگرمن محترم محمد ناصر خان جوان بلند قامت و رشید و از صاحب منصب های آگاه ارتش و فرمانده قطعه کشف لشکر هشت مسئولیت فرماندهی عمومی را داشتند هدایت استراحت چند دقیقه را دادند.

آن طرف تر سربازان و افسران ارتش سرخ شوروی هم اتراق داشتند. 

با دیدن بی فرهنگی سربازان روس بار ها به خود مان و مسلمانی مان و حیای مان شکر کردیم.

جوانان بین سنین ۱۸ تا سی سال شامل ارتش سرخ و تعداد بیش تر شان اعضای کمسمول حزب کمونیست اتحاد شوروی سابق بودند.

امکانات آنان چندین مرتبه بلند تر از ما بود. منسوبان لشکر هشت و دیگر بخش های ارتش و پلیس افغانستان به نوبت و تا حد زیادی دور از چشم و گوش دیگران برای رفع ضرورت می رفتند. اما سربازان روس بدون کوچک ترین اعتنایی چند نفر پهلو یا مقابل هم نشسته هم قصه می کردند و هم روزنامه های کلان به دست می خواندند و هم رفع حاجت می کردند به طوری که هیچ نشانی از شرم و حیا در رخسار شان نمایان نه می بود. در آخر هم با همان کاغذ های روزنامه ها خود شان را پاک می کردند. در چند عملیات مشترک ما

با چنان بی نزاکتی آن ها رو به رو شده و حتا حالت تهوع برای مان رخ می داد. 

ما در اولین روز وظیفه و اولین دور وظیفه ی من بیرون از پنجشیر و با تغیر ماهیت آن قرار داشتیم که به دیگران کهنه و بی تفاوت اما برای من جنجالی بود.

چند دقیقه گذشت و روس ها حرکت کردند و برای ما هم احضارات حرکت داده شد. نه می دانم چی گونه؟ شده بود که مسند هاوان در تخته ی پشت من و من در خواب رفته بودم. هیچ کسی هم پرسان من را نه کرده یا ضرورتی نیافتاده تا سراغ من را بگیرند هیچ نه می دانم.

وقتی بیدار شدم که در همان محل اتراق غیر از خدا و من کسی نیست. واقعن ترسیدم. اما مجبور بودم برای جبران زمان از دست رفته و پیدا کردن دیگران و‌ هم چنان برای جلوگیری افتادن احتمالی به دست مخالفان راه خود را پیدا کرده و به قطعه ی خود مان وصل می شدم.

به محاسبه و دلایل عقلی حرکت کردم و سنگینی وزن شانه هایم هم یک معضلی بود. هراسان و‌ پریشان دیگران را جست و جو می کردم که به ناگاه پای راست من لغزید و افتادم، به طوری وزن در پشت من و به حساب گپ های وطنی خودم سر به زمین و با یک پای راست من که بین حفره گیر کرده بود فاصله ی چندانی بین سقوط در عمق دره نه داشتم. از بین سلاح و مسند هاوان و کوله پشتی یا همان چانته باید یکی را رها می کردم تا از سنگینی وزن من کاسته شود که امکان سقوط را کاهش بدهد. کوله پشتی را دور انداخته و بسیار به مشکل و با دعا ها و تقلای زیاد خدا لطف کرد و دوباره با سلاح و مسند بر بالای جاده جهیده و شکر خدا را به جا آوردم. در عین حال بسیار تعجب کردم از بی تفاوتی رهبری و رفقای قطعه ی ما که چی گونه؟ متوجه نه شده اند و یا هم نه خواسته اند از یک همراه غایب شان پرسانی کنند که مهم ترین بخشی از یک وسیله‌ی جنگی یعنی مسند هاوان هم پیش او است. هر فشاری که بالای من می آمد آقای جنرال محفوظ پیش چشمان من می ایستاد و با او در جدل غیابی بودم. تمام آن حالت حدود یک و نیم ساعت بیش تر را گرفت. یعنی من با حد اقل نظام رفتار پیاده ی که در ساعت تا چهار کیلو متر باشد، شش کیلومتر از دیگران دور و در انزوا بودم و اگر آنان جایی توقف نه می کردند با آن که روز رو به غروب خورشید می رفت، وصل شدن با ایشان مقدور نه بود. به هر حال با توکل به خدا، خسته و مانده و تنها در آن جاده ی وهم انگیز حرکت کردم و حدود نزدیک به یک ساعت بود که با پایین شدن از بلندی جاده چشم ام به جمعیت هم کاران ما خورد.

معمول آن است زمانی که پیاده نظام عسکری حرکت می کند قرارگاه عقبی با وسایل جنگی سنگین حمایتی پیش تر از آن ها در نقطه ی آخر پلان جا به جا می شوند. سر انجام رسیدم که چند تا از همکاران استحکام طرف من آمدند. پرسیدم که خبری از من نه گرفتید، همه گفتند ما فکر کردیم که وقت اسیر شدی یا پایان افتیدی اگر تا نیم ساعت دگه نه می آمدی هلی کوپتر ها را به جست و می خواستند یا از روس ها کمک می گرفتند.

محراب الدین خان به جای دل جویی از من مرا تنبه کردند. حق شان هم بود، چی گونه؟ یک سرباز حتا به حیات خود فکر نه کرده و در قلب دشمن پنهان خوابش می برد، دشمنی که معلوم نیست چی وقت و در کجای مسیر ما سبز می شود؟ آن عمل من خلاف قوانین احضارات محاربه وی بود که مجازات سنگینی دارد. یک غفلت کوچک جریان محاربه و جنگ می تواند یک فاجعه ی غیر قابل جبران به جا بگذارد.

دانستم که شب را آن جا هستیم و من اقبال بلند داشتم، جریان رها کردن چانته را گزارش دادم که جدی گرفته نه شد و از ریزرف های موجود در کاروان یکی دیگری برایم دادند.

تمام دوران نزدیک به دو هفته ی در کاپیسا فقط شب ها بالا شدن در ارتفاعات و روز ها گروه گروه به تصفیه ی قرارگاه های احتمالی در روستا ها بود و کدام حادثه ی قابل توجهی رخ نه داد.

در شب دوم بالا شدن ما به ارتفاعات کوه ستان ها سنجن و بولغین روس ها هم با ما همراه بودند. با توجه به موجودیت امکانات کوه نوردی، آنان در شب پیش تر از ما حرکت داشتند و ما هم به پیروی آن ها خود را عیار می کردیم. در گروه ما من اولین نفر یا سر قطار بودم که دنبال آخرین منسوب ارتش روس در آن زمان قرار داشته و با هم اما به نوبت و یک یک نفر در ارتفاعات کوه ها بلند می شدیم. در جریان بالا روی ها شدت خشم و ستم درجه دار ها و قدم دار های روس بر زیر دستان شان را گواه بودیم.‌ دو‌تن از نو جوانان ارتش روس که توانایی های جسمی شان ضعیف و احتمالن اهل ازبیکستان یا ترکمنستان آن زمان بودند در جریان بالا رویی ها نا توانی داشتند، اما برای حد اقل سه دقیقه هم نه تنها برای شان مجال تعلل نه می دادند که تنبه بدنی شان هم می کردند. یکی از آن ها بسیار. نا توان و در قطار سربازان هم جوار ما حرکت داشت و هی می افتید و گریه می کرد اما مجالی برای او نه می دادند. من و دوستان هم راه ما شاهدان  آن ماجرا بودیم ( شنیده بودیم که ارتش سرخ در چنان حالات فرد از پا افتاده را با شلیک‌ گلوله به قتل رسانده و خود را نجات می دادند، ولی کشتن را به چشم نه دیدیم )،‌ به حال خود مان شکر می کردیم که حد اقل زیر فشار کتک خوردن آمران خود نه بودیم. من با کمی روسی گفتن نیمه درست و نیمه غلط منصب دار و‌ نفر آخری روس در آن جا را مخاطب قرار می دادم و او هم بی علاقه به گپ زدن نه بود.‌ ملاقات ما در ان روز ‌و آن شب جسته و گریخته ادامه داشت. شنیده بودیم که روس ها برای محافظت از یک گلوله باید جان خود را فدا کنند و گلوله را از دست نه دهند، اما آن گپ ها حقیقت نه داشتند زیرا هم در پنجشیر ‌و هم در کاپیسا که با روس ها سر و کار داشتیم عدم صحت آن سخنان ببه وضوح معلوم بود. تصمیم گرفتم تا امتحان کنم و از صاحب منصب روس خواستم تا یک شارژور مرمی دار سلاح کمری میکاروف را برای من تحفه یا هدیه بدهد. وقتی مطرح کردم و در حالی که نا وقت شب و ما در حال صعود به کوه بودیم بدون هیچ تأخیری شارژور اضافی میکاروف خود را به من‌داد و با آن از او ‌تشکر کردم اما آشکار شد که آن قدر ها هم بند و باز نیستند. به دلیل انبار کردن سلاح های سنگین در قرارگاه صحرایی محله وزن زیادی نه داشتیم و فقط سلاح های کلاشینکف ما با شارژور های اضافی را حمل می کردیم، ساعات دو شب به آخرین ارتفاع کوه سنجن رسیدیم که هدایت جا به جا شدن چند روز  به مسئولان محترم ما رسید و در چنان حالات عقبه های قرارگاهی نان و مواد غذایی یا مهمات مورد نیاز و یا ادویه و‌ هر آن چیزی که لازم بود به نیرو های پیش قراول می رساندند. فکر می کنم به دلیل نه بود تصمیم اول ماندن ما در ارتفاعات بود که هدایت حمل نان خشک یا کنسرو ( غذای از قبل آماده شده که معمولن لوبیا یا کچالو و گاهی هم برنج می بود یا گوشت ماهی. ) برای ما داده نه شد و تنها آب آشامیدنی را در ظرف مخصوص قابل انتقال و کوچک فلزی به نام ( پتک آب ) با خود داشتیم. خسته گی  مفرط راه و احساس گرسنه گی یی که پس از صرف چای صبح و در نیمه شب بر ماغلبه می کرد، همه را پشیمان کرده بود که چرا؟ مانند گذشته نان خشک در چانته های ما نه داریم. من که چانته ام جدید بود چیزی نه داشتم اما به دلیل داشتن نفس تنگی شدید دو پتک آب گرفته بودم و نان خشک یا کنسرو نه داشتم. فیض محمد ( بعد ها در پنجشیر با چهار تن دیگر از همکاران در انفجار ماینی که کشف کرده بودند شهید شد. ) گفت که ( کمی نان سیلو داره اما بسیار قاق اس...) خوش شدیم و او نان سیلو را بیرون کرد که خدا را شکر زیاد تر از نیمه اما چنان قاقی بود که به راحتی خورده نه می شد‌ فیصله کردیم که هر کسی کم کم بگیره و همراه آب پتک خود بخوره و نان را توسط سنگ و با ضربات  شدید خرد خرد کرده و تقسیم کردیم. پس از آن هم هر یک ما سهم خود را با سنگ جو کوب کرده و توسط پتک در روی آن آب ریخته و پس از نرم شدن  صرف کردیم که بسیار مزه دار بود. برای فردا صبح تنها من پتک اضافی آب داشتم.  از طریق مخابره به فرماندهان ما اطلاع  دادند که گروه اکمالاتی حرکت و همه چیز را انتقال می دهند شب را که چیزی از آن باقی نه مانده بود با پهره داری های نوبتی گذشتاندیم. من و آقای محترم اکبرشاه خان فرمانده  گروه ما صبح روز دوم بدون سنجش و نه داشتن آگاهی از چی گونه گی وضعیت قریه جات به جانب غرب کوه پایین شدیم تا آب خوردن بگیریم و پتک های تعداد زیادی از همراهان خود را هم گرفتیم. غلطی در تصمیم پایان روی ما به جانب غرب کوه آن بود که قرارگاه صحرایی لشکر هشت در دامنه های جانب شرق کوه بر پا شده و آن سویی دامنه اصلن در برنامه ی تصفیه وی شامل نه بود. عمر  ها باقی بودند و اکبر اندیوال خاص من هم گفت که به دلیل زیاد بودن  تعداد  پتک های آب با ما می رود و هر سه ما پایان شدیم. عمر ها باقی بودند و کسی به ما آسیبی نه رساند، بی خردی دیگرِ ما آن بود که سلاح های خود را هم با خود نه داشتیم. سر انجام دوباره راه ارتفاع را در پیش گرفتیم . به قول عام ( ده جان جور خود شاخک شاندیم ). محاسبه ی اکبر سرباز دقیق بود وزن آب های پتک ها زیاد شدند و انتقال آن ها توسط دو نفر مشکل بود. من در میان دو تا اکبر  حرکت کردیم و نیمه های زیادی از روز گذشت و به ارتفاع رسیدیم. قبل از ما گروه اکمالاتی قرارگاه اعاشه و آب بالا کرده بودند.

کوه های بولغین و خم زرگر و‌ مناطق شیر خان خیل و ریگ روان و مناطق هموار و نا هموار همه جا ها و‌ مکان هایی بودند که گام به گام پیاده عبور کرده تا به خود آمدیم از شهر چاریکار سر بر آوردیم و وقتی محاسبه ی زمانی کردیم نزدیک بیست روز ما در کاپیسا و حومه های آن گذشته بود. حرکت از نساجی گلبهار الی شهر چاریکار توسط وسایط حمل و نقل صورت گرفت که شامل تانک ها و ماشین های محاربه وی و توپ خانه ها و همه خیمه و خرگاه جنگی و تن های خسته و خسته یی هر یک از منسوبان ارتش و پلیس بود و‌روس ها که خود شان تشریف!؟ آورده بودند تا افغانستان را ببینند. روی قطار که ما استحکام چی ها در سر کاروان بودیم به طرف کابل دور خورد البته برنامه رفتار کاروان های نظامی محرم بود و فرماندهان رده ی اول رهبری از طریق ارتباط مخابره وی یا شفری تعین مسیر کاروان را می کردند.

همه ی ما به خصوص من که چند ماه در سفر بودم خوش آیندی داشت اما کوتاه. از مقابل کمیته ی حزبی ولایتی پروان چند صد متر دور نه ده بودیم که هدایت توقف داده شد و دانستیم که خوشی نا حق داشتیم. پس از مدتی توقف گفتند همه پیاده شوندکه عملیات تصفیه وی است. آماده ی حرکت پیاده شدیم. عملیات تصفیه وی از نزدیک های خواچه سیاران ‌آغاز و به روش مارپیچ ادامه یافت چیکل و رباط تا سه راهی بگرام شامل آن بود. آن گاه هم محترم ناصر خان فرماندهی و سرپرستی لشکر هشت را عهده دار بودند. همه ی مناطق خالی از سکنه ولی آثار زیادی از جنگ داشت، هیچ گونه مقاومتی و‌ هیچ نوع مزاحمتی برای ما نه بود و هیچ خطری را حس نه می کردیم. 

داخل یکی از حویلی ها شدیم که رنگ و بو یا نشانه یی از سکنه در آن دیده نه می شد و بیش تر به مکان جنگی‌ و متروکه  می ماند. در وسط یکی از  تنور خانه گونه های آن خاک های تازه انبار شده و هم سطح کف اتاقک دیده می شد. ما بر اساس حکم وظیفه به تجسس آن خاک ها شروع کردیم. آله ی تشخیص ماین های فلزی علامه ‌و آوازی مخابره نه کرد. سیخ شوپ را امتحان کردیم که به راحتی داخل خاک فرو رفت و فهمیدیم که آن خاک ها بالای کدام حفره یی انبار شده اند. با استفاده از بیل چه و کلند کوتاه مسلکی به کندن ان منطقه آغاز کردیم و تثبیت گردید که ضرورت کلند نیست. تخلیه ی خاک را شروع کرده و تا عمق حفره رسیده و از بالا در شگفتی دیدیم که راه هایی به طرف راست و چپ پایان حفره وجود دارند. حفره یی را که تخلیه کردیم بلندای یک آدم دارای قد متوسط و پهنای کلان را داشت هدایت دادند تا من داخل حفره شوم، قبل از آن با استفاده از روش های مسلکی اطمینان حاصل کردیم که سطح حفره ماین و مواد انفجاری نه دارد. توکل به خدا کرده پایان شدم و با چراغ دستی هر دو سوی حفره را دیده و به نقطه هایی رسیدم که مسدود بودند و راهی برای پیش رفت نه داشتند و نتیجه گیری شد که آن جا ها یک پناه گاه اند کما این خود حویلی قرارگاه جنگی مخالفان بود. 

من بیرون شدم و حفره را دو باره پر کاری کردیم دلیل هم آن که فکر می کردیم شاید در آخر هر دو راه رو داخل حفره راه هایی باشند که ما نه‌ دانستیم. 

بیرون و در جست و ‌جوی داخل حویلی شدیم که غیر از چند حق السوق هاوان و پوچک های مر‌می‌ ها چیزی دیگری نه داشت. گروهی که منزل دوم ‌و بام ها را بررسی کردند، از موجودیت برخی علایم سنگر مانند اطلاع دادند. به طرف دیوار جنوبی حویلی انباری از دندانه های بریده شده ی خشک تاک های انگور و شاخه های رخت ها وجود داشتند. یک کاکای تقریبن سن کلان سرباز وابسته به قطعه ی کشف آن ساحه را می پالید و متوجه شدم چیزی را یافتتند، وارخطا طرف من دید و آن شی را با دست راست خود زیر جمپر شان گذاشتند و من فهمیدم که‌ پول نقد بود. کاکای هم مسلک ما هم خسته شده و عرق کرده بودند و هم در چشم با چشم شدن با من ترسیدند، من گفتم ( فامیدم پیسه یافتی، چون‌در وظیفه هستیم مربوط دولت می شه ببر به قومندان صاحب تسلیم کو. ) ایشان رفتند و در منزل دوم همان تعمیر که محترمان ناصر خان و محراب الدین خان فرماندهان ما یک جا بودند پول را تسلیم کردند. راستش من از کار خود نادم هستم شاید همان سرباز کهن سال می توانست با همان پول کمکی به خانه واده اش بکند. بحث شرعی آن هم یافتن از قرارگاه جنگی بود ‌و اشکالی نه داشت گمان هم نه می کنم که محترم فرمانده ناصر خان آن را تحویل خزانه ی دولت کرده باشد، چون من مدتی  در قرارگاه بودم ‌و راپور خیریت دادن شان را می شنیدم، هیچ گاه از یافتن پول چیزی نه گفتند در حالی از  یافتن حفره، حق السوق هاوان و پوچک های مرمی گزارش دادند.

انجام وظایف محاربه وی به من همیشه حدس و گمان را می آورد، چون در امنیت ملی یا شنیده بودم‌ و یا تقریبن آگاهی داشتم که برخی فرماندهان قرارداد هایی با دولت و به خصوص با خدمات و اطلاعات دولتی و ریاست های مربوط آن در مرکز و ولایات داشتند. 

از پل گل بهار تا تمام کاپیسا و امتداد راه عبور پیاده نظام و‌ سواره در همه مسیر راه تا سه راهی بگرام و‌ در نوردیدن کوه پایه ها و پهن دشت ها طی مدت نزدیک به یک ماه حتا یک فیر تصادفی هم بالای ما صورت نه گرفت، گویی ما در شهر های ارواح ها پرسه می زدیم و اثری از آدمی زاد نه بود و معلوم می شد آن جا ها با آگاهی قبلی خالی از سکنه شده بودند. اما کار نکویی برای جلوگیری از تلفات انسانی و‌ ویرانی های احتمالی محلات مسکونی بود. 

متباقی این روایات را در بخش های بعدی می خوانید.

 

     ادامه ی بحث کارمل هراسی و دوستم هراسی                         

محترم‌ دوستم پس از احوال پرسی قصه یی جالبی به من کردند که حسادت بانوان خانه را نشان می دهد و لو اگر شوهران شان امور مالی و اداری و‌ نظامی تمام جهان را داشته باشند. یکی از روش های مواظبت دوستم از زیر دستان شان آن بود که هر از گاهی تحایفی به تعداد همسران فرماندهان درجه دار شان آماده کرده ‌و  پس‌ از یک‌ دعوت توسط همسر شان به آن می سپردند. 

در چنان حالات یا خریداری را از کابل کرده و یا هم هر گونه که لازم می دیدند. اما مشوره یی از  کسی نه می گرفتند. فقط پس از  خریداری به من می گفتند که این بار این تحایف را خریده اند. 

اواخر فصل سوم سال ۱۳۷۰ بود ‌و قرار شد شام یک روز به منزل شان بروم که آشپز شان کله پاچه ی بسیار مزه دار و ازبیکی پلو می پزیدند. رفتم که به گمان غالب  رفیق فدامحمد دهنشین                              در اتاق پذیرایی طبقه ی اول نشسته اند.             

من به دلیل نا آشنایی با رفیق جلیل پرشور و رفیق دهنشین همیشه یکی را به جای دیگری عوضی می گیرم که آرزو‌ دارم این بار اشتباه نه کرده باشم.  بعد از سلام علیکی آقای دوستم از ایشان اجازه گرفتند که برای چند دقیقه در طبقه ی دوم کار دارند، هر دو بالا رفتیم و محترم دوستم تحایف خرید کرده ی شان را به من نشان دادند که بیش تر از بیست ست کامل زیورات طلایی بسیار عالی بودند. قرار  بود فردای آن شب به شبرغان بروند و هدایا را توسط همسر شان به همسران فرماندهان تحت امر خود توزیع کنند. من خندیدم که ( ... دل مره او کده میری مام قومندان زیر دستت نیستم و زنام نه دارم که برش تحفه می خریدی...)، پس از شوخی گفتم چیز های بسیار خوب هستند.‌‌ دو باره پایین شدیم‌ و‌ محترم دوستم با رفیق دهنشین نشستند. من به دلیل کار های نشراتی به دفتر رفته و گفتم تا نان تیار شود بر می گردم. همکاران محترم رادیو‌ تلویزیون ملی می دانند که وقتی در استدیویی داخل شدی تا پس بر آمدن همه وقت را از دست داده یی. من هم مصروف شده و فقط تلفنی به محترم دوستم عذر پیش آوردم که خوردن پاچه در نصیب ما نه بود و رفته نه توانستم. از جریان های بعدی ملاقات آن دو بزرگ وار آگاه نیستم. 

بر می گردیم به سفری که در سال 1371 داشته و طی آن با محترم دوستم دیدار کردیم.

هنوز  قصر های شان تحت ساختمان بودند ‌و خود شان در بلاک های فامیلی شبرغان زنده کی می کردند. 

قصه را ادامه دادند که قرار است به یک آپارتمان دیگری نقل مکان کنند، همسر شان از حسادت همه قالین ها و قالین چه ها و فرش و‌ ظرف را جمع کرده با خود برده که کسی دیگری آن ها را نه گیرد. من و ‌و خود آقای دوستم دانستیم که دیگران کی هستند. خندیدم‌ و‌ زن داری ها ای کارا ره داره... این در حالی بود که آقای دوستم روزانه صدها تخته قالین و قالین چه یا تحایف گران قیمت دیگری به مردم توزیع می کردند. شادروان ها عمر آغه رفیق انور فرزام هم آن جا بودند.

نان چاشت را خوردیم و‌ مصاحبه را ثبت می کردیم، در جریان صحبت ها به گونه ی غیر مستقیم توضیح دادند که سفری با رفیق کارمل نه داشته و اما می دانند که ایشان هم صحت داشته و سفری نه کرده اند که طیاره ی شان سقوط کند کمی هم در مورد وضعیت عمومی نظامی سیاسی صحبت کردیم. بعد از ختم برنامه به فکر رفتن شدیم اما ناوقت بود. زیرا ما باید اول با هلی کوپتر به میدان هوایی بلخ و بعد هم با AN12 به‌ کابل بر می گشتیم. ناگزیر شب را در شبرغان گذشتاندیم و عمر آغه ی مرحوم همراه ما بودند. فردای آن روز حرکت کرده ‌و هی میدان ‌طی میدان کابل رسیدیم. امان موتر را آماده کرد و راهی دفتر شدیم. پس از رسیدن به دفتر، تلفنی خدمت شاد روان دکتر عبدالرحمان اطمینان دادم و هدایت دادند که مصاحبه را زودتر نشر کنیم و به تکرار پرسیدند که از جناب کارمل هم یاد کده گفتم بلی. 

مصاحبه را آماده ی نشر کردیم که طی آن محترم دوستم از صحت خود و رفیق کارمل با ذکر تاریخ و ساعت مصاحبه یاد کرده بودند. مصاحبه در دو سرویس خبری و مستقل یعنی سه بار هم در رادیو و تلویزیون به نشر رسید. اما من تا امروز نه دانستم که هدف هر سه شادروان ( استاد ربانی، فرمانده مسعود و دکتر عبدالرحمان )، از نشر آن چی بود؟

      دوستم هراسی رفیق مانوکی منگل و بربادی نظام 

جنگ‌ جلال آباد با قهرمانی نیرو های فداکار قوای مسلح و حزب پایان یافت، و دفع تجاوز علنی پاکستان سرخی و سر خط اخبار جهان حتا از سرویس های معاندی مثل بی بی سی و‌ صدای آمریکا شده و حکمت یار خجل ‌‌سر افکنده به پاکستان برگشت.

رفیق مانوکی منگل استان دار آن زمان استان همیشه بهار ننگرهار پسا پیروزی خود را قهرمان درجه اول معرکه می دانستند به کابل فراخوانده شدند.

پرچم افغانستان در نقطه ی مرزی تورخم توسط محترم ذبیح الله زیارمل و برخی دیگر رهبران بر افراشته شد. اما کاملن غیر عادلانه بود، زیرا من شخصن و تعداد زیادی از نیروهای قهرمان آن زمان قوای مسلح شاهد بودیم و رهبری قوای مسلح و شخص رئیس جمهور به خوبی آگاهی داشتند که مستحق بر افراشتن بیرق یا پرچم کسی نه بود جزء:

( محترم جنرال آصف دلاور در خود ننگرهار و شاد روان عبدالغفور معاون رئیس ستاد ارتش جنرال کهن سال اما نستوهی که به خون دل از تنگی ابریشم گذشت و تا تورخم رسید من با نما بردار ما در رکاب شان بودیم.)

 پس از کودتای شهنواز تنی در سال 1367 تقرری های جدیدی در سطح عموم دولت صورت گرفت. شادروان محمداسلم وطنجار در مقام رهبری و محترم مانوکی منگل سکان دار مقتدر ریاست عمومی امور سیاسی اردو به عوض محترم ذبیح الله زیارمل شدند. رفیق دگروال محمد اصیل جوان رشیدی که ماشاءالله خدا همه صفات نیک را به شمول اندام و‌ جثه نصیب شان کرده بود سریاور جناب منگل بودند. آشنایی و روابط ما هم مبنای وظیفه وی داشت و ما تحت رهبری مستقیم رهبری محترم وزارت دفاع اعم از وزیر، رئیس عمومی امورسیاسی با معاونین محترم شان، معاونان محترم وزارت دفاع و رئیس محترم ستاد ارتش و معاون محترم شان قرار داشتیم و ممنون همه ی شان هستیم. 

من‌بار ها تأکید کرده و‌ باز هم اذعان می دارم که روش و‌ کرکتر اخلاقی رهبری وزارت دفاع هزار ها مراتبه انسانی تر از رهبری امنیت ملی با زیر دستان شان بود. غرور و تکبر را فقط دو فیصد رهبری امنیت ملی در ادارات شان نه داشتند، متباقی همه کم تر از قیصر روم و تزار روس و فرعون های مصر نه بودند کما این که فراعنه گاهی با زیر دستان شان نرم خو تر می بودند.

اواخر تابستان سال ۱۳۷۰ بود‌ که رفیق اصیل در تلفن به من گفتند، رئیس صاحب عمومی هدایت داده اند تا خدمت شان بروم. به وزارت دفاع رفتم و رفیق منگل هدایت دادند که آماده‌ی سفر با مواد زیاد باشم و مقصد سفر ولایات جوزجان و فاریاب را گفتند و هدف شان هم استقبال از گروهی که قرار بود در ولسوالی پشتون کوت ولایت فاریاب به مصالحه ی ملی بپیوندند و نتیجه ی کار های اوپراتیفی محترم دوستم با آن ها بود. 

ما آماده شدیم ‌و محترم عبالکریم عبدالله زاده با محترم... نمابردار و یکی دیگر از همکاران ما که متأسفانه اسمای شان از ذهن من فرار کرده با من همراه بودند. 

ما در اداره ی نشرات نظامی گاهی تابع قوانینی وضعی ذهنی رهبری بودیم که نه در عقل می گنجید و نه بر اصولی استوار بود فقط به پاس رابطه ی رئیس اداره با آقای محترم مزدک و آقای یار محمد بردار محترم شان بر همه تحمیل می شد که زمانی مطابق آن نیرنگ باالمثل کار می بردیم و گاهی هم ما را عصیان گر می ساخت. گزارش آماده گی سفر  را محضر رئیس اداره ی ما محترم اشکریز تقدیم کردم و منظور کردند.‌ وزارت دفاع ملی تنها مرجعی بود که به اساس تقاضای ما ریاست نشرات نظامی را تحویل گرفته بود. وزارت امنیت که فکر می کرد با نصب مهره ی شان به رهبری ریاست همه را در کف دست دارند که اشتباه سنجیده بودند و بعد ها می خوانید، وزارت داخله که اصلن فکری هم به موجودیت  اداره ی ما نه داشت.

پس از موافقت رئیس محترم اداره، من با آقای دوستم تلفنی صحبت کرده و پلان را پرسیدم و با توضیحات ایشان در تعداد انتقال کست های ثبت افزودیم. 

دو روز بعد همه در میدان هوایی نظامی رفتیم و آماده گی ها گرفته شدند ‌و با طیاره ی مخصوص (سالن) هیئت محترم رهبری به ظرف مزار و از آن جا با هلی کوپتر های از قبل آماده روانه ی شبرغان شدیم. محترم دوستم یک روز قبل از سفر هیئت در شبرغان رفته بودند. 

آن زمان دولت بر همه اصول استوار و امکانات فراوان نیروی هوایی مجهز و قابل افتخار وجود داشت.

از تجملات ظاهری نه خبری بود ‌و نه اجازه یی. 

هنگام نشست به میدان هوایی شبرغان تعداد زیادی مردم به استقبال رفیق منگل صف آراسته بودند ‌و‌ موتر های ولگاه و‌ جیپ به نظم عسکری پارک شده بودند تا همراهان رئیس هیئت را انتقال دهند. در جمع آن و در رأس همه یک موتر مد روز و ‌جدید جذاب. PAJARO توقف داشت که توجه همه را جلب کرد. آن موتر مربوط شخص محترم دوستم بود که در خدمت محترم رفیق منگل قرار گرفت. 

گروه ما نه بر اساس صلاحیت بل که به اساس وظیفه و‌ مسئولیت همیشه در موتر های مستقل و پسا نفر اول در هر سطحی که می بود قرار داشت و گاهی هم از آن ها سبقت می کرد. 

محترم دوستم از روش کاری ما آگاهی دیرینه داشتند و یک عراده جیپ شخص خود شان را هم در اختیار گروه رادیو تلویزیون قرار داده و خود شان با رفیق منگل در یک موتر طرف محل اقامتی رفتند که از قبل آماده کرده بودند.‌ 

روان شناختی های فطری هر انسان با دیدن آن محشر بهشت گون استقبال و پذیرایی از رفیق منگل که در عین بیان گر اقتدار آقای دوستم بود ذهن را آگاه می ساخت که پی آیند مبارکی نه دارد. 

با وجودی که رئیس عمومی امور سیاسی اردو به عنوان یکی از معاونین وزیر دفاع حق معاینه ی قطعه ی  تشریفات را داشتند، از قبل هدایت داده بودند که چنان مراسمی شامل برنامه ی کاری شان نه باشد. نه مانند امروز که گوسفند دزد و گوسفند‌ فروش و به قول مادر معنوی من ( خوشو ) پیسه فروش ( ایشان صراف ها را بی ساخت و وطنی پیسه فروش می گویند مخصوصن نصیر صراف یکی از دوستان من را )، قطعه را تقدیم می گیرند و حتا یک وکیل احمق در جنازه ی پدر خود خواهان اجرای مراسم تشریفات شده بود و‌ من حالا داستان آن را برای تان تعریف می کنم. 

پگاهی بیدار شدن وقت، و رفتن به طرف میدان های هوایی ‌ دو بار پرواز و انتظارهای ناکزیری سبب شدند که  همه خسته باشند و‌ هم چنان گرسنه. 

مکان اقامت هر گروهی در مهمان خانه از پیش نشانی شده بود و ما در طبقه ی دوم جا به جا شدیم.  

یک از آن که نان تیار شود همه دست رو های خود را تازه کردند، هر کسی خواست نماز خود را خواند و هر کسی کار دیگری داشت انجام داد. من برای جلوگیری از بروز مشکلات بعدی و رفع مسئولیت خدمت رفیق منگل رفته و‌ پرسیدم هدایت خاصی یا برنامه یی دارند که ایجاب ثبت را کند؟. گفتند امروز همه استراحت می کنیم و فردا به خیر کار ها شروع می شود.

ادامه دارد ...

 

++++++++++++++++++++++++++++++++++++

 

حتا مخالفان شادروان رفیق کارمل جوان مرد تر از  برخی همراهان و شاگردان نامرد او بودند، به دلیل سال روز مرگ  شادروان رفیق کارمل  یادواره ی مهمی دارم.

رفیق وکیل:

(...بمبارد شان کنین...). هی هی رهبر نما های ما چی گونه زبون شدید و‌ چرا شدید؟.                      

   شایعه ی مرگ رفیق کارمل و مارشال دوستم به اثر سقوط طیاره                                      ه

روایات زنده گی من!  

                                                 تقدیم به روح سبز شهدای ما 


صاحبان محترم حوصله و علاقه مندان بخوانند


دوستان زیادی محبت کرده در مورد چرایی نوع نگارش پرسش هایی داشته اند، من همان هایی را می نویسم که فکر می کنم درست اند. برای درک برخی واژه ها باید اصل و‌ ریشه ی واژه را بشناسیم و یا برای درک روش
نوشتار بهتر است بدانیم که هیچ قید ‌و قیود خاصی برای انتخاب روش نگارش وجود نه دارد و من قبلن مقاله گونه یی در این مورد نوشته ام. من با رعایت احترام به همه نخبه گان و‌ اساتید محترم هیچ گاهی پیرو آن نوشته هایی نیستم که به روش هریک ایشان نوشته شده است. من روش خو‌د دارم، چون آدم دانایی نیستم و کاهی هم از خرمن سنگین وزن غیر قابل حساب دانش و ادب چیزی نه می دانم، نه  می خواهم زیر  سنگینی وزن خرمن خرد شوم.

 

بخش های سی و پنج و سی ‌شش و سی و هفت:

من مصمم بودم خیانت یالتسین و گرباچف را به عنوان مهره های غرب در اتحادجماهیر شوروی سابق، ناکامی های کی جی بی  و رد ادعا های مقامات جبون شامل کودتای هجده ‌ی ۱۴ثور ۱۳۶۵ دلایل ناکامی شادروان ها رفیق دکتر نجیب و رفیق یعقوبی و در انجام وظایف شان را حلاجی مستند کنم که اولویت مهم تر از آن ها ارج گذاشتن به یاد کرد مرگ جان گداز رهبر حزب و دولت مانع آن شد.

من یک سطر یادداشت تحریری نه دارم.

به لطف خدا همه آن چی را می نویسم حقیقت کامل و انتقال عینی روایات اتفاق افتاده است‌ و هیچ‌ گونه دخل و تصرفی در روایات نه کرده، نه کسی حمایت من می کند و نه با کسی مشاوره و نه از کسی توقع دارم و نه هراس از راست گویی ها. 

هرکسی هر نوع سندی بر ضد من دارد بفرماید و پیش کش کند. شاید این روایات در نظر کسی یا کسانی کم اهمیت باشد، اما برای خودم و فرزندان و دودمان پدری ام سیر کهن نگاری با حضور خودم است.  

 

++++

پس از این در روایات همه کرکتر های زنده «محترم» فوتشده ها و شهید شده « شادروان » یاد می شوند. 

فلیپ کاروین و آن دو شخصیت دروغین بی نام هر سه دروغ می‌گویند. توضیحات در بخش های بعدی.

من در دو‌ نیم دهه ی اخیر فقط یک بار محترم دوستم را دیده و حتا به تبریکی شان نه رفتم، اما

                                                          به حکم وجدان

حقایقی را می نویسم که گوشه یی مهمی از گذر کهن نه چندان دور وطن ما بوده است.        

   پیشا ورود: 

 رفیق یاسین خموش شهپر شعر فارسی می سرآید:  # زنده گی در زنده گی بی زنده‌ گی بازنده گی ست #. و راست می گوید.

من از هر لحظه ی خوب‌ و‌ خراب زنده گی تجاربی آموختم،‌ ناکامی ها و‌ کامیابی هایی داشته ام.

نوستالژی من نه در بازنده گی های زنده گی بل در وامانده گی هایی است که به دست دوست نما های خود ما هم بر خود شان تحمیل شد و ما { صفوف ) را در سراشیب کوه سار ها و انجماد یخ بندان حوادث رها کردند. این یا آن رهبر یا عضوی از رهبری نه انگاشتند که ما پانزده سال یک جمعی از فداکارترین ها جامعه،‌ گروهی از جوان ترین های جامعه و لشکری از هر تبار جامعه را برای یک هدف و‌ مرام خاص ملی اندیشی و تحول گرایی اجتماعی به دنبال خود کشیدیم. ‌‌ همین گونه اندیشه نه داشتند که پانزده سال دیگر هم از آن ها قربانی گرفتیم و در هر دو پانزده سال یا در مبارزات مخفی و یا در حکومت داری های پسا پیروزی اجباری بهترین های شان را به زنذان های استبداد سلطنتی فرستادیم و یا هم در مقابله با دشمنان سپر شان ساختیم ‌و سوزاندیم شان. وقتی رفیق راز محمد جوان ننگرهاری شهید با سه رفیق جوان ما در خواجه بغرای خیرخانه در شروع سال ۱۳۵۹ به اثر هدف قرار گرفتن راکت دشمن چنان سوختند که فقط از سیاهی ذغال های وجود شان احتمال می دادیم که کدام شان اند و آن زمان رفیق شاه عبید رئیس و رفیق کبیر معاون اول اداره ی ما بودند. یا وقتی در سال ۱۳۶۱رفیق انور شاه شهید را به کندهار فرستادند هفته یی نه گذشت که خبر شهادت او را شنیدیم. وقتی به آکادمی علوم طبی رفتیم، فقط یک صندوق ذغال تسلیم شدیم و ذغال را به خانه واده اش سپردیم. آن گاه محترم رفیق سیدکاظم رئیس اداره ی ما بودند. به همین گونه همکاران و‌ رفقای زیاد ما شهید و زخمی ‌و معلول و‌ معیوب شدند. رفقایی که به تحویل گیری جسد شادروان رفیق انور با ما یک جا به چهارصد بستر رفتند به یاد دارند که ما جسد رفیق خود را نه یافتیم و پس از جست و ‌جوی‌ طولانی چند تا صندوق سر به سر را در پشت سر دیوار شمالی پتالوژی‌ ‌و یا سردخانه پیدا کرده و با حسرت دیدیم چند جسد دیگر هم کاملن خشک شده بود، مسئولین محترم تعداد خارج‌ از کنترل شهدا را دلیل چنان فراموشی بزرگ می دانستند ‌و ملامت هم نه بودند. همه به یاد داریم، رفیق هاشم لغمان و برادر های شان چی‌گونه‌ در پی ضدیت های حزبی به تیر بسته شدند و تا امروز کسی از آن هایی که به خاطر آرمان های حزب شان بی رحمانه به رگبار بسته شدند یادی نه کرد. یا آن هایی را که در گودال مشرف به بستر دریای پنجشیر بی گور و‌ بی‌ کفن و بی نماز جنازه و بی دیدار زن‌ و‌ فرزند و خواهر و مادر و پدر و برادر به خواب ابدی شهادت رفته اند چی کسی یاد کرد؟ یا آن جسد شهید شده ی سربازی که در روی جاده بود،‌ به کور شدن‌ چشمان رفیق نبی در زندان امین و یا کوری چشمان رفیق انور امر‌سیاسی لشکر هشت در کندهار چی کسی ادای احترام کرد؟

به خون پاک جنرال احمدالدین رفیق شهید و جان باز ما و همراهان شان در گارنیزیون‌‌ پیشغور و رفیق جنرال جلال رزمنده و رفیق جنرال معصوم و در همه کشور هزار ها جنرال، افسر و‌ خرد ضابط و سرباز و هوابازان حزب که قهرمانانه جام شهادت نوشیدند چی ارجی گذاشته شد؟ هیچ ‌و هیچ و هیچ. بعضی های ما آن قدر ذلیل شدیم که حتا چشم به برخی بیوه های شان دوخته و آن ها به نکات خود در آوردیم. معلولان و معیوبان بازمانده ها را در حساب نه گیریم که رنج‌ وجدان برخی های ما اگر داشته باشیم آزار مان نه دهد. سی سال یا سه ده سال یا سه دهه زنده گی با مشقت و مرگ و ماتم و اسارت به خاطر اهداف عالی، صفوف حزب بهای آن را پرداختند و جان به سلامت برده ها اسیر کید و کین مقامات شده اما همه راضی بودند‌ که حد اقل زنده گی آب رو مندی برای مردم ما دست و ‌پا شده بود


داستان منان رزم مل رفیق عزیز همه ی ما

رفیق منان برای من حیثیت برادر بزرگ را دارند و همه رهبری حزب ایشان را می شناسند. آقای ظهور تخلص شان را دزدید آن هم به زور، کما این که بعد ها محترم ظهور طور علنی دیگر رفیق کارمل را ارزش نه می داد و شما ها بهتر از من می دانید.

رفیق منان یک قصه یی جالب دیگری غیر از شاهکار زورگیری محترم رفیق ظهور دارند که بار ها آن را روایت کرده اند.‌ شادروان امینی رئیس سابق اتاق های تجارت افغانستان خطاب به محترم رفیق رزم مل گفته اند: ( ... تو اگه ده ای سی سال که حزبی هستی کیسه بر می‌ بودی حالی کیسه بر نام دار جهان بودی یا اگه دزد می بودی کلان رهبر دزد ها می بودی و آرگاه و بارگاه می داشتی و اگه تجارت می‌کدی حالی کلان تجار می بودی ...). سال آن را خود رفیق رزم مل می‌ دانند،‌‌ این دو داستان را آن قدر تعریف کردند من همیشه می گفتم همو قصی کیسه بری ره کو....). حزبی ها با چنان طعن و کنایه مبارزات شان را ادامه دادند ‌و همان رفیق رزم مل که بیشتر از یک تعداد اعضای رهبری عضویت حزب را داشتند به چند دوره سربازی فرستادند که اگر کمک محترم جنرال عزیز حساس یا محترم احمد بشیر رویگر وزیر اطلاعات و فرهنگ و روابط عمومی گسترده ی خود رفیق رزم مل نه می بود، ایشان را هم به جوخه های مرگ فرستاده بودند.

بستن زبان انتقاد و پناه بردن به دبدبه های رنگ باخته ی دی روز نه دردی را مداوا می کند و نه بخشنده گی دارد

                            محترم دوستم   

من بیش ترین تعداد را می شناسم که برای راه یافتن به بارگاه دوستم پیشا سقوط قدرت سیاسی حزب و دولت و پسا سقوط آن چقدر وامانده و منتظر بودند.

باری محترم مارشال دوستم در محله ی سکونت گاه وزیر محمد اکبر خان برای من گفتند: ( ... عثمان می فامی ای کلانا چقه دل شان میشه که مره ببینن...؟ )، گپ هایی هم به من لطف کردند که بین من و خود شان است. گفتم شاید، ولی مه خو از جمع کلانا نیستم، هر دو خندیدیم، چون همه موافق او نه بودند.

من در این جا نام هایی را به شما یاد خواهم کرد که سایه یی مارشال را به تانک می بستند، اما پس از خدا وقتی پشت ها به زین ها شدند، همان دوستم شمال را پناه گاه پرنده های مهاجر و بال شکسته ساخته همه را بدون هیچ گونه تعلقات پذیرفته و همان آدم ها را در منصب هایی معین مقرر کرد و  احترامی به آن ها و خانه واده های محترم شان قابل شد، مثلن محترم جنرال امام الدین خان

من روایت هایی را نکته به نکته می نویسم یا که عملن حضور داشته ام و یا شخص محترم مارشال دوستم برایم باز گفته اند و روایت را از زبان خود شان و مستقیم شنیده ام

 اوج‌ قدرت مارشال دوستم‌ و  دوستم هراسی در اواخر سال ۱۳۶۶و سال های ۱۳۶۸ و ۱۳۶۹ و ۱۳۷۰ مرحله ی دوستم هراسی علنی از اوایل بهار ۱۳۷۰ حاصل بذر مخفی زمستانی برخی ها بود.

 

مرحله ی دوم و ویران گر دوستم هراسی

این مرحله پس از سفر پر دبدبه ی  محترم رفیق مانوکی منگل رئیس عمومی مقتدر امور سیاسی اردو پسا کودتا به شبرغان و فاریاب شکل جدی گرفت. من هم در رکاب و مجری نزدیک اوامر شان بودم. همکاران عزیز ما احتمالن محترم عبدالکریم عبدالله زاده و نما بردار  محترم نشرات نظامی با ما هم سفری داشتند.‌ نمایش سهم گین قدرت نظامی و مردمی با پیوستن سیل آسای مخالفان به مصالحه ی ملی  نهایی شد و همه در ولسواالی پشتون کوت ولایت فاریاب فقط به اساس کار و اعتبار آقای دوستم اتفاق افتاد که بعد ها می خوانید.

 

اما قبل از همه اسحاق توخی

من در سال ۲۰۱۸ مقاله یی به گزارش نامه ی وزین افغانستان نوشتم که این جا باز رسانی آن بسیار ضرور است.‌ 

آن روز هم مانند امروز ۲۳دسامبر۲۰۲۰ که می نویسم بسیار بیمار و این مقاله را در ترن نوشته بودم. اگر غلط های نوشتاری، املایی و‌ تایپی داشته باشد ببخشید.

محترم دوستم چند بار به من قصه کردند که منظم هفته وار یا هر پانزده روز با شادروان مصطفای قهرمان به دیدار شادروان دکتر نجیب می رفتند و یک باره این ملاقات ها از جانب رئیس جمهور و سر قوماندان اعلای قوای مسلح قطع شدند.

رزاق مامون

۲۹ مه  · 

آیا مارشال دوستم به اطفائیه دکتر نجیب شهرت نه یافته بود؟

 

قبل از آغاز!

اسحاق توخی، رئیس جمهور سایه در کنار شهید دکتر نجیب الله. اما مکار و حیله گر و فتنه انداز.

یک نقطه اساسی را نسل های دیروز، امروز و فردای کشور و یک امر مسلم را ولو با تعصب، می دانند که همیشه و در درازای تاریخ، بخش اعظم افراد، ازجنوب، دروازۀ براندازی نظام ها در کشور، به دست بی گانه بوده، و شمال، مدافع و سپر سنگین دفاع از ارزش ها و حاکمیت ملی و استقلال افغانستان.

در هیچ جای تاریخ هیچ شخصی را نه می یابی که تا مجبور نه شده،، از شمال جز به دفاع و از استقلال گام برداشته باشد. در حالی که صد ها مورد برعکس آن وجود دارد. و هم چنان شکست رژیم قدرت مندی مانند دکتر نحیب توسط نیرو های داخل، که دیگر همه خارجی ها از وی روی گردان شده بودند، یک حقیقت عبرت ناکی است به سردمداران ارگ، تا بدانند در پس پرده مرده شور های باداران خارجی شان اند، که تاب مقاومت ده دقیقه ای قیام ملی داخلی را نه دارند.

در جریان سفری، به رغم تصادف صحبت بدبخت ترین انسان افغانستان را که طی چهارده سال فرعون گونه از اقتدار شهید دکتر نجیب الله سود جست و زر اندوخت و حاکمیت راند؛ شنیدم. او اسحاق توخی است. ذلیل ترین انسان افغانستان.

به رغم تصادف از آوان جوانی، به نوعی ناظر خاموش در اکثر موارد رخ داد‌های سیاسی در حداقل و گاهی حد اکثر بوده ام. هر چند کرسی با صلاحیت اجرایی نه داشتم و در رده های بسیار پایین به وظیفه گماشته شده بودم.

سخنانی که او با چنین وقاحت و فضاحت بر زبان می راند، می پندارد که در کشور ما جز خودش کسی دیگری نه بوده است.

تمام بدبختی های حاکم بر دکتر نجیب الله در حد نود فیصد بر می گردد به عمل کرد این انسان پاسیف. زیرا تنها دیکتاتور و‌ عامل تامین مراوده و قابل باور دکتر، حتا بیشتر از برادرش همین توخی بود. ارکان رهبری حکومت به شمول وزرا به جز مانوکی منگل و‌گاهی هم سلیمان لایق در گرو تصمیمات نا بخردانه و رذل همین آدم بود که فاصله ها را با شخص رئیس جمهور در حد اکثر و حتا دشمنی گسترش داد.

شکی نیست که حوادث و رخ داد ها پس از فرو پاشی اتحاد شوروی و دگرگونی های عمیق سیاسی و نطامی درجهان بیشتر از همه بالای کشور های جهان سوم به خصوص کشوری مثل افغانستان تاثیرات منفی برای براندازی نظام سیاسی داشت.

ولی توخی بدبخت هیچ توضیح نه داد که مقصر تمام اوضاع مسلط نا باب در کشور بیشتر کی بود و شگاف عمیق بین آقای دوستم و سایر نیرو های شامل در حاکمیت آن زمان و دو دسته گی عریان و عیان دولت چی گونه اوج گرفت؟ ارتباطات با حزب اسلامی حکمت یار توسط نماینده های دکتر شهید، تغیر و چرخش هزار فیصدی افکار وی از مواضع ملی، پا فشاری و اصرار بر بقای بی ارزش ترین تصمیماتی که خودش را با برادرش تا پای دار کشاند؛ چرا با شهامت توضیح نه داد.

توخی بد بخت نه گفت که آیا مارشال دوستم به اطفاییۀ دکتر نجیب شهرت نه یافته بود؟

عملیات های بزرگ توری غاری غر و ستو کندو و تمام ولایت خوست، عقب زنی ارتش و نیرو های پاکستانی که حمایت مستقیم حکمت یار را با خود داشت، عملیات بزرگ تنگی واغ جان لوگر، خنثا سازی کودتای شهنواز تنی علیه رژیم را در کنار سایر نیروهای امنیتی همان زمان قوای مسلح همان زمان به شمول نیرو های دوستم که بخشی از تشکیلات اردوی ملی افغانستان بودند و حضور گسترده و‌ محسوس خود ژنرال در این عملیات می توان فراموش کرد؟

مگر تنگی واغ جان نه بود که دوستم به ژنرال سه ستاره ارتقا کرد و طبق پلان باید شخص رئیس جمهور می آمد، اما بعد به محترم عظیمی تفویض صلاحیت کردند و محفل تحت ریاست ایشان بر گزار شد. من یکی از افراد مسئول در بخش وظیفه ام بودم. که قصه ای جالب و‌ جذابی هم دارد.

مگر در جنگ خوست حتا احتمال تغیر نام ولایت خوست به نام یکی از قهرمانان جنگ زمزمه نه می شد؟ مگر مارشال دوستم و شهید ژنرال مصطفی پیلوت قهرمان کشور پلان های منظم دیداری با رئیس جمهور نه داشتند که به یک باره و به دلایلی که توخی بد بخت بهتر می داند؛ قطع شد؟

مگر روش رئیس جمهور با سایر ژنرالان از سیاست و اداره و رهبری به قومیت تغیر نه کرد؟ مگر باری اختلافات مارشال دوستم از بهر بر خورد های غیر قابل باور رئیس جمهور و سر قوماندان اعلای قوای مسلح در حدی نه رسید که هم زمان جست و جوی راه حل، نشست فوری و دو به دوی مارشال دوستم در مقر حزب وطن (ریاست عمومی اداره ی امور امروز) صورت گرفت؟

مگر قبل از همین نشست مارشال دوستم به اساس تدابیر پیش گیرانه از توطئه ای احتمالی، نیروهایش را با تعیین ساعت اولتیماتوم بر دفاع از خودش درصورت عدم برگشت الی ساعت معین، در اطراف آن ساحه جا به جا نه کرده بود؟ که به قول خودش مستقیم و رویا رو برایم گفت:

( ...یک‌ وقت که آشتی کدیم گفتم داکتر صاحب اجازه بتی که مه بچه ها ره بگویم خیریت است که حالی کدام اقدام نه کنند..) مگر ژنرال دوستم و سایر ژنرال های ارشد قوای مسلح مانند عظیمی صاحب، دلاور صاحب، ژنرال شهید رزمنده، ژنرال صاحب بابه جان، سید اعظم سید و سایرنیرو های ملی در عملی کردن طرح‌ مشی مصالحه ی ملی و دفاع از حاکمیت بیشتر از کسانی که از تبار و در رکاب دکتر شهید بودند؛ فعال نه بودند؟

تمام دوران دفاع از نظام به دوش ژنرالان غیر از تبار خودش قرارداشت. مگر شما، اقرار گرفتار شده های کودتای شهنواز تنی، علیه دکتر را از اعضای بیروی سیاسی مثل میرصاحب کاروال تا ژنرال نجیب قوماندان فرقه ۱۱ ننگرهار، ژنرال اکا قوماندان عمومی مدافعه و ژنرال وهاب قوماندان قبلی و فعلی که به جای رفتن به زندان در مقام رهبری قوای هوایی گماشته شد؛ و خود تنی را به یاد نه دارید؟ که همه اش در تمام جبهات همزمان توسط نیروهای غیر تباری دکتر به نفع دکتر دفع شدند؟

چرا از این موارد و عواملی که شما بهتر می دانید، یاد نه کردید؟ مگرآقای توخی شما آگاه نه بودید که حکم‌ گرفتاری دوستم صادر شده بود؟

اگر همان شب کابل را ترک نه می کرد، به یقین که جایش زندان بود. در حالی که آقای دوستم ساعت ۱۱ همان روز نزدیک به شش جدی ۱۳۷۰ به دفتر من تشریف آوردند و پس از صحبت کوتاه، قرار ما بر این شد که‌ من شب در وزیر اکبرخان مینه عقب لیسه امانی به منزل شان می روم و نان را با هم صرف می کنیم.

وقتی من آماده شدم، به منزل شان زنگ زدم؛ مرحوم عمر آغه نماینده خاص شان گفتند، به دلیل وضعیت اضطراری کابل را ترک کردند. با آن هم من با وجود احساس خطری که بود، کارم را همان شب تا نا وقت در دفتر انجام داده و به خانه رفتم. جریان فردای آمدن من به دفتر پی آیند هایی برای من داشت؛ ولی همان زمان توسط محترم مانوکی منگل حل شدند و مرحوم وطن جار برایم گفت که دیگر کاری بی هدایت من نه کنی.

به هرحال این قصه ها را برای یاد آوری به نا سپاسی هم چو توخی ها کردم، که در تمام دوران صحبت خود یک بار هم‌ از مرحوم یا شهید دکتر نجیب یاد نه کرده و شهید ربانی را حد اقل مرحوم گفت. کاش در خط سیاسی ات پای دار می بودی. چون سواد کامل هم نه دارد، آقای عنایت فانی بر او بسیار درخشید.

بر می گردیم در بحث به قول وی ائتلاف شمال:

اصلن این‌ کلمه اطلاقی به نام ائتلاف شمال پی آمد تئوری توطئه سازمان های استخباراتی بین المللی و منطقه وی است که پاکستان در عمل کرد آن نقش بلندی داشته و دارد. یادکرد یک مجمع بزرگ ملی مقاومت سراسری که علیه تصمیم های استبدادی در حال شکل گیری توسط دکتر نجیب و‌ حاصلی از دور باطل اندیشه های پوچ تبار طلبی همان زمان بود که دیگر سخن از آرمانی بودن مبارزات سیاسی و دولت داری در میان نبود؛ به نام ائتلاف شمال، جز کج‌ دهنی بد دهنی مثل توخی ها نیست.

چی آرزو داشتی آقای توخی، وقتی تصمیم حتا بمباردمان مزار شریف و شبرغان قبل از اتخاذ تصمیم جلسه جبل السراج و دیدار قهرمان ملی و دوستم و سایر نیروهای مطرح، روی میز کار دکتر نجیب بود که چی می شد؟ و بر خلاف ادعای پوچ خودت شکل گیری اختلاف در بیخ گوش دکتر توسط شخصیت ها و نیرو هایی که احساس می کردند دیگر خط ها روشن شده بود.

فرید مزدک و نجم الدین کاویانی و ده تن دیگر و در بعد ها ژنرالان ارشد قوای مسلح و‌ نیروهای سیاسی در داخل کابل و مزار شریف صدا بلند کردند. تبدیلی بی موجب شهید مومن اندرابی، اعزام رسول بی خدا، و جبار قهرمان در مزار شریف، حفظ یک بی خردی به نام ژنرال تاج محمد در امنیت مزار و سپردن نماینده گی فوق العاده رئیس جمهور همزمان تفویض صلاحیت های گسترده به جمعه اسک فقط به خاطر گرفتاری مارشال دوستم و دیگران.

دلیل چی بود؟

و چرا ژنرال دوستم دیگر طاقت اش به قول معروف طاق شد و از دولت روی بر تافت؟ در حالی که او پیشنهادات معقول تشکیلاتی داشت که جمعه اسک همچنان در جایش می بود. اما دکتر شهید آن را قبول نه کرد. آخرین جلسه دکتر نجیب با رهبری قوای مسلح در وزارت خارجه را فراموش کرده یی؟ وقتی زرمتی بلند شد که از دفاع اطمینان بدهد، عکس العمل و صحبت دکتر را فراموش کردی؟ سری به آرشیو تلویزیون ملی بزن. تا شرمنده شوی. دکتر دوستم را ستون فقرات دولت خطاب کرد و به ژنرال زرمتی گفت، دوستم ستون فقرات دولت بود؛ از دولت گشت حالی اطمینان فایده نه دارد.

مگر نتیجه ی تلاش هایی که عمدن در آخرین مراحل سازش دوباره بین دکتر نجیب و مارشال دوستم به شکست مواجه می شد را فراموش کرده یی؟ که خودت شاید در آن زمان با همان خصوصیت فرعون گونه ات هم مخالفت کرده باشی.

راه چی بود؟ جز سر نگونی رژیمی که رهبر متعهدش به مشاوره ی بی خردانی هم چو تو در تغییر هزاران درجه از اصل آرمان ملی، طبل استبداد قومی و سیاسی و جدایی را کوبیدن گرفت.

 

رئیس جمهور مستعفی و تشکیل شورای نظامی 

پس از استعفای بی سنجش شادروان دکتر نجیب الله،‌ گونه یی از تشکیل اوپراتیفی رهبری جمعی به وجود آمد که رفیق جنرال عظیمی در رأس آن برگزیده شدند. از چندی ‌و چونی آن تشکیل کارگروه خبر دقیق نه دارم. اما 

گارنیزیون‌‌ کابل در اوایل آن تصمیم مشترک جنب و‌ جوش زیادی داشت. من هر از گاهی اما نه هر روز برای کسب هدایت محترم معاون صاحب اول خدمت شان می رفتم و‌ متباقی ایام را از تلفن های مخصوص و عاجل موسوم به‌ چهار نمره یی حصول هدایت می کردم. روزی پس از ظهر و نزدیکی های غروب آفتاب فقط به منظور ملاقات خدمت محترم جنرال عظیمی سرپرست وزارت دفاع، فرمانده عمومی گارنیزیون کابل و تازه هم رئیس محترم شورای نظامی رفتم. جناب ایشان بسیار خسته و کسل بودند ‌و معلوم بود که خواب چندانی هم نه داشته اند چون من چند دقیقه نشستم که از اتاق جوار دفتر کار شان بیرون شدند. محبت زیادی به من داشتند و‌ ممنونم از همه هیئت محترمرهبری وزارت دفاع ملی که مدام ما و اداره ی ما را نوازش کرده اند. 

جویای احوال و صحت شان شدم. فرمودند:

(... اینه سیل کو کل شان روز اول آمدن و شورا ره (٬((  ساختن و چند روز ای سو او سو رفتن حالی هیچ کدام شان دور نه می خورن... مام خسته و‌مانده      هستم...).                              منظور محترم رفیق عظیمی همه اعضای شورای نظامی بودند.

 درست زمانی که شمالسقوط کرده و سفر رفیق عظیمی برای گفت و گو با محترم دوستم به مزارشریف بینتیجه ماند و روز اول نوروز ۱۳۷۱در مراسم برافراشتن جهنده مجاهدین هم حضور داشتند و توافق 

جبل السراج عملی شده بود. محترم محمدیاسین نظیمی و نمابردار

اداره ی ما هم در رکاب جناب محترم عظیمی بودند. آقای نظیمی را

سفارش دادم تا حتمی محترم دوستم را ملاقات و نظریات شان را ثبت 

کنند. وقتیرفیق عظیمی کابل تشریف آوردند، رفیق نظیمی هنوز در 

مزار بودند. رفیق نظیمی و همکار نما بردار ما دو روز پس از نوروز

 ۱۳۷۱ با عبور از شاهراه مزار به کابل رسیده، در برابر پرسش من گفتند که (...جنرال صاحب دوستم زیاد سلام گفت مصاحبه نه کد و از اداری 

ما بسیار تشکری کد که فیلم زنده گیشه نشر کده بودیم... پرسیدم چی 

مواد نشراتی آوردی؟ گفت مراسم جنده (جهنده) بالاره...). من کست 

های ثبت شده را خدمت رفیق امان اشکریز رئیس اداره بردم و یاسین 

خان هم برای شان گزارش دادند.

رفیق اشکریز که مست رابطه با آقایان محترم مزدک ‌یارمحمد برادر شان بودند عاجل به رفیق

مزدک شان زنگ زده و قرارشد کست ها را با دستگاه های مخصوص آن و یک همکار محترم 

تخنیکی به ریاست جمهوری ببرند که شادروان رفیق لایق و زنده روان ها رفیق مزدک و رفیق 

کاویانی، رفیق مانوکی منگل و‌ رفیق های حق و ناحق دیگر آن را ببینند. در چنان موارد رئیس محترم اداره ی ما ترجیح می دادند گول قهرمانی را به نام خود شان ثبت کنند بدون توجهی به ما عاجل روانه ی کمیته مرکزی شده و مراسم نوروزی با حضور مجاهدین در مزار را به ولی نعمت های شان نمایش داده و آب سردی بر رخسار ناکامی های آنان ریخته و خود فاتحانه با کپ فعالیت به اداره بر گشتند. ( روزی را هم شاهد بودم که رئیس ما با معصومیت حتا بغض آشکار گریه در گلو به رفیق یارمحمد شان زنگ زده خواهان کمک و‌ حمایت شدند، اما نیم ساعت بعد دوستی به من اطلاع داد که آقای یار محمد خان کابل را ترک کرد. به اساس حکم اخلاق با آن مستحق هیچ گونه ترحمی نه بودند، من در کنار شان ماندم که بعد ها می خوانید. 

جناب محترم عظیمی مواصلت شان به کابل را از راه زمین تعریف کردند، چون فضا به روی پرواز های کابل درمزار مسدود شده بود.

سپس گفتند که با هم برویم به جانب شمال کابل، می‌ خواستند پاس گاه ها را کنترل کنند. من به دفتر وظیفهدادم‌ تا کمره یی برای ثبت بازدید شان آماده شده و در موتر دفتر جانب خیرخانه حرکت کند. خودم در رکاب محترم عظیمی صاحب بوده و با موتر جیپ شان یک جا رفتیم،‌ به 

دشت چمتله و کاریز میر که دروازه‌ی شمالی کابل اند، پاس گاه های مستحکم و‌ مجهزی افرازشده بودند رفیق عظیمی به مسئولان هدایت دادند تا متوجه و‌ مراقب همه چیز باشند. اوایل  حمل سال ۱۳۷۱ خورشیدی بود  و نکته ی مهمی که به فرماندهان پاس گاه ها تذکردادند من رابه حیرت انداخت. گفتند : (.. یکی دو‌ روز باد مهمان ها میاین سلاح های شانه بگیرین و با نمره ثبت کنین باز خودشانه  داخل شار اجازه بتین پس که  می رفتن سلاح شانه از روی نمره بتی شان...). وقتی برگشتیم طرف شهر پرسیدم مهمان ها کی هستند؟ محترم عظیمی صاحب فرمودند که (...‌تو هم ده دفتر  باشی و آماده گی بر کار های نشراتی  بگی... و‌ با تأکید  هدایت دادند که اگر دفتر نه بودی آدرس ته به همکارایت بتی که زود پیدایت کنن...)، منهم‌ اطمینان دادم که آماده هستیم و‌ دانستم که هدف شان کدام مهمان ها هستند. حیرت من آن بود که چی کسی سلاح خود را به آن 

پاس گاه ها می سپارد؟ در حالی که آنان خود قدرت سیاسی و نظامی را می گیرند.

من به تأسی از هدایت محترم عظیمی صاحب بیش تر در دفتر می بودم و موقعیت من هم نزد شادروان وطنجار ورفیق مانوکی منگل و همه کسانی که در مخالفت با دوستم قرار داشتند 

متزلزل و تقریبن بی اعتماد شده بود. دلیل هم ساختن و نشر به موقع یک مستند قوی از زنده گی محترم دوستم بود. (... در بخش بعدی میخوانید...). 

تاریخ هشت ثور ۱۳۷۱ که حدود پانزده روز گذشت و‌ مهمانان نیامده بودند، رفیق نظیمی را گفتم به جای من در دفتر باشند، اگر رفیق عظیمی هدایتی داشتند به من تلفن کنند. رفتم به منزل یکی از رفقای ما که رئیس  محترم  اداره ی ما هم آن جا بودند، چون آن رفیق ما در منزل شان تلفن داشتند. هنوز نیم ساعتی از رفتن من نه گذشته بود که رفیق نظیمی تلفنی گفتند:  (...عظیمی صاحب خاستی تان... مهمان ها میایند...). گفتم امان دریور را دنبال من بفرستند.

 خودم هم در حالی که ملبس به نکتایی و دریشی بودم پیاده حرکت کردم، منزل دوست ما عقبشفاخانه ی ایمریجنسی موقعیت داشت، از جوار معینیت سواد آموزی به طرف رادیو تلویزیون ملی افغانستانمی رفتم دیدم پیش روی من گروهی تقریبن پانزده نفری با پیراهن و تنبان 

حرکت دارند. نزدیک شان رسیده دیدم رئیس محترم لوژستیک وزارت دفاع با رهبری آن ریاست هستند، پس از سلام علیکی خنده کنان پرسیدم دریشیهای تان چی شد؟ آن ها هم خندیدند و گفتند (...مجاهدین آمدن...).

همکاران محترم اداره ی ما همه گی فعال و با ابتکار بودند، محترم بصیر و محترم امان راننده های اداره ی ما هنگامی با من رو به شدند که سیمای محله ی مسکونی وزیر محمد اکبر خان با حضور کم و‌ بیش نیروهای نا آشنا دگر‌گون بود. من به دفتر رسیده و تلفنی خواهان هدایت محترم عظیمی صاحب گردیدم. مهمانانی که صاحبان جدید ملک ما شدند کی ها بودند؟

ایشان امر فرمودند که تدابیر ثبت برنامه را بگیرم که مهمان ها می آیند، دلیل توظیف من برای اجرای چنان وظایف آن بود که همه امور انتقال قدرت از مجرای شورای نظامی تنظیم شده بود. من از صلاحیت اجرایی و ترکیب کامل اعضای شورا آگاهی نه دارم و تعدادی زیادی اعضای محترم آن را می شناختم. 

سر انجام انتظار ما به پایان رسید، مهمانان تشریف آوردند و ما به شمول جمع زیادی از همکاران محترم تخنیکی آماده ی ثبت برنامه شدیم. پذیرایی شریفاتی نه داشتیم، تنها من با جمعی از همکاران ما از آن ها استقبال کرده ‌و برنامه ی شان را آگاه شدم.

مهمانانی که صاحبان جدید ملک ما شدند کی ها بودند؟ 

شادروان دکتر عبدالرحمان و محترم دکتر نجیب الله نماینده گان حکومت جدید اسلامی که حضور شان پایان رسمی همه خواب خیال و خدمت حزب ما و دولت ما را به زباله دان تاریخ فرستاد تا هرگز سر بلند نه کند. 

محترم محمد داود از فرهنگی های جمعیت اسلامی ‌و شورای نظار در رأس یک گروه هم تشریف آوردند .

نیم ساعتی نه گذشته بود که برخی از اعضای محترم!؟ رهبری نظام تازه سرنگون شده ی حزب وطن رسیدند. 

 

خواننده ی عزیز و حزبی سر به کف حزب وطن!

کاش‌ آن گاه آن جا می بودید ‌و خرد شدن شخصیتی برخی رهبران بزدل دی روز ما را می دیدید که چی گونه برای دست بوسی دو دکتر تازه نفس یکی از دیگری پیشی می گیرند؟

 ایهات از آن لحظاتی که مرگ بهترین گزینه به آن ها بود.

هر‌‌ دو‌ دکتر محترم‌ مصروف آماده کردن اعلامیه های شان به مشورت برخی جنابان نظام دی روز بودند که رهبرش در نتیجه ی اشتباه قوم و‌ تبار محوری محبوس دفتر ملل متحد شد و آنان آن جا در اتاق انتظار استدیوی پرودکشن اتاقی همیشه شاهد خاموش و جای گاه عروج ها و‌ ذلت های شخصیت ها.

آمدم تا بدانم که آیا آماده ی خوانش اعلامیه هستند یا خیر؟ درست هنگامی نزدیک رسیده و به درستی و رسا شنیدم آقایی با پیراهن و تنبان و پتوی بهاری رنگ اشتری،‌مانند یک ناظر متملق در مقابل شادروان دکتر عبدالرحمان ایستاده و به ایشان مشوره می دهند:

 

(...بمبارد شان کنین ...)‌.

داخل اتاق شده دیدم‌ شادروان دکتر عبدالرحمان به دیوار غربی اتاق تکیه کرده و متوجه آن مشورت دهنده شده شناختم شان:

آقای عبدالوکیل خان

وزیر فعال و بر حال وزارت امور خارجه ی جمهوری دموکراتیک افغانستان که هنوز حدود یک ساعت دیگر هم وقت داشتند تا در مسند شان تکیه کنند.

نه می دانم هدف محترم وکیل خان کی بود؟ اما امر مسلم بر آن از مقاومت شجاعانه ی کسانی و‌ فرماندهی شهادت می داد که به صورت قطع با اکثریت زیر دستان خود عضو حزب‌‌‌ وطن بوده اند.

به حیث یک عضو عادی حزب و‌ دولت واقعن بسیار تأسف کرده و خجل شدم، اما خجلت ‌و آن وقاحت یکی از اعضای مطرح حزب ما چنان بود که فتوای مرگ رفقای خود را صادر می کرد.

حالا تا تقدیم بخش های بعدی این زنجیر طویل خجلت ها، حدیث های دیگری را خود تان حدس بزنید.   

اعلامیه ها را ثبت کردم:

من از گذشته های دور  سال ۱۳۶۲ فقط یک بار با رفیق عبدالقادر جاوید مدیر ثبت کست افغان موزیک، داخل استدیوی پرودکشن تلویزیون ملی دی روز شده بودم که ایشان اعلانی از ثبت کست کدام هنرمند محترم ‌و فعالیت افغان موزیک را ثبت می کردند. البته قادر جاوید دیپلم فن دایرکتری را از ایران به دست آورده بودند. در آن رو حواس خود را جمع گرفتم تا ثبت برنامه را به گونه ی آماتور یاد بگیرم هر چند حدود سی دقیقه وقت بود. خوش بختانه از قادر جاوید آموختم که یک برنامه ی تلویزیون چی‌گونه ثبت ‌و به اصطلاح مسلکی دایرکت می شود. سال پس هم که به گونه ی دایمی به رادیو تلویزیون ملی آن زمان توظیف گردیدم، به همکاری همکاران محترم نشراتی ملکی و تخنیکی و سربازان محترم نظامی ثبت کردن و پخته ساختن مواد خام را آموختم. ( ... رنج بسیاری از جانب آقای اشکریز رئیس محترم آن زمان نشرات نظامی کشیدم که بعد ها می خوانید و فقط به پاس هدایت مقامات محترم وزارت دفاع و ریاست عمومی امور سیاسی اردو حوصله کردم و یک زمانی دیدم که نه می شود،‌ ناگزیر ایشان را به جای شان نشاندم که بعد ها ظاهرن برادر من شدند.... اما ..،).

لذا در ثبت برنامه هاذمشکلی نه داشتم به خصوص که هم کاری صادقانه ی همکاران ما در مجموع با ما بود و‌ سپاس گزاری دارم از همه ی شان.

                     

خواندن اعلامیه های مجاهدین

اعلامیه ‌ی پشتو توسط محترم‌‌ دکتر نجیب الله مجددی و اعلامیه ی فارسی توسط‌ شادروان دکتر عبدالرحمان قرائت شدند.

وقتی آماده گی ثبت را گرفتیم و همکاران محترم تخنیکی گفتند شروع کنیم، دکتر صاحب نجیب الله که عقب میز دست چپ و جانب غرب استدیو نشسته بودند خواهان ثبت و نشر مستقیم شدند. من به دلیل مسئولیت خود نه پذیرفته و گفتم: ( ... مستقیم خاندن بسیار سخت اس و شما نه میتانین او‌ وخت مره ده کدام جنجال می اندازین... اما اصرار جناب مجددی همان مستقیم بود، شادروان دکتر عبدالرحمان که‌ در میز مقابل دستگاه ثبت و جانب شمال استدیو نشسته بودند مداخله کرده و به محترم دکتر مجددی گفتند... برادر ها مسلکی هستن می فامن هر چی میگن همو رقم کنیم بهتر اس...

) و‌ دکتر صاحب مجددی هم قبول کردند، ما ثبت را شروع کردیم: 

محترم دکتر نجیب الله متن پشتو را با چند غلط قرائت کرده از همکاران ما تشکری کردند که مشوره ی ثبت را دادند. شادروان دکتر عبدالرحمان متن فارسی را قرائت و هیچ غلطی یی نه کردند.‌  

                   با نشر اعلامیه ها گلیم نظام کهنه جمع و ما اولین کسانی بودیم که از پای گاه آواز و نمای ملت هم در رادیو و هم در تلویزیون خبر گستردن بساط نظام جدید را پخش کردیم.

هر چند به قول آن آقای نقاد پادو ها بودیم. 

            اقدامات برخی مجاهدین پس از نشر اعلامیه ها     متکی به همان روشی بود که خود شان فکر می کردند درست است. تعداد زیادی که نه دانستیم از کجا پیدا شده بودند با کاغذ ها و‌ کاغذ پاره های خود شوق خواندن مستقیم چیز هایی را داشتند و ما از آن جا دیدیم که حال وطن زار شد. 

به هر ترتیبی بود من مانع شده و گفتم سر از فردا هر کاری می خواهید بکنید حالا مسئولان تان نیستند. زنگ زدم خدمت محترم عظیمی صاحب و جریان را گفتم، زیرا معلوم نه بود که کی چی خواهد خواند؟ و همه کسانی که فاتحانه آن جا آمده بودند فکر تخته ی مشق را داشتند. شادروان دکتر عبدالرحمان که پس از نشر اعلامیه تا مدت های زیادی در گارنیزیون بودند توسط محترم رفیق عظیمی  آگاه شده و چند دقیقه بعد محترم داود را فرستادند و ایشان کمک کردند تا هرج و‌ مرجی پیش نیاید.

خواندن پیام‌ تبریکی توسط محترم عظیمی

حوالی ساعت ده آن شب بود، جناب عظیمی صاحب  تلفنی از تشریف آوری شان به تلویزیون گفتند، من عرض کردم که راه شرقی تلویزیون معروف به دروازه ی کلوپ منتظر استقبال از ایشان هستم. 

چند دقیقه بعد تشریف آوردند ‌و در داخل دهلیز عمومی تلویزیون جوار سوچ بورد ( باور تان می آید یکی‌ دو نفر از اعضای بلند رتبه ی نظام ما و شما برای تأمین ارتباط مخصوص چنان خرد و ذلیل شده بودند که با آن دبدبه های شان مانند آدم های عادی به سوچبورد زنگ می زدند تا با کسی که مورد نظر شان بود تماس بگیرند.  آن آدم نزد من آمد و از هر دو شکایت کرده و گفتند: ( ...هر دوی شان مثل زن به مه گریان می کنند...اگه شما شکایت مره جایی نه رسانین مه آرام بوده نه می‌تانم...)  با وجود آن که صلاحیت وظیفه وی من هم نه‌ بود تنها کاری که شخصی انجام دادم چیزی بود تا آن دو آقا  دیگر ردی از آن نمره نیابند و سوچ بورد هم تا زمانی که فعال بود به علت آن دست نه یافت...بعد ها می خوانید اما بدون نام بردن از فاعلین و عاشقان مجنون صفت بی خبر از هم که کار های مملکت به آنان سپرده شده بود...). مقابل هم شدیم و رسم تعظیم به جا آوردم. تا این که  محترم عظیمی دست پیش کرده (،.. نظام عسکری دی روز اجازه ی دست پیش کردن مادون به آمر را نه می داد...) هنگام روبوسی برای من تبریکی گفتند، من خدمت شان عرض کردم‌ که: ( به مام تبریکی میتین صایب؟ ای ها خو مهمان نیستن صایبای نو وطن هستن...).

هر دو‌ی ما جانب استدیوی ثبت رفتیم.

رئیس محترم اداره ی ما رفیق امان اشکریز هدایت داده بودند (... تقدیر بی چاره یی من فقط هدایت پذیری بود هههه...) تا راننده ی شان را بفرستم، اما به دلیل وضعیت نه چندان خوب آن روز، من راننده را به تأخیر دنبال شان فرستادم ایشان هم تشریف داشتند و‌ من به دلیل نه داشتن علاقه ی زیاد هیچ‌ گاه سعی نه کردم تا عمدن مقابل دوربین های نما بردار بیایم. 

چون‌ رئیس اداره آن جا تشریف داشتند به آهسته گی خدمت عظیمی صاحب عرض کردم تا رخ هدایات شان به طرف رفیق اشکریز باشد و من بیرون استدیو با همکاران محترم تخنیکی یک جا شده در جای گاه دایرکتر ثبت نشسته و ثبت را شروع کردیم. به دلیل حفظ و رعایت احتیاط کمره ها را از اول و قبل از ثبت برنامه فعال مانده بودیم. 

نه می دانم آن نما های مخصوص چی‌گونه از بایگانی های به شدت محافظت شده خارج‌ شدند و حالا در هر سایتی و محلی قابل دریافت هستند؟

پیام تبریکی عظیمی صاحب و هدایت شان به قوای مسلح ثبت و نشر شدند. 

آهسته آهسته فرهنگی های محترم مجاهدین پیدا شدند، مرحوم شادروان کاروانی که قبلن همکار ما بودند،‌ محترم احمدالله فرید، بعد ها به من گفتند که باری دست به دست خود می زدند که (... عثمان نجیب از چنگال من خطا خورد.‌ در حالی که من حدود یک و نیم سال بیش تر آن جا بودم و دست و‌ پنجه یی ماندگار ‌تاریخی هم نرم کردیم که بعد ها می خوانید...). محترم اندیشمند ( از نویسنده گان زبر دست امروز ) و فراوان کسان دیگر. 

به دلیل نا وقت شدن، من و رفیق اشکریز با چند تن از همکاران ما در دفتر خوابیدیم و قرار بود فردای آن شب که ۹ ثور ۱۳۷۱ می شد، ساعت شش صبح نشرات رادیو و کمی بعدتر هم نشرات تلویزیون آغاز شود. ما تدابیر رفتن سوی استودیو ها را داشتیم دیدیم مرحوم کاروانی به دفتر رئیس ما آمده نه مستقیم اما به نزاکت و اخلاق عالی ما را فهماندند که:

 

اگر شفر را می دانیم پدر های ما مرده اند.

ما خبر بودیم که پدر های ما نه مرده بل که ذلیل شده اند، به کاروانی مرحوم، گفتیم وظیفه ی ما تنها دی شب و همان کار هایی بود که انجام دادیم پس از این شما می دانید اگر همکاری لازم بود ما در خدمت هستیم.

 کاروانی صاحب رفتند و اما راحتی از محترم رئیس اداره ما فرسنگ گریز کرد. هر چند خوش بختانه عملن کاری بر علیه شان نه شد، اما شور بختانه آرامش روحی را از ایشان گرفت، تا سرحدی که نزدیک بود به من هم سرایت کند.‌ ( ... متأسفانه نشرات نظامی دوران حاکمیت حزب خود ما با آن ظاهر آرام و قدرت مند درون بسیار بیمار داشت و بدبختانه همه بیماری ها فقط دشمن تنها من بودند که اگر گرم ‌و سرد دیده یی روزگار و پس از لطف خدا کمی توان دفاع و حمله و مقاومت را نه می داشتم، حالا خاکستری بیش نه بودم. البته همه آن درد ها چنان قبل از آمدن و بعد از آمدن تداوی و نقش بر آب می شدند که فقط چند نفر محدود به شمول درد دهنده از آن آگاهی داشتند و اگر خواستید در سلسله خواهید خواند،‌ جالب است هم می خنداند تان و هم به‌ قول مأمون راز های خوابیده را خبر می شوید.

 

من بسیار انتظار داشتم

تا محترم صدیق برمک هدایت کامل رادیو‌ تلویزیون ملی را از جانب نظام نو عهده دار باشند.

ایشان با استاد وحید قاسمی در بخش امنیت نشرات نظامی سرباز بودند، مدتی گذشت روزی در منزل سوم تعمیری موسوم به تکنالوژی با ایشان دیدم. شکوه هایی داشتند از نوع برخورد برخی مسئولان نشرات نظامی. من گفتم سربازان مستقیم من نیستید تا برای راحتی ذهن تان کاری می کردم. ایشان گفتند (...ما تصمیم داریم بریم پیش آمر صاحب مسعود ده پنجشیر، اینجه گذاری ما نه میشه...). من هم نظر دادم که بهتری کار تان را خود تان می دانید، بهتر همی اس که همونجه‌ بروین... پناه تان به خدا...). خدا حافظی کردیم و آن ها رفتند. هر باری که خبر می شدم در پنجشیر فیلمی مخصوصا فیلم عروج ساخته شده، محترم برمک و‌ استاد وحید قاسمی پیش چشمان من و همان روز خدا حافظی یادم می آمدند.‌ 

جالب است که در دور حکومت اسلامی و پس از مقاومت تا امروز یکی از آن دو دوست خود را نه دیدم. فقط یک بار تلفنی و‌ با محترم برمک گپ ‌و گفتی داشتم و‌ بس.

 

انتقال قدرت

مجاهدین اولین ماه های پس از  تحویل گرفتن قدرت سیاسی را سپری می کردند. تحویلی قدرت سیاسی از  دولت و حزب وطن میراث های بزرگ و‌ قابل افتخاری داشت این ها بودند:

۱_  سرزمین آباد ‌متناسب به امکانات هم زمان حزب و دولت و دارای فرهنگ متعالی.

۲_ جامعه ی به شدت مدنی شده و شهرنشینی های روشن گرانه.

۳_ اقتصادی هر‌ چند ویران جنگ اما سر پا،‌ 

۴- گنجینه های بزرگ ارزی و طلا و آثار بی مانند طلاتپه، موزیم‌ ملی و نظامی سر آمد موزیم‌ های منطقه.

۴_نشرات و‌‌ مطبوعات در طیف های گونه گونه ی فعالیت، مراکز بزرگ علمی و دانش آموزشی،‌ تحقیقی و‌‌ پژوهشی.

۵_ هزاران مغز متفکر ‌و علم اندوخته در عرصه های مختلف.

۶_  اراضی کامل مالکیت های دولتی از مراتع تا کوه ها و تپه ها و‌ باغستان و تاکستان ها تا زراعت و مال داری.

۷_ الف: سیستم‌ های منظم و انکشاف یافته ی شهر سازی و جاده سازی و خانه سازی و نساجی و نان پزی

۷_  ب: زمین های بایر و‌ حاصل خیز و میلیون ها کیلو متر مربع مساحت های رهایشی و تجارتی.

۸_  قوای مسلح با افتخار سه گانه ی نیرومند و دشمن هراس و مجهز با آخرین سیستم های دفاعی. ۹_قوای بزرگ هوایی جنگی و‌ حمل و نقل و طیارات بی شمار کاملن جدید.

۱۰_ منابع و‌ انبار های بزرگ مخفی ‌علنی مختلف از مواد خوراکی و ارتزاقی و کالا های قابل نیاز مردم گرفته تا اسلحه و‌ مهمات گونه گون‌ دفاعی و ذخایر مهر و موم شده ی انواع تیل و روغنیات.

۱۱_ ده ها هزار تن نیرو های جان باز عسکری، طبی، علمی، تولیدی.

۱۲_ هزار ها عراده موتر های سبک و‌ سنگین، سیستم مدرن حمل و نقل شهری و هوایی در کابل صد فیصد و در ولایات قسمن.

۱۳_ مهم تر از همه اداره ی کاملن پاک و مبرا از خیانت و رشوه و نه دانم کاری های مسئولان .

۱۴_‌‌شرکت های بزرگ‌ تجارتی ‌و حمل نقل شاهراه ها

۱۵_ بندر گاه های مملو از ذخیره گاه های تمام انواع نیاز مندی های مردمی و دولتی و‌ نظامی.

۱۶_ سیستم منظم توزیع کوپون به کارمندان دولت.

۱۷_ همه انواع آموزش های رایگان و خدمات ۲۴ ساعته و ‌با کیفیت صحی رایگان.

۱۸_ سیاست بین المللی عقلانی عدم انسلاک مثبت و فعال.

۱۹_ حدود اربعه ی کاملی که پاکستان و ایران از هیبت پاس داران آن می لرزیدند و توان کوبیدن میخ یک ملی متر این طرف خط های مرزی را نه داشتند.

۲۰_ اولین پل عبور نقطه ی وصل کشور با جهان به نام پل دوستی در حیرتان.

۲۱_ برای تحویل دهی قدرت، حضور داشت سر بلند اکثریت رهبران گذشته ی حزبی ‌دولتی افغانستان با افتخار داشتن‌ وجدان های پاکی که آلوده ی خیانت به دارایی های ملی نه بودند.

۲۲_ در یک سخن افغانستان با چهار چوب استوار به تمام معیار های کشوری و بین المللی و‌ دارای نماینده گی و پرچم با غرور و بر افراشته بر فراز سازمان ملل متحد.

 

شایعه ی مرگ رفیق کارمل و مارشال دوستم


حدود‌ چند ماه پس از انتقال قدرت شادروان دکتر عبدالرحمان به من هدایت دادند تا برای گرفتن یک مصاحبه ی عاجل از محترم دوستم به شبرغان بروم. پرسیدم روی کدام موضوع مصاحبه کنیم؟

گفتند در مورد خبر نشر شده ی 

سقوط طیاره ی حامل ببرک کارمل و خودش

تأکید کردند که آمر صاحب و استاد ربانی بسیار منتظر هستند تا رسانه ها استفاده ی غلط از خبر غلط نه کنن که گویا پلان سقوط طیاره از طرف دولت است. ما هم نه دانستیم و من که اصلن آن خبر را مستقیم نه شنیده بودم، اما جدی بود تا سرحدی که شادروان دکتر عبدالرحمان می خواستند آن مصاحبه هم روزه گرفته شود. من به مرحوم عمر آغه زنگ زده و‌ گفتم پلان رفتن شبرغانه داریم یا هر جایی که محترم دوستم هستند. عمر آغه ی مرحوم آدم قابل اعتماد درجه یک محترم دوستم و در عین حال بسیار تیز هوش و تیزکار.  روابط من و مارشال صاحب را به خوبی می دانستند، گفتند:(...طیاره ی AN12 «...مشهور به چهار ماشینه...» ده میدان آماده اس شما موتر دارین یا مه بیایم پشت تان...؟).

گفتم ما موتر داریم می رویم‌ طرف میدان و حرکت کردیم محترم ایوب ولی کمره مین و محترم محمد امان راننده ی دفتر همراه ما شدند ‌و موتر اداره را مقابل دفتر قطعه ی مربوط فرقه ی ۵۳ در میدان هوایی کابل پارک کرده ‌و پرواز کردیم، 

در فضا فکر کردم چی گونه این دولت اسلامی به فکر مرگ‌ و‌ زنده گی رفیق کارمل است؟ به ویژه تأکید شادروان دکتر آن بود تا به گونه ی غیر مستقیم از زنده بودن رفیق کارمل هم پرسشی شود. حالا هر دو چهره در حفره ی مرگ گذاشته اند، انصافن که شاد روان دکتر عبدالرحمان بسیار به احترام از رفیق کارمل یاد کردند. 

محترم دوستم که عضو ‌و پایه ی اصلی پیروزی دولت اسلامی بودند.‌ با خودم گفتم گروهی از رفقای نامرد رفیق کارمل را چی‌ گونه در منجلاب بدبختی ها انداختند و دشمن دی روز شان برای هر منظوری که داشتند نگران سلامت آن سپیدار شکسته قامت اند.

شکست قامت رفیق کارمل از شاخه های نامرد وجود تنومند خود شان بود که به تبر های سرنگون ساز و‌ کشنده دسته شدند و خودش را نقش زمین ساختند.

طیاره در میدان هوایی مزار شریف نشست کرد ‌و ما با یک جوره هلیکوپتر به شبرغان رفته، محترم دوستم را که قبلن آگاه بودند در منزل شان ملاقات کردیم و آن دیدار من و ایشان  اولین دیداری پسا رفتن شان در اواخر قوس سال 1370:خورشیدی از دفتر من بود....

 

ادامه دارد...

  

++++++++++++++++++++++++++++++

 

برخی سربازان روس به خاطر دست رسی چرس تن فروشی می کردند.

دنیای عجیبی است: 

من برای به دست آوردن دوباره ی عضویت حزب کابل می رفتم و حزبی دیگری کارت عضویت خود را دور انداخته بود.

اناهیتای تانه درک کنین. ناهید شهید عضو هیچ تنظیمی نه بود. آیینه چهره نمای حقیقی ماست.

بخش سی و چهار:  

اعتیاد و تن فروشی سربازان روس

صبح‌ فردای روزی که به قرارگاه برگشیم کمی در محصوره ی امنیتی بازارک گشت و‌ گذار کردم. هر افسر  و خرد ضابط و سرباز ساعات بی کاری خود را در آن محدوده یا پرسه می زدند و یا یک کاری که به شخص خود شان ارتباط داشت انجام می دادند. آن کار ها شامل لباس شویی، اصلاح و شست و شوی سر و ریش و تن و یا هم منطقه پاکی (...کار مروج روزمره ی منسوبان نظامی یا عسکر در داخل قطعات دایمی و صحرایی شان...). زمان زیاد از بودن من در پنجشیر گذشت و گشت و‌ گذار تنها هم غنیمت فکری بود. دور تر از قرارگاه ما یک تولی سربازان و صاحب منصب های روسیه جا به جا شده بودند. امکانات آن تولی حتا زیادتر از قرارگاه لشکری و سپاه ما بو‌د و شنیده بودم که تعداد زیادی از سربازان روسی معتاد به‌ مواد مخدر به خصوص چرس شده اند. این که از چی زمانی و چی گونه پس از آمدن شان در داخل افغانستان به چنان حالت افتادند را نه می دانم. اما بعد ها دانستم که آن کار تجارت سود آوری بود برای عده یی از منسوبان ارتش و پلیس یا امنیت ملی افغانستان و در بعد برخی افراد عادی جامعه و متناسب نوع  ارتباط شان با سربازان و صاحب منصبان روس شده بودند. اعتیاد سربازان روس چنان آشکارا و زیاد بود که پس از نه داشتن پول یا کدام وسیله و جنس نظامی قابل تبادله تن فروشی را پیشه کرده و مستقیم و بدون حیا چنان پیشنهادی می دادند. این سوی خط تجارت مقابل روس ها هم در بین برخی  منسوبان نظامی دولت و هم در بین برخی مردم پندار ها به دو‌گونه بودند: اول آن‌ که روس متجاوز و ‌کافر است از پیش او هر چیز را بگیری حلال و دوم اگر بکشیدش او‌ مردار و تو غازی هستی و اگر مالی از او بگیری غنیمت بوده و گناهی نه دارد. تا این جایی کار که درست و در میدان جنگ چنان امری مسلم بود. اما معلوم نیست که چی کسی فتوای حلال بودن خرید تن از اتباع روس را با ارتکاب گناه عظیم و نهی شده ی شرعی صادر کرده یا می کرد؟ و شاید هم نزد برخی ها انتباهی بر اساس اراده ی خود شان وجود داشته که از جهل و نادانی بود. من با یک سرباز روس رو به رو شدم‌. او و دو نفر دیگر پهره داران و موظفان دو دست گاه پرتاب زیکویک یا دو میله بودند. معمولن آن گونه سلاح ها بالای موتر های کلان و سنگین وزن عسکر تعبیه می شوند و در هر حالت قوت آتش و‌ مانور را داشته هر چند به نام دافع هوا مشهور اند اما کاربرد چند منظوره دارند. 

آن سرباز پس از کمی احوال پرسی بی درنگ از من تقاضای حشییش کرد. « حشیشی ایست حشیش...»

آشکارا ترسی هم او را پیچانده بود. شاید پنهان کاری از فرمانده شان یا هر دلیل دیگر که بود من نه فهمیدم. گفتم ( ... از وی نی تی... ببخش ...اما آن سرباز هم چنان اصرار داشت و عملی را  با اشاره ی دست اجرا کرد... که شرم ناکی  زیاد دارد...). از حالت و عکس العمل من برداشت خودش را کرده به سرعت و‌ چهره ی عبوس « ده سی  ده نی » گفته و تهدید گونه مرا به برگشت واداشت. کشتن انسان افغانستان به روس ها هم مهم نه بود درست مثل امروز که به آمریکایی ها و انگلیس ها و اروپایی مهم نیست و من هم از  هراس دست به ماشه بردن او برگشتم. در آن گاه انجام خدمات لوژستیک نوبت قطعه ی استحکام بود که همکاران محترم ام می دانستند و من نه، چون بار اول وظیفه ام در جبهه بود. تجسس کرده دانستم که آن زمان سیگار و‌ نسوار دهن جزیی از تابلوی ( اصطلاح نامأنوس عسکری ) روزانه ی رسمی نیرو های شامل جنگ در جبهات سراسر کشور بود و تا امروز نه دانستم که چرس چی گونه آن جا ها دست یاب برخی سربازان و صاحب منصبان  آن هم از طرف بخش لوژستیک می گردید؟  هر چند یکی از همکاران (... ذکر نام شان را لازم نه دیدم...) ما گفتند که چرس غیر رسمی حواله است و به عملی ها داده می شود و اکثر شان به روس ها می فروشند. فاصله ی کمی بود که‌ به قرارگاه برگشتم.

  به کمیسیون کنترل تفتیش احضار شدم که نه گذاشتند بروم

محراب الدین خان (بعد ها شهید شدند) رئیس صاحب ارکان کندک استحکام گفتند: (... مخابره آمده و تره کابل خاستن تیار باش که صبا از بالا (منظور شان آستانه بود) قطار میایه تو کت مدیر لوژستیک‌ ده یک‌ موتر یک جای برین... ما خو هیچ تره نه شناختیم که چی هستی...؟). ایشان آدم مهربان ولی در عین زمان منصب دار بسیار جدی و همیشه پیشانی ترش بودند به مشکل می شد که خنده یی‌ در لبان و گشاده گی در پیشانی شان را ببینی. من هم که زمان زیادی کابل نه رفته بودم خوش شده و نزد معاون صاحب سیاسی رفتم در قرارگاه فرقه تا بپرسم چی گپ است؟   فقط گفتند که طبق دستور کمیته مرکزی به کابل بروم.

دانستم که جلسه ی دادخواهی در راه است. یک باره همه جریان و‌ سرگذشت و علاقه ی زیادی که به سیاست و‌ حزب داشتم دوباره پیش روی‌ من رژه رفتند‌.‌ به یاد آوردم‌ که چی گونه گوشت انگشت وسط دست راست من به اثر نوشتن شب نامه های پیشا پیروزی به استخوان رسیده بود‌ و تا سال های زیاد هنوز بود و هر از گاهی با افتخار  آن را به دید دوستان و فرزندان خود قرار می دادم که همه ی ما کم و زیاد سر های مان را درکف‌ دست داشتیم.‌ آن مرگ می توانست در صد روز‌ حکومت جابرانه ی امین هر دمی یاد ما کرده و بر بردن‌ ما دروازه های خانه های مان را دق الباب کند. در هر جا می‌ رفتم برابر توان خود سهمی در خدمت به حزب می‌گرفتم. روزی در سفر مزار شریف به شهر رفته دیدم یک‌ دکانی باز اما بر خلاف انتظار مکان خوش نویسی و خطاطی و‌ رسامی و نقاشی به اسم (... متین اندخویی...) است. ایشان را خدا رحمت کند بعد ها از نخبه گان و استادان دست اول و بلند بالای هنر نقاشی و‌ رسامی و‌‌ خوش نویسی شدند. خدمت شان رفته ‌و فرمایش ترتیب یک جریده ی دیواری را دادم به شکلی که در یک قطعه کاک ۲x۱ تنها به‌ گونه یی انقلاب بنویسند تا متون بعدی در بین نوشته ی انقلاب تحریر گردند. استاد مغفور بسیار زیبا نوشتند و آن را به شوق کابل آوردم. آن علاقه ی من بود نه وظیفه ی من زیرا من کارکن سیاسی نه بودم. رفقای اداره ی شش امنیت و از هم دوره های من می دانند که‌ جریده ی دیواری سازمان اولیه ی ما در دیوار شمالی مدیریت محترم عمومی مخابره نصب بود. مانند من صد ها تن دیگر فدای هوس های چند تایی مثل رفیق محفوظ ‌و باند او گردیدیم. این ضریب را در مقیاس تمام ولایات ‌و سطوح حزب محاسبه کنید. این که چرا نظارت حزب و حس مسئولیت پذیری حزب در قبال سرنوشت های‌ سرنگون شده ی بی گناهان و اسیران دام های تذویر صیادان قدرت ناکام و خجل بود‌؟ تا امروز کسی جواب آن را نه داد. هر چند آن همه مشکلات، پخته گی های روزگار  و تجارب غنامندی را به من ارمغان آوردند اما سرنوشت همه مانند من نه بود. عارف کابل زاد در اولین ماه های پس از دسیسه با دسیسه‌ی دیگر شهید شد ‌و شمار زیادی دیگر که از سرنوشت شان آگاهی نه دارم و یا نه می شناسیم شان در چی حالی بوده باشند؟  

جنایت برای منفعت 

در جدل هایی با خود بودم‌ که دستور جمع سی ( اصطلاحات تحمیلی پشتو برای حضور در محل معین ) داده شد. پس از گرد هم آمدن، رئیس صاحب ارکان تصمیم سفربری عمومی جانب کابل را اعلام کردند. من که آن قدر با اصول کاری و رفتاری ارتش بلد نه بودم، به آن سخنان باورم شد. پس از صدور هدایات همه آماده گی را شروع کردند اما زمزمه هایی از رفتن به مکان جدیدی را شنیدم که اعلام مقصد کابل بهانه یی برای حفظ اسرار بود. داش های سیار نان پزی و‌ لوازم سبک و سنگین پخت و‌ پز و هر آن چی نیاز داشت پاک کاری ‌و آماده ی بردن می شدند. برطبق پلان غیر قابل که اعلام کرده بودند تا یک هفته ی دیگر قطار جدید‌ ‌‌و نیرو های جای گزین وارد پنجشیر شده ‌و ما جانب کابل حرکت می کردیم. اما من فکر می کردم که طبق وعده فردای آن روز رونده ی کابل خواهم بود.  تکلیف خودم را پرسیدم، جواب آن بود که رفتن من منتفی و تا یک هفته ی دیگر همه حرکت می کنیم. کار های شاق از شانه های ما کم شدند.‌ روز دوم آماده گی ها و فضا کاملن راحت اما سرد زمستانی بود آن روز با وجود سردی هوا آفتاب روشن می ‌تابید اما مجال گرم‌ کردن‌ ما را نه داشت. حوالی ساعت ده و نیم صبح آواز انفجار نسبتن سبکی

همه را متوجه خود ساخت فکر کردیم چیزی غیر عمد از جانب خودی ها انفجار کرده است. طی مدت حضور  قطعات حتا یک فیر مرمی هم به قرارگاه ها پرتاب نه می گردید به هر دلیلی که بود ما نه می دانستیم و فقط در مسیر حرکت ها همه چیز وارونه می‌ شد. هر یک ما با چشم های خود مسیر انفجار  را تعقیب کردیم، انفجار در میان وسایط کندک ما‌ ( استحکام ) رخ داده بود، دود و غبار آن را می دیدیم.  هدایت دادند که برای حفظ امنیت فقط دو نفر برویم تا ببینیم چی اتفاقی افتاده؟ ساحه از ما چندان فاصله یی نه داشت و همه چیز معلوم می شد من با منصب دار ما محترم اکبر خان جانب موتر ها حرکت کرده وقتی رسیدیم با تعجب دیدیم مدیر محترم لوژستیک با بکس دستی سیاه ( حاوی پول نقد اوپراتیفی و مصارف ) پیش روی ما آمدند و انفجار هم در موتر حامل مواد پخت ‌و پز (هشت سیلندر) وابسته به لوژستیک صورت گرفته است. 

اکبر خان‌ خطاب به مدیرصاحب که آشفته حال معلوم می شد گفتند:‌ «...هاوان بی چاره گشنه شده بود خدا فضل کده که دگه موترا ره نه خورده...مدیر صاحب لوژستیک هیچ سخنی نه گفته و چشمان شان به زمین دوخته گی بود... » محترم محمد اکبر خان آدم بسیار محترم و‌ مجرب و در عین حال طبع شوخ داشتند. با خنده ی معنا داری مرا امر کردند تا با ایشان به بادی ( اصطلاح عام ) موتر بلند شوم. تازه و کم و بیش از چگونه گی اثر گذاری انفجار راکت ها و بم ها و‌ هاوان های  پسا پرتاب تجاربی حاصل کرده بودم اما واقعن چیزی زیاد نه می دانستم، دیدم که انفجار درست در وسط بادی موتر و بالای مواد خام اعاشه بوده و محدوده ی بادی را صدمه ی سطحی اما عمومی رسانده است. شک و حدس اوپراتیفی نتیجه ی راه اندازی یک بازی و مانور فریب ذهنی را می داد حد اقل من آن طور فکر کردم‌ اما به زودی هر دوی ما فهمیدیم که چرا انفجار صورت گرفته است؟ راه و رد گم کردن از محتوای بکس حامل پول اوپراتیفی به بهانه ی اصابت گلوله ی هاوان هدف منفجر ساختن عمدی یک بم دستی بوده و بس. وقتی وجدان ها می میزند، عاطفه های انسانی و معنوی و وطن دوستی همه می میرند و آنانی که فکر دارند سودی به دست آورده اند در حقیقت وجدان شان را در برابر آن سود و آن خیانت به سرمایه های ملی زیر پا کرده و فراتر از آن سرمایه ی دیگر ملت را فدای پنهان کاری جنایات منفعتی خود می کنند. همه در فکر حرکت سوی کابل بوده، مقامات حتا در کابل وقتی همه چیز به حالت عادی برگشته بود، ظاهرن پیدا و پنهان آن ماجرای عمدی را کند و کاو نه کردند.

منی سرباز و به اصطلاح مروج عسکری شخص بی رتبه یی را هیچ توجیهی دیگری جزء خیانت نه می توانست قانع بسازد. اما نه دانستم مقامات رهبری ما چی گونه بی خیال از آن گذشتند؟

ماجرا خاتمه نه یافت اما همان جا خاتمه داده شد. و‌ روایتی یادم آمد هر چند نه خوانده اما شنیده بودم که استالین هر آن تعداد از کسانی را که مکلفیت لوژستیکی داشتند گاه و بی گاه مجازات می کرد ولی کار خوبی بود. 

به منسوبان خسته از غنودن در کام مرگ و زنده گی و‌ شناوران انبار ریگ زار ها و شن های کشنده هیچ چیزی مهم تر از کشیدن نفس عمیق در وقفه ی حتا یک هفته یی زمانی نه بود و ‌نه صلاحیت آن را داشتند ‌کما این که خود آزاری می کردند.

روز را گذراندیم و کار دیگری جز پاس داری نوبتی نه داشتیم و من نوبت آخر بودم از ساعت سه شب تا پنج صبح. هنوز چند دقیقه یی از آغاز پهره ی من نه گذشته بود دیدم روشنایی های متحرک پی هم از جانب بلندی های جانب غرب مشرف به بازارک نمایان شدند که نشان می داد از کابل آمده اند. 

منطبق به ایجابات وظیفه وی جریان را به صاحب منصب محترم نوکری وال در داخل بلنداژ اطلاع رسانی کردم. (صاحب منصب های محترمی که در سفر و حضر

 نوکری می بودند‌ همیشه بیدار اما به وقفه ها گزمه کرده از پهره داران راپور خیریت می گرفتند و در حالتی که پهره دار به کدام مورد مشکوکی بر می خورد مکلف به ارایه ی بی درنگ گزارش بود).

ایشان هم بیرون شدند که چراغ ها نزدیک شده می رفتند. گزارشات سلسله وار تا قرارگاه صحرایی فرقه رسیدند. سر قطار که الحمدالله هیچ مانعی پیش روی خود نه داشت به قرارگاه رسید و همه وسایط نقلیه و جنگی زرهی سبک و سنگین پشت سر هم توقف کردند سر و صدا هایی از بیدار شدن همه بلند شده فرمانده محترم صحرایی ما هدایت دادند تا آماده ی رفتن شویم. آن جا دانستم که دلیل شایعه پراکنی حرکت یک هفته بعد جلوگیری از تحرکات مخالفان در آن زمان بود. 

هجوم لشکر صبح بر سیاهی آن شب طولانی زمستانی فراگیر بود، ظلمت شب زیر چکمه های ستوران صبح خرد شده رفت و‌ آفتاب نه چند گرم روز ما را نوازش می کرد. فضا کاملن آرام آرام و‌ شور انگیزی واقعی در همان لحظات حکم روایی داشت گویی هیچ اثری از جنگ نیست. 

فرماندهی عمومی و هدایات خود شان را صادر کرده بودند. 

  دو حزبی در دو مسیر :

قطعات استحکام هم مطابق اصول رفتار قطار و هم بر مبنای ایجابات وظیفه وی و شغلی مدام پیش‌ رو اند. 

چون کاروان تازه از راه رسیده بود امکان سبوتاژ کم تر محاسبه شد. من در موتر اول با محترم ابراهیم خان نشستیم. سربازان می توانستند به هدایت صاحب منصب در داخل موتر بنشینند مشروط به آن که جای می بود. 

حرکت کردیم نا رسیده به بلندی و در پیچ اول گولایی وقتی موتر  به طرف سمت چپ دور خورد تا بلندی را پشت سر بگذارد،‌ یک کارت سرخ عضویت حزب در روی جاده دیده می شد. تقاضا کردم تا ابراهیم خان اجازه بدهند که زودتر آن را بردارم، ایشان به دلیل احتمال بروز سکته گی در رفتار کاروان موافقت نه کردند. فکر کردم چرا آن کارت را دور انداخته اند؟ هر کسی هم که آن را می دید می دانست که باز افتاده‌یی از آخرین موتر های کاروان تازه از ره رسیده است. به دلیل آن که اگر قبلن آن جا می بود ‌یا از موتر های اول قطار بیرون پرتاب می شد به صورت قطع زیر تایر ها و زنجیر های موتر ها و تانک ها از بین می رفت. موجودیت تنها آن کارت عضویت حزب دلیل افتادن تصادفی را نفی می کرد. آن رخ داد حالت عجیبی به من داده و در جواب پرسش ابراهیم خان ازچرایی چرتی شدنم توضیح دادم که ( دنیا عجیب اس‌ یک‌ حزبی کارت عضویت خوده به هر دلیلی که خودش میفامیده او سو انداخته و یک حزبی که مه هستم داوای (دعوای) پس گرفتن آن کارت و عضویت از دست رفته ره می کنم )، محترم ابراهیم خان که از سربازی به پرک مشری ( اصطلاحی تحمیلی از زنجیره ی اجباری پشتو سازی تعریف های عسکری) مرتقی شده بودند سکوت کردند چون علاقه و درک چندانی از مسایل سیاسی نه داشتند و عضویت شان در حزب سمبولیک اما بسیار وفادار بود حتا نسبت به برخی جنرالان ‌و ماندگارتر و‌ متعهد تر از وکیل ها و تنی ها و دیگران که خیانت کردند. در جریان بگو مه گو و حرکت بودیم که صدای فیر ها و اصابت راکت ها و هاوان ها و فیر های بی وقفه ی مخالفان از کوه های جنوب پنجشیر همه افکار ما را بر هم زد.‌ راننده ها به سرعت موتر های شان افزوده و سلاح های سنگین نقاطی را که از آن مسیر ها فیر می شد زیر آتش گرفتند.‌‌ چند موتر گذشت و  یک سرباز بخت برگشته ی پلیس اماج اصابت هاوان قرار گرفته و شهید شدند. ایشان رخصتی گرفته و به گلبهار خانه ی شان می رفتند در بادی یک هشت سیلندره ی قطعه ی ما که در عقب روان بود نشسته بودند. ( در آن جا به خاطرم آمد که بهانه ی خوب تری به مدیر صاحب لوژستیک ما و شرکای او پیدا شد )، انداخت ها تا مدتی دوام داشت و با تلفات مالی و‌ جانی همراه بود. ما که اولین موتر قطار بودیم و از انتهای آن خبری نه داشتیم خود مان را به محل امنی رسانیده و دیگران هم که می توانستند از حملات در امان بمانند به ما پیوستند. موتر آسیب دیده ی هاوان هم رسید و گویی آن گلوله ی هاوان فقط برای شهید ساختن همان سرباز نامراد ساخته شده بود. همه گی خود را رساندند عقبه ی قطار ها معمولن قطعات تانک و توپچی و سلاح های سنگین حرکت داشتند‌ ‌و حسب لزوم‌ دید یا ایجابات یک چین تانک یا زره پوش چین دار و یا هم یک دستگاه دافع هوا در میان هر ده موتر عادی اکمالاتی و انتقالاتی جا به جا می شدند. ما خبر نه داشتیم که یک قطعه از نیروهای روسی هم در عقب قطار ارتش افغانستان حرکت دارد و ما را پیشمرگه های خود ساخته بودند. هیچ آسیبی به آن ها نه رسید و قطعات داخلی هنوز جمع جور دوباره نه شده بودند و رهبری قطعه ی ما پس از ملاحظه ی موتر آسیب دیده، هدایت تخلیه ی مواد و اجناس را دادند که هم به سبب اصابت هاوان و هم به دلیل خون آلود شدن ناشی از شهادت پلیس غیر قابل استفاده بود. موتر آمبولانس صحیه ی فرقه جنازه ی سرباز پلیس را نظر به امکانات شان بررسی و آن را در داخل موتر غرض انتقال جا به جا کردند و کمکی غیر از حسرت و دعا برای آن سرباز شهید کاری از ما ساخته نه بود. ما مواد را از موتر دور انداختیم و معلوم شد که همه فشار انفجار بالای همان سرباز بوده و موتر صدمه ی جدی نه دیده بود. همه خدا را شکر کردیم که دیگران صحت اند. ظاهر سرباز، حمیدالله خان و راننده که متأسفانه نام شان یادم نیست اما از پنجشیر بودند.

قبل از حرکت دوم،‌ دیدیم‌ که قطار کلانی از روس ها همه کاروان ارتش افغانستان را درنوردیده و جانب کابل در حرکت شدند. ما را هم هدایت حرکت دادند‌ آمبولانس قبلن حرکت کرده بود. خاطر جمع شدیم که امنیت منسوبان صحیه هم گرفته شد. خاطر جمعی های ما نه برای آن که مسئولیتی داشتیم بل برای انسانیت هر یک من شما بوده می‌تواند اگر سرباز باشیم یا جنرال. کاروان مسیر راه باقی مانده را بی درد سر پیمود و ما اولین هایی بودیم که در بازار شتل رسیده و‌ منتظر ماندیم چند دقیقه بعد آمبولانس را دیدیم که در بازار گلبهار ایستاد است و معلوم شد که جنازه را به مراجع مسئول تسلیم کرده اند. انتظار ما برای رسیدن همه ی قطار به طول نیانجامید‌ ‌و همه رسیده مقامات بر خلاف هدایات اول مسیر حرکت ما را تعین کرده و‌ هدایت دادند تا با خروج از  شتل به طرف چپ از پل گلبهار عبور کنیم.‌ دانستیم که وظیفه ی جدیدی در راه است و صواب نه دیدم تا در جریان حرکت از  این به فرمانده قطعه بگویم که من باید کابل بروم و همان وظیفه بود که تقریبن تا دو ماه دیگر دهه ی اول ماه حوت ادامه یافت و ما تا به خود آمدیم سر از ولسوالی خاک جبار کشیدیم. روز به ختم شدن نزدیک بود و همه از بازار و پل گلبهار عبور کرده دو سه کیلومتر دور تر اتراق کردیم اما همه خسته ‌و مانده. چاره یی جزء اطاعت امر نه داشتیم. بخش هایی گلبهار و حوزه ی کاپیسا تحت اداره ی تنظیم های جهادی از جمله حزب اسلامی به رهبری شادروان استاد عبدالصبور فرید ( صدر اعظم از جانب حزب اسلامی ) بود.‌ چون اتراق ما تنها شب بود و اعتباری هم به بودن تا صبح در آن جا نه بود، اجازه ی بر پایی خیمه ها را نه یافته و‌ موظف به تأمین امنیت خود و‌ وسایط خود شدیم. اما مسئولان لوژستیک محترم لوژستیک پخت و پز را شروع کردند. 

 اناهیتا مادر اجازه ی دست بوسی‌ شان را به من نه داده و دریغ کردند

هر بار خسته گی و رنج من را به یاد خاطرات ام می انداخت و در حیرت فرو می می برد، اطلاعات زیادی از گذشته ی حزب اسلامی داشتم، حزبی که به شدت خشن و عادی ترین شعار او آتش زدن و‌ کشتن و بستن با اقدامات من در آوردیی که زاده ی تخیل خود بزرگ‌بینی حکمت یار بود که هر کاری را محصول عمل کرد خود دانسته و فخر می فروخت. حوادث ده روز اول ماه ثور ۱۳۵۹ در کابل یادم آمدند، چهار ماه از تحول شش جدی نه گذشته بود که نوعی اعتراضات خود جوش درونی دانش آموزان نو جوان و کم تجربه شکل گرفت و به تاریخ نهم ثور به اوج‌ خود رسید. تنظیم های جهادی به خصوص حزب اسلامی آن همه را نتیجه ی گویا سازمان دهی خود ها دانسته و هر کدام داستان تخیلی ساخته و راویان آن ها خود شان را کرکتر های مرکزی فیلم های تخیلی شان تراشیدند. پگاهی وقت آن روز ما را هدایت دادند تا به‌ وزارت تعلیم و‌ تربیه رفته در خدمت مادر اناهیتا باشیم. حزب ما زمانی چنان صیقل الماس گون داشت و هنوز رهبران ما معامله گر نه شده بودند و‌ آرمان های مرامی و ‌ملی شان را فدای زد و بند های خجل آفرین تا سرحد خیانت به رهبر نه کرده بودند. مبارزات مسالمت آمیز بدون توسل به خشونت یکی از ویژه گی بارز و برجسته یی حزب ما است که شقی ترین کهن نگار هم نه می تواند آن را انکار کند. با پیروی همین اصل صفوف از جمله من بسیار آرزو داشتیم که رهبران خود را از نزدیک دیده و دست بوس شان باشیم. دو رهبر و‌ دو معمار ( شاد روان ها نور محمد تره کی و ببرک کارمل )، با صفای طینت و سینه های فراخ بی کینه تهداب حزب را گذاشتند و نه می دانستند روزی هایی خواهند رسید که مبارزات شان پیروز و خود شان کشته های خنجر های آشکار و رویا روی دست پرورده های خود شوند و دیگر اثری از داعیه ی آن ها باقی نماند. 

من موظف شدم تا در نزدیکی های مادر اناهیتا باشم که در داخل وزارت تشریف داشتند حتمی است که تعداد همکاران و رفقای ادارات دیگر که یک دیگر را نه می شناختیم باید حضور می داشتند و چنان هم بود. با توجه به تازه گی نظام، امکانات در هر ساحه محدود و‌ تقریبن کهنه و قدیمی بود، دستگاه های اخذ و ارسال پیام به نام ( واکی تاکی ) ارتباطات را تأمین می کردند که اداره ی شان از مرکز صورت می گرفت. ابتدا تحت نظر رفیق روح الله و خواجه‌ صاحب رفیق ذکریا و رفیق فخرالدین مشهور به سرسفید‌‌ در ساحه ‌ی سینما پامیر تا پل باغ عمومی و ایستگاه های سرویس های دانش گاه کابل و دارالامان  توظیف گردیدیم‌ و به دلیل تأمین امنیت تظاهر کننده گان خود جوش رفت و آمد وسایط و عراده جات قطع شد. چون در آن ساحه که مکاتب عایشه ی درانی، انصاری، تعلیم و‌ تربیه، انستیتوت میخانیکی و حساب داری ‌و یک‌ دارالحفاظ وجود داشتند تدابیر جدی تر امنیتی گرفته شده بود. تا زمانی که ما آن جا بودیم هیچ‌‌ نوعی عملی‌ که سبب ایجاد تنش بین نیرو های امنیتی و دانش آموزان شود روی نه داد. از ساحات ناحیه ی سوم و کارته ی چهار تا چهار راه ده بوری و دانش گاه کابل تعداد زیادی مکاتب دخترانه ‌‌پسرانه و مشترک وجود داشت که ما از روند امنیت آن جا ها آگاهی نه داشتیم. موقعیت کاری من درست ایستگاه سرویس های دانش گاه کابل بود

رفیق خواجه ذکریا طرف من آمده و‌ هدایت دادند تا خودم را به داخل وزارت رسانده و‌ مستقیم به دفتر کاری مادر اناهیتا بروم. تا بپرسم که من را اجازه می دهند یا نه؟ خود شان یک دستگاه مخابره برایم با کد آن داده و گفتند نام مرا به مؤظفین محترم امنیتی وزارت داده اند فاصله ی چندانی نه بود و‌ پیاده رفتم،‌ رفقای امنیت وزارت کارت من را دیده و با جدول شان تطبیق کرده اجازه ی رفتن به مقام وزارت را دادند‌ وقتی رسیدم که رفیق روح الله با رفقای ادارات دیگر و امنیتی های وزیر صاحب رسیده اند. از رفیق روح الله پرسیدم که کار ما این جا چی است؟ توضیح دادند که نماینده گان همه مکاتب و موسسات تعلیمی که در مظاهره هستند نزد وزیر صاحب می آیند، ما ‌و شما مکلف هستیم امنیت وزیر صاحب را در داخل تالار وزارت تأمین کنیم. در بگو مگو بودیم که مادر اناهیتا و رهبری محترم وزارت از دفتر کار شان بر آمدند. من هرگز آن روز ‌و آن ساعت را فراموش نه می کنم. برای اولین بار مهربانوی قهرمان شجاع سرسپرده ی راه وطن را دیده بودم که یکی از پایه های باصلابت مکتب سیاسی من بود، حیف که نه گذاشتند دست های شان را به دیده می مالیدم و لب هایم ماندگاری دایمی از محبت دست بوسی شان را می داشت.‌ خودم را چنان گم کرده بودم که یادم نه بود من یکی از وظیفه داران حفاظت از ایشان هستم. هر کسی را در چهار گوشه ی تالار توظیف کردند و طالع من یاری کرد در میز مقابل شان توظیف شدم. تالار از دانش آموزان پر شده و به قول عرف ما و‌ شما جای سوزن انداختن نه بود. مادر اناهیتا ایستاده شده و نه نشستند. با وجود اصرار مؤظفین محترم امنیتی و هیئت محترم رهبری وزارت همچنان ایستاده سخن رانی کردند. گویی مادری بودند که همه حاضرین در آن تالار زاده ی دامان خود شان است و پیر و جوانی در کار نیست و ایشان فرزندان خود را هم نصیحت و هم از آنانی که به نوعی بالای مادر شان ناز های کودکانه دارند با ملاطفت دل جویی می کنند. در میان سخنان شان فرمودند: « اناهیتای تانه درک کنین و شما معارف نو می سازیم مه هم مثل شما جوان بودم به وطن علاقه داشتم و مبارزه کدم... حالی بانین که مبارزی ساختن وطن و‌ معارف وطنه کنیم کت شما ها یک‌ جای. شما درس بخانین ‌و خاسته های تانه به مه برسانین مه هیچ قید و قیود نه دارم هر کدام تان هر وخت راسن مگر به‌ نوبت پیش آمده میتانین....)  ماندگار ترین سخنان از یک استاد علم و سیاست و ادب و خرد همین ها بود که من تا امروز نه خواندم و‌ نه شنیدم تا کسی که در آن جا حضور.داشت چیزی از آن بنویسد، یعنی ما‌ هم در مکتب سیاست و  تعلیم شاگردان بازی گوش و بی مهری بوده ایم، چرا؟. سخنان مادر اناهیتا اثر درون تکان روحی ‌و جدی  بر حاضران گذاشت و ملاقات با وعده ی نماینده های محترم دانش آموزان برای ختم مظاهرات و از سر گیری  دروس شان ‌پایان یافت و چند تن از پسران و‌ دختران از مکاتبی که آمده بودند به حیث نماینده های رسمی برگزیده شدند تا دیدگاه های شان را مستقیم به وزیر معارف و‌مادر معنوی اهل معارف بسپارند.

ماجرا های پس از ختم مظاهرات مضحکه باری هایی بیش نه بود‌ و هر گروه مخالف سیاسی و هر تنظیم جهادی به خصوص حزب اسلامی حکمت یار مانند امروز که هر  کاری را با افتخار به نام خود رقم می زد. من باور کامل دارم که همه ی رهبران در همان روز مست خواب های رنگین شان بوده و‌ خبری هم از حوادث نه داشته و‌ پس از آگاهی رسانه یی آن زمان ( بی بی سی و صدای آمریکا ) طبل کسب افتخار را به نام خود‌کوبیده‌ و از شهادت ناهید صاعد و هم‌ صنف او استفاده ی بلند تبلیغاتی کردند.‌ تحقیقات پسا تظاهرات البته در سطح‌ جست و‌‌ جویی که ما داشتیم نتایجی را بر خلاف ادعا های حزب اسلامی حکمت یار به دست داد. و‌ دلایل کاملن قانع کننده بود این که مقامات محترم رهبری امنیتی و‌ سیاسی دولتی تا زنده یاد ها رفیق کارمل ‌و مادر اناهیتا کدام معلومات های مهم دیگر را دست یاب کردند ما هم همان قدر می دانیم‌ که در سطح‌ اعلامیه های شورای انقلابی بازتاب یافت و سوگ‌ مندانه مخالفان و تنظیم های تازه مستقر شده در پاکستان ساز های دیگری نواختند که خود شان فکر‌ می‌کردندحقایق پنهان می مانند

 

                           دلایل شخصی من  این ها بودند و تا کنون به آن ها باور دارم:


اول_ در جریان مشاهدات ما از مظاهرات هیچ نشانه یی از یک انتظام سیاسی رهبری کننده دیده نه می شد و پراکنده گی ها خود جوش بودن تظاهرات بیان می کرد و به روشنی معلوم بود.
دوم‌_ هیچ نوع شعار یا تبلیغات متنی و چاپی، صوتی یا نگاره یی از هیچ تنظیمی و یا گروهی وجود نه داشت.
سوم_ در شهادت ناهید و هم راه او شکی نه بود و نیست. اما هیچ نشانه یی به دست نیامد که آن شهادت به اثر فیر مستقیم نیروهای امنیتی افغانستان صورت گرفته باشد.
چهارم_ احتمال سبوتاژ مخفی از جانب گروه ترور حزب اسلامی حکمت یار بسیار بلند بود که در یک اقدام آنی برای خون بار ساختن مظاهرات صورت گرفته باشد.
پنجم_ هیچ منطقی نه می پذیرد تا کسی روای جملاتی از ناهید شهید بوده باشد. چی گونه و چی کسی در کنار یا حداقل نزدیک ناهید و هم راهان او بوده که چنان جملات را شنیده و گویا دادن چادر ناهید یا یکی از هم راهان او را به عنوان طعنه یی برای یکی از نیروهای امنیتی دیده باشد؟ لذا این ادعا از بنیاد غلط است.
ششم_ مقامات عالی رهبری نهاد های دولتی و امنیتی را نه می دانم اما با ختم تحقیقات پژوهشی مسلکی دفتر ما هیچ نشانه یی به دست نیامد که نشان گر عضویت ناهید شهید و هم راهان او در حزب اسلامی یا یک تنظیم‌ دیگری باشد.
هفتم_ تایید و‌ تأکید مکرر خانه واده ی محترم ناهید شهید به نه داشتن عضویت او در یکی از تنظیم های جهادی. البته تنظیم ها آن قدر پای گاه های سازمان‌دهی جلب و جذب نه داشتند. تنها حزب اسلامی حکمت یار از گذشته های دور که گروه های هدف گیری های هدف مند تروریستی و تیزاب پاشی داشت که شهر و شهریان عزیز کابل اگر زنده اند آن ها را به یاد دارند و اگر از نسل جدید اند به صورت قطع داستان های خشن روشی حزب اسلامی حکمت یار در آن زمان را خوانده یا شنیده اند.
هشتم_ مهم تر آن بود که حکمت یار در سال
۱۳۵۸ از جنبش جوانان اسلامی جدا شده و‌ حزب اسلامی را تحت حمایت علنی و مستقیم ISI پاکستان اساس گذاشت و قبل بر آن تعداد افراد زیادی مربوط به حلقه ی شخصی وی در جنبش جوانان آن‌ زمان آموزه های وحشت و دهشت افکنی را توسط سازمان های جاسوسی انگلیس و پاکستان و به گونه ی مخفی فرا گرفته و‌ تمویل‌ می‌شدند.متباقی تنظیم های تازه اساس گذاشته هر چند پس زمینه های مشابه داشتند اما اعتماد بیش تر پاکستانی ها بالای حکمت یار بود.‌

نهم_ باری شایع شد که گویا پوهاند صاحب علم وزیر محترم صحت عامه ی دولت جدید (...به زعامت شادروان رفیق ببرک کارمل...) عضو رابط حزب اسلامی بودند.‌‌ و‌ آقایی که امیدوارم بتوانم نام شان را پیدا کنم در یک صحبت رادیویی بروند مرزی‌خود را قهرمان معرکه تراشیده و وزیر صاحب صحت عامه ی آن زمان را از منتظمان تحت فرمان خود قلم داد کردند.‌‌ حتا اگر شخص رهبر هم تغیر مفکوره‌ داده و خیانت می کردند،‌ نه می شد که در کم تر  از پنج‌ ماه خود را در تهلکه‌ بیاندازند‌. و آن داستان پردازی های اوپراتیفی بود که به‌ خورد گویا مبارزان حزب اسلامی داده می شد.

دهم_ همه دلایلی که پسا شهادت ناهید از جانب تنظیم های جهادی ( جوانان مسلمان ) به خصوص تنظیمِ تازه جدا شده ی حکمت یار برای گویا عضویت ناهید در تنظیم شان فقط استفاده ها و کاربرد های ابزاری تبلیغاتی داشتند و تا حال ادامه دارد.

یازدهم_ دلیل شهرت یابی ناهید شهید به خاطر روی داد حادثه نه بل آن طور که گفته می‌شد موقعیت تقریبن بلند اجتماعی خانه واده ی محترم شان بوده است. ورنه به قول مدعیان تنظیمی در آن روز تعداد دیگری از خواهران ما شهید شده بودند که عاملین اصلی نفوذی های حکمت یار در داخل صفوف مظاهره کننده گان پنداشته شدند و‌ می شوند. پس چی‌‌گونه‌ شد که نامی از آن ها سر زبان ها نیافتاد؟

دوازدهم_ اهل مسلک می دانند که هر گاه فیر های گلوله های سنگین تر از کلاشنکف فیر شوند، هیچ اثری از زنده جان در محل اصابت نه می گذراند و یا پارچه های گوشتی از آن ها باقی ماند و آسیب رسانی آن ها تا دور دست های زیادی هر انسان و‌ نبات و هر‌ چیز را شدیدن زخمی می کنند هیچ کسی چنان روایت عینی از آن نه دارد. در یادداشت فرضیه گونی خواندم، آقایی گفته بود گویا کاسه ی سر ناهید شهید وجود نه داشته است. هیچ منطق عقلانی نه می پذیریرد که اگر حتا خدای نه خواسته چنان هم صورت گرفته باشد منجر به از بین رفتن کاسه ی سر یک انسان شود.‌

سیزدهم_ بازار استفاده های ابزاری توسط همه کس از شهادت یک بانوی جوان وطن ما و‌ این که چی‌گونه به آنجا رسیده بودند و اصل روی داد تظاهرات بسیار گرم و تب آلود بود.‌کسی آن را نتیجه ی سازمان دهی بانویی به نام مینا دانسته و‌ مهربانو مینا را اساس گذار سازمان انقلابی زنان افغانستان معرفی کرده دو باره می گویند مهربانو مینا در کویته ی‌ پاکستان و در دهه ی شصت خورشیدی به دست گروه حکمت یار و خان آن زمان به شهادت رسیدند ادعا های مضحک و من در آوردی.  

چهاردهم_ نقص ‌و کاستی بسیار لغزشی آن زمان دولت برخورد انفعالی و اطلاع نه رسانی کامل تحقیقات سری حتا پس از مدت زمان پذیرفته شده بود تا مردم آگاهی حاصل کرده و کم کار کرده های دولتی هم مجازات می شدند

موارد فراوان دیگر از آن دست همه ی ما را نگران ساخته بود، اما حکمت یار تا حال در آن مورد نزد ما و اسناد و‌ تحقیقات مجرم و‌ محکوم است.

با آن‌ گذر ذهنی تا‌ به خود آمدم شام ناوقت بود. تصادف محترم رئیس ارکان قطعه ی ما مقابل من آمدند و‌ با ترس اخلاقی و سربازی گفتم من باید کابل بروم،‌ نه می دانم در آن شب تاریک و‌ پس از پشت سر گذاشتن آن همه جنجال عبور از پنجشیر آفتاب از کدام طرف طلوع کرده بود که ایشان با خنده های نمکینی گفتند که رفتن من تا ختم ‌وظیفه معطل شده‌ و آمریت محترم سیاسی فرقه به‌ کمیته مرکزی اطلاع داده اند بی غم باشم.‌ گفتم‌ آقای محفوظ خان باز برنده شدند...

ادامه دارد...


 

+++++++++++++++++++++++++++++

بخش سی و سه

(... به دلیل یادواره ی مرگ رفیق کارمل صاحب عزیز این بخش را جدا و فوق العاده از سلسله نوشتم...).

تذکرات ضروری:

اگر حوصله دارید بخوانید و بعد قضاوت کنید. نا خوانده قضاوت جفا است.

 # من یک سطر  یادداشت قبلی نه دارم.

# شکر خدا هر  آن چی را تقدیم خواننده های دانش مند و‌ فاضل سایت های وزین برون مرزی یا درون مرزی می‌کنم فقط از بای گانی های حافظه است به شمول روایت های دوران کودکی و طفولیت آن چنانی که از پدر مرحومم و‌ مادر عزیزم شنیده ام. 

# مسئول و‌ جواب ده هر حرف این نوشته ها هستم که از ایمیل آدرس ‌و با کد محفوظ از نزد خودم صادر می شوند. 

# در جمع دیدگاه های رسیده ی بزرگ واران اندیشه و روان پریشی موجودیت یا ظهور کدام گروه خراب کار دیده می شود.‌ با تأیید مجدد مقدمه های قبلی ام برای شان عرض دارم که آن چی را می‌نویسم چند شریک دارم به این نام ها:

… وجدانی که یک‌ حرف دروغ نه نویسم مگر اشتباه در روش نگارش تایپی چون کار با رایانه (کمپیوتر)  بلد نیستم. (... من بیش تر روش نگارش در حال تحول و گسترده شدن املای جدید را به کار می برم. این روش هنوز فراگیر نه شده است تا فراتر از پا گذارد و معلوم است که به اروپا و آمریکا نه رسیده یا کم و بیش ره باز کرده است...).

…هر کسی هر نوعی سند حقیقی علیه من یا در بد نامی من و یا اثرگذاری دیگران بر من دارند می توانند بی تردید به رخ من بکشند اگر دفاع نه‌ توانستم مجرم هستم.

… قلمی که پروردگار به آن قسم یاد کرده است.

… تنها و‌ تنها خودم‌ می نویسم. یاد کردن با احترام کرکتر های شامل روایات معنای وابسته گی به آن ها نه بل طرز دید و تربیت خودم است که شاید گاهی از چوکات تربیت هم خارج شود. (... من مادر بزرگ مادری من زن غیرت مندی از  دودمان بزرگی بودند.‌ با وجود داشتن اراضی زیاد قانونی از پدر و شوهر کمر همت کار بسته و سالانه ده ها تن گندم مردم را پاک کاری، از پول حاصل کار شان ختم و‌ خیرات می و تا زمان فوت شان که از صد سال گذشته بود بدون عینک تلاوت قرآن کریم می کردند...). در سنین هفت هشت ساله گی هنگام خواب رفتندبه ما این جملات را آموختاندند: (... وختی که دروازه تق تق شد هر کسی که بود سلام بتین دستای شه ماچ‌ کنین. هیچ وخت نه گویین که بوبویم یا آغایم شان خانه نیستن بگویین ..بفرمایین خانه تشریف بیارین. هر کس بودصایب ( صاحب) یا کاکا جان یا خاله جان بگویین...). این آموزه ها از یک مادر بزرگ دهاتی و بی سوادی برای ما بود که ما ایشان را ادی صدا می کردیم. وقتی من از آن زمان تا حال هر کسی را صاحب می گویم معنای آن نیست که طرف دار او  هستم یا علاقه یی مفرط و شخصی به او دارم. البته چنان هم نیست که روابط اجتماعی به من اثر گذاری سیاسی داشته باشد. من بر عکس گفتار لینن که روشن فکر را مرتجع خوانده باور دارم که‌ روشن فکر‌ واقعی و‌ دراک‌ قوت انجام انطباق با نوسانات را داشته و‌ دارد. اما ایستایی او‌ خط زنده گی سیاسی اش ماندگار است. وقتی او چنان نه باشد نه مرتجع است و نه روشن فکر. او‌ یک آدمی نان خور مطابق زمانه است. من یکی از کسانی را می شناسم که رفیق ما بودند. با تره کی صاحب تره کیست و با امین امینیست و‌ با کارمل صاحب کارملیست بودند. جالب است وقتی جنبش ملی اسلامی افغانستان اعلام حضور کرد، بعد ها من مزار شریف رفتم. در هتل مزار  اتاق کلانی با سالن و همه امکانات داشتم. روزی یکی از کارمندان محترم هتل اطلاع آوردند که کسی به نام آقای جنبش یار آمده اند و من را می خواهند. تعجب کردم که عجیب تخلصی. وقتی گفتم بیاید، کسی نه بود جزء همان رفیق ما. پس از سلام علیکی پرسیدم که‌ چی وخت جنبش یار شدی؟ با خنده تیر کرده و مدت زیادی در آن جا با من ماندند.  اواسط سال (۱۳۷۳) باری رفیق زیارمل‌ والی صاحب پیشین ننگرهار با جمعی از دوستان دیگر  در اتاق من بودند و من شناخت عمیقی هم با ایشان نه داشتم و نه می دانم توسط چی کسی آشنا شدیم و آن روز مهمان من بودند، همه گی مصروف فیسکوت بازی شده و من برای اصلاح سر و ریش داخل تشناب اتاق رفته و پس از انجام کار ها و استعمال کلونیا بعد از تراشیدن ریش بیرون‌ آمدم. جنبش یار صاحب که مصروف قطعه بازی بودند، یک باره صدا زدند (... اوه رفیق عثمان چی خوب تعفنی استعمال کدی... ای تعفنه از کجا کدی... راستش خجل شدم‌ که شاید خودم یا لباس ام آلوده به کثافت شده و یا ... دوباره داخل تشناب رفتم که همه چیز درست است. پس بر آمدم و رفیق جنبش یار عین پرسش ها را تکرار کردند، آن جا دیگر موضوع حیثیتی شد و رفیق زیارمل هم سکوت داشتند. پرسیدم که هدف رفیق جنبش یار از تعفن چی است؟ رفیق جنبش یار  گفتند (... همی کلونیا ره میگم...) هم خندیدم‌ ‌و هم در حیرت شدم که ضرورت استعمال لغت در نادانی معنای آن چی است؟  سال ها پس از آن عین جمله را از شوهر محترم مهربانو شکریه بارکزی در شهرداری کابل و در دفتر رئیس صاحب دفتر مقام شهر داری شنیدم که به کسی دیگری خطاب می کردند. آن زمان ماجرای اتاق من در هتل مزار یادم آمد 

…اگر دوست محترم و‌ یا مقام محترم و یا رفیق محترمی که در این جا از آن ها با احترام یاد می شود دلیلی برای رد آن داشته باشند می توانند ارایه کنند. با ثبوت شدن آن از نزد شان معذرت همه گانی می خواهم.

… در برخی حالات برای رعایت حریم خصوصی خانه‌ واده های محترم و دوستان ما تا اندازه ی مجاز  اخلاقی و انسانی و دینی پیش می‌ روم نه فراتر.

… بزرگانی که از نام‌ های شان روایت می شود اگر اجازه ی نام بردن مستقیم شان را نه دادند من هم رعایت امانت می کنم. 

… در رد نوشته ها کلی گویی مردود شمرده می شود.‌ و یا اگر‌ خود ها را بی خبر و فراموش کار وانمود کنند مربوط خود شان است.

… نه داشتن هیچ‌ نوعی توقع از قبولی یا رد نوشته ها

… عدم وابسته گی سیاسی غیر از حزب خود ما ‌و کار های خودم. خط من خط روشن حزب من است و هرگز دو رو و مرتجع نیستم و همه بند و بست سیاسی من خط رفیق کارمل است. در روایات حتا براردران ام، فرزندان و همسرم حق مداخله و ابراز نظر را نه دارند.

… احترام به حفظ مراودات عرفی و اخلاقی جامعه داشته و هرگز طرحی برای تفرقه و‌ تعصب نه دارم. اما چنانی که بار ها تذکر داده ام مبارزه ی عدالت محور و خواست تساوی گستر تفاوت فاحشی با تعصب و تفرقه دارد که سوگ‌مندانه کسی آن را درک نه می کند.

… بی عاطفه گی در تمام انواع روایت های حقیقی کهن یا جدید.‌ اگر مدارا کردی راوی تاریخ نیستی.

… ارایه ی نشانی های برجسته ی زمانی ‌و مکانی و حضور کرکتر های محترم شامل روایات که خود سند است مگر آن که مخالف آن ثابت شود. 

… این نوشته‌ گونه ها زیاد تر به آن طیف خواننده گان عزیز است که از سمت ‌و سو و تنزل و‌ تطور حزب دموکراتیک‌ خلق افغانستان خبر دارند و‌ حزب را می شناسند و می دانند که حقیقت چی است و اسناد در کجا است و آن گروه از رفقای محترم که عضو حزب‌ اند و شناخت کامل از حزب نه دارند نقطه ی ضعفی نیست که متوجه من باشد.

…طیف محترم آماتور ها می توانند آن ها را بخوانند و‌ پرسش ها و دیدگاه های شان را مطرح کنند.

       {{{{{ بر خلاف توقعات من طرف  علامه گذاری پسندیدن ( لایک )، تحریر دیدگاه ( کومنت ) های پس از خواندن نیستم با احترام فراوان به دیدگاه‌های دوستانی که خود شان محبت کنند هیچ گاه نه می خواهم دوستان و رفقایم را مجبور به کاری اندرباب این یادواره ها کنم تا خود شان نه خواسته باشند }}}}}

 # رعایت احترام به همه انسان ها و انسانیت تربیت خانه واده گی و حزبی هر یکی از ما ها بود و است و لطفن نوشته های پیشین من را بخوانید من از احترام  نه گذشته ام. صراحت لهجه بیان خدای نه خواسته بی احترامی نیست. معذرت می خواهم از همه رفقایی که نوشته ی صریح من موجب ناراحتی شان شده باشد. مگر رها کردن موج عظیم صفوف جان باز حزب به دست سرنوشت های نا معلوم و‌ کشنده مسئولیت چی کسانی است؟ رهبری معظم حزب می توانند حتا یک عضو عادی حزب را نام بگیرید که مرتکب خطا و‌ جنایت شده باشد. اما من ده ها تن از رفقای رهبری حزب را در مرکز و ولایات نام برده می توانم که با سرنوشت صفوف حزب بازی کردند‌ تا خود شان را از مهلکه نجات بدهند و در این جا درست همان آیه ی قرآن را به نفع شان استفاده کردند تا خود را به دست خود به هلاکت نیاندازند.‌ اما هم قرآن و هم وجدان و هم تعهدات ملی و سیاسی این را اجازه نه بود که برای نجات خود ما زیر دست های مان را راهی منجلاب گرداب های بی برگشت کنیم.

 پیشا ورود به متن حاشیه های مهمی را خدمت همه خواننده های گران سنگ تقدیم می کنم. 

این سیاهه ها‌ که بخشی از  روایات واقعی و بازتاب حقیقت های تلخ ‌شیرین اند، به هیچ‌ عنوانی آراسته به زیور زیبا نویسی و درست نویسی معیاری نیستند. 

سپاس گزاری دارم از ورود دانش مندان و‌ خردورزان اندیشه و تعقل که پارینه گویی های من را شرف شگرد های واکاوی های خود می دهند. 

نخبه گان و اساتید محترم به من می آموزانند تا مدار گریز های نوشتاری را بر گردانم .  

این گروه صاحبان نظران صایب، چنانی کوه های سنگین فرهیخته گی و ‌فرزانه گی شان را مسیر درنوردی ام در پیچ‌ و‌ تاب جاده های سهمگین گذر از خروش‌‌ کشنده ی موج‌ ها قرار داده و من را نوازش می فرمایند.

 پس از نشر‌ بخش های دیدگاه ها و یادواره هایم پیام های جمع بزرگی از دوستان،‌ آشنایان و رفقای عزیز  را دریافت کردم. 

الزام اخلاق آن است تا بزرگ‌ واری شان را قدردانی کرده و بهینه گی همه سویی زنده گی را برای شان و خانه واده های محترم شان آرزو کنم.

تا فراموش نه کرده ام از حضور محترمه محبوبه کارمل مادر معنوی ما و همه رفقا معذرت می خواهم.

 با دست بوسی‌ مادر محبوبه کارمل شکر خدا می کنم  که خبر حیات شان را شنیدم و‌ خجل ام از آن چی را در بی خبری نوشته بودم. من هم به دلیل خواندن یک متن خبری چند سال قبل ملامتی چندانی نه داشتم‌ و آرزوی قبولی عذر را دارم.

کند ‌و کاوی که خواننده های عزیز و‌ رفقای ما پسا نشر بخش اول این نوشته گونه داشته اند را نه تنها درک‌‌‌ بل‌ احساس هم می‌کنم. برای روبیدن ملال شعاع زننده یی که آن قوس قزع گون داشت، مبرا بودن از عمد و‌ قصد عمد را در بازگویی دینه روز ها را اعلام می کنم. 

وقتی در مظان حلاجی گام‌ برداری نه می‌شود که‌ همه را یک‌ سره از کارگاه‌ ذهن و انبار مشحون با گونه های علاج و‌ لاعلاج‌ نرم‌ و راحت خواب‌،  در‌ یک سطح هموار و بدون دغدغه قرار بدهی.

من درک‌ می‌کنم‌ که‌ کمی از اصول رفتار اخلاق نوشتاری عدول کرده بودم، اما آن چی را من تقدیم کردم تنها روایت کهن نه بوده است و نیست. مطالعه ی مجدد ‌و با حوصله ی آن به همه پرسش هایی که جلوه ی سیاه نمایی بر اذهان برخی از رفقا ‌و دوستان را تزریق کرده پاسخ می دهد. 

واضح است وقتی در جایی سرمایه گذاری می‌کنیم، زحمت می کشیم و به خاطر رسیدن به باز دهی آن اقتدا به کسانی می‌کنیم که الگوی ما اند. با آن ها جاده های بی پایان مرگ را بدون هراس و‌ بدون فکری به خود و حیات خود و بدون اندیشه به سرنوشت خانه و‌ خانه واده می نوردیم‌‌ که تا پایان خط برسیم. هر پیامی از رفتار در آن جاده پایان راه و کامیابی حتمی نه دارد ‌و هزار گونه خار و‌ خسی و ده ها نوع موانع فرا راه ما سبز می کنند و ما ناگزیر به عبور از آن ها هستیم کامیاب یا ناکام.  ولی وقتی در راه روان باشیم و تن تنومند و‌ نستوه ما یک باره جبون شود و ما را به قول شادروان دکتر صاحب نجیب الله در مسیر باد قرار دهد، صواب نیست که تن خمیده را به حال خودش گذاشته و از بیم شکستن آن را راست نه کنیم. 

من شاگرد همان‌ مکتبی هستم که پس از دین من،‌ بزرگ ترین‌ کانون پرورش انسانیت بوده است و رهبری معظم حزب ( رفقای بالایی ) همه ی شان نور های رخشنده و فانوس های روشن گر تاریکی های ذهن ما بوده ‌و هستند.‌ مگر می توانیم این پرسش را پاسخ بدهیم اگر آن فانوس ها یا یکی از  آن ها روزی دود آلود شده و‌ به صفا کاری نیاز داشته باشند، آن را پاک و‌ آراسته می سازیم یا دور شان می اندازیم؟ با آن که‌ می دانیم کاملن استوار و بی شکست هستند. 

من عضوی از طویل ترین قطار های حزب و شامل صفوف هزار ها عضوی بودم که‌ خالصانه برای وطن و حزب خود فداکارانه رزمیدم‌ و‌ تپیدم‌. اما بر خلاف دیدگاه رفیق عارف صخره هیچ‌ گاه از بی کاره گی تعینات نه کردم،‌ چون صلاحیتی هم نه داشتم و بی کاره یی هم نه بودم. اما وقتی پیشا و پسا خبر شدن رفیق صخره از تعین شدن شان در مقام ریاست محافظت و امنیت آگاهی حاصل می کنم و‌ موظف می شوم تا پیام را به ایشان در مزار شریف برسانم پس من تعینات نه کرده بل راوی یک هدایت بوده ام و چند روز‌ پس از آن در پرواز های شرکت آریانا با ایشان به کابل آمدیم. شما در بعد ها می خوانید که من بار ها تا آستانه ی مرگ‌ برده شدم‌ و راه زندان رفتن صدها هم چو من به دست جنرال صاحب محفوظ گونه های صاحبان قدرت همیشه به روی ما باز بوده‌ است. به قول شادروان رفیق استاد رهنورد زریاب جد ا از این که طی هفت بار اقدام رباینده گان من و دوبار ربودن عملی من چه ها کشیدم، خانه واده و فامیل من هم بی نصیب از آزرده گی ها روزگار من نه بوده اند.

عثمان پدر نالت کجاس؟ این جمله آوازی بود آشفته و‌ خشن مربوط به رفیق جنرال صاحب محب علی فرمانده بلند دست لشکر هشت و آن سپاه در کندهار که از مخابره بلند شد و من دانستم که مجازات حق من است. 

در سال ( ۱۳۶۴ ) من دقیقن باید اعدام می شدم. اگر یک دلیل ضعیف ‌و گذشت جنرال صاحب رفیق محب علی خان فرمانده پیشین لشکر هشت قرغه‌ نه می بود. من خودم را آماده به اعدام صحرایی کرده و پیش‌ خودم‌ حالا هم گناهی داشتم اما عمدی نه بود. باکی هم نه داشتم اگر در کندهار اعدام صحرایی ام می کردند. فقط از جانب من همان دلیل کوچک ارایه شد که از ریسمان دار و از حبس ابد رهیده و جزایی به عنوان ضابط تولی در‌ همان محل ولسوالی میوند ولایت کندهار ‌گماشته شدم. در حالی که دو سه ساعت پیش از آن و‌ در همان جا و در همان وظیفه رفیق انور ( خلقی ) آمر محترم سیاسی لشکر هشت در محضر سربازان و صاحب منصب های محترمی که من رهبری امور سیاسی و اداری شان را داشتم،‌ با موجودیت مشاور و‌ ترجمان شان درست مانند جنرال صاحب محفوظ ( پرچمی و باندش )غیر قانونی و به قلدری من را چنان سیلی زدند که درد آن پس از سه ده سال و اندی ( ۳۴ ) سال هنوز به روی من است ملامت هم خود شان بودند. اما به دلیل شرایط محاربه وی من درد آن سیلی را تحمل و با ایشان دعوا  

نه کردم. ایشان با شیر احمد سرباز  ما که به عنوان ترجمان همراه شان توظیف کرده بودیم سوار ماشین محاربه وی مشاور شده ‌و حرکت‌ کردند. من هنوز از شرم و‌ واقعن درد آن سیلی سر بلند کرده نه می توانستم‌ که‌ صدای انفجار مهیبی همه ی ما را لرزاند و ( پروت ) کردیم. کمی آرامش در  برگشت رفتیم‌‌ که ماین تعبیه شده زره پوش‌ ( ۶۰ پی‌پی ) مشاور را منفجر کرده و سوگ‌مندانه شیر محمد ترجمان آن جوان رشید شهید، مشاور آمر صاحب سیاسی به شمول راننده کشته شده و‌ سربازان دیگر زخمی افتاده اند و آمر  صاحب سیاسی در  گوشه یی کمی دورتر افتاده اند، همه امکانات انتقال و چرخ بال های روس ها عاجل رسیدند ‌و چرخ‌ بال های قوای نیرومند هوایی افغانستان هم با گردش در فضا امنیت سلاحه را تأمین کردند. زخمی ها به‌ شمول آمر صاحب سیاسی در یکی و جسد شهید شیر محمد با جسد های کشته ی مشاوران روس در چرخ بال دومی انتقال یافتند. ما که بسیار روان پریش شده بودیم از وضع مجروحیت محترم رفیق انور خبر نه داشتیم. چند ساعتی از حادثه گذشته بود مرحوم‌ سیلانی  ضابط صاحب صحیه ی غند ما (۷۲ ) که در عین حال خویشاوند ما هم بودند به من اطلاع  آوردند که آمر صاحب سیاسی فرقه  هر دو‌ چشم شان را در اثر انفجار از دست داده اند و گزارش  به مرکز صحی ‌و فرماندهی صحرایی فرقه هم رسیده است. حالا نه شیر محمد شهید است و نه حاکمیت گذشته و نه کسی به‌ من مدال می دهد و نه توقع دارم. اما به خاطر هر دوی شان گریستم.  ( ... من سیلی های دردمند خلقی و‌ پرچمی را خورده ام... اما بیرون از چهار چوب حزب دیده نه می توانم که یک نفر سوم    بدی آن ها را بگوید و برابر توان خود از آن ها دفاع می کنم... ).      

دلیل زدن من به سیلی استدلال منطقی خودم با رفیق انور بود.

تازه رفع مجازات، اعاده ی حیثیت و حقوق شده بودم.‌ با زهم آقای جنرال محفوظ قبول نه کردند و خداوند متعال همان مخالفت را به خیر من تمام کرد. (... تشکر می‌کنم از کمیسیون محترم کنترل و تفتیش حزب و به خصوص رفیق بزرگ وار‌ ما محترم عالی قدر عبدالرشید آرین ‌و انیسه جان عزیز رفیق گرامی و مهربانوی محترمه ی حزب ما و مربی پرونده ی من ).‌ دعا می کنم به روح مرحوم رفیق عزیز مجید زاده، هم چنان من سال ها قبل خبر شده بودم که رفیق انور چنگیز هم‌ خدای نه خواسته فوت کرده اند که باز هم غلط نه خوانده باشم.در هر دو حالت برای شان دعا می کنم...  پرونده ی من علیه ریاست سیاسی امنیت ملی دارای داستان بسیار جالب است که بعد ها خواهید خواند... ).  پس از اشتراک در چندین وظیفه سراسر مملکت را پیاده و‌ سواره و هوایی زمینی گام‌ زده ام با هم سنگران قهرمان خود از قرارگاه لشکر هشت پیاده ره سپار ولایت کندهار شدیم. گذشتن از مسیر طولانی و پر حادثه ی شاهراه ها و رسیدن تا کندهار چنانی که حالا می نویسم ساده نه بود. (...جزئیات کامل سفر را در روایات زنده گی و به سلسله می نویسم...). وقتی مصوبه ی کمیسیون به آمریت سیاسی فرقه ی هشت رسید من موقتن و‌ در یک حکمی از مقام ریاست عمومی امور سیاسی اردو از سربازی به رتبه ی ابتدایی بریدمن تعدیل موقف شدم. فرماندهی فرقه و آمریت محترم سیاسی فرقه ی هشت همه گی در رفع مجازات من لطف زیادی کردند که ممنون شان هستم. آن ها فقط لطف کرده و وجدان شان را ترازوی قضاوت ‌و حقیقت نگری و‌ حقیقت گویی ساختند. رفقا دگروال آن زمان محمد انور خان آمر سیاسی، رفیق دگرمن محمد ایوب ( ... پس از زخمی شدن رفیق انور به کندهار آمدند ‌و متأسفانه آن جا شهید شدند...) معاون سیاسی و تنها پرچمی فرقه پس از جنرال صاحب رفیق محب علی، رفیق غازی محمد، رفیق نبی طوفان و رفیق عزیزالرحمان معاون سیاسی قطعه ۱۳۱ استحکام.‌ ( ... اگر به ‌ورود کامل روایت علاقه و فرصت داشته باشید می شود از بخش اول تا سی و‌ دوم‌ را که تا حال منتشر شده و ناگفته های زیادی را باز گو‌ کرده اند مرور فرمایید...). من به صفت منشی جوانان غند ۷۲ پیاده تعین شدم، معاون سیاسی غند رفیق اخمدالله خان و مسئول تبلیغ و ترویج هم رفیق گل احمد ( بعدها رئیس دفتر جنرال صاحب پاینده ناظم‌ )،‌ فرمانده غند دگروال صاحب محترم ابراهیم خان کندهاری، ( ...  در ادامه ی روایات، من و ایشان از ولایت خوست داستان جالب برگشت از مرگ داریم ...). 

معاون غند محترم نادر شاه خان و رئیس ارکان شهید عید محمد خان بودند و فرماندهان کندک ها هم محترم غرنی و محترم رزاق خان و شهید حبیب الله خان (... ایشان در وظیفه ی ولسوالی میوند ولایت کندهار پیش تر از من در حرکت بودند که به اثر اصابت مستقیم گلوله در سینه ی شان، شهید شدند. تفصیل بعدها...) و رفیق محترم عبدالعلی خان معاون سیاسی کندک و محترم سعید مجددی ( بعد ها معاون من در ریاست نشرات نظامی رادیوتلویزیون ملی...) از جمع هیئت محترم رهبری غند ۷۲ بودند و محترم محمد معصوم خان (... بعد ها هم کار من در رادیو و تلویزیون ملی...) سرباز دفتر سیاسی بودند. نوبت من بود که باید به عنوان معاون سیاسی موقت غند تا ختم وظیفه با کاروان همراه و در کندهار می بودم و بر می گشتم، رویه ی پذیرفته شده در ارتش همان گونه بود. از رهبری غند شهید عید محمد خان به حیث فرمانده غند در رأس قرار داشتند. قطار به مشکل و پس از به جا گذاشتن تلفات مالی و جانی در چشمه ی سالار اتراق کرد که شامل تمام موظفین ماتحت رهبری فرماندهی فرقه ی هشت می شد. عید محمد خان در مدت زمان توقف که همه ی ما دور هم بودیم به اثر فیر اشتباهی محترم عبدالرزاق خان فرمانده کندک سوم‌ غند ابتداء مجروح و چند لحظه بعد جان سپرده و شهید شدند. غند بدون سرپرست ماند، چون من به حیث معاون سیاسی در قرارگاه غند بودم با وجود نه داشتن توانایی و ظرفیت تجربه ی سوق و اداره در رأس غند قرار گرفتم. خاطر جمعی من آن بود که فرماندهان محترم کندک ها و موءظفین قرارگاه با تجربه های زیادی در وظیفه حضور داشتند. رزاق خان را به منظور روشن شدن قضیه ی عمد و غیر عمد تحت الحفظ به قرارگاه فرقه سپردیم و تا  رسیدن به کندهار مشکلات زیادی را پشت سر نهادیم. قطعات به وظایف معینی گماشته شده بودند و محترم غرنی صاحب فرمانده کندک دوم هم به یکی از  محلات در ولسوالی میوند توظیف گردیدند. در اثر فشار های پی هم آتش خانه یی دشمن خود شان تشخیص عقب نشینی تکتیکی داده بودند و ما از آن بی خبر بودیم. متأسفانه آن عقب نشینی بی مشورت سبب شد تا جبهه از آن مسیر دچار آسیب شود. درست زمانی که من با تعدادی از صاحب منصب ها و‌ سربازان محترم برای کمک به آن ها می رفتیم، در مسیر راه اتفاقی رخ داد که خواندید. آمر صاحب سیاسی با تحکم عسکری منی تازه کار را سرزنش کردند که چرا به حیث منشی جوانان غند در تقرر محترم غرنی صاحب متوجه لیاقت شان نه بوده ام؟  عرض کردم که تا دی روز خودم یک سرباز بودم و تازه رفع مجازات گردیده ام و دیگر این که من کاره یی نیستم و نه بودم تا در مقرری ها نقش و صلاحیتی داشته باشم. رفیق غرنی را قبل از آن که من از استحکام به غند ۷۲ بیایم رهبری غند و فرقه و شما تعین کرده بودید من در آن ملامتی نه دارم. همان دلیل، آن عکس العمل سیلی خوردن من و آن چی را خواندید داشت.

 

و حالا اصل بحث: 

من با دلیل دخالت و حمایت شوروی از کودتا چی ها و نتایج کودتای هجده ی حزب کاری نه دارم و پسندیده هم نیست. زیرا دیدیم که رهبران کوبا، چین، ویتنام، کوریای شمالی، آلمان شرق سابق و دیگران بدون حمایت شوروی حتا تا امروز ‌و به گونه ی قدرت مندی از خود شان دفاع کرده و می کنند،

من‌ بر خلاف بزرگان‌ حزب‌‌ پلنوم هجده را یک کودتای درون حزبی و اقتدار گرایی می دانم.

شکی نیست که در پی انجام اقدامات ملموس و بارور و رهبری مدبرانه، میزان محبوبیت شادروان کارمل صاحب در حال رشد بی سابقه بود. این میزان در سطحی رسید که سبب بروز حسادت های درون حزبی و‌ دولتی گردید. 

اصل مخالفت ها علیه رفیق کارمل پس از چند اشتباه کوچک‌ شکل گرفتند. این که کمیته ی محترم مرکزی حزب در آن زمان متوجه آن ها‌ بود یا خیر؟ من نه می‌دانم.

اما هم بر اساس تجارب و هم بر مبنای تحلیل های مقرون به حقیقت چند عامل زیر سبب آن کودتا شد:

اول_ ایجاد ساختار های مدنی و نظامی و اداری و تشکیلاتی خلاف عرف و انتظار درون قبیله‌ وی حاکم در جامعه که اقتدار یک تبار خاص را زیر سوال می برد و نماینده گان آن ها در حزب حضور تعین کننده داشتند.‌ 

دوم_ استقبال بی پیشینه و غیر قابل پیش بینی از حضور رفیق کارمل در امنیت ملی که سبب بروز حساسیت های مخفی تباری شد نه سیاسی. پیش گام این حساسیت ها آقای شادروان سلیمان لایق بودند. سال پار وقتی یک روایت من از نقش ویران گری رفیق لایق در حزب را یکی از اعضای محترم کمیته مرکزی ‌و مقام محترم برجسته ی آن زمان خوانده بودند، در تلفن مستقیم به من فرمودند: (... رفیق عثمان می دانم که تو‌ معلومات های زیادی داری اما نقش بشیر لایق برادر رفیق لایق در ابزار توطئه قرار گرفتن دکتر صاحب نجیب بسیار تعین کننده بود... تو آن قدر معلوماتی نه داری که قضاوت کنی ...). خدمت شان عرض کردم که بنده راوی آن چیزی هستم که احساس کرده و آگاهی دارم و خوب است که شما هم با نام بردن رفیق بشیر لایق که من نه می شناسم شان، معلومات من را کامل کردید.

سوم_ مبارزه ی پنهانی گروه خاص زیر نظر و رهبری رفیق سلیمان لایق برای باز پس گیری قدرت از دست رفته ی تباری شان در داخل حزب و نظام. هر چند چند روز پس از دیدار رفیق کارمل، رفیق نجیب هم در همان تالار ریاست اداری امنیت صحبت مهمی داشتند و‌ با عصبیت صریح گفتند : ( ... بعضی رفقا می آین و مه ره چنان تعریف و توصیف تمجید می کنن که خودم می شرمم و مره سزاوار کدام و‌ کدام مقام می دانن... چی هدف دارین...؟) نقطه ی جالب توجه در آن صحبت خودمانی جدی و‌ صریح آن بود که شادروان دکتر صاحب نجیب گفتند: (... یکی از او رفقا همی لحظه پیش روی مه شیشته...) با این گفتار فضای تالار دگرگون شده ‌و بر حسب تصادف صدای نیمه مهیبی بر آهن پوش بام تالار  را لرزاند که وسواس آور و سبب تکان خورد حاضران گردید و رفیق نجیب تکانی نه خورده با طعنه ی معنا داری همه را به خویشتن داری دعوت کردند...). برداشت های پسا جلسه آن بود که حرف های رفیق نجیب در مورد آن شخص یک پوروفلکتیک و یک مانور امنیتی بود به هر دلیلی که خود شان می دانستند...).‌ اما روی کرد های بعدی نشان داد که آن سخنان چندان عادی هم نه بودند. من در حیرت ام که چرا تا امروز کسی از هر دو جلسه یاد نه کرد؟ انکار کرده که نه می توانند.

چهارم_ راه اندازی کانکور شناخت حزب که نه می دانم سراسری بود یا طرح منحصر به فرد شادروان رفیق حشمت کیانی رئیس صاحب با غرور ریاست عمومی امنیت آن زمان.

کانکور شامل یک صدوپنجاه پرسش و سه بخش بود. هر بخش پنجاه پرسش داشت و برنده ها مرحله به مرحله پیش می رفتند تا به نهایت آزمون سراسری امنیت ملی برسند. خوش بختانه که حقیر توانستم تا مرحله ی نهایی برسم. اما یک‌ باره اعلام نتایج تا امروز صورت نه گرفت و حتا جست و‌ جو های غیر محسوس از پیدا کردن و جمع آوری سوالات در سطح خدمات و اطلاعات دولتی راه افتاد. و من دلیل بر کناری آن زمان رفیق کیانی را همان کانکور می دانم.

ماجرا تنها برگزاری همان آزمون نه بل فراتر از آن بود. امنیت ملی کانون شک و‌ حدس و‌ پروپاکند است. هم زمان با پخش اولین بخش پرسش ها شایعه ی همه گیر پخش شد که گویا آن آزمون برای کیش شخصیت پرستی و شخصیت سازی کارمل صاحب است.

رفقای آن زمان در امنیت ملی کامیاب یا رد شده اما به صورت قطع شامل آن آزمون ها بوده اند. تبلیغات کیش شخصیتی علیه کارمل صاحب چنان شدید شد که هر عضو بی اراده ی حزب را تحت تأثیر قرار می داد.

چهارم_ رشد منطقی اقتدار گرایی ملی با ایجاد مفرزه‌ های نظامی در سراسر کشور از نیرو هایی که تا آن زمان کوچک ترین حقوق شان را هم نه داشتند.

پنجم‌_  نمایش قدرت محترم عبدالرشید دوستم مارشال صاحب فعلِی در داخل ارگ و به حضور رفیق کارمل عزیز و‌ بعد ها رشد و‌ ارتقای سرنوشت ساز آن که تا امروز ادامه دارد. ( ... من چند سال قبل مقاله گونه یی در چند بخش زیر نام دوستم هراسی در سایت محترم چنگیز خان به واکاوی مفصل در این مورد نگاشته ام... چون در همکاران گرامی مطبوعاتی و نشراتی آن زمان هیچ کسی به اندازه ی من با ایشان شناخت و رابطه ی تنگاتنگ نه داشت بعد ها می خوانید...).

پنجم_ افشا نه شدن حقایق پشت پرده ی کودتای هجده ی حزب تا امروز و حل نه شدن پرسش های چرایی موقف گیری های مثبت و‌ منفی اعضای محترم رهبری در آن زمان.

برخی ها مانند رفیق مزدک از آن سود بردند که معاون حزب یا شادروان یعقوبی صاحب که وزیر امنیت شدند و‌ تعداد اندک دیگر. اما هیچ‌ کدام نفر اول تصمیم گیرنده نه شدند. از رفیق کشتمند تا یک عضو محترم  عادی کمیته مرکزی که برای بر کناری محبوب ترین رهبر شان در سمت طوفان قرار گرفتند، هیچ اجباری دلیل آن ظلمت باری شده نه می تواند.

شما در قسمت های بعدی می خوانید که یک تعداد از این رفقای محترم چی‌‌گونه دوران خفت را گذشتاندند‌ که بعد ها من شاهد عینی بوده ام. رفیق فرید، رفیق کاویانی، رفیق وکیل که ایشان من را نه می شناسند و‌ من دیدم که رفیق وکیل چی‌‌گونه افتاده و با عذر به شاد رونددکتر عبدالرحمان سخن می‌ گفتند، رفیق علومی و بسیار دیگر اعم از نظامی و ملکی. البته کسانی که من به چشم سر شاهد و به گوش دل و‌ جان  شنوای آن همه رقت باری ها بودم.

 ششم_ موجودیت طرح قبلی برای انجام چنان یک کودتا. من باید یک دوره ی آموزش نظامی در بخش حمل و‌ نقل نظامی زا می گذشتاندم. به آکادمی تخنیک اردو در پل چرخی معرفی شدم. هم صنف های زیادی از سایر بخش های اردو داشتم. با محترم رفیق امین الله ( جنرال صاحب فعلی ) و چند تایی دیگر از دوستان و رفقای محترم نزدیک تر بودم. رئیس جمهور هم که باشی وقتی در چوکی متعلمی نشستی شوخی شاگردی مکتب و فاکولته را می گیری. 

سه روز قبل از کودتای هجده من و محترم امین الله ( روایت بود که ایشان خواهر یا برادر زاده و یا از نزدیکان جنرال صاحب صدیق ذهین معاون محترم تکنیکی وزارت دفاع بودند...) زمانی که می خواستیم طرف شهر بیاییم،‌ از. طریق نردبان یک‌ موتر سرویسی که از جلال آباد آمده بود به بام سرویس بلند شدیم ... دیدیم در بام بوجی های ماهی فراوان اند. چند تا از آن ها را هم گرفتیم اما غلط کردیم بی اجازه گرفتیم. در مسیر راه بودیم که امین الله خان گفتند بیا داخل موتر برویم. با دست در بام موتر کوبیدیم و راننده ی محترم ایستاد کردند و ما ماهی دزد ها داخل رفتیم. یکی از هم دوره های ما که نام شان را نه می دانم همراه امین الله خان بسیار صمیمی و خودمانی صحبت کردند. لهجه ی کلام شان نشان می داد که اهل کابل هستند. در جریان بحث ها محترم امین الله خان خطاب به آن دوست محترم شان با لحن شوخی گفتند: ( ... نه گفته بودمت که قدرته از پیش تان می‌ گیریم اینه کم مانده که ما عوض شما قدرته بگیریم باز شما می فامین و رهبر تان ... و  خندیده ادامه دادند که شوخی کدم ولی راستی رفیق نجیب عوض رفیق کارمل تعین شده. کل گپ خلاص اس صبح دگه صبح اعلان می شه. آن دوست شان گفتند ... رفاقتی که ما و تو داریم به سیاست مربوط نیس و‌ خنده کنان با شوخی گفتند که شما اوغانا ما ره آرام نه می مانین...). آن جا بحث کاملن شخصی ‌و خودمانی و بی ریا بود، اما برای من نه. من فکر کردم‌ کار هایی در جریان است. به شهر رسیدیم و  هر کس هر طرفی رفتیم و فرموده ی امین الله خان درست بود.‌ من در داخل فرقه هم احساس کردم که تحولی در پیش است. سه روز پس از آن گفتار رفیق امین الله خان بود که‌ کودتای هجده ی حزب راه اندازی و نتیجه را اعلام کردند. بعد ها رفیق جنرال صاحب امین الله را در یک جلسه ی رسمی دیدم. کسی در گوش من گفت: (... جنرال صاحب موتر ماهی آمده اگه به دزی کدن ماهی میری وختش اس هههه...). در وزارت دفاع بودم سرم را بلند کردم که رفیق امین الله آن هم با رتبه ی جنرال.‌ چون بسیار سال ها نه دیده بودیم بسیار خوش حال شده و یک‌ دیگر را در آغوش گرفتیم. هر جا باشند آرامی و سر حالی بودن خود شان و فامیل محترم شان را آرزو دارم.

هفتم_ اگر رهبری جناح پرچم خبر نه داشتند و یا در عمل انجام شده قرار گرفتند، اما معلوم شد که نشانی از مقاومتی به‌ جا نه گذاشتند و حتا از فردای کودتا تا امروز کسی سخن بر زبان نه آورد. گویی اذهان منجمد و زبان ها مهر و‌ موم اند تا اصل ماجرا را تعریف نه کنند. 

هشتم_ قدر مسلم و‌ روشن بدون تبعیض که ما پرچمی های محافظه کار ‌و ترسو صحبت در آن مورد را توجیه وحدت سیاسی خلق و‌ پرچم و بهانه ی وحدت ملی ‌کشوری می کنیم آن گونه نیست، تمام جناح خلقی حزب ‌و تمام برادران و رفقای پشتون تبار حزب و‌ دولت به صورت عمومی از وقوع یک چنان روی داد آگاهی داشتند.

نهم_ جمعی از پرچمی های معامله گر هم در سرنگونی کاروانی که قصد جان ساربان آن را داشتند هم آوا شدند. 

دهم _ خواهی نه خواهی و‌ بگویی یا نه گویی محافظه کار باشی یا تندبادی از تعصب و یا نسیم روح پرور پگاهی. هر کسی هستی بدان که حاکمیت تباری و ادامه ی سلسله ی آن یک اصل غیر قابل تغیر در افغانستان است که مرز  سیاست و هدف مشترک سیاسی و‌ مکتب سیاسی را عبور می کند از روی شانه های میلیونی هم چو من و تو می‌گذرد تا به اقتدار تبار قبیله بیفزاید.

حالا این‌ موارد چی سندی کار دارد که از من می خواهید؟ همه چیز اظهر من الشمس است. رهبر را کنار زدند و به کنج انزوا فرستادند ‌و در اسف باری زنده گی کردند و جان به جان آفرین سپردند. ندامت نه دانم کاری های همه آنانی که دست رد به رهبر خود زدند حالا چی دردی را دوا خواهد کرد؟ 

ما چنان در حلقوم اژده های انسان خور فرو رفته ایم که هرگز توان برگشت نه داریم و نوحه خوانی های ما نوش دارویی پس از مرگ‌ سهراب است.

رفقای رهبری و عضو حزب عزیز من: در بخش های بعدی نظارت ISI پاکستان بر من و شما را می خوانید که‌ بدانید در امان نیستید و من در یک تصادف همه این ها را دانستم.

من مجبور شدم‌ یک‌ هزار جلد رساله ی زنده گی نامه ی محترم رفیق دوستم مارشال فعلی  را به خاطر نشر گوشه یی از عکس نیم رخ رفیق سیداکرام‌ پیگیر آتش بزنم. چون اجنت پاکستان آن را مردود شمرد ‌و در جوزجان به جنرال صاحب دوستم توضیح غلط داده بود که من نه بودم. و رفیق دوستم با محبت از من خواستند تا آن ها را از بین ببرم و‌ رحیم برادرم در هتل مزار همه را آتش زد. یک جلد آن نزد رفیق فقیر پهلوان بود که نه می دانم نزد شان است یا نه. مناسبات حسنه و بسیار نزدیک من سبب شد که رفیق دوستم برای من چیزی نه گویند. حالا اگر من و‌ رفیق پیگیر مقابل هم شویم یک دیگر را نه می شناسیم. آشنایی غیابی من با پیگیر صاحب مولودی از نام آشنایی سراسری شان در حزب است. اما از ذره بین سازمان های جاسوسی در امان نیستیم...

 ادامه دارد...

 

 

 

 

 

´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´


داود خان احمق ترین سیاست مدار افغانستان

یک توته نان بتی خیر اس...


بخش سی و‌ دوم : 

روش های جنگ پنجشیر،‌ کندهار و خوست یک سان بودند. 

زمستان سال «
۱۳۶۳ » بی داد می کرد  و شب ها و روز های خوبی نه داشتیم،‌ شب مانند یک کابوسی گذشت، دولت مصمم به‌ باز گشایی راه های اکمالاتی بود که سر انجام آن را باز کرده و تانک سوخته یی با آن شدت انفجار ویران گر نیز راهی عمق دریا شد.‌ 
مطابق نوبت هر‌ کدام باید پاس داری خود را در آن شب وحشت زا انجام می داد. یقین آن است که روان انسان آسیب پذیر است، هراس و واهمه چیزی است و روان پریشی چیزی،‌ اما هر دو وسیله ی فشار فرسایش وجود انسان است. 
هر شامل یک‌ نبرد از رأس تا قاعده در درازای حضور جنگی این حالت را می داشته باشد، مهم نیست که‌ در کدام سوی نبرد قرار دارد و به نفع چی کسی می جنگد.
خواب هیچ‌ گاه میزبان جنگ جو نیست و او را از خود می راند. ما هم میزبانی خواب را نه دیدیم در حالی که مهمان تشنه کام او بودیم. پاس دار ‌و نشسته و‌ یا لمیده در بستر فقط چنانی که نه از بی خوابی دیوانه شوند و نه بی‌ خواب‌ باشند. نوبت من رسید، پنجشیر محدوده ی معینی را برای پرسه زدن من و هم راهان من نشانه کرده بود. 
در فکرم‌ آمد که خانه واده های ما با هزار مشکل بزرگ‌ ساختند و به جامعه تقدیم کردند تا هم حاصلی از پرورش ما را گواه باشند و هم خدمتی به کشور و‌مردم ما و‌ هم‌ رزمان ما از عنفوان جوانی‌ راهی را برگزیده‌ ‌و مکتب سیاسی انتخاب کرده با آرمان های بلند پروازانه به سهم و توان خود ادای دین کردیم، ولی صد ها تن ما در فردا های پیروزی ( ... هر چند یک پیروزی تحمیلی بود... )،‌ دست خوش امیال نابخردانی در داخل حزب و دولت شدیم. 
همه چیز‌ در دید من به صورت علنی و حقیقی جابرانه و ظالمانه بود. به یاد آوردم که پدر ناتوان اقتصادی اما با همت من برای آموختن من و برادران ام‌ چه ها کشیدند و مادر بزرگ منش ما در کنار شان و خود ما نوکر و شاگرد دکان های مردم بودیم، پدرم من را به آموختن زبان انگلیسی فرستادند، برادر زاده ی مادرم که از من بزرگ تر است آن زمان به حیث استاد آموزش زبان انگلیسی در کورس آموزشی انگلیسی « هیواد استاندارد » واقع سرای غزنی استخدام شده بود، مادر و پدرم از او خواستند تا من را شامل کورس آموزشی سازند. هزینه ی ماهیانه ی کورس مبلغ (
۱۵۰)  روپیه پول رایج آن زمان بود و پول  ماه اول تحویل کردیم.‌ محترم محمد جان خان، استاد گران مایه ( خداوند در هر حالت زنده گی بیامرزد شان ) و مدیر مدبر کورس ما بودند.‌ شامل درس شدم و و برادر زاده ی مادرم، استاد من و هم صنفان دور اول آموزش زبان انگلیسی ما بودند. آموزش خوبی داشتیم، روزی استاد بزرگ وار ما ( محترم محمد جان خان ) در اداره ی کورس چند تن از ما ها را که متعلمین بودیم خواسته و کاغذ هایی را به هر یک ما دادند تا یک رقعه ی  مریضی به‌ مکتب های مان بنویسیم. هر کدام ما به نوشتن  آغاز کردیم،‌ من نوشتم: « رقعه ی مریضی محمد عثمان بنت! محمدطاهر » به دل خودم یک‌‌ لغتی نوشته بودم که آن هم  “بنت” بود و‌معنای آن را هم نه می دانستم، اتفاقی هم در دوران مکتب ابتداییه نیافتاده بود تا از استادان‌ گرامی ما می پرسیدیم. وقتی استاد محمدجان‌ خان دیدند با مهربانی به گفتند که بنت برای دختران و زنان است و ولد برای پسران و مردان. 
انگلیسی را چند دور کوتاه خواندم، اقتصاد پدر و کار خودم هم یارای ادامه دادن به آموزش را نه داشت و با آن که والدین فداکار من مسرانه آرزو دشتند تا ادامه بدهم، اما من تشخیص دادم که نه می شود و‌ ترک  آموزش زبان انگلیسی کردم.‌ 
من و هم صنفان عزیز ما صنف ششم را ختم کرده و در سال «
۱۳۵۵» به صنف هفتم مکتب ابتداییه ی سید جمال الدین افغان معرفی گردیدیم. 
در مکتب سید جمال الدین افغان شاگردان دیگری هم بودند که از مکاتب دیگری معرفی شده بودند.
برای من خوش آیند بود، چون ترینا هم به مکتب گوهری معرفی شده بود و فکر می کردیم می کردیم یک دیگر را دیده می توانیم، اما فکر باطلی بود و از سرنوشت نه چیزی می دانستیم و نه خبر بودیم. 
همه مکاتبی که شاگردان شان را به مکتب سیدجمالدین افغان معرفی کرده بودند اول نمره ها هم داشتند. تدابیری اداره ی محترم مکتب را در مورد اول نمره ها تا سوم نمره ها زودتر فهمیدیم.
برای آن که نه می شد در یک صنف دو اول نمره باشد، اداره ی محترم مکتب تدابیر عاقلانه یی گرفته بود که مجموعه ی نمرات هر کسی از دو اول نمره زیاد باشد، همان متعلم اول نمره ی «کفتان »  صنف است و آن دیگرش دوم‌ نمره.‌ 
من با محترم محمد سلیم هم بازی بازی های کودکانه ‌و جوانانه ی من و هم صنف اول من و تعداد دیگری در یک‌ صنف معر فی شدیم، هفت «ج».
از مکتب سید جماالدین افغان خاطرات زیادی نه دارم مگر چند تا:
اول آن که زودتر با استادان عزیز ما و هم صنفان دوست داشتنی ما عادت کردیم.
دوم آن که چند استاد گران قدر ما دارای کرکتر های استثنایی بودند.
سوم آن که با طیف جدیدی از جوانان و هم با یک فضای متفاوت آشنا شدیم. 
استاد محترمه ی حبیبه جان نگران ما بودند که مضمون دری را هم تدریس می کردند. 
استاد زبان پشتو محترم لندهور خان بودند و تیپ خاصی داشتند.‌
استاد انگلیسی ما جمیله جان و بسیار مهربان. 
روز اول ‌تا سوم‌ آغاز سال تعلیمی و‌ گاهی تا پانزده روز هم عادی نه می‌ بود.‌ 
محترمه حبیبه جان تشریف آورده و خود شان را معرفی کردند و ما هم فضای آزاد تر از لحاظ مساحت بزرگ‌ مکتب و صنف های درسی بهتر را احساس می‌ کردیم. 
استاد فرمودند که نام های همه را نوشته اند و تنها نام محمدعمر و محمدعثمان «من» را نه نوشته اند تا معلوم شود مجموعه نمرات کدام یک بلند تر است؟ شاگردان یک‌ یک ‌ و به نوبت خود شان را معرفی کردند، من و‌ محمد‌عمر‌ در ردیف اول ‌و چوکی های دو نفره ی اول جا‌ گرفته بودیم.‌ بعد ها دانستیم و‌ دیدیم که محمدعمر بی اندازه مستعد بود. 
پس از معرفی ما استاد کتاب چه ی ترقی تعلیم و حاضری را بالای میز ما گذاشته و فرمودند که در دو حالت جای آن ها همان میز است. 
خود شان تشریف بردند تا مجموعه ی نمرات من و عمر را ببینند.‌ تا نیم ساعت دیگر برگشتند و معلوم شد که نمرات عمر نسبت به من زیاد است، اول نمره ی ما محمدعمر شد.
برنامه های آموزشی حالت عادی گرفتند. 
در ادامه ی دروس متوجه شدیم که مکتب سید جماالدین افغان هم ابتداییه است همه ی ما حیران ماندیم که چرا از مکتب های خود ما آن جا روان ما کردند؟ گفتیم از استاد نگران پرسان می کنیم.‌ 
متعلمی فضای شوخی دارد و من هم کم تر از دیگران شوخ نه بودم. 
روزی از استاد حبیبه جان پرسیدم که « ...این جا هم ابتداییه است و ما را چرا ده ای خانی  بی در ‌ و دروازی ملانصرالدین  روان کدن...؟ »
‌استاد با خون سردی پرسیدند‌ ( ... کدام فرمایش دگه نه داری... گفتم ای ها ره کی‌‌ جواب دادین که‌ دگه پرسان کنم...استاد در ادامه فرمودند سوال اگه داری بگو‌ مه کلشه جواب میتم... )،‌ من گفتم « ... شنیده بودیم که به هر متعلم چوکی یک‌ نفره اس ... اینجه خو چیزی نیس...». 
استاد گفتند ( ... سوال اولت دو جزء داره. جواب جز اولش ای اس که قانون تغیر کده به خاطر کانکور صنف
۸ به ۹ ابتداییه های که جای کلان دارن تا صنف ۸ شدن... جزء دوم‌ سوال اولته باید انتخاب کنی که ده صنف می‌خایی یا ده اداره...؟  گفتم اداره... فرمودند درست و جواب سوال دومت ای اس که چوکی ها ده لیسی حبیبیه اس. درس بخانین که به او چوکی ها برسین... حالی بیا که بریم جواب جزء دوم سوال اولته ده اداره بگویم‌ برت...).‌ خوش خوشان دنبال استاد طرف اداره رفتم، استاد فرمودند ( ... صبر کو‌ مه پس میایم... بیرون ایستاده بودم که استاد با ملازم محترم اداره بیرون شده و چوب « خمچه » در دست شان. به ملازم محترم گفتند تا پاهای من را محکم بگیرند و من ملزم خوابیدن تخته به پشت در روی دهلیز شدم، « کاش آن زمان ها برگردند و استاد عزیز ما بار ها من را با خمچه تنبیه کنند و من پس از هر بار خمچه کاری ده بار دست های شان را ببوسم» کف های پا های من نوازش کوتاهی از چوب کاری استاد عزیز ما را با خود داشتند. پس از ختم تنبیه من که در برابر‌ شاگردان  و معلمین محترم خجل شده بودم، استاد فرمودند دلیل آن تشبیه مکتب به خانه ی ملا نصرالدین بود. ( ...کسی مکتب ‌و مدرسه ی خوده تحقیر و توهین نه می‌ کنه... و مکتب ها به خاطری تا صنف هشت ابتداییه شده که جناب سردار محمد داود خان‌ رئیس صاحب جمهور ما تصمیم گرفتن امتحان کانکور  رفتن به صنف نهم گرفته شوه... )،‌ من هم به رسم معمول آن گاه توبه کردم. استادی داشتیم بسیار با شخصیت عالی، نام مبارک شان لندهور بود و مضمون پشتو را تدریس می کردند و برای ما که تا آن زمان نه می دانستیم لندهور نام شخص است، چنان نامی در صیغه ی طعنه به نا کاره های خانه واده ها و گاهی نوازش بزرگان به کوچک تر ها کاربرد داشت و به رسم معمول و عرف ناآگاهانه یی ناشی از نارسایی های روشن گری اقتدار های قبیله وی حاکم بر ما بود. به هر حال استاد گرامی بودند و طبع تپنده آدمیت هم ما را نه می گذاشت تا معنای آن چه را که تازه شنیدیم نه دانیم از استاد معظم معنای نام شان را  پرسیدم و گفتند یک نام است و چیزی خاصی نیست. آن چی را به عنوان یک استثنا در صنف خود دیدم، قرائت قرآن کریم توسط فیض محمد هم صنف ما بود. فیض محمد مشکل تکلم در زبان را داشتند و بسیار حزن انگیز بود. روزی استاد محترم قرآن کریم خواستند تا هر شاگردی یک آیه ی مبارکه را تلاوت کند فیض محمد چنان پر سوز و گداز نده تلاوت کرد که اشک چشمان همه به وضوح دیده می شد. برادر مادرم در هندوستان تحصیل می کردند، مادرم پیوسته می خواستند تا برای برادر شان نامه بنویسم. برادری که اصلن مادر ما را کلک دهم خود هم حساب نه می کرد و حالا هم نه می کند. در گذشته ها نوعی نامه های از قبل آماده شده به نام # ایروگرام # مروج و ده روپیه قیمت داشتند. ما چند بار نامه نوشتیم، علاوه از آن که جواب نه گرفتیم شنیدم که متهم به خدای نه خواسته نوشتن جملات بالاتر از صلاحیت و سواد خود شدیم، غریب که بودی الماس درخشان هم باشی در نگاه های بی تشخیص بصیرت هیچی و هیچ. من معتقد بودم و حالا که شصت سال عمر را می گذرانم آن اهانت ها ذهن من را می آزارند هم می دانم که جسارت بی ادبانه نه داشته و نه دارم.  آفتاب در چشم ما زد روزی به نام من نامه یی آمد در عقب نامه نوشته شده‌ بود‌ # محمد عثمان طلبه ی صنف هفتم ج مکتب سید جماالدین افغان # و نامه از طرف برادر محترم مادرم بود. نامه را با خوش حالی خانه برده و به مادرم صدا کردم « ...بوبو جان خط مامایم آمده...» به ایشان هم غیر قابل باور و انتظار بود. بی تأخیر گفتند نامه را برای شان بخوانم. من کمی دیر کردم که دوباره گفتند تا خط را بخوانم. فرصت غنیمتی بود،‌ گفتم‌ « اول شیرینی بتی باز می خانم... هم جواب مادر در آن زمان و هم یاد آن حال در زمان این نوشته نا راحت ام ساخته ‌و تا استخوان می سوزاندم...» مادرم با آهی سوزان‌ گفتند که برادر شان تمام ملک و‌ جای پدر شان را قبضه کرده و قسمت زیاد آن به خاطر او فروخته شد و یک خواهر خود را در مکتب شامل نه کرد و وقتی در تنور افتاد و سوخت دو سال در شفاخانه به دیدارش نه رفت و ادامه دادند از بی مهری های برادر شان. اما گوش من شنوای آن گپ ها نه بود و به گرفتن شیرینی فکر می کردم. مادرکم پرسیدند که چی شیرینی می خواهم و خواست من را ببینید « ... گفتم یک توته نان خشک بتی... به‌ دلیل اقتصاد ناتوان نان خشک در گاوصندوق گونه ی کلانی قفل می کردند... آن بود زنده گی زیر چتر خاندان بدبخت سلطنتی قومی و سلاطین جابر و غاصب کشور... ».‌ مادرم با اکراه توته نانی به من. دادند و من آن خط اول و آخر برادر شان را خواندم.
در پسا عضویت ام به حزب دانستم که آن دودمان شیاد مانند اسلاف خود چی گونه مردم را از داشتن سواد محروم می کردند؟ زمانی که راه و رسم زنده گی را دانستم و بیش تر به گذشته ی وطن آشنا شدم، ضلالت خانه واده های سلطنتی و پادشاهی و ستم شاهی طی نزدیک به سی ده سال را درک کردم. حیرت من آن است چی گونه؟ یک آدم احمق و دیوانه را چنان القابی می دهند که جزء استبداد رأی و گریز از عقلانیت چیزی را بلد نه بود و از سیاست دیپلماسی خبری نه داشته و در قلدری دیوانه وار و عبدالرحمان گونه هر سویی رفت و به مردم دشمن خرید، هی پشتونستان گفت و از یک سویه‌ سازی دیورند آن معضل بزرگی که خون در رگ های وطن و انسان وطن ما نه گذاشته خود داری کرد. زمان مساعدی بود و آن احمق سرتنبه دست بلند تهاجمی و نظامی نسبت به پاکستان آن زمان داشت.‌ معادلات سیاسی با شوروی آن زمان را بر هم زد و‌ نشان داد که از خرد چیزی به سر نه دارد، آدم بی قول و قرار و بی مار روانی و روان پریش انحصار گرا با اعلام جمهوری قلابی همه نوعی جفا را بر ملت روا داشت، با ادعای نظام جمهوری عملن نهاد هایی را لغو کرد که نماد نیم رخی از دموکراسی بودند، قانون اساسی و پارلمان را منحل و فعالیت احزاب سیاسی را منع کرده و با اعلام و ادامه ی عبور کانکور صنوف هشتم به نهم از وعده ی فرهنگی و سیاسی خود گذشته و کشور را به گودال بی سوادی سوق داد، شعار های حل مسئله ی ملی و حل مسئله ی کوچی ها را داد اما بر عکس آن هر دو را فراموش نموده،  مسئله ی ملی و کوچی را منحصر به یک تبار خاص ساخت و همه امتیاز های اقوام دیگر را به این دو گروه داد. ( پیشینه ی کوچی گری را به زودی کند و کاو می کنیم، همه اقوام کوچی دارند اما امتیاز فقط به کوچی یک قوم خاص داده می‌شود...). و از این دست کار های نابخردانه فراوان انجام داد تا سرحد عدول از توافق خود با حزب دموکرات خلق افغانستان که بدون نقش آن نه می توانست هرگز کاری از پیش ببرد. ما هم در آتش گاه آن پوچ اندیش قوم گرا هیزم شدیم. صنف هفتم را در مکتب  ابتداییه ی سید جمال الدین گذشتانده و با درجه ی دوم  شامل صنف هشتم شدم. آن زمان هم پدرم به ایران رفته بودند و کاکای دوم من در ولسوالی بره کی برک ولایت لوگر وظیفه ی رسمی داشتند، محبت کرده برای کمک به‌ خانه واده ی ما، من را همراه شان بردند که امتحان چهارونیم ماهه سپری شده و ضرورت به سه پارچه بردن از کابل به لیسه ی غازی امین الله خان لوگری بود، سه پارچه را گرفته و راهی ولایت لوگر شدم. وقتی سه پارچه را به مدیر محترم‌ لیسه ی غازی امین الله خان بردم و آن زمان فضای محدودی در ساحه ی رسمی بود ‌و تازه وارد ها زود شناخته می شدند، ما هم شناخته شده بودیم که از فامیل مدیر صاحب هستیم. مدیر صاحب لیسه من را در صنف هشتم الف معرفی و چند روز بعد سه پارچه ام به دست شان وارد صنف شده و‌ من را به حضور شان فرا خواندند. سه پارچه مهر نه شده بود و نمرات چهارونیم ماهه هم خلاف حقیقت و با شتاب در آن رسانیده شده بودند که اگر اصلاح نه می شدند، امکان ناکامی من در نصف مجموعه زیاد تر می شد.‌ هر چند‌ مدیر صاحب لیسه ی غازی امین الله خان فرمودند که‌ کاپی دوم آن رسمی خدمت شان می رسد اما اصلاح نمرات و‌ مهر مکتب حتمی است. من جریان را خدمت کاکایم گفتم و ایشان اجازه دادند که بروم، هم من چیزی نه گفتم و هم کاکایم فراموش کردند تا به من‌ پول کرایه را بدهند و من بدون کرایه جانب کابل حرکت کردم. در آن زمان سرویس های معینی در مسیر های مختلف رفت و آمد داشتند که هم شناخته شده و‌ هم از محله بودند. سرویسی که من در آن جانب کابل حرکت کردم با راننده ی سابقه ولی ( نگران یا کلینر ) تازه کار بودند.‌ کرایه ها را جمع آوری کرد و نوبت من برای کرایه دادن رسید، ( ...بسیار آرام و با‌ تضرع گفتم که پیسه نه دارم ولی کاکا دیور مره می شناسه... پس که‌ آمدم کرای هر دو‌ طرفه میتم... خدا همراه شان نیکی کند، کمی چرتی شدند و تا کدام تصمیم منفی بگیرند من عاجل تذکره ام را از جیب کشیده برای شان داده و‌ گفتم که « ... ضمانت برگشت مه اس... » بی هیچ سخنی قبول کرده و‌ تذکره ام را در جیب شان کردند،‌ شاید ایشان هم روزگاری هم‌ چو من داشتند...؟ کابل رسیدم و خزان در حال ختم شدن بود، دیدم مادرم بدون آن که در خانه صندلی یا بخاری مانده باشند، منقل‌‌ برقی زیمنس را پیش روی شان گذاشته و معلوم بود خنک ایشان را می آزرد، با دیدن من هم خوش شدند و هم سوال کردند که چرا زود‌ برگشتم؟ دلیل را گفته احوال برادران را پرسیدم، دانستم که طفلک‌ ها با شکم های نیمه سیر شده و خنک بر اندام های شان در زیر یک لحاف پناه گرفته اند. حالت دردناکی بود و عقل هم یاری نه داشت، بدون آن که تشخیص دهم بیرون شده و به سنگ کاری ها و خشت کاری های دیوار های هم سایه ها را جست و جو می‌کردم تا کاغذ جمع آوری کنم، بدون آن که تشخیص بدهم آن کاغذ ها کاری را از پیش نه می‌ برند و‌ شاید آن بار دوم بود که چنان کاری کردم و حتا همان دیوار ها هم حسادت کردند و کاغذ چندانی به من نه دادند، وقتی مادرم کاغذ های کمی را در دست های من دیدند گریه مجال شان نه داد و من را در بغل شان گرفته گفتند که آن کاغذ ها کاری از پیش نه می‌ برند اما احساس من را ستودند.‌ فردا مکتب رفتم و محترمه نجیبه جان مدیره ی محترمه ی مکتب که پیش از امتحان چهارونیم ماهه ترفیع کرده بودند،‌ علت برگشتن من را پرسیدند و من توضیح دادم. با عصبیتی که‌ نه دانستم به چی دلیل قانونی بود گفتند ( ... مدیر صاحبه بگو اگه کار یاد نه داره کاره ایلا بته ... ) و مهر بالای میز شان را با خشم در عقب سه پارچه حک کرده، محلی را در سه پارچه با قلم سرخ نشانی کرده گفتند ( ...این جه سوال مدیر صاحب تانه حل می کنه...).‌ من فردا باید حرکت می کردم و‌ پولی هم نه داشتم، تذکره ام‌ به خاطر کرایه گرو شده بود. غیر از خدا و کاکای مهربان کلان ما امیدی نه داشتم.  کاکایم  من را طور استثنایی دوست داشتند و با وجود لت های جانانه یی که من مستحق آن بودم نوازش پدرانه ی شان با من بود. به‌ مادرم گفتم که مشکل پولی دارم و باید کاکایم را بگویم. مادرم نان غریبانه و مزه داری مانند همیشه پختند و با کاکایم و برادران ام نان خوردیم، مادرم زیر چشمی اشاره کردند، تا چیزی به کاکایم نه گویم.‌ پس از نان و وقت خواب کاکای مرحوم من پرسیدند که صبح چند بجه حرکت دارم؟ و من گفتم ساعت های ده بجه به خیر.
کاکایم هم رفتند و مادرم من را خواسته دو صد روپیه به من دادند. پرسیدم که با داشتن پول چرا صندلی نماندند، گفتند ( ... تشویش نه کو ذغالام داریم خو کمی قتخ می کنم‌ بابیت نیس کاکا بیدر گلت بی چاره از کجا کنه ...؟ ).‌‌
من‌ هم‌ صد روپیه را‌ دوباره دادم، چون کرایه ی آن زمان سی روپیه پول مروج‌ بود، فردا صبح کاکای مرحوم‌ من هم آمدند و من را بوسیده صدوپنجاه روپیه دادند.‌ من هم پول را به مادرم داده و خاطر جمع شدم که زمستان خنک نه می خورند. من حرکت کردم ‌و طرف بره کی برک رفتم،‌ در ایست گاه عمومی واقع تانک لوگر ( ...سه راه‌ مقابل دروازه ی شرقی بالاحصار‌کابل...) جست ‌و جو‌ کردم آن نگران مهربان را نه یافتم و‌ از موتر شان هم خبری نه بود. در موتر دیگری عازم ولایت لوگر شده، چون خسته بودم مستقیم خانه ی کاکایم رفتم، از دور آواز دهل و سرنا را شنیدم که مستی دارند.  کاکا زاده هایم و همسر مهربان شان من را خوش آمد گفتند و زود فهمیدم که دلیل آن سر و صدا عروسی خیالی گل خان همسایه ی شمالی منزل کاکایم بود، نان عروسی در نصیب من هم بود.‌ پس از آرامش عروسی کاکایم که همراه بزرگان آن جا برای بستن نکاح خیالی گل رفته بودند،‌ برگشتند ‌و همه گی را پرسیدند ‌و همسر محترمه ی شان هم جویای احوال مادرم شان گردیدند. شب رفتن من از کابل به لوگر‌ برابر سفر داود خان سردار استبداد سلطنتی به کشور های عربی ( مکان های سراپا فتنه )‌ بود.‌ سفری که حالا درک می کنم بسیار احمقانه بود.‌ اخبار شب رادیو از جریان سفر داود خان مستبد به‌‌ کشور های عربی خبر داد.‌ من که هنوز چیزی از سیاست نه می دانستم،‌ نا خودآگاه و غیر ارادی گفتم (... لوده چیزی ره نه می فامه به گدایی پیش عربا رفته...)، آن گپ من مانند بمی بالای کاکای گرامی ام منفجر‌ شد‌ و چنان توبیخ ام کردند که هرگز فراموش نه‌ می کنم،‌ نه برای عقده بل که برای علاقه ی کاکایم به کار و‌ وظیفه ی شان بود.
زمان گذشت و‌‌ من  در بازار بره کی برک آن نگران مهربان را پیدا کرده و‌ پول او‌ را داده و تذکره ام را از گروی خلاص کرده، در آزمون کانکور صنف هشتم‌ به نهم کامیاب شده و‌ شکر‌ خدا را به جا آوردم،‌ تا زنده ام پاس دار آن حمایت کاکای محترمم و‌ خانه واده ی شان هستم.‌  به کابل آمدم و...

ادامه دارد...

 

+++++++++++++++++

بخش سی و یکم

پس از آن نقل و انتقال نامکمل، محاسبه ی اوپراتیفی اوضاع توسط فرماندار کل صحرایی و فرماندهان محترم ماتحت چنان شد که وسایط باقی مانده به محل امن عقب جبهه فرستاده شوند و در ایجاد یک مساعی مشترک با فرماندهی صحرایی آستانه، جاده از وجود تانک منهدم شده ی غیر قابل باور و انتظار پاک شود که ما اثری از وجود تانکیست شهید آن هم نه یافتیم.

برای گروه ما آماده گی مجدد برای رفتن در محل دادند که با تانک پل انداز یک جا پیش برویم و تانک ماین روب از آستانه بیاید و نقطه ی تقاطع هم همان محل قبلی بود. 

قطعه ی استحکام به دلیل وظیفه یی که داشت مکلف به ریختن جعل و ریگ یا خاک بالای اجساد شهدای گمنام کنار دریا شد. نگرانی ما از ریختن جعل بالای اجساد به آن عمق زیاد دریا از سرک و به حیث یک انسان که هر لحظه امکان برابر شدن هر کدام ما به عین سرنوشت و یا بدتر از آن میسر بود فزونی داشت. محراب الدین خان گفتند (... از ای که کدام حیوانی گوشت های شان را بخوره و خدان تا حالی چی رقم شدن و ما تنا سینه های شانه می بینیم انداختن جغل و ریگ چاره ی کار اس... دلیل امنیتی و هراس از هم پاشیده شدن اجساد حین بر داشتن شان بود اگر جرثقیل به کار استخدام می شد. هدایت دادند که تا نیم ساعت دیگر باید با بیل و‌ کلند برویم و از فرستادن وسایل کلان که اهداف کلان بودند خود داری کردند.

ما موقتی در یک چهار دیواری مخروبه درست مقابل تنگی باد قول و جانب جنوب سرک و جانب شمال دریای پنجشیر جا به جا شدیم. 

همه فکر کردیم که یک چهار دیواری محض است و زیاد ترین طول و عرض آن درست به مساحت یک مهمان خانه ی بیست نفره بود از ورودی بی دروازه و پست آن داخل شدیم، من به طرف مقابل ورودی داخل اتاق رفته و در یک محل کوچک صفه مانند نشستم و همه ی تعدادی که بودیم از راست به چپ تا ختم دیوار دو عرضانی نشستیم. 

حسین علی یک نوجوانی که هنوز بیست ساله نه بود و‌ نه می دانم به کدام نوع شامل خدمت عسکری شده بود، بی مقدمه به من گفتند(... مه خنک خوردیم کمی افتو اس مره پالویت جای بتی. من هم موافقه کردم. چون دیدم که او از لحاظ سن خرد تر از من و از لحاظ سابقه هم تازه آمده بود و همان لحظه برادرانم در نظرم آمدند.

دیدیم هر دوی ما در آن محل تنگ بوده نه میتانیم، من در جای حسین علی رفتم و او در جای من نشست. تمام آن حالت پنج دقیقه را دربر نه گرفت تک صدای فیر سلاح سنای پر (... وقتی گلوله از ان فیر می شود رعب آور است و فکر می کنید از پهلوی من فیر شده است...) همه ی ما را تکان داد و گلوله مستقیم به گردن حسین علی اصابت کرد و او نقش زمین شد. همه گی جگر خون شدیم و هر کس می گفت اجل او ره کش کد و هر چی دل شان بود گفتند که چرا آن جا آمدیم؟ چرا پروت نه کدیم و چرا چرا زیاد.. اما سودی نه داشت.

ضابط محترم صحی آمدند ‌و‌ دیدند او در کوما عمیق رفته و به فرمانده قطعه گفتند (...اگه طیاره زود بیایه و‌ کابل یا چاری کار انتقالش بتیم شاید خوب شوه... ولی وضعش بسیار وخیم اس...). 

همه آن جا را ترک کرده بودند، من و سه سرباز دیگر همراه با ضابط محترم صحی ماندیم و‌ حسین را با عقب نشینی به محل امنی انتقال دادیم. با آن که هنوز روز نیمه ی کامل هم نه شده بود اما متاسفانه طیاره نیامد و آواز ضجه ی ( بنگس ) حسین علی دل هر یک ما را آتش زده می رفت و من در میان همه خود را مقصر فکر می کردم (... احساس انسان که گاهی صدای وجدان هم می شود عجب حکمتی دارد...) با آن که تقاضای او را همه ی ما دیده بودیم که از سرما به گرمای آفتاب و در جای من آمد. به هر حال همه گی من را تسلی دادند که تقصیر تو نه بود و نصیبش بود خدا مهربان اس که جور شوه... اما حسین علی هرگز جور نه شد و با همان ناله های خاموش بی فریا‌د به خواب ابدی رفت و شهید شد.

مخلوقات عجیبی هستیم و پیچیده گی های خلقت ما را درک نه می کنیم.

پرسش های مکرری داشتیم که چرا؟ فقط یک بار فیر کردند و‌ چرا؟ اجازه دادند که فرار کنیم، چرا؟ در وقت دیدن تانک سوخته مزاحمت زیاد نه کردند و‌ چرا های دیگر...

به هر حال کاروان زنده گی ادامه دارد و در آن حالت که توقف خودکشی بود.

ما را فرستادند تا بالای اجساد شهدای گمنام خاک بریزیم، هنوز دو سه بیل نه انداخته بودیم که به دلیل شدت فشار پرتاب ریگ و جغل بالای اجساد، هر چهار ما احساس وامانده گی کردیم و دست های ما نه برای نیت سوء که برای احساس از اذیت اجساد توان کار را نه داشتند. از بالا به دقت دیدیم و گفتیم حتا اگر برای جلوگیری از تعفن در منطقه هم می بود، مردم محل یا نیرو های مسلح بومی آن ها را دفن می کردند. اما هیچ راه دست رسی به آن ها نه بوده و افتادن یک جایی آن ها آن هم تخته به پشت و آن پرسش‌ های بدون پاسخی است که تا حال در ذهن من و به گمان یقین هم کاران عزیز من در آن زمان خطور دارند. رفتیم و تا امروز نه می دانیم چی شد...؟

وقتی دوباره به محل اصلی برگشتیم، دیدم با آن که همه ی ما خسته و مانده هستیم و مرگ در کمین ما است، اما در چهره های هیچ کسی غیر از اندوه شهادت تانکیست قهرمان و حسین علی نشان دهنده‌ی ترس نه بل که گویای روحیه ی هم چنان  بلند است و کسی تلاش نه دارد به بهانه ی انتقال جسد شهید حسین علی خود را پیش بکشد. 

محراب الدین خان برای احسان الله (... بعد ها شهید شده است اما در بیش ترین وظایف هم یک جا بودیم ...) هدایت دادند که جنازه را به همراه من، اکبر و ضابط محترم صحی الی بازارک انتقال دهند و چرخ بال ها می آیند پس از اکمالات جنازه را انتقال می دهند.

آمدیم به قرارگاه صحرایی، اما آرام نه بودیم. 

من زیاد فکر کردم، که چرا روس های خوابیده در آن جا و با چنان امکانات خیره کننده به کمک ارتش و پلیس و امنیت ملی افغانستان همکاری نه می کنند و خوابیده اند. آن ها درست مانند امروز آمریکایی ها خوابیده بودند و نیروهای بومی تلفات سنگینی داده می دادند.

از همان جا بود که من تشخیص ‌دادم‌، آن ها همه استثمار گران اند و انسانیتی به غیر از اهداف اصلی خود نه دارند و شعار ها فقط برای بقای خود شان و فریب اذهان عامه است و بس.

وقتی یادم آمد که محترم دگروال عبدالرحمان خان فرمانده قطعه ی استحکام آن مشاور بی آب رو کرد که شاید در وطن خود شوروی سابق خاک روبی هم نه بوده باشد، گفتم خیر ببینه.

جنازه را در نزدیک میدان چه یی انتقال دادیم که برای نشست اضطراری و زود برخواستن چرخ بال ها آماده شده بود.

از آن جا به بعد مسئولیت محافظان ساحه بود که تخلیه و بارگیری چرخ بال ها را انجام بدهند.

بر گشتیم قرارگاه و چای جوش کرده خوردیم تا شب فرا رسید و پهره داری شروع شد. من هم پریشان شده می رفتم. 

 مدت زیادی بود از کابل آمده و‌ خبری از خانه واده ی ما نه داشته و فقط یک خطی فرستاده بودم. خودم را مصروف می کردم. در مطالعات آفاقی و جانبی خود یافته بودم که روان پزشک ها برای جلوگیری از واگیری افسرده گی ها و ملالت ها تغیر افکار مضر و سعی برای خنده کردن حتا اگر به زور هم شده بخندند. آن جا و آن حوادث دیگر مجال خنده برای ما نه می داد. 

در کشمکش ذهن و برای حال آن زمان بودم که یک باره داستان قادر جاوید از زبان مرحوم عبدالصمد مومند یادم.

بازارک همان جایی بود که قادر جاوید از هراس زیاد در پهره ی شب نا حق و به فاصله های کوتاه درېش می گفته و کسب را به خواب نه می گذاشته.

کمی با خود خندیدم و یادم آمد که قادر جاوید عجیب قصه هایی داشت. اما هرگز به وطن و حزب و دولت خاین نه بود. به یاد آوردم که او این جا برای دفاع وطن آمده بوده و ایادی حکمت یار برای بدنامی او و ضربه زدن به حزب و دولت، حیات خانه واده ی قادر را به مخاطره انداخته بود. برای حکمت یار بی تفاوت بود و است که کی چی میشه. مهم است که او به عنوان ستون پنجم انگلیس و پاکستان در داخل کشور به بادران خود چی دست آوردی دارد؟

روزی قادر مانند همیشه با عجله زنگ زد که میایی یا مه بیایم کار عاجل دارم. گفتم بیا در رستورانت نظامی ( سابق در چهار راه صدارت و با غذا های سنتی و مزه دار بود...) نیم ساعت بعد حرکت کردم و جانب رستورانت نظامی حرکت کردم. قادر جاوید که خودش تنها راننده گی داشت هم رسید.

رنگ و روی در رویش نه مانده، پس از سلام علیکی پرسیدم که (... خیریت اس چی کدی باز...؟ )

گفت ( ... مه کاری نه کدیم. زن بیدرم  می کنه، یکی از برادران خود را نام گرفت که زن [x].

پرسیدم چی کده؟ گفت (... خویش و قوم از او کلش  گلب الدینی هستن حالی خبر شدم که عکس های کل ما ره دزی  کده و به حزب اسلامی حکمت یار برده تا به کل ما کارت حزب اسلامی جور کنه و پسان  ما ره ده ده گیر دولت بته... تو خو او ره می شناسی دگه ...). گفتم (... تشویش نه کو... یک ورق سفید پیدا کردم تا گزارش را بنویسد...) گزارش را نوشت و گفتم (...برو پنایت به خدا مه خبر شدم به مقامات گزارش میتم...).

گزارش را مستقیم خدمت جناب محترم رئیس اداره بردم و پس از ملاحظه ی ایشان حیثیت رسمی حاصل کرد و به مراجع مربوطه ابلاغ شد.

چون من و قادر هم روابط دوستانه و نزدیک با خانه واده های ما داشتیم، خواستم بدانم که ینگه ی ما چرا؟ این کار می‌کند. و‌ مشکل خانه واده به ای رقم دسیسه سازی بازی با حیات عموم حل نه می شود. قادر جاوید گفت هر اقدام دیگری سبب جنجال های زیادی در خانه واده ی شان می شود.

من هم فکر کردم که ادارات موظف به اساس گزارش قبلی کار شان را پیش می برند، دیگر کاری پیش نه بردم.

اما آن طوری که بعد ها می شنیدم متاسفانه روابط خانه واده گی بر مبنای طرح های حزب اسلامی حکمت یار زیاد شکاف پیدا می کرد.

من خدمت رفیق ظاهر شاه منگل گفتم که ممکن است این اتفاق در هر خانه واده بیافتد و تعداد زیاد بی گناهان و بی خبر از همه چیز و در پی یک آشوب خانه واده گی دچار مشکلات شوند، باید راهی بیرون رفت به آن جست و جو کنیم. رفیق منگل قبول کردند و‌ مشترک نزد رئیس محترم اداره رفتیم، ایشان از من پرسیدند که فکر می کنم قادر جاوید راست می گوید؟ جواب دادم کاملن مطمئن هستم و اگر فرضیه بگیریم که حقیقت هم نه باشد، ولی یک‌ زنگ خطر و هشدار جدی است.

هدایت دادند تا جریان را شفری به ولایات   مکتوبی به عموم ادارات مرکزی اطلاع دهیم. 

ما جریان را به رفیق عثمان جان و رفیق عمرگل که آن کار در صلاحیت وظیفه وی ایشان بود اطلاع داده و از دفتر خود رسمن هم مکتوب فرستادیم. 

خوش بختانه که بسیار مفید هم بود و همه گی ما متوجه دسیسه سازی حکمت یار شدیم تا متوجه خانه واده ی خود هم باشیم. 

مدت ها از آن موضوع گذشت، قادر جاوید صبح وقت به منزل ما در ده مزنگ آمد و‌ معلوم بود که با خبر خوشی نه می آمد. دروازه را باز کردم، یک سلام داد و گفت؛ (... خانم X کار خوده کد، دو بجی شو مرمای امنیت آمدن و خانه ره محاصره کدن و پس از تلاشی اتاق های هر کدام به نام های کل یک یک کارت حزب اسلامی حکمت یاره پیدا کدن حتا به نام مه هم بود...) پرسیدم بعد چی شد؟ قادر جاوید خصوصیات منحصر به فرد داره شوخی یی کرد و ادامه داد: (... ولا اگه یک مرد ده خانی ما مانده باشن کل ما ره کت بابیم « پدر مرحوم شان» زنجیر و‌ زولانه کده بردند و تنا زنا و اشتک ها ماندن... پرسیدم تره چرا؟ ایلا کدن. گفت: (...  مه بر شان گفتم مه عضو حزب دموکرات خلق افغانستان هستم و قبلن به یکی از ادارات شما اطلاع داده بودم که شاید دسیسه سازی شوه‌‌‌‌...و مره یک سات پیش خلاص کدن... و حالی تو غم درونام از مه تحقیق می کنی ههههه گپای قادر اس دگه...). کمی تسلی دادم برش و مادرم هم دعا کردند که (... بچیم خدا مهربان اس گل خشک ده دیوال نه می چسپه... قادر گفت... ای مادر از ای مردم... گپ خشک شانام ده دیوال کاگل میشه...). لباس ها را پوشیده و با قادر جاوید یک جا طرف خانی شان رفتیم. در راه گفتم خانم X هم خانه گفت (... آه شویشه هم بردن خیالش که ما سرش نه می فامیم...) بسیار جدی تقاضا کردم تا قادر جاوید به ینگه چیزی نه گویه که مشکل دگه پیدا نه شود. 

داخل خانه‌ی شان در محله ی وزیر اکبرخان رفتیم که اوضاع آشفته و همه اطفال و زنان گریه دارند. به من جالب بود که حالت خانم X را ببینم، ایشان بیش تر از همه اشک تمساح ریختند و من هم ترک منزل شان کردم تا جریان را به مقامات محترم خود ما اطلاع دهم. هنوز آغاز صبح بود و روز جمعه و رخصتی عمومی. از رهبری محترم اداره معمولن یکی شان حضور می داشتند و با صلاحیت های ریاست. 

دفتر رفتم که کاکا خرم گل را دیدم بیرون می رفتند تا سودای صبحانه بیاورند، پرسیدم ( ...امشو ده دفتر کی بود...؟ ). گفتند: (... رئیس صاحب. برو بیدار اس اگه می بینیش...). حرکت کردم طرف دفتر که محترم رئیس صاحب به قدم زدن برآمدند. 

پس ازرسم تعظیم سلام دادم، دلیل وقت آمدن ام را پرسیدند. جریان را توضیح کردم. فراموش کرده بودند چون حدود چهار ماه فاصله ی زمانی در بین بود. عادت خوبی داشتند و برای یک کار عادی هم سوابق را مطالبه می کردند. 

هدایت دادند تا سوابق را از دفتر خود ما نزد شان ببرم. همه را دیدند و امر کردند که به حوزه ی محترم اول نامه یی به تعقیب نامه های قبلی بنویسم. حوصله ی تایپ کردن نه بود، اجازه گرفتم که توسط قلم بنویسم. پس از ختم مراحل نامه نویسی، نامه را گرفته با کتاب رسیدات ما روانه ی محلی شدم که خانه واده ی محترم قادر جاوید در پی یک دسیسه ی درونی آن جا زندانی بودند. رفیق شهید جلال رزمنده را دیدم که تشریف داشتند و نان کمونیا (... اصطلاح مروج خوراکی صبحانه یا شبانه ی پرسونل شامل وظایف خاص عسکری...) کنترل می کنند که در کنج یک اتاق کلان انبار شده و قابل توزیع بود. جریان را خدمت شان عرض کردم. مکتوب را ملاحظه کرده، پرسیدند که (... ای مردم چی رقم مردم هستن...؟...

اطلاعات ما دقیق بود... کل شان کارت های حزب اسلامی حکمت یاره دارن...). 

من گفتم (...حکمت یار عجب قاتل مدسسی اس... حالی شیرازی خانه واداره هم به هم میزنه...). هدایت دادند که (... ما به اعتماد نامه ی ریاست شما ایلا می کنیم شان و کتیت ببری شان. حالی پیش معاون صاحب اول برو... ) و لطف کرده با دستان خود دو بسته نان را به من داده گفتند یکی آن را به راننده ی محترم بدهم. معاون صاحب اول شان تازه از ریاست ما رفته بودند که معاون محترم دوم ما بودند و می شناختم شان...

خدمت شان رفتم و با محبت زیاد گفتند: (... مه خبر داشتم همو‌ وختی که تو اطلاع داده بودی و رئیس صاحبه هم گفتم اما متاسفانه چاره نه بود برو به خیر ببری شان اما باید ضمانت بتن... و موافقت کردند که قادر جاوید ضمانت خط را از سلسله ی مراتب دفتر دولتی و سازمان اولیه ی حزبی و ناحیه‌ی حزبی ترتیب کند امری که غیر معمول بود اما برای رعایت کمک به خاطر اطلاع قبلی شان چنان کار را لازم دیدند. به مسئولان امنیتی و انتظامی هدایت دادند تا همه را رها کنند. داخل اتاق شدم که همه به خصوص پدر محترم حاجی صاحب ( خدا بیامرزد شان ). به حالت خسته حضور دارند. من گفتم (...به خیر خلاص شدین...دعا کردند...) بیرون بر آمدیم که قادر جاوید با موتر ایستاده است همه گی را در موتر ما و موتر قادر تا منزل شان انتقال دادیم و‌ من برگشتم خانه بسیار خسته هم بودم.. قادر جاوید را همکاران گرامی رادیو تلویزیون ملی افغانستان می شناسند از مسلکی های پارینه و آگاه امور رادیو و تلویزیون اند. مخصوصن دایرکت.

این داستان یادم آمد و گفتم حکمت یار دست از سر ملت ما بر نه می دارد و تاکنون همان حال را دارد..

شاید همه ی این ها روزی من را هم ترور کنند. اما توکل ما به خدا است.

تفکرات انسانی چقدر آزاد اند که نه جنگ را می بینند و موانع را می شناسند و خیالات من در آن روز شوم برگشت به بازارک و‌ جنازه ی شهید حسین علی تا کجا ها رفتند و شاید حکمت زنده ماندن من هم آن بوده تا این روایات را به شما برسانم؟ وزنه آن روز بین مرگ من و مرگ حسین علی فقط چند دقیقه ی محدود تغیرات تقدیری آمد. تا به خود آمدم گفتند: قروانه ( اصطلاح غذای طبخ شده ی منسوبان قوای مسلح در جابجایی ها ی بیش از یک روز...) تیار است...

ادامه دارد...

+++++++++++++++++++++++++++++

 

بخش بیست و هشتم

حافظه ی بعید من برخلاف حافظه‌ی بعید قانونی صاحب بسیار فعال است.

بخش بیست و هشت:

محترم سید نورالله معاون جنبش ملی اسلامی افغانستان را در جوانی او شناختم.

حالات همه گی در آن روز های خاص پنجشیر من را با خود مصروف ساخته بودند و پنجشیر دیگر مکان استراحت آرام من و کله پاچه خوردن در کوه پارنده یا قدم زدن در بازارک نه بود.

پس از رفتن دوباره به قرارگاه صحرایی فرصتی بود تا همه سربازان و افسران آماده‌ی نماز خواندن و نان خوردن شوند.

من هم پس از فراغت، جریان حمایت از ماین روی جاده و حمایت نه کردن از ماین انحرافی از جاده ی اصلی آن هم در آن شن زاری که تصور آن هم نه می‌رفت را در ذهن ام دوران دادم. در آن شن زار امکان جا به جایی ماین ضد پرسونل (اصطلاح مرکب فارسی و انگلیسی) بسیار متصور بود. این که چرا آن ماین کلان سبز رنگ ضد تانک را آن جا تعبیه کرده اند، مشکوک بودم.‌

عبور وسایط جنگی زرهی و کلان از آن مسیر دشوار نه بود، اما وسایطی که تایر داشتند مانند گاز های ۶۶ و زیل های ۸ سلندره ی سبک و حتا یک نوع زره پوش( بطری چهل ) بد شکل ظاهری که توان راه رفتن در راه های عادی را نه داشتند

 کمی فکر کردم که با ورود به آن جا در تله و دام می افتادند.

از محاکمه ی وضعیت ( اصطلاح نظامی ) که در نبرد های ارتش امر مهم بود اثری دیده نه می شد. 

با توجه به تجارب اوپراتیفی هیچ عقل سلیمی قبول نه می کرد که آن ماین کلان در آن گوشه یی تنها و بی عبور تانک ها و وسایط جنگی سنگین به خصوص زنجیر دار بدون کدام دامی جا به جا شده باشد و به گروه های ماین روبی هم مزاحمتی نه شود تا آن را انفجار دهند و بر عکس ماین های روی جاده چنان محافظت شوند که گویی محافظین آن در آن محل حضور دارند. 

تحلیل من این بود که با آن کار سعی داشتند مسیر قطار را به شن زار کنار جاده بکشانند تا بتوانند همه را که امکان عبور آن ها محال و زمین گیر شدن شان قطعی بود یا از بین ببرند و یا هم به اسارت بگیرند.

من که به قول محترم عبدالشکور خان ضابط عسکر بودم، حیران ماندم دید گاه خود را چی؟ گونه برای محترم محراب الدین خان ( بعد ها شهید شدند )، ابراز کنم.  

مشکل بود و‌ است تا در میدان نبرد طرحی را ارایه دهی که نه از تو خواسته اند و نه صلاحیت آن را داری به ویژه که سرباز باشی و کدام حالتی به اساس طرح تو بیاید، قبولی دیدگاه سربازان یا افسران غیر مسئول رهبری امر بسیار نادر است. من لازم دیدم طرح خود را با محترم حمید الله خان که در پوسته کاملن آشنا شده بودم در میان بگذارم.

از ایشان خواستم تا اجازه بدهند تا نظر خود را از محاسبه ی اوپراتیفی بدهم و جانب احتیاط را رعایت کرده گفتم حتمی نیست که گپ من صد فیصد راست باشد، فقط یک برداشت از تجربه های من است آن هم در جبهه نه بل در دوران کار های عملی.

خوش بختانه قبول کردند که من نظر خودم را بگویم.

گفتم: 

( ... امنیت مین های  سرکه به خاطری می گیرن که قطار مجبور شوه و از راه ریگزار تیر شوه ای که باد از او چی میشه و چی می کنن؟ خدا میفامه... بهتر اس هر رقم شده همی مین های سرکه تصفیه کنیم... ).

 

حمیدالله خان گفتند: ( ... یادت اس که گفتمت پنجشیر آرام نمی مانیت؟ رنگ ته سیل کو پریده چرا ترسیدی؟...).

بعد ادامه دادند که با من شوخی کردند و نظر من را به قوماندان صاحب جبهه می گویند. ساعت شان را دیده و گفتند ( ... دو سات دگه مانده ای قطار بی سر و پایه سیل کو که ایستاده اس کل از ای ها باید شو تیر شون...). من که تا آن دم چنان وظیفه یی را نه دیده بودم، دچار سرگیچه و توهم شدم. اما چاره یی جز تن به تقدیر خدا دادن نه داشتم. 

حمیدالله خان رفتند خدمت قوماندان صاحب جبهه تا نظر من را بگویند. دیری نه گذشت که از گوتکه ( موتر کلان حامل امکانات بود و باش و رهبری فرماندهان صحرایی ) من را صدا زدند.

محراب الدین خان شوخی کرده، گفتند (... چی نظر داری حالی روز ما گشت که عسکر ما هم نظر میته... راستی من خجالت کشیدم و پشیمان شدم که با خنده ادامه داده و فرمودند‌...  مذاق کدم حمیدالله خان نظر تره به مه گفت... اما دلیل خوب نیست شما مردم بی از او سر هر چیز مشکوک‌ هستین از خود تان خدا خبر داره... ولی همی مین کلان ده او رقم جای مره هم ده چرت برده...). 

وظیفه دادند تا پیش از عصر یک بار دگر هم همان شن زار ها را بگردیم و کمی پیش برویم که چی چیزی کشف می شود.

تا ده دقیقه ی دیگر در یک اراده موتر زیل سوار شدیم، دو نفر صاحب منصب های محترم داخل موتر پهلوی راننده و من با دو سرباز دیگر در بادی موتر حرکت کردیم.

مسیر قرار گاه صحرایی تا آن ساحه ی کاری امنیت بود و تشویش نه داشتیم.

به دور تر از محل پیاده شده و از راه باغ خود را به محل ماین انفجار داده شده رسانیدیم.

حدود نیم کیلومتر  و بیش تر از آن همان ساحه ی شن زار را جست و جو کردیم و هیچ اثری از ماین دیگر یافت نه شد. اما دیدیم که وسایط نقلیه به بسیار ساده گی زمین گیر شده می توانستند، هر چند تانک ها که اول عبور می کردند راه می ساختند، اما عبور وسایط تایر دار ممکن نه بود. 

وقتی حمیدالله خان مطمئن شدند، برای من گفتند (... یک کار دگه تو بر ما کشیدی از مه می کنی دگه ده ای گپا غرض نگی بان خود قومندان می فامن و کار شان...). معذرت خواهی کردم و برگشتیم. حمیدالله خان برای ارایه ی گزارش رفتند و ما به بلنداژ آمدیم.

هدایتی را که از قوماندان صاحب آوردند همان بود تا به هر شکل شده سرک از وجود ماین های احتمالی تصفیه شود.

ما که عسکر بودیم‌ و تجربه ی جنگی هم نه داشتیم، خود راتقریبن کورکورانه مجبور به اجرای امر می دانستیم و کاری هم کرده نه می توانستیم.

برعکس گفتند که حرکت برای تصفیه ی سرک نزدیک های غروب خورشید و پسان تر از آن باشد. 

برای من که هر کاری تازه گی داشت، منتظر ماندم که هر کسی هر چیزی کرد مانند او عمل کنم.

چراغ های دستی و نور پرداز های مختلف سبک و سنگین در قرارگاه بود. 

جنراتور کار قطعه ی ما یک سرباز بسیار شوخ طبعی بودند. اصطلاح سیاسی ( اتوریته ) به هجو و شوخی ( اوتور اتورت ) می گفتند.

به هر کس یک چراغ های دستی متوسط دادند و برای من هم. در ضمن به من گفتند (... ما و تو سرباز هستیم هوش کو اتور اتورت پیش ای مردم خراب نه شوه...). پرسیدم نه فهمیدم. گفتند (... در وظیفه نه ترسی که ای مردم آدمه ریشخند می کنن... توکلته به خدا کو... ای مردم همه گی به دعا و خنده میرن میگن اگه خوش باشیم یا خفه مجبور هستیم بریم یا زنده میاییم یا شهید می شویم...). تشکر کرده گفتم (...توکل ما و شما به خدا, از طرف مه تشویش نه کو مه هم تسلیم تقدیر خدا هستم و از دگا کده زیاد نیستم...). 

تا رسیدن غروب خورشید کمی فرصت استراحت دادند ما.

استراحتی که نه می شد. 

مطالعات کم و بیشی که در مورد جنگ های چریکی داشتم در ذهن ام دور می زدند و فکر می کردم ما همه با چریک های همان زمان رو به رو هستیم که گاهی پارتیزان هم یاد می شوند.

تجربیات مدون و عملی نبرد ها نشان داده که فرساینده ترین جنگ های داخلی و یا خارجی همین نوع جنگ است. زیرا متعرض جنگ جو را به چشم نه می بیند، از اراضی و خطرات آن آگاهی نه دارد، تعداد و موقعیت دقیق و امکانات جانبی مقابل را نه می داند و خود در موقعیت محکوم به وارد شدن ضربه قرار دارد و جانب مقابل در بلند کوه ها بلند تپه ها یا در زیر زمینی های همواری مانند کندهار و شمال کابل و پهن دشت شمالی تا پل متک ( ...داستان آن در سلسله می آید...) که او متعرض را می بیند و نشانه می گیرد و هر کاری بخواهد با او می کند تا حذف اش کند.

من در یک گذر فکری افتادم که روزی با امکانات خوبی هر جا می رفتی و مهمان گونه دوباره می آمدی و حالا این جا هستی تا گام های تقدیر را باور کنی و با آن ها هم گام شوی.

یادم آمد از ادامه ی سفر طولانی کاری من در رکاب مرحوم رفیق حاجی محمد که از ولایت بلخ آغاز شده بود و داستان افتتاح پل حیرتان و عادت های کم نظیر شادروان رفیق کارمل را که شنیدن آن به ما تازه گی داشت. و در آن جا در بازارک پنجشیر خیالاتی شدم که واقعن چیزی به نام تقدیر وجود دارد. حافظه ی بعید من برخلاف حافظه‌ی بعید قانونی صاحب(... قانونی صاحب همه ماجرا های پیشا امروز از بن تا استعفای شان از کرسی وزارت داخله برای نمایش فداکاری به نفع کرزی صاحب و در اولین بار یاد کرد قهرمان ملی را فراموش کرده و در این اواخر طنز گونه هایی از آن روزگاران را روایت می کنند..‌.),  بسیار فعال بود و من را دوباره به گذشته ی سفر بلخ برد و یاد آوردم که

شب را در مهمان سرای امنیت ملی بلخ گذراندیم و هم کاران ما مصروف بودند، آن دو رفقای گارد امنیتی شاد روان رفیق کارمل هم با جمع دیگری جانب حیرتان حرکت کردند.

رفیق حاجی محمد مرحوم گفتند (... برادر کلان مه رییس کود و برق مزار شریف اس، ای مردم هم مصروف هستند، بیا می رویم ‌کود‌ و برق یکی دو روز بعد می آییم باز تنظیم می کنیم که چی کنیم...).

چون من تحت نظر ایشان کار می کردم، گفتم (... اگه اینجه رییس یا معاون صاحب ریاسته می بینی حالی یا هر وقت دگه باز خودت برو...). قبول کردند و رفتند دنبال گرفتن یک عراده موتر.

 ولایات بزرگ افغانستان مراکز زون ها و ادارات دولتی چهار یا پنج ولایت تحت مدیریت آن قرار داشتند که بلخ یکی از آن زون ها بود.

ما برای رفتن به جوزجان ضرورت هم کاری مقامات محترم در امنیت بلخ را داشتیم.

طبق برنامه رفتیم در ساحه ی زیبا و دل پذیر کود و برق.

به دلیل موقعیت وظیفه پی، یافتن نشانی منزل انجنیر صاحب سخی چندان سخت نه بود. 

بسیار لطف و محبت کردند.

عمر خود شان و خانه واده ی محترم شان دراز.

آن زمان ساحات رهایشی همه ولایات از یک زیبایی و روح افزایی خاصی برخوردار بودند.

عصر روز برای گردش بر آمدیم و همین گونه دو شب و روز را با محبت زیادی از میزبان گرامی ما گذراندیم.

امکانات موجود آن جا زمینه‌ی برقراری تماس مرحوم حاجی محمد را با مقامات رهبری ریاست امنیت ملی بلخ فراهم کرده بود. 

در روز دوم تماس شان با مسئولان محترم در بلخ تأمین گردید و خواهان انتقال ما به جوزجان شدند. 

پرواز ما به رغم تصادف نیک و کمک انجنیر صاحب سخی و لطف رییس محترم آن زمان امنیت ملی بلخ تنظیم گردید. تصادف این بود که عمله ی محترم یک جوره هلی کوپتر پلان رفتن به جوزجان را داشتند و تماس حاجی محمد مرحوم با رییس محترم اداره ی امنیت بلخ به موقع بود. 

میدان هوایی نظامی ده دادی نزدیک تر به محل اقامت ما بود و قرار شد، از آن جا پرواز صورت بگیرد.

با توجه به تجارب گذشته یی که من در سفر های مستقل وظیفه وی داشتم، برای مرحوم رفیق حاجی محمد توضیح دادم که پلان برگشت را هم دقیق بسازند. در ازدحام آن زمان سرنشینان هواپیما های نظامی باید تدابیر قبلی گرفته می شد.

به وقت محلی ۷ صبح میدان هوایی بودیم و پرواز صورت گرفت.

آگاهی قبلی شفری مسئولان محترم را متوجه ساخته بود که ما را در انتقال از میدان هوایی جوزجان ( آن زمان تنها  کوپتر ها در یک محوطه ی خاص و‌ تحت حفاظت نشست و برخاست داشتند ).

موتر موظف را زود تر یافته و خود را معرفی کردیم. راننده ی محترم سرباز جوان و خوش لباس با چهره ی جذاب و لهجه ی شیرین محلی و‌ خوش برخورد گفتند که مدیر صاحب عمومی ایشان را با ما توظیف کرده اند. موتر جیپ روسی جدید که آن زمان به همه ادارات دولتی توزیع شده بود.

میدان هوایی را به قصد مهمان سرای  تفحصات ( نام معمول محلی که بعد ها من مدت ها آن جا می بودم با خاطرات عجیب و غریبی که ان‌شاءالله خواهید خواند )،  ترک کردیم.

جوان قد بلند و لاغر اندام، نیمه خوش سیما و صمیمی با دریشی زیبا رنگ فولادی و دو سه تن دیگر در مهمان سرا ما را خوش آمدید گفتند. از وضعیت دانستیم که همان جوان محترم  مدیر عمومی اند.

خود را معرفی کردیم و با ایشان هم معرفی شدیم. همان حدس ما درست بود، در جریان معرفی دانستیم که آن دوستان دیگر یاور جناب مدیر عمومی، یکی دگر هم مدیر محترم بخشی اند که ما می خواهیم تازه اساسات آن را بگذاریم و نفر سومی محترم خیالی گل خان منتظم مهمان سرا بودند.

مدیر عمومی آن زمان سید نورالله خان بودند که بعد ها از هم راهان و معاون جنبش ملی اسلامی افغانستان تحت رهبری آقای دوستم مارشال امروز برگزیده شدند. و آقای دوستم از لحاظ تشکیلات جدید دفاعی اساس گزاری شده ی آن زمان تحت اداره ی ایشان بوده و بعد ها در ولسوالی سانچارک و حومه های دیگر در حال گسترش نفوذی بودند.

کار خود را از فردای رفتن شروع کردیم.

با توجه مسلکی بودن امور، لازم بود تا مفردات معینی برای کسانی که تازه در بخش مربوط گماشته می شدند توضیح گردد.

و ما به آن ترتیب چند روز را در ولایت جوزجان گذشتاندیم و محبت محترم سید نورالله چنان با ما بود. من با ایشان مدت ها ادامه‌ی آشنایی داشتم.

وقتی حوادث سیاسی و نظامی کشور دگرگون شد و البته در فضای قبل از آن هم روابط خاصی وجود داشت که هم مارشال صاحب دوستم و هم محترم سید نورالله همه را می دانند و کم تر کسی از رخ داد آن زمان اطلاع دارد تا این که شاهد تحولاتی بودیم. سلسله ی همه ی جریانات را تا آن جا که من می دانم و گاهی در آن ها حضور داشته در آینده های نوشتار مرور خواهید کرد... 

 

فرمانده مسعود بازی اوپراتیفی زیادی انجام داد  

من بعد ها در ولایت خوست چنان حرکت های مشابه را دیدم که به نوبت خواهید خواند.

از سلسله خاطره نگاری های عثمان نجیب - بخش بیست و نهم 

بخش بیست و نهم:

آوا ها و افکار انسان پدیده های نه ترس اند و رک‌ و راست.

غرق در همان افکاری بودم که هدایت حرکت به سوی وظیفه ی ماین روبی را دادند ما.

این بار مجهز تر بودیم و با همراهی یک تانک سنگین وزنی که ابزار های خنثا سازی ماین ها را در پیشاپیش خود حمل می کرد و سنگینی آن ها کم تر از خود تانک نه بودند. آن ابزار ها فقط در حالاتی مورد استفاده می بودند که نیروهای ماین روب زیر آتش قرار می گرفتند و یا از خنثا سازی ماین های بزرگ عاجز می ماندند.

گروه‌ ما پیش تر از تانک بوده و طبق برنامه یی که وجود داشت تانک کمی دور تر ایستاد و هدایت شد تا برای احتیاط ساحه ی کلان تری را جست و جو کنیم.  به محل ماین تحت حمایت نیرو های فرمانده مسعود رسیدیم.

با وجود اضطراب، هر قدر نزدیک شدیم مورد حمله قرار نه گرفتیم تا مرحله یی که وسیله ی الکترونیکی و سیخ های جست و جو یقین ما را به موجودیت ماین کامل کرد.

برخلاف صبح آن روز، هیچ علامتی از حمایت ماین ها و انداخت سلاح که بیش یا سلاح های سنایپر و یا هم مانند او بودند دیده نه شد و ما هم تهدید نه شدیم. در نتیجه محترم اکبر خان که هر دو ماین را کشف کرده بودند به انفجار ماین تصمیم گرفتند زیرا تصور بیش تر به سیستم زنجیره یی ماین ها بود که می توانستند سبب تلفات سنگینی شوند. 

پس از انفجار ماین و مرمت دوباره ی همان قسمت جاده ( معمولن جغل و سنگ و خاک ), پیش رفتیم و گمان احتمالی ما درست بود. اگر فرمانده عمومی جبهه همان صبح انحراف از مسیر اصلی جاده به طرف شن زار را صادر می کردند، بی گمان زمین گیری بیش تر وسایط و نیرو های شامل قطار را در پی داشت که پلان جانب مقابل هم همان بود.

آن گاه من بیش تر به تعریف روش های جنگ پارتی زانی یا چریکی و فرسایشی پی بردم که از قبل چیز هایی پیرامون آن ها خوانده بودم.

فرمانده مسعود وقتی متوجه شده که قطار از حرکت صبح صرف نظر کرده و ماین روی جاده هم به حال خودش رها شده، او هم روش عمل خود را تغیر  داده  برای روبیدن ماین ها و عبور در مسیر راه از بازارک تا جنگلک و مقابل تنگی باد قول مزاحمتی و تهدیدی برای ارتش و پلیس ایجاد نه کرد و ما به راحتی از آن جا ها گذر نموده یا بهتر بگویم به ساده گی خودمان را داوطلبانه در حفره ی از قبل آماده ی فرمانده مسعود پرتاب کردیم.

محلی را که به نام تانک سوخته می گفتند با یک پیچ‌ (گولایی) از راست به چپ و عبور از بلندی جاده با ارتفاع بسیار بلند و لرزان و لغزنده گی دار جانب دریا  قطار و وسایط را به سوی آستانه هدایت می کرد. استانه یی که حد اقل تا نزدیک به شش ماه بودن من در پنجشیر دست دولت بدون تلفات و ضایعات به آستان او نه رسید. 

 آستانه بخشی از بازارک است و از لحاظ فاصله هم بسیار دور نیست، اما رسیدن به آن اگر ناممکن نه بود چندان سهل هم میسر نه می شد.

محترم ژنرال شرف الدین خان رییس ستاد (ارکان) سپاه و فرمانده عمومی جبهه که ممانعتی در راه ماین روب ها نه دیدند هدایت حرکت قطار از بازارک صادر کردند.

هر چند قطار با عبور از مناطق جنگلک و ملسپه تا باد قول ( من بیش تر واد خول شنیده‌ام ) بی درد سر رسید.

آن جا گیر افتادیم و تاریکی شب هم مشکل جدی دیگری شد، هر چند قطار باید شب هنگام عبور می کرد‌.

دوباره نوعی وضعیت دفاعی اعلام و هر بخش مکلف به حفاظت محدود ی خود شد. به ما امر کرده و در همان تاریکی شب به تطهیر ( اصطلاح مسلکی انجنیری و ماین روبی ) ساحه فرستادند ما. چراغ های دستی باید دزدانه روشن می شدند تا هدف قرار نه گیریم با مشکل تمام توانستیم حدود سه تا چهار صد متر را تطهیر کنیم. دگر مجال واکاوی و جست و جو نه دادند ما و با فیر های شمرده اما معلوم دار گلوله های نور افکن ( در عسکری مشهور به رسام ) مانع پیش رفتن ما می شدند. دست بلند آن ها بلدیت قبلی به ساحه و هدف بودن هر منطقه در آن بود. در پنجشیر وضعیت اراضی چنان  است که بیش ترین امتداد جاده یک پهلو به دریا دارد و یک پهلو هم به سلسله کوه های جانب چپ جاده زمانی که از کابل داخل پنجشیر می شوید. 

گلوله های تنگی باد قول دست از سر ما بر نه می داشتند تا این که باز هم به عقب نشینی کوتاه امر شدیم. فاصله ی کمی عقب نشینی کردیم و محراب الدین خان ( بعد ها شهید شدند ) گفتند باید در یک محل پنهان کوه طرف چپ یا شمال جاده پوسته و پهره داری افراز شود و صبح زود به تصفیه و تطهیر ساحه برویم.  ساعت های دو شب بود که صدای غرش تانک از مسیر آستانه همه را به خود متوجه ساخت. آن گاه هر کسی در گروه کوچکی تنظیم و از فرماندهان عمومی و فرعی تا سربازان فقط در فکر گذراندن شب بدون تلفات انسانی و عبور بی جنجال بودند و خواب در چشم کسی نه بود و همه نزدیک هم بودیم. پس از پرس و پال دانستیم که یک عراده تانک از آستانه به سوی ما حرکت کرده و گروه استحکام هم در پاک کاری ساحه از آن طرف بسیار پیش آمده اند. خطری در تصور نه بود. تانک در آن تاریکی شب راه عبور کرده و تا قرار گاه صحرایی در تنگی باد قول رسید. تانکیست جوان و رشید اما تنها از تانک پیاده شد. تقریبن همه استحکام چی ها او را حلقه کرده و پرسش های متداول راه را از او کردیم و من که هنوز زیاد بلد هم نه بودم فقط می خواستم بدانم که چی؟ گونه شد که او به آن جا آمده است. توضیح دادند (...که قوماندان صاحب جبهه با قوماندان ما در آستانه تماس مخابره یی گرفته که امکان تطهیر راه ره از اطراف آستانه بسنجن و تا جای زیاد همراه مه یک گروپ استحکام چی ها آمدن و‌ پس رفتن مه ای طرف آمدم قطار حرکت کنه مام از پشتش میرم. خطر مین نیس چون مه تیر شدم و خنده کنان گفتند کار شما ره می کدم... کل ما دعا کدیم که ضابط صاحب به خیر بروی ( تانکیست ها، راننده های سلاح های سنگین حرکی همه صاحب منصب ها و خرد ضابطان عزیز ما بودند...). آن جوان تانکیست از برادران هزاره ی ما و‌ چنان آراسته به زیبایی خلقت که گویی از ابنای بشر نیست خوش  و خوش حال طرف فرمانده عمومی جبهه حرکت کرد که در آخر قطار موقعیت داشتند. 

چند دقیقه نه گذشته بود که ما هم فکر کردیم کار ما تمام شد.‌ چون تانک از سرک عبور کرده و آسیبی نه دیده. 

حرکت قطار شروع شد و ما را به قرارگاه عقبی خواستند.

همه وسایط جنگی زرهی و موتردار باید با چراغ های خاموش عبور می کردند.  تعداد زیادی وسایط گذشتند و اما آتش گلوله بر آن ها را پایانی نه بود.‌‌ به دلیل عدم توقف قطار پندار ها آن بود که همه گی بدون جنجال گذشته اند و گلوله ها به آن ها اصابت نه کرده است، اما تشخیص اساسی در آن دل شب مشکل بود. 

تعداد زیادی وسایط عبور کردند که آن تانکیست جوان و رشید رفیعی جوانی و شهادت برگشته و گفتند (...مه هم پس می روم به خیر و به قومندان صاحب راپور خیریت دادم...). پس از خداحافظی حرکت کردند.

در مخیله و باور هیچ یک ما نه می آمد که تا چند دقیقه ی دیگر چی؟ رخ می دهد. زیرا اول او با تانک خود از همان راه آمد و بعد تعداد زیادی وسایط با وجود انداخت های مداوم عبور کرده و به سوی آستانه رفتند. کمتر از ده دقیقه رفته بودند که صدای انفجار مهیبی همه جا را تکان داد و باقی قطار که از دنبال تانک حرکت کرده بود توقف کردند و شب هم از نیمه ی کامل گذشته بود. 

همه فهمیدیم که تانک را ماین زده است. ولی همه به خصوص صاحب منصب های با تجربه ی استحکام حیران بودند که چی گپ شده است. آقا گل خان کوهستانی که استحکام چی ماهری بودند و در وظیفه آمده بودند به محراب الدین خان گفتند که (... صایب ای مین فوگاس بوده و برقی... نوعی که از مواد انفجاری قوی با جا به جایی مهمات انفجاری دیگر و یک سیستم برقی سیم لچ و‌ قابل تعامل کیبلی ساخته می شوند و در عرض کامل یک جاده نصب می شوند و با تصادم به آهن چین تانک یا وسایط جنگی زرهی چین دار انفجار عظیمی را بر پا می کنند...).

ادامه دارد...  

 

چهل سال است که پیکر شهید و سوخته دفن می کنیم.

بخش سی ام:

پس از انفجار مهیبی که همه‌ی ما دانستیم خطرناک بود، ما را در همان نیمه های ناوقت شب برای کشف جریان و هم چنان تطهیر ساحه فرستادند.

مرگ در یک قدمی هر کسی قرار داشت و هر گاهی ممکن بود نوبت یکی از ما ها برسد. دلیل هم تاریکی مطلق شب، خطر وجود ماین های ضد پرسونل و انداخت های هدف مند به سوی ما بود. در حرکت شدیم سوی ساحه ی انفجار که به طرف آستانه بود. وسایط نقلیه یی قطار ایستاده ناشی از انفجار ماین هم به خود شان مشکل ساز و هدف نمایان بودند و هم برای ما مانع جست و جوی ماین ها.

اما قدر مسلم این بود که تا آن ساحه دیگر ماینی وجود نه داشت و نیروهای فرمانده مسعود (قهرمان ملی) گلی را به آب داده بودند.

گروه ما را به دو دسته تقسیم کردند، من شامل گروهی بودم که به جانب راست قطار ایستاده یعنی جنوب جاده مشرف به دریای پنجشیر حرکت کردیم.

چند متری پیش نه رفته بودیم که اولین موتر منحرف شده و سقوط کرده به دریا را دیدیم، ساحه یک بلند روی دارد که از سطح دریا بسیار بلند است.

یکی از راننده ها که از زیر آتش گرفتن قطار سراسیمه شده و موتر از اراده اش خارج گردیده به دریا سقوط کرده، گروه بان ما موضوع را در مخابره گزارش داد تا گروه تخلیه کاری را که قرارگاه برای شان هدایت می دهد انجام دهند.

به دلیل روشن بودن چراغ های عقب واسطه که پسا سقوط به طور نیمه عمودی با زمین برخورد کرده بود تشخیص می شد که سقوط خطرناکی بوده و احتمال زنده ماندن راننده بسته به یک معجزه ی خدایی بود. ما به حرکت ادامه دادیم و این بار هدف غیر مرمی های آتش زا مشهور به رسام قرار گرفتیم.

به مشکل حرکت کردیم و هنوز نه می دانستیم که محل آن انفجار در کجا است؟

تا رسیدن ما چهار عراده موتر سقوط کرده به دریا را دیدیم و گروه بان ها راپور آن را از طریق مخابره می فرستادند.

در آخرین موردی باید پیش می رفتیم، دیدیم یک عراده موتر تانکر حامل تیل دیزل هدف اصابت گلوله قرار گرفته و تیل نه چندان فراوان از آن به سرک می ریزد و از راننده خبری نیست این موتر به دست چپ ما جانب کوه بود.

گویی همین واسطه وسیله ی نجات ما از مرگ شد.

به ما هدایت دادند تا به هر ترتیبی شده سوراخی را پنهان کنیم که به اثر اصابت گلوله موجب ضایع شدن تیل می شد.

همه به آن مصروف شدیم که انفجار های پی در پی آرامش نسبی شبی نزدیک صبح و بی خواب ما را برهم زد و تعداد زیادی از همکاران ما شهید شدند.

به هر ترتیبی که شد آن سوراخ را مسدود کردند و راننده را می پالیدیم و نه یافتیم.

هدایت دادند که تا آرامش کامل انفجار ها در جاهای مان باشیم.

آتش انفجار ها نشان می دادند که فاصله ی چندانی با آن نه داریم. دیگر کاملن متیقن شدیم که آن انفجار اول از تانک همان جوان رشید وطن بوده و انفجار های اخیر هم مهمات و گلوله های داخل تانک بودند که یکی پی دیگر منفجر می شدند.

صاحب منصب های محترمی که ما را اداره و هدایت می کردند و تجارب خوب گذشته ی جنگی هم داشتند به نتیجه رسیدند که دیگر کاری از ما ساخته نیست و مطابق هدایت مرکز فرماندهی صحرایی باید بمانیم که روز شود.

هر کدام بر گشتیم به محلات اولی خود و من هم پشت یک بلندی نه چندان کارا در جانب راست جاده به طرف دریا جا به جا شدم. طرف چپ من جاده کمی عرضانی تر و هم چنان یک واسطه ی قطار توقف داشت که راننده ی آن هم بود.

وقتی خواستم کمی تکیه کنم، خوابی که نه بود و اضطراب زیاد و‌ خون و آتش پیش چشمان و فکر آن جوانانی که با موتر های شان در دریا سقوط کرده اند و ده ها پرسش دیگر هر یک ما را ناراحت می کرد و لشکر صبح بر قشون سیاه آن شب تیره و تار غلبه کرده می رفت. کم کم روشنی حالت ناشناسی بود که از کوه آن سوی دریا ( جنوب ) ما را آماج تک فیر های سنگین قرار دادند که هدف بیش تر شان قطار ایستاده شده بود. (.. بعد ها قطار ما در کنرها ایستاد و همه به خواب رفتیم اما خوش بختانه آماج قرار نه گرفتیم...). داستان در جای آن روایت می شود ان‌شاءالله.

من هم که همه چیز برایم نو بود فکر کردم مانند دیگران در همان جا که هستم پروت ( اصطلاح جمع نظام عسکری ) کنم. و چنان کردم.

به مجرد پروت کردن بویی غیر عادی دماغ هایم را آزرد، چنانی که از توان و برداشت آدم بلند بود. فکر کردم که چرا این بو را در اول آمدن نه من و نه هم راهان من حس نه کردیم. با آن که به صبح فاصله ی زیادی نمانده بود، چراغ دستی خود را بسیار با عجله به سوی محلی که بوی می داد و من به آن نزدیک بودم انداختم. تصویر حقیقی و هول ناکی دیدم، جسد شهید و خشک شده ی یک سرباز لاغر اندام قد میانه. واقعن بسیار ترسیدم، عاجل به محترم آقاگل خان راپور دادم. گفتند بیا طرف ما و تا روشنی صبر کو. آن ها پایین تر از ما اتراق اجباری کرده بودند، رفتم نزدیک شان و ماجرا را گفتم. حدس من آن شد که او تنها نه بوده و شاید جسد های دیگری هم باشند یا شاید همان تانک نا آگاهانه کدام جسد شهید را زیر زنجیر های خود خرد کرده باشد یا چرا دولت آن جسد شهدا را انتقال نه داده و همین چیز ها زیاد.

روشنی همه گیر شد و‌ همه ی ما ساحه را دیدیم که نشان می داد در ظرف کمتر از ده ساعت چی حالی کشیده و بوی دود و باروت سوخته گی و شهادت فضای عادی محله را تغیر داده و میله ی تانک حریق شده از دور معلوم می شود و سر به فلک کشیده است.

اولین کار ما آمدن به طرف آن جسد شهید بود.‌ (...وقتی آن را دقیق دیدم به یادم آمد که محمد انور رفیق ما در امنیت ملی کندهار شهید شده و سوخته بود، وقتی ما به آکادمی علوم طبی رفتیم، در سرد خانه ی آن بیمارستان سراغی از جسد شهید رفیق انور نه یافتیم. هم کاران ما فکر کردند که شاید هنوز او را انتقال نه داده باشند. جدول شهدا را دیدیم که نام او است و‌ سفری که از شهادت او رسیده بود درست بوده. اما جسد کجا بود؟ پرسش همه ی ما شد. بیرون سرد خانه و‌ اطراف آن گشت زنی کردیم تا معلومات دقیق به دست بیاید. حامد ( بعد ها کرزی صاحب او را جنرال ساخت که داستان دل چسپی دارد...) صدا کرد: ( اینجه صندوق های تابوت واری چندین تا سر به سر مانده گی است...) عقب ساختمان سرد خانه. همه ی ما دویدیم و رفتیم سر اولین صندوق دراز را باز کردیم که جسد شهید رفیق انور بود.‌ قابل درک است که در ان آن لحظه انسان چی می کشد؟ حس کنج کاوی ما زیاد شد و همه صندوق ها باز کردیم، جسد شهدای پنج صندوق آخر از تعداد زیادی صندوق هایی که آن جا بودند را چنان خشک شده دیدیم و مشکل بود باور کنیم در چنان مرکز بزرگ صحی و چنان امکانات این گونه برخوردی با شهدا شود.

با شتاب به مسئولان محترم اطلاع داده و جنازه ی رفیق انور را برای شست و شو و کفن کردن داخل محل معینه انتقال دادیم.

آن دوست مسئول گفتند: ( از بسی که شهید زیاد می آید ما اصلن نه می فامیم که چی وخت آمده و ده کجاس...) همه ی ما کمک کردیم و آن پانزده صندوق را در ساحه ی دید موظفین بخش قرار دادیم که خود شان گفتند....)

فکر کنیم چهل سال است ما فقط جوان و‌ جنازه دفن می کنیم. بعد ها روایتی از ولایت خوست دارم که شخص خودم و همکاران ما جنازه های بی شمار شهدا را مانند چوب و ذغال در موتر های ( گاز ۶۶ ) به بیمارستان نظامی ولایت خوست انتقال داده ایم.‌..). این که هزار ها تن در دو سوی جبهات رها شده اند را کسی نه می داند.

طبق هدایت مقامات جسد را در گوشه یی جا به جا کردیم و بعد بخش صحی آن را انتقال داد. این هم زمان بود با عقب نشینی وسایط برای عبور تانک جر که باید آن تانک سوخته را از روی جاده بردارد.

همه فکر کردیم که ‌چطور آن جنازه در تردد وسایط آن شب و قبل از آن آسیب نه دیده یا کسی متوجه آن نه شده است؟

بعد فهمیدیم که داشتن عرض زیاد سرک در آن منطقه و گوشه بودن خود شهید از جاده ی عمومی و شاید هم احتیاط راننده ها در هنگام روز یا روشنی چراغ های موتر ها که به وقفه ها روشن و خاموش می کردند از عوامل حفظ آن باشد.

ما راه خود را ادامه دادیم و دیدیم که راننده ی مفقود شده ی تانکر تیل هم پیدا شده و مرمت کاری وطنی موتر خود را که هم کاران شب هنگام انجام داده بودند به دقت می بیند. به جواب پرسش گروه بان ما گفت: (... پیش روی مه چند موتر ده دریا. افتید تانکه مین زد راه بند شد و تانکر خودم مرمی خورد چون دیزل بود نه سوخت مام ترسیدم و رفتم ده قرارگاه خو‌ کدم...).

ما هم‌چنان رفتیم تا نزدیک تانک رسیدیم.

من گفتم (... چطو سر ما و‌ شما انداخت نه می کنن؟ شو تا صوب خو نماندن ما...) شکور خان که برای دیدن ساحه آمده بودند تا تانک پل انداز یا تانک جر از قطعه ی تانک را برای باز کردن راه بیاورند و عقب نشینی موتر هم به همان دلیل بود، گفتند: (... ضابط عسکر آغا به خیالم جان آرام نه می فاریت. ده پالوی جسد شهید خشک شده خو دادیت دگه چی کنن...).

گپ شان جدی بود.

وقتی تانک را با آن سنگینی و با آن منهدمی دیدیم به اصطلاح عام (قوت) از سر ما پرید.

قله ی تانک به اثر شدت انفجار اول و بعد انفجار مهمات داخل خودش کاملن از بدنه ی تانک جدا شده و خود تانک به نوع دراماتیک و بی باور به پشت چپه شده و قله با میل تانک بالای سینه ی آن افتاده بود، عجیب منظره هول ناکی بود که نه در باور می گنجد و نه در داستان و اما متاسفانه واقعی بود.

آقاگل خان راپور دادن از مخابره را شروع کردند که محراب الدین خان (بعد ها شهید) گفتند: (... مه حرکت کدیم خودم‌ میایم....)

ایشان هم پرسیدند و اثری از تانکیست جوان معلوم نه بود و حفره ی ایجاد شده ی ناشی از انفجار در زیر تانک امکانات زود هنگام حل معضله را دشوار ساخته بود و محراب الدین خان گفتند (... تانکیست حتمی سوخته و خاکستر شده که هیچ مالوم نه می شه..) راه حل را از شکور خان پرسیدند که مسلکی تانک پل انداز و تانک جر بودند. ایشان گفتند: (... ما و شما ده طرف پایان استیم و چقری زیر تانک از بالا اس رام نیس که مه کت تانک بالا برم غیر ای که تانک جر از آستانه بیایه و مام از پایان ده دریا تیله کنیمش...). همان بود که به ما هدایت برگشت به قرارگاه صحرایی را دادند. وقت باز گشت موتر های واژگون شده را دیدیم که یک تانکر بنزین هم در بین شان بود. و به طرف راست آن وسایط دیگر سقوط کرده و‌ پیش تر از آن ها به طرف بازارک در کنار دریای پنجشیر و در یک بلندی چهار جسد شهید از صاحب منصب و سربازان که در دست دو تن شان هم ساعت های شان بود. امکانات پایان شدن در آن جا از محلی که ما بودیم اصلن میسر نه بود و کشیدن آن ها فقط یک آرامش کلی می خواست و نیروی هوایی.

این گزارش را هم به محل فرماندهی صحرایی دادند و تا ما آمدیم آن جنازه ی که من نا فهمیده در پشت آن گرفته بودم را هم انتقال داده بودند. فرضیه ی شهادت آن ها در یک زمان زیاد قوت گرفت...

 

ادامه دارد...

 

 

 

====================================================================

 

 بخش بیست و شش

شاد روان ببرک کارمل بوت های شان را خود شان رنگ می کردند. 

خوابیدن بی دغدغه در مکانی که بلد نیستی و مهمانی هم نه بردن ات چندان میسر نیست.

غلتیدم و تپیدم کمی هم خوابیدم.

به پهره داری در نوبت دوم بیدارم کردند،

تجارب قبلی در کابل که جنگ کم تر اما جنجال های زیادی داشت به یادم آمد. پرسشی در ذهن من تداعی شد که چرا؟ از دخول ما به پنجشیر تا آن زمان پهره داری من، آن همه سکوت و آرامش بود.

سکوت در نبرد های گوریلایی یا چریکی و بدون مواجهه ی مستقیم با طرف مقابل را آرامش قبل از طوفان می خوانند.

باز هم از خودم پرسیدم، استحکام یک قطعه ی مرکزی و شانه به شانه ی فرماندهی مرکز صحرایی است که حدود و ماحول خود را تأمین امنیت کرده، باقی زمان را به ماین روبی و راه سازی و پل و پلچک سازی و رفع موانع عبوری فرا راه تشکیلات ماتحت مرکز می پردازد و چرا؟حالا این پوسته را در این جا افزار کرده اند. پرسش های من در بعدها پاسخ خود را یافتند و دلیل مهم کافی نه بودن نیروی محافظتی بود.

زنده گی را از نظر گذراندم و ماشاءالله که پروردگار به بنده گان خود حافظه یی بالاتر از سرعت صدا داده است.

وقتی هر یک ما به گذشته ی خود بر می گردیم یا آینده را در نظر مجسم می کنیم، تا روی برگردانیم همه یی داستان عمر خود را خوانده ایم.

من و افکار من باز هم به کار های گذشته ام رفتیم، یاد آوردم که تا جان در تن داشتیم، جان کنی کردیم و هم کاران و هم رزمان ما در سراسر کشور و با تعهد خدمت به وطن اهدافی را دنبال می کردیم که حزب دموکرات خلق افغانستان برای ما آموختانده بود.

من موظف بودم با مرحوم حاجی محمد ( بعد‌ها معاون کادری ریاست سیاسی امنیت ملی) برای ایجاد دفاتر ساحه وی ولایت شمال مانند بلخ، تخار، جوزحان، بغلان، سمن گان و پروان به استثنای بدخشان و فاریاب سفر کنم.

انجام سفر های رسمی مانعی در پرواز ها نه داشتند، مگر عدم مساعدت اوضاع جوی.

مقام محترم ریاست با توجه به موجودیت و مرکزیت زون شمال در بلخ و زون شمال شرق در کندز هدایت دادند که اول به مراکز زون ها و بعد با استفاده از امکانات محلی به ولایات دیگر برویم.

برای آگاهی رهبری محترم ادارات محلی توسط اداره ی مخصوص ارتباطی شفری به ریاست آقای ژنرال صاحب محفوظ اطلاع رسانی شده و مراسله های رسمی تزیین شده به امضای یکی از مقامات ریاست عمومی امنیت ملی( غالبن محترم جمیل نورستانی معاون اول و شاد روان غلام فاروق یعقوبی معاون سوم ) هم از اسناد و ارتباط اصدار می یافتند که آقای اسحاق توخی آن را مدیریت می کردند.

مرحوم رفیق حاجی محمد در رأس و من در رکاب شان بودم. 

دیدگاه رفیق ایشان آغاز سفر ما رفتن مزارشریف و جوزجان بود که بر حسب آن پلان تطبیق شد.

شب اول را در مهمان سرای امنیت ملی بلخ که در جوار ریاست آن موقعیت داشت گذراندیم.

دیدیم گروهی از محافظان گارد امنیتی ریاست دولت هم آن جا حضور دارند و دهلیز و اتاق ها لگد مال گام‌ های آنان می شود و بوی خوشی از طعم قابلی ازبیکی فضا گرفته که نا خورده احساس خوشی می کردی.

رفیق مسئول مهمان خانه پس از آن که ‌با مرحوم رفیق حاجی محمد صحبت کرد، گفت به ما قبلن لیست مهمانان داده شده، اما متاسفانه به دلیل آمدن ناگهانی شمار زیادی از رفقای گارد ریاست دولت نه می توانیم اتاق مستقل برای تان بدهیم اما در هر اتاق چهار چپرکت خواب داریم می توانید با دو نفر از رفقای گارد یک جا باشید.

رفیق حاجی محمد مرحوم قبول کردند و‌ ما به یکی از اتاق‌ های مشرف به جنوب رهنمایی شدیم. داخل اتاق دو تن از رفقای گارد تشریف داشتند که پیش تر از ما آمده بودند و شناختی با هم نه داشتیم. 

معرفی شدیم.

یکی از آن ها که متأسفانه نام شان در ذهن من نمانده با قد بلند، موهای مجعد و سیاه تیره، چشمان زیبای سبز و رخسار شاداب و ریش تراشیده و لهجه ی گفتاری پهن دشت شمالی بزرگ و دیگری هم نه بیش تر و نه کم تر از ایشان اما با تفاوت ساختار مو و‌ قد و چهره و‌ رنگ جلد گندمی با لهجه ی گفتاری پشتوی شرق کشور با هم گرم صحبت بودند.

با ورود ما خللی در صحبت های شان وارد شد که معذرت خواهی کردیم و بی اندازه محبت کردند.

رفیق مهمان دار ما را معرفی کرده و خود برگشتند.

پس از کمی گپ و گفت، رفیق حاجی محمد مرحوم گفتند ( ... ببخشین که مزاحم گپ های تان شدیم...) بعد هم خود و هم من را به آن ها معرفی کردند. و همان رفیق اول با لحن بسیار انسانی گفتند که کی ها هستند و به چی منظوری آمده اند.

وقتی با خنده گفتند که فردا به خیر ما می رویم و جای تان کلان می شود. رفیق حاجی محمد مرحوم پرسیدند کجا می روید؟ نام خدا زیاد هم هستید. ایشان ( آرزو دارم نام محترم شان تا ختم این روایات یا پیش از آن به یادم بیاید...) جواب دادند که ( ... دو سه روز بعد پل دوستی حیرتان افتتاح می شود و رفیق کارمل آن را با رییس جمهور ازبکستان یا خود گرباچف افتتاح می کنند....)

من پرسیدم ( ... تهداب او پله پارسال (۱۳۶۱) ماندن و ده یک سال (۱۳۶۲) خلاص شد...؟ ) گفتند (...کم تر از یک سال تمام شد...). پلی و شهرکی که بعد اقامت گاه و مکان مرگ غریبانه اما عاشقانه ی آن یل اساطیری خلق نکو و خرد شد. گویی روح آگاه ساخته بود که روزی و روزگاری آن شهرک آرام گاه مدام شان می شود.

حاجی محمد مرحوم گفتند ( ... ما که در آمدیم سر رفیق کارمل گپ می زدین... اگه گپای تان محرم نیس که مام بشنویم....)

 همان رفیق اول گفتند (...قصی انسانی رفیق کارمله می کدم به اندیوال ما که هیچ وقت گارد ها امنیتی و زیر دست های خوده آزار نه می تن... ). رو به رفیق مقابل خود کرده و ادامه دادند (... یک صبح مه رفتم پشتش که تا دفتر برسانمش. در دهلیز منزل که داخل ارگ ای به مه کدام وظیفه داد که هیچ مربوط مه نه می شد بازام گفتم صبر کنین صاحب که مه ببینم کسی اگر اینجه نزدیک باشه... و‌ بر آمدم کسی ره نه یافتم زود پس داخل شدم که رفیق کارمل بالای چوکی شیشته و خودش بوتای خوده رنگ می کنه...فامیدم که مره به همی خاطر تیر می کد... تیز کوشش کردم که برس بوته از پیشش بگیرم گفت نی رفیق ... صبح که مقام نه باشه و شما نه باشین باز کی کار مره کنه... دگه ای که شما به خاطر ای کار ها نیستین وطن ماطل تان ای....)

واقعن بغض عاطفه گلوی هر چهار ما را گرفت و نم اشک های ما چشمان مان را حلقه زد و بیرون پرتاب کرد.

آن شب هایی که سردی هوا در پنجشیر بیش تر شده می رفت، مخاطب راز ها و هم راز غم های من بودند.

با خود گفتم وقتی رهبر چنین است. پس چرا؟ اجازه می دهد تا سود جویان و‌ مخربان شیطان صفت داخل دولت و حزب هر چی از دست شان آمد بکنند.

 خاطرات هر کسی در هر جایی دو هر زمانی و خاطرات من در پنجشیر و در کانون مخالفت علیه حزب و دولت و در آن تاریکی های تار و آن سیاهی های دراز شب من را به یاد گذشته های شان و شنیدنی ها در مورد شان می‌انداخت...

و اما،

شاد روان ببرک کارمل اسوه ی علم و مدنیت و‌ نماد پاکی وجدان بودند. بگذار نادان های خوش لباس هر چی دارند به تو بفرستند تو فراتر از خرد و وجدان آنانی.

 

۰۰-۰۰۰۰۰۰۰۰۰

 

فرمانده مسعود، از هر یک گلوله و هر یک ماین خود حفاظت می کرد.

 

  بخش بیست و هفت

گاهی به روز هایی از زنده گی می رسی که پیش از آن هیچ نه می دانستی.

روز ها شب های ما بیش تر از زمانی به همان توصیفی که گفتم گذشتند و نوبت به گروه دیگری رسید که جاگزین ما شوند.

با خاطرات پوسته و تشویش این که چی خواهد شد، هم راه با دیگر سربازان و صاحب منصب ها بدون کاکا عبدالقهار به قرارگاه صحرایی در بازارک پنجشیر پایان شدیم.

مدتی گذشته بود و من هم دیده به راه قاصدی هستم تا پیام مخابره یی برساند که من بروم به کمیته مرکزی حزب و دعوای خودم را دنبال کنم.

زنده گی در قرارگاه بر عکس بودن کوه پارنده چندان آسان نه بود.

هر بخشی از سپاه گروه عملیاتی و پیش رو در هر روی داد و حادثه یی داشتند، این گروه ها را قطعه ی منتظره نام داده اند.

پس از آمدن به قرارگاه سری به رفیق خان آقا زدم. در میان گپ ها دانستم که با قطار رونده ی کابل همراه اند و تا چند روز دیگر پنجشیر را ترک می کنند. محبت کرده گفتند می‌توانند از فرماندهان صحرایی سپاه و قطعه ی استحکام اجازه ی من را بگیرند.

اجازه ی رخصت دادن در سفر های بیرون قرارگاهی همه ی بخش های محاربه وی فقط در صلاحیت فرمانده صحرایی کل سپاه بود که به پیش نهاد فرماندهی های ماتحت صورت می گرفت.

من برای بلد شدن زیاد در محل و برای کسب تجربه ی جبهه و چه گونه گی اجرای وظایف و مهم تر از همه برای حفظ باور هم کاران عزیز من، مصمم به ماندن در پنجشیر شدم تا به آن موارد هم آشنا شوم و شک و گمان احتمالی را که پس از رفتن من با معاون صاحب امنیت سپاه قوت می گرفتند از بین ببرم. موافقت نه کرده و در پنجشیر ماندم.

پنجشیر دیگر آن آرامش کوه دارنده را نه و به منی که تازه آن جا نشان می داد که چه ها می کند و چه ها می تواند، دیگران بلد و کهنه کار بودند هشدار هایی هم به من داده بودند. من هم دیگر آن سرباز نوه کی و آن اونه اونه یی نه بودم که همه از من توهمی داشته و حضور من را خار چشم شان پندارند.

بین ضابط عسکر و عثمان (خان صفت عام ارگان های ارتش و پلیس برای افسران و خرد ضابطان و اما در امنیت ملی به صورت عموم اصطلاح رفیق کاربرد داشتند) روابط دوستانه ام گسترده می شدند.

روزی در این اندیشه شدم که چرا؟ این همه نیرو فقط در دفاع اند و بی تحرک.

بعد ها دانستم که مزید بر دلیل تأمین عبور و مرور قطار های اکمالاتی تا ساحات تحت مدیریت نیرو های ارتش و پلیس و نیرو های بومی و محلی وظیفه ی حفاظت ساحات استقرار خود را نیز داشتند.

هدایت برای آمد یک قطار اکمالاتی از مرکز (کابل) به پنجشیر و برای رفت یک قطار از محل فرماندهی صحرایی ( بازارک ) به مرکز صادر شد.

فرمانده های صحرایی وظایف همه را توضیح کرده که استحکام هم چنان پیش از همه بود.

به من جالب شده می رفت تا هر روز یک گپ تازه ببینم و چیزی بر اندوزم.

گفتند: (... بچه های استحکام کابل همراه قطار سرکه از شتل تا محل قومانده ی صحرایی بازارک پاک می کنن و از بازارک تا آستانه که قرار گاه صحرایی قطعات تانک اس قطعه ی ما...). هر دو طرف قطار هم کاران ما از قطعه ی ۱۳۱ استحکام بودند.

ما موظف بودیم که تا رسیدن قطار از کابل به بازارک منتظر بمانیم.

قطار ها گاهی چنان راحت و بی درد سر عبور و مرور می کردند که گویی سیاحتی در پیش دارند‌. و اما گاهی چنان با موانع عبور و تلفاتی به قول مولانا که ( مه پرس. )

باری که من باید اولین وظیفه ی جبهه را گام می زدم، عبور همان قطار اکمالاتی بود که گفتم.

پیاده دور تر از قرارگاه و به طرف آستانه در حرکت شدیم. هر کدام ما مجهز به یک وسیله ی ماین روبی بودیم و سهم من (سیخ شوپ) چوب به طول یک و نیم متر و گاهی زیاد و کم که یک آهن میخ مانند فولادی هم دارد و به زمین کوفته می شود اگر جایی ماینی جا به جا باشد، نوک سیخ در آن جا به ساده گی فرو می رود.

ما باید بخش اول را تا گولایی مقابل تنگی وادخول از وجود ماین های احتمالی تصفیه می کردیم. هنوز یک کیلو متر پیش نه رفته بودیم و همه جا پیام سیاه و سوزان جنگ و‌ ویرانی می داد و وحشت سرایی را می دیدیم که روزگاری زنده گی در آن تپش داشت.

فیض محمد سرباز و من با یک خرد ضابط محترم ما با سیخ های شوپ پیش بودیم و گروه دومی با وسیله ی الکترونیکی به ( ددگکتور) که وجود ماین های فلزی را کشف می کرد در عقب و گروه خنثا کننده هم بعد از آن ها بودند.

یک باره محترم اکبر خان خرد ضابط (پتک سر نام شوخی اندودی که هر کسی مطابق حالت او می گذاشتند و خودش خبر نه داشت. نه می دانم بالای من چی؟ نامی مانده بودند...) گفتند (... زیر سیخ مه نرم اس...خواستیم بدانیم که چی است؟ به آن به سلسله ی مراتب از طریق مخابره اطلاع رسانی شد تا قطار اگر رسیده باشد حرکت نه کند.

مصروف جست و جوی محل شدیم و البته رعایت احتیاط و ایمنی ها را مد نظر می گرفتیم.

فقط صدای اصابت یک گلوله احتمالن سنای پر از جانب شمال جاده و از بالای کوه آرامش ما را بر هم زد و پراکنده شدیم. 

چند بار کوشش ما همان عکس العمل را داشت.

به هدایت فرمانده قطعه جست و جو را در آن ساحه توقف دادیم و به جانب جنوب جاده که نزدیک به دریا است خزیدیم. جست و جو را آن جا شروع کردیم که باز هم محمد اکبر خان گفتند ماین است. ساحه را نشانی کرده و گروه بعدی که ( ددگکتور ) داشتند برای حصول اطمینان از وجود ماین وارد عمل شد. آن زمان کشف هر ماین و هر وسیله ی انفجاری ( پنج صد ) روپیه جایزه داشت.

گروه دومی در محل هم از وجود ماین اطمینان حاصل کرد.

محترم دگروال محراب الدین خان ریس ارکان قطعه که رهبری عمومی ما را عهده دار بودند، به محترم محمد اکبر خان و من هدایت خنثا سازی ماین را دادند و ما شروع به کشیدن ماین کردیم.

بر خلاف ماین روی جاده این بار کسی ما را هدف نه گرفت.

من کاملن تازه کار و در عین اولین بار سر و کارم با جبهه و ماین بود به دلیل دلهره ی نهانی و ترس از هر احتمالی که آن جا متصور بود و فقط مرگ می آفرید دست و پاچه شده بودم. اما به فرمانده مهم انجام وظیفه بود.

اطراف ماین را که بیش تر ریگ زار بود پاک کردیم.

ماین کلان ضد تانک و رنگ سبز و کاملن جدید بود محاسبه کردیم که اگر با چنگال و ریسمان کش ( مخصوص ماین روبی) آن را خنثا کنیم، ماین تلک دار ( ماین اول طوری نمایان می شود که گویی تنها است وقتی بخواهی آن را به راحتی خنثا کنی، ارتباط پنهانی بین آن و ماین یا ماین های دور از دید سبب انفجار هایی مرگ بار می شوند ). به همان دلیل است که می گویند (... استحکام چی یک بار اشتباه می کنه و شهید می شوه...). پس تصمیم گرفتیم تا آن را در همان محل انفجار بدهیم. مواد منفجره ی تروتیل و فلیته ی ثانیه و کپسول انفجاری را مطابق آموزه های خودم و تجربه یی که محترم محمد اکبر خان داشتند عیار و آماده ی انفجار ساختیم و فلیته پس از آتش گرفتن ماین و تروتیل ها انفجار داد.

کشف آن به نام محمد اکبر خان اطلاع رسانی شد.

من که تجارب اوپراتیفی هم داشتم، در گمان شده و از خودم پرسیدم که چگونه؟ ممکن است محافظان این ماین در آن نقاط مرتفع از یک ماین حفاظت کنند و دیگری را تحفه بدهند ما.

از رهبری هدایت دادند که برگردیم قرار گاه و قطار شب عبور می کند و ما از طرف عصر دوباره به تصفیه ی جاده بیاییم.

محراب الدین خان آن جوان ستبر و هیکل بلند و آن هیبت حضور از من پرسیدند ( ... چطور اس جبهه؟ خوده تینگ کو. فامیدی که چی اشتباه کدین تو و اکبر خان...؟ ) اکبر خان خواستند جواب بدهند، محراب الدین خان با عتاب گفتند (... چپ باش خودش جواب بته از تو پرسان نه کدیم....)

جواب دادم بلی. اما ناوقت بود. خواهان توضیح شدند. من گفتم (... ساحی سرک تا رسیدن به جای مینه و اطراف شه نه دیده رفتیم و امکان داشت که تلک دار می بود یا ده همی فاصله کدام مواد دگه می ماندن...). فهمیدند که به اشتباه خود پی بردم، بعد رو به اکبر خان کرده و‌ جدی گفتند (... عقل داری یا نی؟ ای بچه خو نوه کی تره چی بلا زده بود که نه گفتیش...). اکبر خان محترم گفتند (... منم ایشتیبا کدم صایب..) لهجه ی شیرین وطنی از بدخشان عزیز ما.

به توصیه یی ما را گفتند که استراحت کنیم و نان بخوریم تا عصر دو باره برگردیم به وظیفه.

هنوز ساعتی از آمدن ما به قرارگاه صحرایی نه گذشته بود که سر قطار( استحکام چی ها) از جانب کابل رسیدند و موتر ها و وسایط جنگی قطار یکی دنبال دیگر ایستادند...

ادامه دارد

 

_

___

  

بخش بیست و یک

افکار دور هم چنان بر من چیره می شدند و به یاد آوردم که ترینا پس از ختم امتحانات سالانه پیش از این که صنف و مکتب را ترک کنیم کتاب چه ی من را به دست گرفته خواست تا در دهلیز صنف برویم.

در آن مکتب ما یک ساختمان عصری داشت که به شمول دفاتر اداری فقط چند صنف محدود دیگر در آن جا به جا بودند. صنف های دیگر در پیاده خانه ی ( اصطلاح مروج عرفی ) کهنه ساخت و جدید ساخت فعال بودند که گاهی ریزش باران های بهاری مشکلات (چک چک) باران استادان و شاگردان را زیاد می ساخت و آخرین صنف ابتدایی ما یکی از همین اتاق در جنوب حیاط حویلی بود.

( پس از نزدیک به پنج دهه در آلمان با یک دوست هم وطن خود معرفی شدم. محمد رحیم خان هی می گفت مه بچی ده مزنگ هستم. پس کند و کاو کاری از کیستی ایشان، دانستم که مالک همان مکتب ما آن ها یا پدر محترم شان اند و گفتند اهل غزنه هستند اما مانند هر باشنده ی دوم کابل از محل دیگری به کابل کوچیده اند.)

دنیا با اتفاقات عجیبی که دارد غیر قابل پیش‌بینی است.

در دهلیز گفتم دختر روز آخر مکتب و همه گی ما در حال رخصت شدن هستیم چی گپ اس که کتاب چی مره تا حال نگاه کده بودی؟ یادم هم رفته بود. با لبخندی گفت (... اینه جور اس نه خوردیمش...) و از لایه یی آن یک نامه را کشید که در نصف صفحه ی یک ورق کتاب چه نوشته شده بود.

تا بگیرم گفت (...خودم برت می خانم...). بخش اول آن نامه ی پر مهر دل گرمی دادن من برای کامیابی در امتحان سالانه بود و بخش دوم آن مواردی بود که کم و بیش شکل گرفته بود اما متاسفانه پایا نماند. و انشاءالله دلایل کشنده ی روح آن هم در امتداد این روایات و در موقع آن باز گفته خواهند شد اگر عمر باقی بود.

ما رخصت شدیم و با استادان گرامی خود هم خداحافظی کردیم و به دعوت لیلا و انجیلا دو خواهر هم صنف ما تصمیم گرفتیم تاهمه گی نزد زرغونه جان استاد محترمه ی مان برای عذر خواهی برویم و بعد مکتب را ترک کنیم. دیدم این جا عقل آن کامل تر از ما بچه ها بود قبول کردیم و همه ی ما دوباره طرف اداره رفتیم.

دلیل عذر خواهی دوباره ی ما این بود که هنگام فوتبال بازی صنف ما در یکی از ساعات تفریح توپ با شوت عبدالرزاق هم صنف ما ( ... که بعد ها جنگ خونینی هم با نجیب یکی از هم دوره های مکتب ما کرد... و‌ در آن هم به دلیل گمان بد خود، خودش ملامت بود. ولی در آن سن و سال و در مکتب ابتداییه آن گونه جنگی اصلن قابل تصور نیست. امتیاز آن ها نسبت به ما ها داشتن جثه های عظیم و تنومند بود...) مستقیم به روی استاد که نزدیک کانتین شور‌ نخود می خوردند اصابت کرد علاوه از آن که استاد بسیار شدید ضربه دیدند همه ی آن چی در کاسه ی شان بود و نه بود به روی مبارک شان پاشیده شد. با آن که در همان زمان همه معذرت خواهی کردیم و استاد گرامی ما هم با گذشت ما را عفو کردند، اما متأسفانه تا حال هم که یادم می آید خجالت می شوم هر چند عمدی و قصدی در کار نه بود.

 باز هم استاد بزرگی نشان داده ما را نه تنها عفو کردند که سر هر یک ما را بوسیدند و چنان بود که استادان گرامی آن زمان در جامعه از وقار و پرستیژ و حیثیت بالایی برخوردار بودند و سطح تربیتی جامعه هم بلند بود و ارزش استادان را می دانستیم.

پارچه های امتحان ما را یک ماه بعد می دادند.

من دوباره مصروف کار در دکان کاکا رحیم شدم. 

چند روز گذشت و کاکا رحیم با همان ژست وطنی صدا کردند (... او بچه بی بی حاجی برت زنگ زده بود بشیر هم گفته چند روز ده پیشش بری چطو می کنی...؟).

گفتم اگه اجازه اس مه کت بی بی حاجی تلفنی گپ بزنم؟ 

بی بی حاجی خواهر بزرگ حاجی صاحب عبدالغفور که با پدرم نزدیک تر از برادران و خواهران به هم بودند. در نه بود پدرم و حاجی صاحب عبدالغفور من مدتی از طرف شب برای پاس داری از عمه ام بی بی حاجی مرحومه در شش درک کابل می رفتم. داستان های عجیبی است در این ماجرا های دنیایی. بی بی حاجی من را مکلف ساخته بودند که اگر وقت برسم باید شام و خفتن و صبح و اگر ناوقت برسم خفتن و صبح را حتمی در مسجد زیبای محله ی شان ادا کنم. با آن که خواب های جوانی بسیار سنگین اند و حتا من در خواب چنان لت خورده ام که وقتی بیدار شدم، هم زیر دست های ماشاءالله سنگین مادر قرار داشتم و جریان را بعد ها خواهید خواند. با آن هم همه ی ما نسل گذشته از پدران و مادران و بزرگان خود ممنون هستیم که با وجود همه ی سختی ها و دشوار گذری ها ما را برای یافتن هدایت به مساجد و عبادات ملزم به رفتن می ساختند. تا زمانی که پدرم در کشور می بودند هر صبحی را در آغاز با خوشی و در صورت تعلل با زدن پاها به هر گوشه ی بدن ما بیدار شدن ما را حتمی می ساختند. حالا خود ما هم همین روش را با فرزندان خود داریم.

من به بی بی حاجی زنگ زدم گفتند (... بچیم امروز کمی وخت بیا که جای میریم...). گفتم اگه کاکا رحیم اجازه بته می آیم. با کاکا رحیم گپ زدن با تعجب دیدم کاکا رحیم از من شکوه می کنند. دقت کردم که می گویند ای بچه حالی جوان شده کاکلک می زنه و خنده کنان می گویند که زن دلش شده ... ) و‌ دانستم که برای من اجازه ی رفتن می دهند.

عصر آن روز من را اجازه دادند و رفتم شش درک.

ملی بس های جدید با نظم و یونیفورم خاص و پاک و تکت های حمل و نقل شهری و گاهی هم سرویس های شخصی با ازدحام کم جمعیت و همه خوبی شهروندی که سزاوار یک شهر زیبا است با لگد مالی جاده های کابل مردم را تا ناوقت های شب جا به جا می کردند.

بی بی حاجی آماده بودند، طرف شهر حرکت کردیم. در نبش جاده ی منتهی به منزل بی بی حاجی شان شخصی از برادران هزاره ی ما، (...نانوایی نانبایی...). داشتند که همه گی می شناختندش. بی بی حاجی برای او گفتند (... بیادر مه به خیر کت بیادر زادیم شار میریم تا پس بیاییم دو تا نان روغنی خوبش برش پخته کو...). کاظم خان با محبت گفتند که من را می شناسند و حتمی نان روغنی خوبش برایم می پزند.

از شهر برای من یک جوره کلوش خریدند و همان جا داستان کلوش خریدن کاکای مرحوم من یادم آمد.

برگشتیم و نان روغنی را گرفته خانه رفتیم. در سراچه ی خانه ی شان یک مدیر صاحب با همسرش زنده گی داشتند که همسر شان بسیار مغرور بودند و آن ها یک تلویزیون ۱۲ انچ بادی زرد سیاه و سفید داشتند.

من تا دیری تلویزیون را نه می شناختم. و پس از برگشت اولین سفر پدرم از ایران روزی که خود شان قصه ی تلویزیون را برای کاکای مرحوم من می کردند پرسیدم که تلویزیون چی است پدرم شکل ظاهری و ساختاری آن را برای من توضیح دادند و من دانستم که تلویزیون چی است.

جایی می رفتند تلویزیون را نه به خاطر من بلکه برای خود بی بی حاجی آوردند. با وجود تمایل جدی که داشتم بی بی حاجی از قبول کردن آن اجتناب کردند.

آن گاه نشرات تلویزیون ملی افغانستان آزمایشی بود.

در گذر خیالات بودم که صدای حمیدالله خان صاحب منصب ما طلسم باز گویی های ذهن من را گسست.

حمیدالله با قد میانه و چشمان سبز و رخسار سرخ و سفید دارای طبع شوخ بودند.

بعد ها با ایشان بیشتر معرفی شدم.

گفتند ( ... از خیال پلو بر ٱی که پهره داری شروع شد....)

چنان غرق گذشته شده بودم که نه دانستم زمان چی گونه گذشت؟

کلاشینکف را که برای من داده بودند‌ برداشته و گفتم چی کنم صاحب؟ 

خندیده گفتند (... مه بازی می کنم تو دول بزن... چی می‌کنی؟ پهره هستی ترصد ( دیده بانی کو مه هم کتیت هستم که خو نه بریت میگن بچی شیر و پراته هستی...). با خوش رویی با من پهره کردند. یک ساعت کم و بیش گذشته بود گفتم من بلد شدم شما بروید. گفتند نه بعد از تو اکبر اس و او که بیدار شد مام خو میشم...). من اصرار کردم که بگذارید تا خودم بلد شوم و عادت کنم. پذیرفتند و رفتند. چند دقیقه بعد از رفتن شان فضای تاریخ وهم انگیز بر من حاکم شد و با دعا ها و درود ها هر سو می رفتم. اما واقعن ترسیدم. قصه های حملات نیروهای جانب مقابل بالای نیروی های ارتش و در مجموع قوای مسلح کشور شنیده بودم.

هدف من از نیرو های جانب مقابل مخالفین مسلح نظام سیاسی آن زمان است که دولت آن ها را اشرار می خواند و خود شان پرچم جهاد را بلند کرده بودند و مجاهدین گفته می شدند.

مجال فکر کردن نه بود که به گذشته بروم و به قول منصب دار محترم پوسته (پاس گاه) خیال پلو می زدم.

هوای سرد کوه و سردی طبیعت پنجشیر زمستان ایستاده گی را دشوار می ساخت اما چاره نه بود سر انجام یازده شب شد و من اکبر خان سرباز را بیدار کردم. او بسیار آدم عالی بود در روایات بعد می یابید که گاهی به عنوان فرشته ی نجات هم من را از جنجال های میرنده و کشنده رها کرده. خداوند همراه او و فامیل محترم اش باشد.

اتاقک های سنگی با آن که همه مجاری نفوذ هوا را داشتند اما با آن هم گرم بودند. من که از اول زنده گی خنک خور بودم غنیمت بود.

وقتی آمدم به جای خود، خندیدم و توصیه ی دکتر صاحب حرم ضیایی یادم آمد. آن جا نه مادری بود که روجایی را اتو می کرد، نه مادر های مجرد و نه همسر های عروسی شده ها بودند که متوجه عضو خانه واده ی خود باشند. آن جا نه طبیعت رحم داشت و نه جنگ هر دو طرف.

خواب ام نه برد و باز هم به گذشته ی خود برگشتم. کمی دل گیر شدم و بعد با حود گفتم پروردگار در هر شری یک خیری را به بنده های خود روا داری دارد. بیماری جلدی من بسیار جدی بود که حالا در دوران کهولت نزدیک به شصت ساله گی هم سری به ما می‌زند.

پدر یادم آمد که دور چندم ایران رفتن شان بود. گویی صدای واقعی استاد گرامی عبدالشکور حمیدیار از چهارده زمین که ایشان سکونت داشتند همان شب به گوش من رسید و بی ربط هم نه بود.

پس از یک ماه به گرفتن نتایج امتحانات رفتیم.

شور و شوق و هیجان هم راه با دلهره و روان پریشی روح هر یک ما را سرگردان ساخته بود.

آن روز و آن ساعات ما همه در قطار ها ایستادیم و استادان ما همه سلاطین گونه اما مهربان و مهربانو بر بلندای همان صفه ایستادند. آخرین بار سرود ملی آن زمان توسط شاگردان صنوف ششم مکتب به رهبری محمد ناصر، اجرا شد.

سر معلم صاحب برای فارغان و رونده گان از مکتب موفقیت خواستند و اشک های غمگنانه ی خدا حافظی با صنوف ششم در وجود همه کس حتا شاگردان صنوف پایان مروارید گونه سرازیر بودند.

آشکارا می دیدیم که استادان عزیز ما همه به سختی جلو بغض گلو های شان را می گیرند. بعضی که هم شادی فراغت یک دور شاگردان شان را نوید می داد و هم جدایی دختران و پسران شان را که به رسیدن شان تا آن مرحله‌ی درسی و موفقیت خون دل ریخته بودند‌.

توزیع اطلاع نامه ها یا پارچه ها آغاز شد. همه اول نمره ها را به غیر از صنف ما بالای صفه خواستند. حیران ماندیم چی گپ شده، من از هراس نتیجه ی چهارونیم ماهه فقط به کامیابی تن داده بودم.

به دلیلی که پدرم نه بودند و آن شور انگیز ی در من مرده بود.

به تصور من که اگر من نه باشم اخترمحمد یا محمد عمر یکی شان اول نمره هستند. صدای سر معلم صاحب بلند شد که محمد عمر دوم نمره ی شش دال بیاید بالا.

دانستم که از ردیف پریده ام. اما همه یک صدا گفتیم اول نمره کی اس؟ استاد شاه جهان چیزی در گوش سر معلم صاحب گفتند, نفس در سینه های صنف ما تنگ شده بود و آواز سرمعلم که جمله ی مقدم را موخر و جمله ی اخیر را اول گفتند من را کاملن مأیوس ساخت که از نتیجه ی عالی ماندم. سر معلم صاحب گفتند ( ... پارچی اول نمری شش داله کدام خویشای شان برده. این اول نمره گی لعنتی به کی رسیده هنوز نه فهمیدیم. سر معلم صاحب یک باره مرا صدا کرده و گفتند ( .‌‌.. بیه بالا او شوخ شیطان... رفتم ... گفتن اول نمری شش دال عثمان اس که هم خانه را در داده و هم مکتبه...) مرا در آغوش گرفته و با نوازش پدرانه به من دیدند که گریه آرامم نه می گذارد. همه استادانی که حضور داشتند و همه صنفان هم مکتب های ما بسیار محبت کردند و‌ شانس من این بود که پارچه های دیگران داده شده بود و کم در آخر مجال جولان داشتم.

اول نمره ی بی پارچه.

سر معلم صاحب گفتند که در دفتر پارچه نه دارند باید از بازار خریداری کنم که نمرات من را برایم برسانند. به سرعت و دوان دوان خانه ی مامایم رفتم که می دانستم مادرم آن جا است. گفتم بوبو جان پس اول نمره شدیم. گفتن کو پارچیت؟ گفتم باید پارچه بخرم پارچی مه خو آغایم چیره کده بود. دو روپیه دادند و رفتم که سر معلم و انیسه جان و شاه جهان و صدیقه جان در اداره هستند.

استاد گرامی شاه جهان عاجل به رسانیدن نمرات شروع کردند و استادان دیگر با مهربانی گفتند‌...( ... آخر پس گرفتی اول نمره گی ره مبارک باشه... سر معلم صاحب گفتند از پیش ما خو میری و اول نمره شدی ده مکتب سید جمال الدین معرفی می شوی.

شوخی ته کم‌ کو که کدام استاد لتت نه کنه...) پارچه را گرفته و به شوخی گفتم (...اینه صاحب یک عاینک یک چشمی سرخ هم دارم. همه ی شان خندیده و گفتند آدم شدنی نیستی دگه ...). وقتی متوجه شدم که استاد شاه جهان هم عینک دارند فهمیدم که گپ خطا خورد و گپ استاد ها به همان منظور بوده. و خدا بهتر می داند که اهل کینه و کنایه های جدی نیستم و شوخ طبعی کردم. هدفی هم نه داشتم غیر از شوخی. با همه خدا حافظی کرده و با پارچه ی یک چشمه ی معیوب ناکام و اول نمره دوان دوان خود را نزد مادرم در خانه ی برادرش رساندم.

ادامه دارد

----- 

بخش بیست و دوم

( ...صتقی بوبویت شوم... ).

اداره ی محترم مکتب اول حوت را تعین کرد تا شاگردان فارغ شده ی صنوف ششم بیایند و بدانند که به کدام مکاتب دیگر معرفی گردیده اند.

با توجه به موقعیت یک سان خانه ها و مکاتب ابتداییه، دختران و پسران محله اعم از هم سایه های مهربان ما و هم از خویشاوندان محترم مادری و پدری من که ساکن نوآباد و ده مزنگ بودند در همان مکتب درس می خواندند. کسانی پیش تر از ما و کسانی هم زمان با ما و تعدادی پس از ما. از آن جمع جمیله ی مجاهد گوینده و گرداننده ی فعلی یکی از رادیو های خصوصی با دو خواهر و یک برادرش.

متاسفانه یکی از خواهران شان به نام فیروزه پس از عروسی و طبق روایات هنگام کالا شویی به اثر حریق گاز و یا اشتوپ بنزینی جان سپرده و جوان مرگ شدند.

 سه دختر برادر مادرم، یک پسر و یک دختر عمه ام هم در مکتب با ما بودند. اما به دلیل تفاوت سن و صنف هم صنف نه بودیم. اما با دو دختر کلان تر از من و یک دختر برادر زاده ی مادرم که خرد تر از من بودند شاهد اعدام هایی بودیم که در گذشته گفتم.

من با خدا حافظی از اداره و چند هم صنف من که منتظرم بودند چنانی که گفتم طرف خانه رفتم.

مادر ام را صدا زدم که در منزل برادرش بودند و با شنیدن آواز من تازه به دهن درب اتاقی که پهلوی تشناب دست و رو شویی بود رسیدند ، پارچه را برای شان دادم. اشکی از چشمان زیبای شان روان شد و دانستم که بسیار آزار دهنده و جان کاه ست. کسی دیگری را نه دیدم و چیزی هم از آن ها نه شنیدم. یا نه بودند و یا هم ما مانند گذشته برای شان ارزشی نه داشتیم.

مادر ما مانند هر مادر دیگر بسیار غرور داشتند. به من گفتند (...مبارک باشه بچیم کاشکی آغایتام می بود خوش می شد. و دست من را گرفته طرف خانه ی خود ما رفتیم...). شب غریبانه اما خوشی داشتیم. دو برادرم محمد کبیر و محمد صدیق هم با نتایج قناعت بخشی و لطیف مرحوم در صنف دوم هم کامیاب شده بودند.

روز ها همین گونه سپری شدند.

من و برادران ام رفتیم به کار های شاق شاگردی مردم و پیدا کردن یک لقمه نان خوردن حلال.

فردای آن روز مادرم گفتند (...بچیم کاکا حاکمت از زمین های پغمان شان کچالو‌ آورده برو یک چند سیر از پیشش بخر...). 

پیسه هم دادند و آمدم خانه ی کاکا حاکم.

حاکم صاحب محمد انور خان مرحوم باشنده ی اصلی پغمان و مانند هر هم سایه یی دیگر ما آدم مهربانی بودند و الحمدالله زنده گی عالی داشتند اما هم خود شان هم خانم شان و هم فرزندان شان که همه بزرگ تر از ما بودند، بسیار شکسته نفس و با محبت.

یکی دو سیر کچالو‌ خریدم. کاکا حاکم گفتند که (... جان کاکا اگه نه میتانی قسیم ببره برت. قسیم پسر کوچک شان اما کلان تر از من بودند. تشکری کرده و کچالو‌ را در تخته ی پشت من بلند کردند آمدم خانه. موقعیت خانه های ما چندان دور نه بود. آن ها در جانب غرب و ما طرف شرق بودیم که خانه ی آن ها از سوی مخزن آب جانب جنوب می شود و از ما جانب شمال.

مادرم بوجی را گرفته در « پس خانه » رفتن.

عجیب زمانه ها و عجیب گزاره هایی بودند. یک اتاق تقریبن ۴×۴ تا آن زمان به شمول ادی جنت مکان و مهربان ما و خاله ی مرحومه ی مادرم، پدر و مادرم و من با برادران ام که تا آن زمان چهار تا بودیم در همان یک اتاق و یک تشناب دست و رو شویی و یک پس خانه و کارخانه ( نام سابق و ساده ی ) آشپز خانه های بی نور و نمک امروز، زنده گی می کردیم.

چند دقیقه از رفتن مادرم به پس خانه نه گذشته بود که صدای شان بلند شده، من را به تیر دعای بد( عادت زبانی و بی کینه ی مادران، اما عمل سخت شرعی که آن ها نا آگاهانه انجام می دادند). بسته گفتند (... جوانه مرگ شوی چیز کچالوی خرد اس تره داده کور بودی...؟ بیه زود ای ره پس ببر...). واقعن تا حال که صاحب نوه ام و شصت سال می شوم هنوز از مادرم می ترسم. همه ی ما و شما همین گونه هستیم؟

به ترس و‌ لرز پیش شان رفته و (بوجی) کچالو‌ را گرفتم. من از هر دو طرف می ترسیدم. در راه فکر کردم که کاکا حاکم را چی بگویم. چون دکان ها خانه ی شان از پیش خانه ی ما معلوم می شد. (بوجی) را در پهلوی دیوار همسایه یی شان گذاشته و خودم پیش کاکا حاکم رفتم. علت را پرسیدند. گفتم (... بوبویم گفت که کچالو ها خرد خرد هستن پس روان می کنه مه گفتم پرسان کنم که شما چی میگین کاکا جان اگه تبدیلش نه کنین بوبویم مره می زنم....) 

جواب بسیار با محبت و زیبای آمیخته با شوخی داده و گفتند (... صتقی بوبویت شوم چی رقم کچالو‌ کار داره بگوییش مه کچالو های کلان کلان دارم هر رقم که دلش اس برش میتم... برو بیار کچالو‌ ره... دگه بگی ...). رفتم و (بوجی) کچالو‌ را از پهلوی دیوار خانی مدیر صاحب گرفته بردم و کچالو تبدیل شد. تا حال که یاد من می آید با خود می خندم.

تازه خبر شدم که سوگ مندانه پسر ارشد حاکم صاحب پس از مرمت کاری خرابه های ناشی از جنگ های گذشته ی منزل شان به رحمت حق پیوسته اند. انالله و اناالیه راجعون.

عمر وفاداری نه دارد. با خبر شدن از مرگ محمد کبیر خان پسر ارشد حاکم صاحب مرحوم، همه جریان عروسی کبیر در آن شب پر درخشش ستاره و خود نمایی آسمان آبی با مهتاب شب چهارده و خوشی و جشن محله یادم آمد که در حویلی کلان و آراسته ی حاکم صاحب برگزار شد و‌ مرحوم استاد هم آهنگ که در اوج شهرت بودند‌ نغمه سرایی می کردند و بام های اطراف خانه پر از بانوان تماشاگر با پور های پیچیده ی شان بود و ما که هنوز نه طفل بودیم و نه نوجوان در بین مردم رخنه می کردیم تا به ستیز نزدیک باشیم.

هم سایه های مهربانی داشتیم که دست گیری همه را می کردند و به خصوص که می دانستند پدر فامیل ها نیستند. در همان زمستان کاکای گرامی ما مدیر صاحب محمد نعیم خان که عمر شان دراز باشد به زمستان شان چوب سوخت می خریدند. ده مزنگ مکانی برای دست یابی هر نوعی کالا و نیاز مندی های اهالی بود.

روزی دکان نه رفته بودم وقت تر بر آمدم که باید خانه ی بی بی حاجی بروم. از نشیبی خانه پایان شدم که در محلی به نام شهید با کاکا نعیم و سلیم و برادران اش رو به رو شدیم.

کاکا نعیم به مجرد دیدن من پس از احوال پرسی در حالی که یک شاخه ی کلان چوب بلوط بالای شانه ی شان بود از من پرسیدند که کجا می روم و من هدف رفتن را توضیح دادم.

گفتند (... بچیم پس برو خانی تان که کار دارم و به سلیم گفتن برو کراچی ره خانی کاکا طاهرت بیار...).‌ اول من نه دانستم هدف شان چی بود؟ بر گشتم و خانه آمدیم که چوب بالای سر شانه ی شان در دهن دروازه ی پرتاب کرده و گفتند (... جان کاکا دروازه ره واز کو و بیادر های ته هم بگو تا شون چوب تانه خانه کنیم حالی کراچی می رسه...). من رفته و جریان را به مادرم گفتم و آن ها گفتند که خبر نه دارند و چیزی هم نه گفته اند. اما من را فهماندند که چیزی نه گویم. خود شان طرف بکس خود روان شدند.

ما پایان شدیم و دهن کوچه ی ما به خاطر پیش کشیدن دیوار منزل برادر مادرم تنگ تر شده بود و عبور یک آدم به مشکل صورت می گرفت و ساحه ی کلان کوچه مربوط منزل آمر صاحب مرحوم پدر محترم دگروال صاحب جان محمد خان می شد که مکان تخلیه ی کثافات تشناب شان بود. کراچی رسید و دیدم که خاله ام مادر سلیم هم از خانه ی شان بیرون شده طرف خانه ی می آیند و کاسه ی کلانی با سر پوشیده به دست دارند. ایشان بعد از پرسان کردن که آیا مادرم خانه است طرف خانه ی ما رفتند و چند دقیقه بعد کاکا نعیم هم از خانه بر آمدند و چوب را تخلیه کردیم. من اجازه گرفته و رفتم شش درک.

در آن شب اول پهره داری و مسافرت نا معلوم زمانی و در آن بلندای ظاهرن آرام آن شب پاس گاه کوه پارن ده پنجشیر با خود در جدل بودم و گاه این جا و گاه آن جای زنده گی را به سرعت نور طی طریق می کردم تا آن که به خواب رفتم. نه دانستم خیالات من چند پاسی از شب را پرسه زدند.

په گاهی که هنوز بچه ها وضو می گرفتند و همه بیدار شده بودند، آواز گپ زدن حمیدالله خان در مخابره من را از خواب بیدار کرد. از لحاظ فکری و روحی شب چندان راحتی داشتم نه داشتم.

همه از طهارت و نماز خواندن ها خلاص شدند و حمیدالله خان گفت ( ...دو نفر باید پایان شون و خرچ هم بیارن و کله و پاکی گوسپنده هم بالا کنن... و ادامه داد که قطار کابل می روه اگر کسی به خانه های خود خط روان می کنه ده کتابچی پهره نوشته و تا پایان شدن بچه ها خلاص. کنه ...)

ادامه دارد

 

ژنرال محفوظ و اشخاص مانند او باید محکمه و اعدام شوند. 

بخش بیست و سوم

 

من هم تنها کسی بودم که با استفاده از آن فرصت نامه یی به فامیل نوشتم تا از سلامت من اطمینان حاصل کنند.

بدبختانه من از نو جوانی و غیر ارادی با خط و کتابت نا چیز و بی پیرایه یی خود برای دیگران مشکل ساز بوده ام. حتا برخی مواقع خودم را نیز درگیر داده اند که در زمان آن ها خواهید خواند. ان‌شاءالله.

روز دوم را در پوسته ( پاس گاه ) آغاز کردیم.

قرار شد ابراهیم خان خرد ضابط ما و محمد اکبر سرباز به اساس امر قوماندان صاحب پوسته (فرمانده پاس گاه) به قرارگاه (پای گاه صحرایی) پایان شوند.

خط ‌خود را به محترم ابراهیم خان دادم.

به زبان عسکری نشانی بارز خانه هم نوشتم هر چند احسان الله خان هم خانه ی ما را دیده بود.

  آواز سرباز مخابره ی قرارگاه، حمید الله خان را به طرف خود کشاند و بالای دست گاه رفت. با زبان مخصوص مخابره صحبت کردند و سرباز مخابره نام من را گرفته خواست که به اساس هدایتی باید پایان شوم و با خنده گفتند (... مخصد سر ما ره ده دار نتی خودته بلا ده پس....)

با ختم صحبت های شان و همان شوخ طبعی های حمیدالله خان بود که به من هدایت داد تا به جای اکبر پایان شوم. آن شوخی ها و آن پرسش‌ های معنا دار داخل فرقه سبب شدند تا من کمی محتاط شده و حرکات و سکنات خود را طوری تنظیم کنم که در باطن هم هستم و گمانه های احتمالی را با مدارا بر طرف کنم.

پایان شدیم و در راه هم پرسشی از خود داشتم که چی گپی باشد؟

رسیدیم به قرارگاه و راست به نزد ریس صاحب ارکان قطعه ی استحکام رفتیم.

چنانی که پیشا این گفتم ایشان هم اهل میدان وردک و مانند همه خوب بودند. بعد از احوال پرسی گفتند (... برو که رفیقایت خاستیت...) پرسیدم، صاحب کجا بروم؟

گفتند ( ... پیش خان آقا خان معاون صاحب امنیت فرقه ... ). رفتم آن جا.

قرارگاه ها برای حفظ امنیت شان معمولن

زیر زمینی ها حفر می کردند که بلنداژ گفته می شدند. محترم خان آقا خان پس از آن که توسط سرباز موظف شان از آمدن من اطلاع یافتند اجازه ی دخول من را داده و محبت زیاد کردند.

در ضمن بار دوم بود که دیده بودیم و مناسبات رسمی بود و هم بر روال معمول عادت کوشیدم حدودی را رعایت کنم که ایجاب می کرد. صحبت ها شروع شده و جویای احوال من در کوه گردیدند. من هم کوتاه جواب گفتم.

علاقه مند زیاد بودم تا بدانم که چی گونه احمد کبیر را دیده اند؟ احمد کبیر ( کبیر نوری ) دوست عزیز و از جمع دوستان نزدیک و صمیمی من و برادر کوچک رفیق سلیمان (کبیر نوری) از کادرهای خبره ی حزب وطن و از پژوهش گران و کنش گران بلند دست وطن هستند.

رفیق خان آقا گفتند که آن ها از دوستان نزدیک ایشان هم هستند دانستم که خلقی نیستند.

صحبت ها ادامه داشت و خان آقا خان گفتند ( ... از پوسته پایان شو مه خدمتی دفتر خود می گیرمت که جنجال جبهه زیاد است..‌.). تشکری کرده و گفتم (...بدون از او هم کله گی مره به چشم عادی نه می بینن و با خنده و شوخی گپ های خوده میگن، اینجه که بیایم بیخی خرابی میشه بانین که هموجه آرام باشم....)

قبول کرده و گفتند اگر مشکلی بود به ایشان بگویم.

بعد از وضعیت داخل امنیت ملی و مشخص از موقعیت ژنرال صاحب محفوظ پرسیدم.

جواب شان نشانه های نا رضایتی گسترده از ژنرال را می داد که در سطح امنیت ملی و آگاهی مقامات رهبری حزب و دولت انکشاف یافته بود.

گفتم من هم قربانی دست او هستم.

خان آقا هر چند چیزی به زبان نیاوردند ولی دانستم که گپ هایی در مورد من دارند و می دانند شاید هم وظیفه ی نظارت از من را.

اما آشنایی ما توسط احمد کبیر کبیر نوری که من از آن خبر نه داشتم، مایه ی اطمینان من بالای رفیق خان آقا شده بود که حد اقل گزارش عناد آمیزی را نه خواهند فرستاد. به اثر پافشاری زیاد شان گفتم که نان چاشت را همراه آن ها می خورم و بعد طرف پوسته حرکت می کنم. برگشتم قرارگاه قطعه ی استحکام که ابراهیم خان مواد اعاشه و باتری های مخابره را با کله و پاچه ی‌ پاک شده ی گوسفند گرفته اند. و گروه دیگر هم آماده گی رفتن سوی کابل را دارند. معاون صاحب سیاسی گفتند که کمیته مرکزی کرکترستیک ( اصطلاح تازه در ادبیات سیاسی حزب ) ترا دوباره خواسته است. توقع نه داشتند که من سکوت می کنم. پرسیدند چی بنویسند؟ گفتم هر چی را می بینید و حقیقت است و من که تازه آمده ام.

ما به دلیل زمان گیری پختن نان خشک باید تا چاشت می بودیم و بعد از نان حرکت می کردیم.

وقت زیاد بود و پابندی رسمی هم فقط در پوسته داشتم.

کمی در چهار طرف بازارک گشت و گذار کردم.

همه جا ویران و تصویر زشت جنگ سوخته های تانک ها و وسایط عسکری، سیاهی طولانی در یگانه جاده ی نا هموار ناشی از سوخته گی های قطار های آماج قرار گرفته، اثرات باقی مانده ی حفره های انفجار ماین ها محله ی تهی از هرگونه زنده جان بومی و آن طرف خروش دریای پنجشیر و قرار گاه نیرو های شوروی همه و همه روان من را بسیار تحت فشار گرفتند.

 من مدام مصروف اجرای وظایف در شهر کابل و گاهی اوقات خدمتی ولایات بودم. با دیدن اولین بار آن حالت یک شهر و یک روستا، شهادت و جسد های سوخته ی چند رفیق هم رزم و هم سنگر خودم به یادم آمد که در موسهی، ولایتی و حصه ی سوم خیرخانه ( آن زمان دشت و بیابانی بیش نه بود.)

با خود گفتم همه وطن این گونه ویران است و افرادی چون ژنرال محفوظ و قیوم خان و حنیف حنیف و رزاق حریف یا عریف هزار ها تن مفت خواران و لاش خواران و کرگسان به ظاهر دل سوز وطن اگر رشوه نه می خورند اما غرق انواع رذالت های دیگر از جمله بر اندازی های کادری نهاد ها به منظور قدرت مه داری شخصی و گروهی در داخل حزب و دولت هستند کی؟ از آن ها پرسان کرده و چی؟ مجازاتی به آن ها خواهد داد. همین حالا هم همه ی شان سزاوار محکمه و اعدام اند.

دل گیر شده و‌ بر گشتم نزد خان آقا خان گپ زدیم و‌ گفتم ای وطن بیخی ویران شده تا چی وخت جنگ خات کدیم؟ گفتند حالی ده جایی آمدی که دگه از آبادی و سر سبزی و آرامی چیزی نه می بینی کل وطن همی رقم خراب شده.

 چند دقیقه بعد نان آوردند و بعد از نان خوردن اجازه گرفته و تشکری کردم.

به قرارگاه قطعه ی خود ما آمدم دیدم

اجازه ی رفتن دادند. چانته ها ( کوله پشتی های حمل و نقل افراد در عسکری ) را در پشت های مان کردیم و برای من بار دوم‌ بود.‌ چون یک‌ روز قبل هم رفته بودیم‌. بالا شدن در کوه برای ابراهیم خان متجسس بسیار ساده بود. شاید به دلیل بیشتر بودن حضور شان در وظایف و جبهات.‌ هر چند بعد من هم با هم راهان ما گام‌ به گام راه و کوه های اکثر ولایات از شرق تا غرب و از شمال تا جنوب را پیاده و سواره عبور کرده و عادی شدم اما شکی نیست که در آغاز مشقت بار بود.

در راه از محترم ابراهیم خان پرسیدم که چطو ای کله پاچه ها ره ده ای جبهه پاک می کنند؟ 

ای حالت ویرانی ره سیل کو.

گفتند (... او اس آتش اس اوه جوش می کنن و کله پاچه ره می پرتن خودشان نرم میشن. و ادامه دادند که اگه خاتونا ده خانی تان کله پاچه پخته باشن بلدی و اگه نی ای فرقی ۸ و ای کندک استیکام کل چیزه یادت میته ورخطا نه شو خرابی های زیاد وطنه می بینی....)

آهسته آهسته رسیدیم به پوسته ....

ادامه دارد

یک شب رفیق معصوم سرباز از رفیق قادر جاوید پیدا کردن یک هم خوابه را کرده بود تا هوس رانی کند. اما قادر جاوید او را مانند گوشت گنده بیرون انداخت.

من جدن مخالف گفتار رفیق عارف صخره هستم.

 

بخش بیست و چهارم

پس از رفع خسته گی حدود یک و نیم بالا روی و کوه نوردی تا رسیدن به پوسته، دیگران به جایی مواد اعاشه پرداخته، تدابیر پخت و پز غذای شب را داشتند که

لوبیا و برنج بود.

من یک آدم شکم دوست در ابتدا فکر کردم تا کله پاچه تا فردا خراب نه شود، بعد دانستم که هم هوا سرد است و هم کوه بلند و مهم تر این که پارینه ها تجارب خوبی دارند.

ابراهیم خان گزارش خود را به قوماندان صاحب پوسته دادند و من هم گفتم به خاطر جنجال های سیاسی مه از کمیته مرکزی دستوری (اصطلاح سیاسی) آمده بود و کمی هم بازارک را قدم زدم.

حمید الله خان خندیده و گفتند (... بازارک دل ته بد می کنه خودش می دوانیت اینجه پنجشیر اس پارک شار نو نیس...). بعد ها دیدم که راستی پارک شهر نه بود آن جا که من بودم.

همان روال معمول روز و شب گذشته، اما من پهره ی دوم بودم. غروب خورشید نزدیک می شد، من عادت داشتم که در هر حالتی روزانه نیم ساعت استراحت می کردم و در غیر آن سر دردی شدیدی پیدا می کنم و متاسفانه این عادت بد تاکنون ادامه دارد.

اجازه گرفته به بلنداژ سنگی و خاک ریزان رفته و خوابیدم.

با صدای کاکا عبدالقهار از خواب بیدار شدم که تاریکی شده و گفتند (...نان تیار اس...).  روشنی چراغ های تیلی به دلیل جلوگیری از هدف گرفته شدن پوسته فقط در داخل بلنداژ ها مجاز بود تا نور از آن ها به بیرون عبور نه کند.

من دیگر احساس بی گانه گی و یا به قول معروف عسکری (نوه کی یا نو آمده گی) نه داشتم. مدت زمان کوتاهی در کابل با همه آشنا شده و‌ در سفر گروهی هم یک جا تا پنجشیر رفتیم، صحبت ها بالای  سفره شروع شده و قوماندان صاحب پوسته از من پرسیدند که (... عثمان خان یک سوال می کنم جواب بتی و پرسیدند تو راستی صاحب منصب بودی و عسکر شدی...؟) گفتم بلی جریان دراز داره ولی حالی عسکر شما هستم. گفته های بعدی شان بازگوی تعجب بود و با کمی سکوت ادامه دادند (... اولین دفه اس که ای گپه می شنویم...) و روی شان را طرف دیگران کرده پرسیدند (... راس نه می گم؟ سربازان بدون از ظاهر که پهره بود و دو خرد ضابطان محترم هم جواب دادند که ( ... بلی  صاحب... شکور خان پا فراتر گذاشته گفتند ...عسکر ضابط دیده بودیم ولی ضابط عسکره اولین دفه دیدیم... خو ...عثمان خان حالی از ما اندیوال ماستی دوستت داریم...). من کمی فضا را باز و مساعد دیده تصمیم به تثبیت حضور بی غرض و بی مدعای خود گرفتم. وسط حرف ها پریده و اجازه خواستم تا کمی فرصت گپ زدن به من هم بدهند.

کوتاه توضیح دادم که ماجرا چی بود و چرا تا آن جا رسید و در ختم گفتم (...گپ های مه و حقیقته شنیدین حالی مربوط شما اس که باور می کنین یا نی و مه می خایم که بی رذالت و پستی دوست و رفیق کل تان باشم....)

فضا کاملن در یک سکوت پر معنای گذرا فرو رفت و قوماندان صاحب پوسته گفتند (... بیدر راستش که تو هنوز نامده بودی می شنیدیم که کدام آدم مضر آمده و دستوری اس...ترسیدیم...). واقعن لطف کردند و از همان لحظه به بعد دانستم که دیگر برای شان بی گانه و خار چشم نیستم. ملامت هم نه بودند، اشتباهات فراوان برخورد ها وجود داشت، حزب هراسی و امنیت هراسی با توجه به دو عنصر اشتباه و لغزش های فردی با استفاده‌ی ابزاری و اهرم فشار در جامعه و پخش گسترده ی پلان های بی اعتماد سازی از جانب مقابل به کمک کشور های در حال جنگ غیر مستقیم با شوروی وقت و بازتاب دادن آن سیاست ها در انواع پلان های خراب کارانه و فرسایشی برای فرساینده گی اذهان عمومی بر ضد نظام و سیاست حزب و دولت.

نان خوردن و قصه های ما تمام شد، من هم احساس راحتی بیشتری کردم و‌ هر کس با دانستن وقت و زمان پهره اش به جای خود رفت.

در شب دوم من پهره ی دوم بودم و از قوماندان محترم خواهش کردم تا اجازه ی پهره کردن مستقل را بدهند که برای بلد شدن بیش تر کمک ام می کرد.

هر چند من به اجبار سرباز شدم اما لازم بود با همه شرایط جدید در همه حالات بلد شده و خودم را وفق می دادم.

جوانی هم بود و انرژی هم داشتم و در وظایف گذشته هم چندان راحتی نه داشتم هر چند به جبهه یی نه رفته بودم ولی با رفقایم تا ۷۲ ساعت و با وقفه های حد اکثر پانزده دقیقه یی در شهر کابل و گزمه کرده و صبح گاهان وقت به نوبت حمام می رفتیم تا حد اقل انرژی داشته باشیم

تعهد دینی و ملی و سیاسی و شور انگیزی واقعی ما برای خدمت گزاری وطن، چیزی به نام کهالت و تنبلی و بی علاقه گی را در قاموس زنده گی همه ی ما راه نه می داد.

به جز من و کریم و همین آقای میر رحمان بیش تر هم کاران ما راننده گی را یاد  داشته و با گذراندن آزمون در جوار نمایش گاه کابل واقع شرق چمن حضوری گواهی نامه های راننده گی را گرفتند که من در آن ناکام ماندم. این نقیصه گاهی باعث جنجال های کاری شد که اگر حیات باقی بود ان‌شاءالله خواهید خواند.

با رفتن شب به عمق سیاهی های راه پیمایی اش و آغاز آرام آرام مقابله ی لشکر صبح در چیره شدن به قشون سیاه شب ما هم شکار افکار خود می شدیم و هر کسی بهانه یی برای گستردن بساط قصه ی خود با دل تاریک و گوش ناشنوای شب داشت که غیر از خود او و خدای او دیگری را مجال شنود نه بود.

اکبر عزیز ما گفتند (...چای سیاه ده تو دم کدیم...) گفتم ( ...خیر ببینی مگم چرا تو دم کدی؟ می ماندی مه خودم دم می کدم... گفتند بخو چای ته پیشتر خودت گفتی رفیق ما هستی راستی باز تام به ما دم می کنی تا نوروز خو مهمان نیستی...) و لبخند شاد گونه یی دندان های او را به )  من و دیگران نشان داد.

من با گرفتن چای جوش چای در بستر خود رفتم و ظاهر که پهره اش خلاص شده بود با اکبر هم تصمیم استراحت را گرفتند و کاکا عبدالقهار پهره می کردند.

مروری به روی داد های آن روز کرده و‌ ساحات بازارک را در نظرم مجسم ساختم، خبر خوش آن روز برای من گپ خان آقا خان بود که شکوه های زیادی از ژنرال صاحب محفوظ به گوش مقامات رسیده است.‌ با خود گفتم شاید داکتر صاحب نجیب متوجه شوند و همه کسانی را که ژنرال بی موجب بی سرنوشت ساخته و ضربه یی هم به پیکر اداره زده دوباره بر گردانند به وظایف شان و ژنرال را کنار بزنند.

اما این ها فقط یک خیال واهی بود و خدا را شکر که به من سرنوشت بهتری نصیب کرد.

بی باوری های کادر های ارتش را که همه عضو حزب بودند نسبت به امنیت ملی و رهبری حزبی و سیاسی احساس کردم، یک بخش آن منطقی تر بود که همه ی آن ها از جناح خلق حزب دموکرات خلق افغانستان آن وقت بودند و بخش دیگر هم قضاوت شان غلط نه بود. زیرا من یکی از نمونه های برخورد امنیت ملی بودم که بی گناه دور انداختند ام.  با وجود عضویت ام در حزب و فعال بودن ام در وظایفی که حتا برهانی برای وارد کردن فشار بر مدیران عمومی اش بود و گپ های دیگری که به سلسله خواهید خواند. وقتی با حزبی خود و هم کار خود چنان کردند، مردم عام چی توقعی از آن چنان اداره داشته باشد؟ یادم آمد که رفیق عبدالقادر جاوید و رفیق و برادر و دوست من مرحوم عبدالصمد مومند با جمع دیگری از اعضای حزب در یک گروه کلانی به نام سپاه انقلاب به پنجشیر آمده بودند و صمد می گفت (... که در بازارک پنجشیر وقت پهره هر کس پهره ی خود را می کرد و‌ آرام کس دیگری که را بیدار می کرد. اما وقتی قادر جاوید پهره می بود به دلیل ترسی که داشت و بی وقفه و بی ضرورت  دریش ناقی  صدا می کد و همه گی بیدار می شدند....)

باری من بر حسب ضرورت های کاری نماینده گی امنیتی غیر رسمی اداره ی ما را در ریاست افغان موزیک واقع پل باغ عمومی عهده دار بودم که تا زمان زندانی شدن من هم ادامه داشت.

افغان موزیک تحت ریاست مدبرانه ی مرحوم جلیل احمد مسحور جمال هنرمند کم نظیر حماسه سرا که در عین حال یک کادر بلند مرتبت حزبی از جناح پرچم هم بودند فعالیت می کرد و زیر مجموعه های مختلفی از جمله مدیریت عمومی ثبت کست داشت.

من با معرفی خودم به رفیق مسحور جمال خواهان معرفی من به یک شخص با اعتماد برای ثبت برخی کست هایی شدم که لازم بود و طبق برنامه یی که مدنظر بود این هم کاری دوام دار را ایجاب می کرد. ایشان زنگ دفتر را فشار داده و به مستخدم شان را هدایت دادند (... ببخشی همی رفیق قادر جاویده صدا کو...). چند دقیقه بعد درب دفتر باز شده رفیق قادر جاوید داخل شدند. آدم میانه قد، چهار شانه ی سبزینه و فیشنی با دریشی زیبا و‌ ریش تراشیده و‌ مو های مجعد و مسلح  با یک تفنگ چه ی کمری که از زیر کرتی شان جلوه نمایی می کند. من که هنوز نه می شناسم شان با دقت متوجه شدم که سلاح کمری آن ها نوع (تی تی روسی) است. حدس زدم که شاید ایشان همان رفیق ما باشند. رفیق مسحور جمال گفتند که من کی هستم و چی کاری دارم و هدایت دادند تا همه کمک مستند به یادداشتی که قبلن من خدمت شان سپرده بودم صورت گیرد و به من گفتند (... رفیق قادر جاوید هم مدیر عمومی ثبت کست ما اس و هم معاون مه. ...)

من هم خود را ساده و پیاده معرفی کردم و همراه با رفیق جاوید به دفتر شان رفتم. همان رفتن من به دفتر شان و آشنایی با رفیق جاوید بود و ماجرا هایی که مه پرس.

رفیق قادر جاوید آدم مهربان و صمیمی و با محبت با یک دفتر کلان و دفتر الحاقی از من به گرمی غیر قابل انتظار استقبال کردند.

کارمندان دفتر شان را معرفی نموده و هدایت اجرای کار من را دادند.

دیدم ما هر دو یکی به دیگری نیاز داریم تصمیم گرفتم بیشتر معرفی شویم.

نمبر تلفن دفتر شان ( ۲۴۳۴۰ ) را به من داده و گفتند زمانی که می روم، تا زمان ختم کار ها در دفتر شان هم منتظر بوده می توانم. من ابراز سپاس کرده گفتم من کدام کار خاصی نه دارم که زمان طولانی این جا باشم باز هم ممنون تان.

اخلاص شان را به حزب و اخلاق شان را با اجتماع پسندیدم.

از منابع معتبر دیگر کند و‌ کاو کرده و‌ یافتم که ایشان یک تاجر زاده اند و‌ پدر محترم شان حاجی عبدالقدیر خان و دفتر تجارتی شان در آخر جاده ی میوند و منزل شان در وزیر محمد اکبر خان است و برادران شان همه تجارت دارند ووو.

در این معلومات یافتم که رفیق عبدالقادر جاوید بدون رضایت فامیل و پدر محترم شان و برخلاف عرف خانه واده ی شان به سیاست رو آورده و در دانش گاه کابل به جناح پرچم حزب جذب شده اند. روزی خواستند خود را با شجره معرفی کنند، من هم برای آن که فکر نه کنند چرا در باره ی شان تحقیق کرده ام همه گپ های شان را شنیدم.‌ همان روز بود که ما دیگر دوستان و ‌بردرانی با روابط گسترده ی فامیلی شدیم.

دو‌ داستان مهم قادر جاوید را به آن منظور پیش از وقت آوردم که با خاطرات پنجشیر آن ها هم یادم آمدند.

قادر جاوید هر کاری که پیش می افتاد و در آن مشکل پیدا می شد و یا خسته می بود و یا هم کسی او را می آزارد بی درنگ به من زنگ می زدند و جریان را می گفتند.

در اواخر سال ۱۳۶۲ که من هنوز در جمع کارمندان عادی دفتر خود بودم اما روابط من در افغان موزیک گسترده شده بود و قادر جاوید پس از مرحوم استاد مسحور جمال صلاحیت دار کل بودند، صبح وقت یک روز تلفن دفتر آمد جواب دادم، صدای قادر جاوید را شنیدم اما برخلاف بسیار عصبی و پوچ گفتار، آدم بی ترسی بود.

گفتم یا گپ بزن و بگو که چی گپ اس یا چتییات بگو چی گپ شده؟...)

گفت (...میایی خودت یا دریور خوده روان کنم یا خودم بیایم...) برای اجرای کار های دفتری خود یک عراده موتر فولکس واگن سفید را از ترانسپورت رادیو تلویزیون ملی افغانستان خدمتی دایمی گرفته بود.

جواب دادم (...قادر اول بگو چی شدیت باز میگم که چی کنیم...). 

گفت ( ... دینه شو معصوم سرباز منشی ناحیه ی هفت تلفن کد که می‌آییم یک خوردنی و نوشیدنی بر ما تیار کو. مه گفتم بیایین هزار دفه و آمدند دفتر خوب عزت شانه کدم ده آخر ای رذیل مره میگه بر مه یک هم خوابه پیدا کو ای ... خوده چی فکر کده؟ گفتم اعصاب ته آرام کو مه میایم...). حرکت کردم و‌ پاس گاه امنیتی افغان موزیک را حوزه ی اول پلیس اداره می کرد و لطیف خان یکی از کارمندان افغان موزیک دوره ی سربازی خود را آن جا سپری می کرد و مدام آن جا بود. جوان خوش سیما و لاغر اندام با جسامت ضعیف و جلد ظریف در غرفه ی پهره داری ایستاد بود. پس از سلام علیکی پرسیدم چی گپ شده سر قادر؟ گفت ( سر معصوم سرباز قار اس..) مه گفتم (...چیزی که قادر ده تلفن به مه گفت رفیق سرباز بد کار کده ... لطیف گفت متاسفانه قادر جاوید همی ره گفت و او دروغ نه میگه شو خوب بی آبش کده و عین سرش تفتگ چه کشیده باز او گریخته...)

رفتم دفتر قادر او را دیدم، سیاهی روی را دو چندان کرده و چنان چهره ی عبوسی به خود گرفته که اگر کسی از معصوم سرباز پیشش دفاع کنه یا خودش پیش روی قادر بیایه دگر مجال رهایی نه داره.

جریان را گفت و من به حوصله و صبر دعوت اش کردم. خوب بود گپ های من را می شنید. گفت (...اگه تو چیزی نه کدی باز مه کتیش کار دارم...). توضیح دادم که من کدام صلاحیت اجرایی نه دارم و کاری هم از من ساخته نیست جز انتقال به موقع و تعقیب گزارش ها و مخصوصن این که این موضوع کاملن مربوط حزب میشه و ما هم اطلاع ره به آن جا می فرستیم. اگر خودت مستقیم به کمیته مرکزی حزب بروی هم می شود.

دیدم کمی آرام گرفت و گفت (...خی میرم پیش رفیق صمد مومند... ). گفتم بهتر از این چی کار. صمد مومند آن زمان در سمت منشی کمیته ی حزبی کمیته ی دولتی رادیو تلویزیون ملی افغانستان منصوب شده بود.

با آن که ما از طریق دفتر خود گزارشی به کمیته مرکزی حزب فرستادیم، اقدامات بعدی قادر جاوید را نه دانستم و عمدن هم نه پرسیدم تا کدام بار گران را بر دوش من نیاندازد

حالا شما فکر کنید که رهبری شهری حزب ما عیاشی می خواست و صفوف حزب در پنجشیر یا دگه ولایات افغانستان سپاه انقلاب و دفاع خودی و سرباز و افسر خرد رتبه و خرد ضابط بوده هر روز شهید می شدند. درست مانند امروز.

من شدیدن برخلاف گفتار رفیق عارف صخره هستم که در مزار شریف و در دفتر خود شان به جواب پیغام مقرری شان در ریاست محافظت مستقیم به خودم گفتند.

صفوف حزب و دولت هیچ گاه مجال سر بلند کردن از جنجال های امنیتی و دفاعی نه یافته اند تا تعینات کنند. بل که صفوف جان داده اند و رهبری در عشرت کده ها بوده و خوردند و نوشیدند و هم خوابه پالیدن...

با این افکار بود که گفتم بخوابم  بهتر است تا به پهره بیدار شوم...

ادامه دارد..

 

 بخش بیست و پنجم

در ان جا و در آن تاریکی بلنداژ کوه پارنده به یادم آمد که چی گونه در ۱۵ ماه حوت آخرین سال مکتب ابتداییه همه باز دور هم بودیم تا بدانیم به کدام مکتب دیگر معرفی مان کردند.

بیش تر بچه ها به مکتب سیدجمال الدین افغان  و دختر ها به مکتب گوهری معرفی شدند.

هر دو مکتب در شیرشاه مینه ی ناحیه ی سوم شهر کابل و جانب شرق و غرب لیسه عالی سوریا قرار داشتند.

من هم در جمع رونده گان به مکتب سید جمال‌الدین افغان بودم که به جانب غرب لیسه ی سوریا قرار داشت و دارد.

خوش حال شدم که با جمعی هم صنفان بودم و ترینا را دیدم که گفت ( ... مام به مکتب گوهری معرفی شدیم....)

عجب رویا و عجب دنیایی و عجب انسانی. شکم من نان، تن من لباس و پای من بوت نه می یافت و من در آن سن کم تمرین عاشقانه می کردم که احساس دو طرفه داشت

از معرفی شدن او به مکتب گوهری چنان لحظات شور انگیز برای من دست داد،  فراموش کردم من کی هستم در بساط  چی دارم؟ منی که یک تنبان فله لین بدون پیراهن به رنگ ماشی چهار خانه داشتم و به ساخت او بیشتر برادران کارگر و دوره گرد ما هم پوشیده و کیله و هوسانه و لبله بوی شیرین و منتوی گرم و داغ و شور نخود تند و تیز می فروختند و خودم هم کارگر دکان کاکا رحیم بودم.

 اما نه می دانم جانب مقابل من را چی بلا زده بود که به گره بندی تقدیر خود با یک فقیر و غریب بچه راضی بود در حالی که پدر محترم خودش حد متوسط زنده گی را داشت و من آن را از نزدیک و چند بار دیده بودم که زنده گی ما تنها گوشه یی از حویلی پر از گل های شان را هم ارزش نه داشت؟ شاید در آن حالت ها است که احساس حقیقی بر مادی گرایی غلبه می کند‌.

به هر حال گویی گام های ما و گام تقدیر جدا از هم بودند. ما در تمام دوره صنف هفت توانستیم دو بار و در صنف هشت یک بار ببینیم و تا امروز جز خاطرات بند و بست های هر چند طفلانه اما مصمم ما اثری از هم دیگر نه دیدیم.

حالا که من شصت سال می شوم و با صاحب نوه ام و دیوانه وار عاشق همسر خودم و فامیل ام هستم، هر جا نامی هم مانند نام او می خوانم صد ها سینه درد می کشم و شتاب زده پی تخلص آن نام می روم، اما دیگر نه به دید دی روز بل به عنوان یک رخ داد برق گیرنده گذرای زمان خودم، او را نه می دانم.‌ هر جا باشد، خداوند متعال آرام و آسوده اش دارد. این رویای ناکام موجب یک رقابت نیمه شدید و اما زودگذری بین من و یک هم صنف عزیز من به نام امان شد که حالا ایشان هم به سن من رسیده اند.

صنف هفتم را در شروع سال تعلیمی و نواختن زنگ آغاز مکتب آغاز کردیم.

همین افکار را در ذهن ام دوران می دادم که دیدم در کجا هستم و به چی می اندیشم؟ 

آن شب پهره را ساعت ۱۰ شروع کردند که من از ۱۲ تا ۲ شب و پهره ی دوم بودم. نا آرام بی مورد بودم و دل من تپایش غم انگیز داشت و دلیل را هم نه می دانستم. به یاد خاطراتی رفتم که همه در کابل بوده و تکراری نه داشتند هر چند خوب و خراب بودند. دوباره داستان قادر جاوید یادم آمد که در همان پنجشیر و در همان بازارک پنجشیر از ترس هر لحظه فریاد دریش می داد.

قادر جاوید کار های عجیب و غریبی می کرد.

کارمندان خوبی در اداره اش بودند, محترم حسین علی، محترم عبدالصمد خان، محترم محمد رفیق، مهربانو پلاتین، مهربانو فرخنده، مهربانو نوریه ووو... هم چنان دفتر شان به دلیل یگانه مرجع قانونی ثبت آواز و کست هنرمندان محترم و محترمه ی مشهور و نا مشهور مرد و زن، مکان همیشه شلوغ بود. 

یکی از ویژه گی های برتر اداره ی ثبت کست نسبت به سایر ادارات افغان موزیک  در آمد های پولی هنگفت روزانه ی مدیریت عمومی ثبت کست بود که انصاف نیست اگر نقش دل سورانه ی قادر جاوید را در مدیریت عواید و نظم مالی و انکشاف عرصه های مختلف تکثیر موسیقی انکار کنیم.

 آهنگ های هنرمندان پس از تولید آن که توسط مدیریت محترم عمومی تولید موسیقی صورت می گرفت برای بازاریابی و عرضه به بازار  از مجرای کاری اداره ی تحت مدیریت نکوی قادر جاوید عبور می کردند.

یکی از روز ها که اول صبح بود و‌ من که بیش تر از طرف شب هم در دفتر می بودم در اولین ساعات کاری زنگ تلفن به صدا در آمد و محترم ظاهر شاه منگل مدیر دفتر جواب گفتند و پس از گپ چ گفت کوتاهی تلفن را به من دادند که قادر زنگ زده. قادر جاوید دیگر در دفتر ما هم نام آشنا بود، اما غیر از من کسی او را نه می شناخت.

بلی گفتم که باز هم قادر جاوید آشفته است اما وارخطا. گفتم (... به خیالم خو نه کدی زنام نه داری که کتیش جنگ‌ کده باشی چی گپ شده..). گفت (... رفیق گریخته و پیسی عواید دی روزه هم کتی خود برده گفتم چند بود؟ گفت ( سه لک و بیست و یک هزار و چهار صد و ده روپیه...). پرسیدم تو چی فامیدی که رفیق پیسه ره برده؟ عصبانی شده و گفت (... بچیم حالی از مه تحقیق می کنی ...؟). دلیل را برای او توضیح دادم گفت (...تا ده بجه صبر کدیم  رفیق نامد و  احوالام نه داده، کلی خزانه ره کتی خود برده و روان نه کده...). گفتم (...درست اس مه گزارش نوشته می کنم اینجه مدیر صاحب ما هم هستن بر شان میگم و حرکت می کنم. و گفتم تا هدایتی که دفتر به مه بته ده خزانه دست نه زنین. با تعجب شنیدم که گفت او ره واز کدم ... هیچ چیزی نمانده...). گفتم (... از تو شکی نیست راستی میگی؟ گفت بلی خی دروغ میگم؟ پرسیدم کی بود و کی اجازه داد که قلفه بشکنانی؟ گفت (... رفیق مسحور جماله گفتم و پراندمش. هیچ چیز داخلش نه بود...). به موافقه رسیدیم که  در هر حالتی که است  همان گونه باشد تا من هدایت بگیرم.

گزارش را نوشتم و رفیق منگل که از فهوای صحبت ها هم برداشت شان را کرده بودند آن را ملاحظه کرده و هدایت دادند تا آن را خدمت محترم غلام علی اتمر معاون صاحب اول اداره برسانم

البته پس از آن که رفیق شاه عبید از رأس اداره عزل شدند، رفیق کبیر کارگر که معاون اول ما بودند‌ سرپرستی اداره را هم عهده‌دار شده و چندی بعد که محترم ژنرال صاحب سیدکاظم در سمت ریاست قرار گرفتند، محترم غلام علی اتمر معاون صاحب اول نیز به جای رفیق کبیر هدایت بعد از مقام ریاست اداره را عهده دار شدند.

دفتر شان در جوار دفتر ما قرار داشت نه در اصل تعمیر.

خدمت شان رفتم و کاکا جمیل از آمدن من اطلاع دادند و من پس از اجرای رسم تعظیم جریان را عرض کرده و گزارش حاوی ملاحظه ی رفیق منگل را برای شان سپردم تا هدایتی که لازم می دیدند صادر کنند. بررسی آن چنان قضایا از وظایف ادارات دیگر امنیت ملی بود و رهبری ما به عنوان مرجع کسب اطلاع آن را با توضیحات مقدماتی خارج از اداره گسیل می داشتند. مگر در حالات فوق العاده یی مانند آن حادثه. 

هدایت تحریری گسیل گزارش را به مرجع اش نوشته و به من امر کردند که از نزدیک هم گزارشی ترتیب کنم.

من گزارش را به دفتر مربوطه غرض ارسال سپرده و خودم راهی افغان موزیک شدم. همه گی آشفته و پریشان از پی آیند های آن عمل بودند. وقتی با رفیق قادر جاوید داخل دفتر مالی و اداری شان شدیم دیدم، آن گاو صندوق با آن مقاومت بلند را چنان شکسته اند که گویی از مواد انفجاری استفاده کرده باشند. با خنده به قادر جاوید گفتم (... زور آدم هستی وظیفی تو اطلاع رسانی بود نه بررسی و شکستاندن قلف..). قفل در گفتار عادی ما بیش تر قلف افاده داده می شود.

پرسیدم که رفیق چیزی از خود نه مانده، گفتند نه.

 محمد رفیق آدم با ظاهر سنگین و آرام و برخوردار از اخلاق نکو بوده و گذشته ی بدی هم نه داشت.

من فقط می توانستم گزارشی ترتیب کنم و از حالت موجود خزانه و اداره گزارش بدهم.

کارمندان محترم آن جا اعم از زن و مرد سراسیمه و خود هراس و آینده هراس بودند. طبیعی هم و کسی هم هیچ احتمالی پیش بینی کرده نه می توانست و کسی به کسی اطمینان دروغ هم داده نه می شد. چون من صلاحیت دیگری جزء ترتیب گزارش از چشم دید خود نه داشتم، به همه گفتم هر کسی که ما پاک باشیم از محاسبه باکی هم نه داریم و جریانات بعدی همه ی حادثه را روشن می کند و حد اقل کاری که من می توانم امانت داری در انتقال وضعیت کنونی و توضیح صداقتی است که از هر یک شما دیده ام.

من رفیق قادر جاوید را به خود سری و مداخله در کار ارگان های مربوطه کرده و نا خود آگاه و شاید هم در پی احساس ترحم و هم دردی، نظر او را پذیرفته و بدون اطلاع به مرکز و کسب هدایت، کار غیر قانونی انجام داده و حقیقت هم آن بود که بدون هیچ اندیشه یی از نه داشتن صلاحیت کاری خود به منزل محمد رفیق واقع سرای غزنی مقابل سمت شمالی کارگاه کابل فلز رفتیم. محمد رفیق در آن جا کرایه نشین بود.

صاحب منزل بعد از توضیحات ما اجازه داد تا داخل شویم. 

جالب آن بود که گفتند کلید اتاق های محمد رفیق را دارند و دروازه ها را باز کردند، هیچ اثری از رفیق یا پول نه دیدیم و اما در هر جیب کرتی های او پول های کم و بیش از دو صد افغانی بود.

خانه را ترک کرده از مسیر ده بوری راهی شهر شدیم. یک باره یادم آمد که من کار بسیار غلط و غیر قانونی کرده ام که هیچ صلاحیت من بود و متأسفانه یک بار دیگر هم در داخل اداره چنین اشتباهی کرده و بدون داشتن اجازه و صلاحیت به کنترل پهره داری های بیرون دفتری دفاتر شهری پرداختم.

به قادر جاوید گفتم که اشتباه کردیم، حکم محکمه نماینده گان ارگان های ذیربط و طی مراحل قانونی نه داشتیم و مه خو هیچ گونه اجازه و صلاحیت نه دارم توکل به خدا..قادر جاویدی بسیار نه ترس و سر زور خنده کرده و‌ گفت اینه آغا زادی قانونی. مردکه پیسه ره دزی کده ای از قانون گپ می زنم...). در مسیر راه سنجیدم که چی گونه گزارش این عدول خود از قانون را بدهم؟ اما فراموش کردم تا مانع گفتن موضوع توسط قادر جاوید شوم. از دفتر قادر جاوید به معاون صاحب اول تنها گزارش داخل دفتر دادم. اتمر صاحب که آدم بسیار نیک و رفیق بزرگ منش و رک و راست با آواز رسا و بلند بودند و هستند لازم دیدند که گوشی تلفن را به قادر جاوید بدهم. قادر به مجرد سلام گفتن داستان رفتن خانه ی محمد رفیق را  مو به مو کرد و بعد گوشی را به من داد که معاون صاحب کارت داره. دانستم که مجازاتی برای من در راه است.

بلی گفته و با سرزنش شان رو به شدم. گفتند (...قاضی القضات صاحب چرا ای کاره کدی...؟ بیا دفتر...). با قطع صحبت از قادر جاوید پرسیدم که چرا چنین گفته جواب اش این بود (...تو خو مره نه گفتی... و ادامه داد که معاون تان گفت عثمان بد کده کت ای کار خود....)

به هر حال وقتی کار کنی اشتباه می کنی.

دفتر رفتم و جریان را به رفیق منگل گزارش داده و اشتباه خود را اقرار کردم. گفتند ( ...معاون صاحب مره خاست مه برش گفتم که اشتباه کده ولی قصدی نه کده...برو که منتظرت اس...). چاره یی هم نه بود، رفتم  دفتر معاون صاحب و حق خود را گرفتم.

منت گذاشته و به مقام ریاست گزارش نه داده و من را هم به تحقیق معرفی نه کردند.

در نظام های قانونی تلاشی خانه و حریم خصوصی مردم مستلزم موجودیت دلایل کافی الزام و پیشنهاد مشخص برای گرفتن حکم محکمه و دادستانی و پلیس بوده عدول از آن جرم است.

معاون صاحب گفتند که ( ... ضرورت تحت نظارت گرفتن کسی خو نیس؟ من گفتم همه ی شان را می شناسم و مردمان قابل اعتماد هستند و به نظرم زیر نظارت نه گرفتن شان بهتر است... با آن هم هدایت شما مهم است....) 

هدایت شان آن شد تا گزارش دومی داخل دفتر افغان موزیک را ترتیب کنم تا با اطلاعیه یی اول ضم شود.  تا من رفتم مکتوب را امضاء کرده بودند گزارش توسط موظفین بخش مربوط به مرجع اش فرستاده و کار اداره ی ما ختم شد.

هر روز گزارشی ترتیب می کردم.

روز چهارم حادثه بود که گفتند به پیشنهاد کمیته ی رادیو تلویزیون و سینما توگرافی مزین به امضای زنده یاد رفیق دکتر حیدر مسعود و حکم مقام ریاست دولت گروهی خارج از امنیت ملی توظیف شده تا موضوع را تحقیق کند.

گروه حقیقت یاب کار شان را آغاز کردند و ما اجازه ی دخالت در کار آنان را نه داشتیم. اما بر حسب ایجاب وظایف من موظف بودم به حیث اطلاع گیرنده ی موضوع تجسسی برای دریافت کدام سرنخی کنم.

گروه حقیقت یاب در اولین روز کاری خود دفتر، تلفن و موتر فولکس واگن قادر جاوید را از او گرفته و در خدمت خود قرار داد.

چندی گذشت و اطلاعات می رساند که گروه آهسته آهسته افغان موزیک را به گاو شیری خود تبدیل کرده و همه را بی رحمانه زیر فشار قرار داده اند. مخصوصن مهربانو پلاتین و‌ قادر جاوید بسیار اذیت می شوند. من در اولین اطلاعات به دست آمده دانستم که فشار دادن آن ها به دلیل سرقت پول نیست.

می دانستم که پدران محترم مهربانو پلاتین و خود قادر جاوید هر دو تاجران نام داری اند. از هر دو پرسیدم که در اظهارات شان شغل پدران شان را گفته اند یا از آن ها پرسشی شده است؟ 

جواب بلی بود. چنان بود که گروه حقیقت یاب فکر زر اندوزی را داشت.

گزارشات همه روزه می رسید و از طریق اداره ی ما به مراجع مربوطه فرستاده می شد.  ناوقت یک پنجشنبه اطلاع گرفتم که رییس گروه حقیقت یاب از قادر جاوید پنج تا ده دانه مرغ زنده خواسته و هدایت داده تا آن ها را روز جمعه به منزل شان در برساند ما دریافته بودیم که منزل ایشان در جنوب غرب کابل قرار داشت. به قادر جاوید گفتم من که (... کاری به غیر از  گزارش دادن نه می تانم و صلاحیت مداخله هم نه دارم. اما اگر نظر شخصی مه ره می کنی حالا مدارا کو تا گزارش ما به جایش برسه...). همین مشاوره کارگر افتاد و در کوتاه مدت جلو دسیسه سازی های احتمالی علیه بی گناهانی را گرفت که مورد استثمار آن گروه بدبخت قرار گرفته بودند و چنگال های کشنده ی شان گلوی آن بی نوایان را می فشرد.

اداره ی ما مدتی بعد طی یک یادداشت رسمی اطلاع گرفت که مقام ریاست دولت گروه حقیقت یاب را تبدیل کرده و این که با آن ها چی؟ برخورد شد آگاه نیستم.

گذر زمان هم چو باد توفنده چنان گذشت که سال ها بعد آن آقا در جمع وزرای کابینه ی کرزی صاحب دیدم که از لاغری اندام آن زمان شان و از این که آن مرغ کجا هستند، اثری نه بود.

در پارلمان هم یک سره از مبارزه بافساد گپ می زدند. و شاید راست می گفتند، انسان قابل تغیر است که می تواند از رشوه گیری مرغ گیری تا وزارت برسد.

این گونه پاسی از شب دوم را در پوسته ی کوه پارنده گذشتانده و خوابیدم تا به پهره بیدار شوم...

ادامه دارد

 

 

------------------

در نادانی مدتی رنج بردم و حق السکوت دادم

  

بخش بیست.

از تقسیمات تا مشاجره ی فرمانده با مشاور و رفتن ما به پنجشیر آگاه شدید.

کوه پارنده درست بالای مرکز صحرایی سپاه در بازارک بود.

در میان ما که گروه جدید بودیم و تحت سرپرستی حمیدالله خان به پاس گاه پارنده رفتیم، من به صورت کامل نابلد بودم و همه چیز برای من شگفتی آور می نمود.

پناه گاه سنگی با اتاق نما های لرزان و ریگ باران و پوشش هایی با امکانات همان محله و همان زمانه، فضای خوش گواری که با وجود سردی هوا دل پذیر بود، ساحه ی باز بدون مانع برای چشم انداز در زیبایی های طبیعت پنجشیر تا دور دست ها، محل پخت و پز با امکانات دیگ بخار و چوب همه و همه من را به جدل می بردند. با کاکا عبدالقهار آشنای بیش تر شدم و او را آدم محترم و صمیمی یافتم. گفتم ما و شما چند نفر سرباز هستیم  بعد از ای آب را به نوبت میاریم. آب کوه دارنده از پاس گاه ما تا چشمه ی خروشان آن جا فاصله ی زیادی داشت.

کاکا عبدالغفور به مهربانی گفتند (... او آوردن زور تو نه می رسه زیر بانگی و ای پیپ ها گور میشی اوه هر گاه و په گاه خودم می آرم...). دیدم که در عین ساده گی و اما بدون آگاهی چی گونه تک‌ واژه های ناب فارسی را در گفتار خود به کار می برد. سرگرم  گفت و گو بودیم که ابراهیم خان گفتند نان تیار اس. در آن روز پرکار و خسته گی راه کابل تا پنجشیر و بالا شدن به پاس گاه مجالی برای ما نه مانده بود. چاره یی هم نه داشتیم. داخل اتاقک فرمانده پاس گاه شدیم و شوربایی را بسیار مزه دار پخته بودند خوردیم.

در جریان نان خوردن فرمانده پاس گاه هدایات و رهنمود های خود را برای بیداری و پاس داری و هوشیاری را به ما داده و رو به من کرده با لهجه ی تخاری شان گفتند (... اکه امشو تو ره پهری اول گرفتیم که بلد شوی. مه یا ابراهیم خان یا شکور خان یکی ما کتیت می باشیم ... خنده کرده ادامه دادند که نه ترس خدا مهربان اس..). گپ و گفت ما ادامه داشت و در پی هجوم لشکر شب، روشنایی روز هم آهسته آهسته جا خالی کرده و عقب می نشست تا از دیده ها پنهان شود.

گفتند پاس داری ( پهره ) از ۹ شب شروع و ۴ صبح ختم می شود. و توضیح دادند که پهره دار اخیر آب گرم برای وضو تیار می کند و چای جوش کلان را برای چای آماده می کند.

در اولین ساعات رفتن به پاس گاه دانستم که مواظبت قرارگاه از ما زیاد است.

من که در عین حال (...شکم دوست ..) بودم دانستم که در تهیه و پخت و پز غذا و نان خشک دست باز داریم.

هر چند من در وظایف قبلی خود هم رتبه افسری بریدمنی داشته و وظایف زیادی را انجام داده بودم اما آشنایی با محیط و ماحول در شب اول و در فضای متفاوت وظیفه وی کمی دلهره آور بود.

همه در چهار سوی پاس گاه پرسه می زدند یا نشسته بودند.

من هم کمپلی را گرفته و در محلی که برای خودم با دیگر سربازان پاس گاه تدارک دیده بودم روی دوشک نشستم. چهار نفر سرباز سه خردضابط و یک افسر تشکیل آن پاس گاه بود.

از همان دقایق اول که کاکا عبدالقهار را دیدم، حس معنوی پدرانه از وجود شان داشتم و‌‌ پدرم که در مسافرت ایران بودند یادم می آمدند. گفتم هر ترتیبی شود من نوبت پاس داری ایشان را اجرا می کنم. با اکبر و ظاهر که بعد ها در  پنجشیر شهید شد مشوره کردم. گفتند تا حالی ای رقم کار فقط در زمان مریضی های خاص اتفاق می افتد. به قول آنان کار یک روز و دو روز نه بود.اما من مصمم بودم و آن قبول کردند که دو ساعت پهره ی کاکا قهار را بین خود تقسیم می کنیم. در این هنگام ظاهر مرحوم که به اساس سابقه داری در خدمت اش کمی خود را بالاتر و برتر از ما می پنداشت میان گپ ما دوید و گفت (... کاکا قهاری ره که مه می شناسم قبول نه می کنه...). خوب تصمیم را به کاکا عبدالقهار گفتم و خواهش کردم که بپذیرد.

آن کهن سال  با همت و آن نماد شهامت و شجاعت به شوخی برای من گفتند (... خیر ببینی کاکا جان خودت پیر شدی مه جوان هستم هر کس کار خودم کنه ... و ادامه داد ده عسکری دل سوزی فقط وخت مریضی یا زخمی شدن اس...). وقتی قبول نه کردند هر کس مکلف به سپری کردن دوره ی دو ساعته ی پاس داری شد.

 من تا رسیدن به وقت اولین بار و اولین روز نوبت پاس داری ام که باید خارج از قرارگاه دایمی قطعه ی خود و در سفر انجام می دادم فرصت داشتم.

بر سبیل عادت چای سیاه زیاد می نوشم و هرگز چای سبز نه نوشیده و نه می نوشم. کسب اجازه کردم برای چای دم کردن. فرمانده پاس گاه گفت اگر آب جوشیده باشد خوب و اگر نی تاریکی زیاد شده میره آتش افروزی سبب نشانه گیری پاس گاه از طرف مقابل می شود. ابراهیم خان گفتند آب جوش است. چای سیاه را دم کرده و نشستم.

غرق ماجرای زنده گی خودم شدم و یک بار دیگر حکایت پدر و مادرم از خسر مرحوم کاکایم یادم آمد که گفته بودند، ان‌شاءالله من 

نه می میرم و پشکی هستم و پشک خود را می گذرانم.

در فکر فرو رفتم که تنزل و تطور زنده گی میثاق هم دلی و پیمان با همی با هیچ کسی نه دارد و بر مقتضای حکم تقدیر توسن مراد می تازد و در پی سود و ضرر کسی نیست.

آخرین سال آموزش ما در مکتب بری کوت یادم آمد و ماجرای تلخ ناکامی و سرخورده گی های زنده گی من.

مجبور بودم برای جبران گناه ناکامی ناخواسته ی آزمون چهار و نیم ماهه کمی تلاش کنم.

دانش آموزان صنف ششم مکاتب ابتداییه پس از موفقیت به نزدیک ترین مکتبی معرفی می شدند که در آن محله می‌بود. در صورت کسب نتیجه ی کامیابی صنف ششم، من هم باید به مکتب جدیدی می رفتم.

 آزمون های سالانه ی صنف ششم ما مقارن سفر دوم پدرم به ایران بود, البته پارچه ی ناکامی امتحان چهارونیم ماهه ام را پدرم پاره کرده بودند.

آزمون ها سپری شدند و آخرین آزمون دینیات بود که محترمه عالیه جان با قد متوسط و وزن ماشاءالله بسیار سنگین اما خلق مادرانه شاگردان شان را می آموختاندند.

با آن که اختر محمد از چهارونیم ماهه به بعد کفتان صنف ما بودند، اما در روز آخر امتحان سالانه کمی بیماری داشت معلمه صاحبه همراه با استاد محترم قاری صاحب عبدالرحمان خان که معلم قرآن کریم ما هم بودند، مشترک با امتحان دینیات را گرفتند. به منی ناکام هدایت دادند تا به نوبت شاگردان را صدا کنم. امتحان به پایان رسید و باید آخرین نفر که من بودم هم امتحان می دادم.

یک باره استاد گرامی عبدالرحمان خان صدا زده و گفتند ( ...عثمان بچیم برو تو یک آذان بتی..)

من شروع کردم به آذان گفتن و چیزی را که در کتاب خوانده بودم با چیزی که از مسجد یاد گرفته بودم، تفاوت داشت. پرسیدم معلم صاحب آذان کتابی بگویم یا مسجدی؟ استاد عبدالرحمان گفتند (...کتابی و مسجدی چی داره برو کتابی آذان بگو....)

درکنار های دینیات زمان ما اذان ناقص چاپ شده بود و من به همین دلیل و دلایل فراوان دیگر دو ماه و اندی قبل نوشتم که حتا مرده های مسئولان سیستم درسی دوران سلطنت و جمهوریت داود خان باید محاکمه شوند.

من اذان کتابی را با دو بار الله و اکبر شروع کردم که مورد اعتراض ملیحی از سوی استاد گرامی عبدالرحمان خان قرار گرفته و ( ... سیل کو دو‌ دفعه الله و اکبر میگه ...) من. گفتم اسناد اذان کتابی همی است و در عین حال محترمه استاد عالیه هم گفتند (... راست میگه ده کتاب دو دفعه اس...).

به این گونه هم امتحانات ما ختم شدند و هم دوران آموزش ما در آن فضای پر مهر استادان و هم صنفان و هم دوره ها و هم مکتب ها.

قبلن با عبدالصبور یکی از هم صنفان ما در مورد موضوعات مختلف صحبت کرده بودیم. یکی از آن موارد تبصره ی ما در مورد پدر محترم استاد عبدالرحمان خان بود که کتاب پشتو را برای ما تدریس می کردند. من شنیده بودم که پدر محترم استاد عبدالرحمان نطاق هستند. همین جمله را برای صبور گفته بودم.

معنای نطاق را هم نه می فهمیدیم و حرفه یی نطاقی را هم نه می دانستیم.

عجیب ملکی داریم و داشتیم متعلمین صنف شش یا ۱۲ و یا ۱۳ سال داشتند به صورت عموم نه می فهمیدیم که نطاق چی است؟ 

این گفتار من به عنوان یک حربه ی جدی تهدید از سوی عبدالصبور علیه من عرض اندام کرد.

یکی از روز ها کاری داشتیم و چون نزدیک خانه ی صبور شان عقب آرام گاهی به نام میران پاچا بودیم و چاشت بود، با اصرار صبور به خانه ی شان رفتیم.

قبل از آن گفتم بیا خانی ما بریم تو مادر اندر داری سرت قهر نه شه. گفت نه.

رفتیم شوربای مزه داری خوردیم که به قول صبور از شب گذشته بوده است. اما هر دوی ما فهمیدیم که سیر نه کردیم و این جفایی بود که من ناخواسته به صبور روا دیده بودم.

پس از نان روانه ی مکتب شدیم. در داخل صنف صبور برای من طعنه داده و گفت (... عثمان بچیم همو قه شوروا بود او رام تو خوردی گشنه ماندیم...). قصه های عادی همان زمان مکتب. گفتم به زور بردی مره. کم کم حوصله ی صبور به سر آمد. دوران نا پخته گی های زنده گی هم لذتی دارند.

   صبور یک باره گفت مه استاد عبدالرحمان را میگم که تو هم با دختر های صنف و مکتب دست می دهی و هم پدر شه نطاق گفتی.

 باری به پیش نهاد برخی خواهران ما تصمیم گرفتیم تا وقت آمدن و رفتن مکتب مصافحه داشته و بچه و دختر ها با هم دست بدهیم.

ما که هنوز از آزادی های مدنی و حقوق شهروندی چیزی نه می دانستیم، فکر کردم نطاق گفتن کسی و دست دادن با دختر ها جرم محسوب می شود و به همان دلیل تقریبن به صبور تسلیم شدن تا به استاد مخصوصن به دلیل نطاق خواندن پدر شان چیزی نه گوید.

با آن هم صبور تاب نه آورد و هر دو موضوع را به استاد گفت که به نظر ما جرم بود.

دیدم عکس العمل استاد گرامی ما نه تنها منفی نه بود بل که بسیار مهربانانه هم بود

استاد در هر دو مورد برای ما توضیحات داده گفتند که در پوهنتون ها ( دانش گاه ها و دانش کده ها بیش ترین محصلین با هم دست می دهند و هیچ مدعا و مقصد منفی نه دارند‌.

در مورد نطاقی پدر محترم شان گفتند که نطاقی چی گونه یک حرفه و یک عمل کرد علمی است دست یاب هر کسی نه می شود.  متأسفانه من نام و نخلص آن ها را فراموش کرده ام و به گمان ام پژواک صاحب یا همین گونه چیزی بود.

نفس راحتی کشیدم و گفتم در مدت طولانی رنج بردیم تا صبور شکایت نه کند. کاش وقت شکایت می کرد.

ترینا هم صنف من مدت زمانی پیش از من خواسته بود تا یک کتاب یا کتاب چه یی خود را برای او بدهم. این که او چی می خواست اول نه می دانستم. کتاب چه یی از خودم را برای او دادم.‌ تقریبن فراموش اش کرده بودم.. چند روز قبل از آزمون ها کتاب چه ی من را آورده و به من گفت کتابچی ته در دهلیز بیرون برایت می دهم.

 

ادامه دارد

 

پارنده پنجشیر اقامت گاه موقت و اجباری من!

بخش نزده

از زندان ده مزنگ و کره خانه و اعدام گاه او نوشتم.

بحث این است که چرا؟ طی سال های دراز کسی اعتراضی نه کرد تا سلطنت و جمهوریت دودمان  یحیا برای ملت حسابی را از مجموع زندانی ها و اعدام شده ها ارایه کند.

پیوست بخش هجده ی روایات زنده گی من.

آنانی که حلقوم پاره می کنند و هی فریاد نادر غدار و ظاهر عیاش و ناکار و داود مستبد و در مجموع سلطنت جابر نادری و آل یحیا را سر می دهند، بی کوچک‌ ترین تمکینی به ملت پابوسی پلیدترین حاکمان قدرت را داشته و دارند. 

حالا کسی بپرسد که تعداد دقیق اعدام شده های سیاسی در مدت زمان حاکمیت خاندان سلطنتی چقدر بوده؟ زندانیان سیاسی که بی شمار بودند و مقوله ی یک کم چهل هم از آن جا قوت گرفت که هر کی را غیر از تبار خود شان می دیدند عاجل به زندان ها می کشاندند. تاجیک تبار های همه کشور به خصوص از شمال کابل تا تمام شمال افغانستان مجرم سیاسی پنداشته شده بودند و هزاره تبار که معلوم بود قهرمانی مانند عبدالخالق را داشتند. 

لطفن برای معلومات بیشتر در مورد کره خانه ی زندان ده مزنگ و عقوبتی که آن جا روان بود روایات آقای نصیر مهرین را بخوانید.

پس از آن که به مرکز تعلیمی رسیدم و آن خبر دردناک قطع شدن دست کاکا سید آغا را شنیدم، خبر هایی هم از کامل شدن دوره ی تعلیمات نظامی ما بود.

تقسیمات چنان صورت می گرفت که پذیرش آن الزام آور و تمرد از آن جنایت جنگی شمرده می شد به دلیلی که کشور در جنگ است.

زیر مجموعه های سپاه هر کدام از خود نام رسمی و نام شکلی داشتند. نام های شکلی از جانب منسوبان سپاه با توجه به میزان تلفات یک زیر مجموعه بالای آن گذاشته می شد. مانند

غند ۷۲ پیاده که لقب غند مرگ را گرفته بود.

اگر می توانستی واسطه یی دست و پا کنی، می شد در محل مناسبی که حد اقل نام مرگ آفرین به آن داده نه شده بود توظیف شوی.

من که در آن جا غیر از آمر صاحب عمومی ساختمانی کسی را نه می شناختم و بر سبیل عادت فطری و کسبی ام حیای حضور را مانع مراجعه برای دریافت کمک از ایشان می دانستم.

توکل به خدا کرده و منتظر نتیجه ی تقسیمات بودم.

یک صبح گاهی شکرالله خان معاون صاحب سیاسی تولی در جاده ی فرعی منهتی به قرارگاه مرکز تعلیمی و قرارگاه سپاه با من رو به رو شدند. پس از اجرای رسم تعظیم به ایشان گفتند امروز تقسیمات می شوین و از پیش ما رخصت میشی. در عین حال از جیب شان ده یا بیست افغانی کشیده و گفتند به خیالم کریم  برس و کریم دندان نه داری؟ دندان هایت زرد می زنه ای پیسه ره بگی و هر دوی شه بخر. گفتم شاید، ولی من هر صبح و شام برس می کنم. پول را گرفته و جانب مرکز تعلیمی روان شدم.

در راه دو خاطره ی دور و‌ نزدیک‌ یادم آمد. دور آن که روزی در حویلی کوچک ما دندان های خود را برس می کردم که مادرم صدا زدند (... مکتبی صایب اول دندانای ته برس خالی کو و باز کریم بزن...) و دو دیگر آن بی توجهی محل تجمع و این توجه شکر الله خان. 

در قروال جدید بالای یک چپرکت خوابیدم. هنوز زمان زیادی در خواب نه بودم که آلارام جمع شوید نواخته شد و من هم آماده شده و در بخش مربوط یگان ( تولی ) خود قرار گرفتم.

همه ی ما منتظر آمدن مقامات رهبری سپاه بودیم و ساحه از قبل پاک کاری ( منطقه پاکی ) شده و همه چیز منظم بود.

چنان فضایی در نظام عسکری بسیار خوش آیند است ولو اگر در داخل آوردگاه و معرکه گیری باشی.

محترم محمد هاشم خان معاون صاحب سپاه  تشریف آوردند و محترم سید آقا خان نظام راچنان با شکوه و زیبایی تقدیم کردند که طنین ان تا حال گوش های من را می نوازد.

مراسم تشریفات عسکری به خیر گذشته در عین حال تقسیمات آغاز شده و از هر جزوتام نماینده یی برای تسلیم گیری اسناد ( پارچه های سوق ) سربازان آمده بودند.

عبدالرحمان خان گروه بان ما در مرکز تعلیمی تعین بست شد و هر کس به جایی. سید آقا خان گفتند ما می خواستیم تو با ما بمانی، اما آمرصاحب انجنیری فرقه از قوماندان صاحب امر گرفته که به قطعه ی ۱۳۱ استحکام تعین بست شوی. 

با انجام احترام عسکری ابراز سپاس کردم و خدا حافظی نموده با منصب دار محترم نماینده‌ی قطعه ی استحکام یک جا شدم. بعد ها دانستم که ایشان عبدالحمید خان مشهور به کوتاه اند. با خودم خندیدم که لندی خو مه بودم کوتاه هم پیدا. 

رفتیم به قطعه و در حیرت رفتم که آمر صاحب انجنیری سپاه کی هستند و چه طور من را شناخته اند؟

موقعیت قرارگاهی قطعه ی استحکام به جانب غرب جغرافیای ارضی سپاه و مقابل دفتر کار معاون سپاه بود که یک جاده ی آسفالت شده ی داخل سپاه آن را از قطعه ی ما جدا می کرد. با منسوبان مهربان هم کاران جدید خود آشنا شدم. دگروال صاحب عبدالرحمان خان لغمانی با قد بلند و عمر میانه و مو های سیاه و سفید و و چهره ی بشاش و خندان در حالی که دو دندان بالایی دهن شان از پوش نقره یی جلایش داشتند من را خوش آمدید گفتند. 

معمای تعین بستی من در آن جا هم چنان پرسش ذهنی من بود. 

که گفتند آمر صاحب انجنیری سپاه آمدند.

همه به احترام شان ایستادند. 

آدم نرم و لطیفی معلوم شدند با قد بلند و گفتار آرام و مهربان که احساس نه می کردی یک منصب دار باشند و بیش تر به یک معلم مهربان می مانستند.

چون من را تازه دیدند از فرمانده قطعه پرسیدند که ( ...  نفر قدوس خان همی اس؟ اوردینش؟...) دانستم که آمر صاحب عمومی ساختمانی چقدر لطف و محبت کرده حتا به من هم نه گفته و از آمر صاحب عمومی انجنیری خواهش تعین بستی من را کرده اند. پاس آن ها در روح و روان من تا حالا زنده است.

بعد ها فهمیدم که آمر صاحب عمومی انجنیری دگروال محمد آصف خان از پنجشیر هستند و چنان چی خود عبدالقدوس خان مرحوم هم روستای بازارک پنجشیر بودند. محترم محمد آصف خان با محبت گفتند (...تو از ای بعد همیجه می باشی و قدوس خان ضمانت تره پیش مه کده. میگن کمی جنجالی هم هستی...). از ایشان تشکر کرده و گفتم خبر نه داشتم که آمر صاحب عمومی ساختمانی لطف کرده اند.

در آن زمان بازار مشاوران روسی گرم بود و چنان چی در اول گفتم یک نل دوان هم یک مشاور داشت. مشاور آمد و با همه احوال پرسی کرد شیر محمد سرباز (...که بعد ها در کندهار شهید شد و داستان چشم دید شهادت او را بعد ها خواهم نوشت...). ترجمانی می کرد. مشاور بسیار عصبی بود و هی چیزی گفته می رفت و. بسیار (...په چی مو...). عبدالرحمان خان یکی از آن اشخاصی بودند که من گفتم با مشاور ها بسیار زشت و نه ترس برخورد داشتند اما روسی نه می دانستند و شیرمحمد را که هم سرباز همین جزوتام استحکام و هم ترجمان بودند با عتاب گفتند گفتند (... زود بگو که ای چرا اقدر په چی مو په چی مو میگه...)؟

جوابی شنیدیم که من در دوران کار خود در امنیت نه دیده و نه شنیده بودم، با آن که مشاوران در خفا همه کاره بودند، اما نه به این عریانی و رسوایی. شیرمحمد گفت (... ای آدم میگه که چرا؟ شما کته گوری های ترفیع افسران استحکام را بدون امضای مه روان کدین...).

در روز اول سربازی من در قطعه ی استحکام و نمایش تئاتر مضحک آن مشاوری که شاید در ملک خودش خاک روبی هم استخدام نه شود چنان فضا را بالای همه ی ما تیره ساخت که مه پرس. آمر صاحب عمومی انجنیری گفتند ( ... شیرمد به ای آدم بگو بروه با کلان های خود گپ بزنه و دیوانه گی ره بس کنه، هنوز شیر محمد این ترجمه را نه کرده بود که عبدالرحمان خان بر افروخته و بر آشفته خطاب به شیر محمد گفتند (...به ای لوده بگو‌ ای که ای جه افغانستان اس و‌ ملک ما و ملک پدر تو نیس و تو چی کاره هستی که ده کنه گوری ترفیع صاحب منصبای ما امضا کنی. تا که مه قومندان هستم تو کاری کده نه میتانی و دگه ده ای جه هم نیایی...). شیرمحمد کمی تأخیر کرد که فرمانده به گونه ی خشن گفتند (...بگو گپای مه...) شیر محمد ترجمه کرد و‌ مشاور بسیار غضب ناک قطعه را ترک کرد و هرگز باز نه گشت. حدس من این دلیل را قوت می دهد که بلند رتبه های شان از اشتباه خود آن مشاور دقیق پی برده بودند.

زود صمیمی شدیم، شاه عبدالحمید خان فرخاری، شرافت الله خان، عبدالشکور خان پل انداز، یوسف خان، جعفر خان، حمید الله خان و رئیس ارکان قطعه محترم محمد خان از ولایت میدان وردک مانند من لندی و ابراهیم خان و چند تا دوست دیگر ما از خرد ضابطان و افسران قطعه و عزیزالرحمان خان کنری معاون سیاسی قطعه، شریف خان از پراچی پغمان کاتب پیژند و سرباز ستنگی به نام پهلوان یاسین از پنجشیر و ظاهر و فیض محمد سرباز اولین کسانی بودند که با آن ها آشنا شدم.

تعلیمات عمومی ما در مرکز تعلیمی و فراگیری امور استحکام در جریان تعلیمات کمکی به من کرد.

اجازه گرفتم و عاجل برای تشکری خدمت آمر صاحب عمومی ساختمانی رفتم.

با انتقال وسایل خود از مرکز تعلیمی در خواب گاه جدید و بزرگ و به طبقه ی دوم‌ یک چپرکت جاه گرفتم.

رفتن من به قطعه ی استحکام درست برابر بود با آماده گی های تعویض قطعات از قرار گاه صحرایی سپاه در پنجشیر.

چند روزی گذشت و من کمی بلد شده رفتم. با رفیق شهید محمد ایوب خان معاون سیاسی غیر خلقی سپاه دیدم و بعد نزد رفیق غازی رفتم که گفتند دستور کنترل و تفتیش کمیته مرکزی از طریق ریاست سیاسی رسیده تا برای تکمیل پرونده ات بروی. 

با آن که از رفتن به پنجشیر آگاه شده بودم، اما کمی وقت بود تا بتوانم باری به کمینه مرکزی حزب هم بروم. با این کار یک موقع برای یک شب رخصت رفتن ام به خانه هم میسر شد.

رفیق غازی به معاونت سیاسی قطعه ی استحکام زنگ زدن تا برای من اجازه ی رفتن برای ۲۴ ساعت را بدهند. تکت رخصت آماده شد و با تأکید معاون صاحب سیاسی باید زودتر بر می گشتم تا به کاروان سفر پنجشیر بپیوندم که آن زمان کار ساده یی هم نه بود.

در آمریت سیاسی سپاه بود که با آقای پاینده محمد نظام دوهم بریدمن جوان و تازه فارغ شده ی آن زمان و ژنرال سه ستاره ی امروز معرفی و به عنوان دوستان خوب در مراحل مختلف باقی بمانیم. با رفیق نبی طوفان و رفیق انور آمر سیاسی سپاه و دوستان دیگر هم 

معرفی شدیم.

به روز موعود کمیته مرکزی رفتم، مرحوم رفیق عزیز مجیدزاده من را به رفیق انیسه عزیز من کمیته مرکزی و مسئول رسیده گی به شکایت من معرفی کردند.

رفیق انیسه با قد میانه و نیمه چاق و مصمم چند رهنمایی برای من گردند تا به روش رسیده گی به شکایت خود آشنا شوم. در ضمن چند پرسش نامه را برای من دادند تا جواب بنویسم.

همه پرسش ها را همان جا جواب نوشتم. در ختم ملاقات حضوری، برای مهربانو عزیز گفتم که شاید من تا هفته آینده به پنجشیر بروم چون سرباز هستم. گفتند (...برو اگر ضرورت شد از پنجشیر می خاییم ته...). و هم چنان ادامه دادند که حوصله داشته باشم چون‌ تکمیل تحقیقات زمان گیر است.

من هم قبول کردم.

شب آن روز را در خانه واده ی خود بودم و‌ صبح فردا با گرفتن دعا از مادر و خدا حافظی با برادران ام، آماده ی رفتن به اولین جبهه به عنوان سرباز شدم.

وقتی به سپاه برگشتم که همه گی آماده اند و قطار وظیفه را برای اولین بار دیدم.

این قطار در درب مخصوص جانب شمال قرار گاه سپاه قرار داشت که تنها به منظور حرکت به همین وظایف مختص بود.

وقتی در قطعه آمدم، گفتند آماده شوم که وقت کم است، چون در این سفر کندک استحکام نوبت پخت اعاشه را دارد. مدیر صاحب لوژستیک قطعه که متاسفانه نام شان فراموش من شده است آدم لاغری و تورن با چهره سفید و چشمان سبز و اما نوعی مرموز از کاپیسا بودند. 

اکبر خان که باشنده اصلی ولایت تخار و یکی از سربازان همراه ما و رفیق من در قطعه بودند نیز نوبت وظیفه رفتن شان بود. گفتم خوب شد تو هستی که مه نابلد هستم و وظیفه رفتن اول مه هم است.

پیش از حرکت به آمریت سیاسی فرقه رفته و تصدیق کمیته مرکزی مبنی برحاضر شدن خود را سپردم.

همه آماده ی حرکت شدند. دیدم و بعد دانستم که قطعه ی استحکام معمولن در سر قطار می رود تا هنگام ضرورت به ماین روبی و راه سازی مبادرت ورزد. 

آخرین آماده گی ها گرفته شدند و محترم ژنرال محب های  فرمانده عمومی سپاه با چند نفر دیگر تشریف آورده و قطار را معاینه می کردند. چون برای من همه چیز نو و‌ در عین حال جالب بود با آن که از اصول عسکری رفتار قطار عسکری چیزی نه می دانستم با دقت متوجه بودم تا یاد بگیرم.

داستان های های پرداخته شده ی فیلم مانند واری، موتر جیپ لوکسی پهلوی قطار قطعه ی ما ایستاد و دو نفر گارد، یک دریور با یک نفری که در سیت اول نشسته بود و معلوم می شد که آدم با صلاحیت است از موتر پیاده شدند. یکی از سربازان را طرف قطعه ی ما فرستاد و خود شان آن سو تر ایستادند. دیدم از اکبر با دست به من اشاره کرد و آن سرباز به طرف من آمده و گفت معاون صاحب امنیت ترا خاسته. 

فکر کردم که هنوز هم راحت نیستم.

رفتیم جانب آن نفری که با دو سرباز دیگر خود ایستاد بودند. مانند خودم قد متوسط لاغر اندام اما بسیار با سلیقه. مو های زرد و چشمان سبز و رخسار واقعی سرخ و سفید داشتند.

عسکر بودم و رسم تعظیم کرده خود را معرفی کردم. دیدم لطفی از ورای احوال پرسی شان حس می شود.

گفتند ( ...وارخطا نه شو مه دو رقم تره می شناسم یکی رسمی که چی کدی و چرا تا اینجه رسیدی و دگه شخصی که مهم تر است..).

فهمیدم که ان‌شاءالله خیر است.

گفتند(... من خان آقا نام دارم و معاون امنیت فرقه هستم. تره به احمد کبیر معرفی کده و ریاست عمومی امنیت هم از طریق ریاست نظامی برای ما وظیفه ی کنترل تره دادن...بی غم باش مه هم ده سفر پنجشیر هستم باز گپ می زنیم...). تشکری کردم و گفتم اگر سربازان و‌ صاحب منصبان من را زیادتر با شما ببینند (... فکر خات کدن که مه به شما گزارش میتم... با خنده ی بلند گفتند بی از او خدا می دانه این جه به کدام کار آمدی؟ خو رأی نه زن خدا مهربان اس مه کمکت می کنم...برو به خیر باز می بینیم...). 

قطار حرکت کرد و ما سر قطار سردی هوا هم بود. خلاف تصوری که مه می کردم بسیار به ساده گی داخل پنجشیر شدیم و من اولین بار است که پنجشیر را می بینم.

حالا که نام محلات آن را بلد هستم می دانم که وقتی از رخه شدیم من طرف راست موتر هشت سلندره با شکور خان نشسته بودم که کمی بالاتر در پیج یک گولایی محله ی خالی از سکنه و در ساحل دریا زیر درختان دو تا جسد شهید شده است و از دور معلوم می شود که مدت زمانی بالای آن ها گذشته.

برای من این جریان نو و تکان دهنده و در عین حال واقعن ترسانند بود.

شکور خان را گفتم سیل کو. او آمر سیت بود به دریور گفت توقف کو و پایان شده طرف فرمانده قطعه رفت. پس  آمد و گفت (...صحیه می ورداری شان یا هموجه دفن شان می کنه...). قطار بی هیچ مانعی در آن هوای سرد به بازارک پای گاه صحرایی سپاه و بخشی از قطعات ارتش شوروی رسید.

همه جا به شدن را آغاز کردند و کسانی که قبلن  بودند خوش آمدید گفتند. فرمانده قطعه به حمیدالله خان افسر ما امر کرد که نفر های ته گرفته برو به پوستی کوه پارنده. و دگاره بگو پایان شون...)

من هم در این گروه شامل بودم، گفتم کمی مانده گی را بگیریم. فرمانده گفتند طوی نامدی وظیفه آمدی. به هر حال حرکت کردیم و هی میدان و طی میدان به بالا کوه و‌ در پوسته رسیدیم.

من کسی را نه می شناختم اما حمیدالله خان ما را یکی به دیگری معرفی کرد. همه پایان شدند و یک سرباز موسفید چهار شانه و استوار پایان نه شد. نام شان را کاکا عبدالقهار گفتند..

ادامه دارد 

 

++++++++++++++++++++++++++++++

 

کره خانه نام و محلی برای رذالت مقامات زندان دهمزنگ بود

بخش هجده :

نوشتم که ده مزنگ چی جای گاهی بود برای استبداد ارگ سلطنتی.

به جای توجه به پرورش اولاد وطن در بخشی از زندان متروک‌ ده مزنگ مکان زننده ی دیگری را زیر نام کره خانه بنا کرده بودند. 

کره خانه محلی برای دو گونه آدم ها بود. یکی کسانی با والدین شان در حبس می بودند و دوم که بیشتر هم بود برای جوانان و نوجوانان خلاف کار.

که سخت زجر دهنده و‌ کشنده بود. خلاف کاری که می توانست با تأدیب در یک هفته دوباره به گونه ی سالم تقدیم جامعه گردد با بی سرنوشتی در آن جا ها عمری را می گذراند. وقتی رها می شد یک جانی خطر ناک و یک خطری برای افراد جامعه بود و بس.

برای آگاهی از همه کارکرد های آن آوردگاه بی معرفت و بی تربیت و نماد بربریت خانه واده ی نادر غدار و ظاهر مکار و کاکا ها و کاکازاده های شان برای هر یک ما آگاهی دهنده است تا تاریخ آن را مرور کنیم که به یمن قلم قلم به دستان کشور کم هم نیست.

 دامنه ی اعدام های سریال گونه در داخل محبس یکی از وظایف اصلی کارکنان آن بود.

درست مانند منافقان مکه که پیش از بعثت پیامبر بزرگ اسلام در زمان اجرای مراسم زیارت خانه ی خدا، در دروازه ها بیرونی شهر و بعد تا امتداد مکه ی مکرمه تبلیغی های خریده شده را توظیف می کردند که مردم بیرون و زایرین را از رو به رو شدن با محمد (ص) بر حذر دارند، همین گونه تبلیغی های حکومت ستم شاهی در بین مردم پروپاگند پخش می کردند که گویا شاه هیچ فرمان مرگ را صادر نه می‌کند. در حالی که برعکس بیشترین اعدام ها و شکنجه ها در آن زمان صورت گرفته است که از چشم تاریخ پنهان نه می ماند. اما آبادی دربار آن را کتمان کرده اند. 

روزی را به یاد دارم که از خواب بیدار شدیم همه جا را گشتاپو های هیتلر گونه ی سلطنتی گرفته و تلاشی خانه به خانه اجرا می کنند.

همه خانه های دهمزنگ به خصوص مناطق بالا کوه و اطراف مخزن آب و عقب تولی سوار مشرف به دیوار شمالی زندان بود که صحن زندان به وضوح از آن ها قابل دید بوده و عقب دیوار های زندان مانند دیوار های حویلی های شان  را به خوبی دیده می توانستند.

وقتی به دیوار شمالی محبس متوجه شدیم ریسمان گونه یی چند رنگ اما از دستار (لنگی)

آویزان است و گفتند چندین زندانی فرار کرده بودند. آن روز و چند روز دیگر همه جا و همه ی کابل را زیر و‌ رو کردند. ما که هنوز خرد بودیم بیشتر خبر ها را از بزرگان خانه می شنیدیم و آن چی را که قابل دید بود مشاهده می کردیم.

در عصر همان روز و چند روز بعد از آن گفتند که زندانی های فراری همه دوباره دستگیر شدند. و الله العلم.

این گونه گریز های کامیاب و ناکام کم نه بودند. باری زمین زندان را نقب زده بودند که از نان وایی جوار منزل قریشی صاحب به طرف دیوار غربی زندان بود و ما همه آن را دیدیم. آن گاه هم گفتند که نقب زن ها دست گیر شدند.

پرسش این است که اگر دست گیر شدند چی گونه نقب را تا آن جا رسانیده بودند که به راحتی می‌توانستید از طریق آن داخل زندان شوید؟ 

به هر حال من در آن شب و از آن دریچه ی خانه به یاد آوردم که چگونه خواهر تنی کلان  سلیم  و خواهر ناتنی من  ما را در مکتب رخشانه واقع کارته سه شامل کرد و چی فضای طفلانه یی بود که معلم صاحب ها و معلمه صاحبه ها همه با مهربانی برخورد می کردند. 

صنف های پاک و زیبا و دارای همه تجهیزات، صحن برگ مکتب، ذخیره ی آب کلان کانکریتی و پوشیده شده که چهار طرف آن شیر دهن ها نصب بود و صنف ما که داخل تعمیر مکتب می شدیم و به دست چپ می پیچیدیم.

من و سلیم در قطار وسط جا به جا شدیم و لذت آن روز ها را هیچ گاه از یاد نه می برم.

یادم آمد که در همان روز اول شروع سال درسی آمره ی محترمه ی مکتب ما که متاسفانه نام شان را به خاطر نه دارم، داخل صنف ما شدند و معلمه صاحبه ی ما ما را هدایت ایستاد شدن را داد که بعد ها فهمیدیم (ولار سی یا دقت)  می گفتند.

مدیره صاحبه  با محبت همراه همه ی ما صحبت کرده و قرعه ی سوال کردن از منی بی چاره افتاد. روز اول مکتب، فضا جدید و نا آشنا و خواهی نه خواهی اثرات روحی خود را دارند آن هم صنف اول. 

دقیق گویی همین حالا بالای سرم ایستاده اند. از من پرسیدند که از یک تا ده هم بخوانم هم بنویسم. من خواندن زبانی را خلاص کرده و به نوشتن شروع کردم. آمره صاحب با آن قد رسا و با آن لباس شیک و جراب در پا ها و دامن جاکت زیبا و آن زیبایی خدا داد شان بالای سر شاگرد تنبل خود ایستاده اند.

من از ۱ شروع کردم و تا ۳ بسیار عالی پیش رفتم. عدد ۴ را هرقدر تلاش کردم نوشته نه توانستم. خدا بیامرزد زنده و مرده ی آن استاد گرامی من را چنان با حوصله همراه من کار کردند که تمام وقت دیگران را گرفت و من هنوز یاد نه گرفتم که ۴ را درست بنویسم. و یقینن ما حالی برای اولاد خود هم مانند آن استاد با عظمت حوصله نه می کنیم. 

شاید تصادف درست نوشتم یا هم تشویقی استاد یک باره صدا زدند که سر عثمان یک چک‌چک کنین. 

به همین گونه روزی به ما اجازه نه دادند که به مخزن آب نزدیک شویم. گفتند کسی در آب دوا انداخته. عقل ما که چندان کار نه می داد هدف از دوا را نه می فامیدیم. تا این گفتند کسی می خواسته ای را زهر آگین بسازد. آن روز هیچ کسی آب نه خورد و وقت تر رخصت شدیم. ( حالا که می فهمم، می گویم آقای حکمت یار همان وقت آن مواد مسموم کننده را در ذخیره ی مکتب ما نیانداخته باشد ههههه).

انسان گاهی آن قدر درگیر روزگار می شود که بهترین نیات خود را برای خوب ترین مربی و استاد خود داده نه می تواند. با آن که در دل دارد.

من همیشه پاس خواهر ما و سلیم را دارم که اولین دست گیر من برای مکتب رفتن بودند.

اما من غیرت نه توانستم که یک چادر برای شان تحفه بدهم. اما هیچ گاه فراموش نه کرده ام.

تا صنف سوم آن جا بودیم. وقتی رخصت می شدیم باید کمی پیاده تا سرک عمومی دارالامان رفتیم. خداوند متعال غریق رحمت کند همه مرده های اهل اسلام را، مرحوم کاکا سید احمد خان یکی از خاله زاده های مادرم یک موتر تکسی ماسکویچ داشتند، به مجردی که من و سلیم یا یکی دگر از هم صنفان من را با من می دیدند مهربانانه می گفتند صبر کنین سواری طرف شهر پیدا شوه شما ره هم می رسانم.‌. وقتی سواری می گرفتند نظر به امکانات و با گرفتن اجازه از مشتری ما را هم با خود می بردند و در طرف راست چهار راهی متصل پسته خانه ی ده مزنگ و ایستگاه عمومی پیاده می کردند. و این کار تقریبن هر روز جریان داشت. و در مسیر راه من را به مشتری معرفی می نمودند که نواسه ی خاله ی شان هستم. کاکا سید احمد آدم مهربان با قد میانه و چهارشانه اما بسیار شیک بودند. مسلمان فرزانه یی که عیال بزرگی داشتند و در چهار قلعه ی وزیر آباد حویلی بزرگ و منزه بی داشتند و مانند پدران مادرم صاحبان زمین های زیاد بودند. 

تا شش ماه پیش از این نوشته هم مادرم گفتند که همان موتر ماسکویچ هنوز هم همو رقمی که دیده بودی پیش سیدمحمود و سید مصطفا پسران کاکا سید احمد است و کار تکسی می کنند. حقیقتی که در باور نه می گنجد. 

وقتی با ذهن خود تنها می شوی و در یک چشم به هم زدن پنجاه تا شصت سال یا به اندازه ی عمری را که‌ سپری کردی مرور می کنی، آن گاه بهتر درک می کنی که کارگاه کار آفرین تر از قدرت پروردگار عالمیان نیست. 

با همان خاطرات دوباره بر گشتم تا ده مزنگ، آن جا که به نسبت دوری راه من و سلیم را به مکتب حصه ی دوم بری کوت  تبدیل کرده بودند.

صنف ششم و آخرین صنف ابتدایی من داستان جالبی دارد.

روزی شوخی کنان برای استاد گرامی ما شاه جهان که در عین حال آخرین نگران صنف ما هم بود گفتم که من از این کفتان بازی خسته شده ام عوض من کسی دیگری را بگیرید. 

در صنف ما و‌ مکتب ما متناسب با دوره های ما

دختر ها و بچه های لایق بسیار تر بودند. اختر محمد، خادم مسجد سفید بالا کوه ده مزنگ، محمد عمر، ترینا یوسفی، امان ( بعد ها رییس نورم و استاندارد ) و دیگران.

امتحانات چهارونیم ماهه سپری شد و منتظر نتیجه بودیم. نتایج اعلام شدند و من هم منتظر بودم، که مانند هر سال اول نمره ها را بالای صفه خواستند، از صنف الف شروع و به ترتیب تا دال که صنف ما بود، بر خلاف انتظار من و اگر مبالغه نه بر خلاف انتظار همه گی استادان مستقیم و غیر مستقیم ما و هم صنفان ما وقتی استاد شاه جهان از بالای پارچه های فیشنی صنف ما یک پارچه را به دست محترم عبدالشکور حمیدیار سرمعلم صاحب ما دادند. سر معلم صاحب خواندند که اختر محمد اول نمره ی شش دال است. 

کسانی که آن زمان هم صنف و هم دوره ی من بودند می دانند که همه گی ما حیران شدیم. فکر کردم، دوم نمره باشم هم نه بودم، به سوم نمره گی راضی شدم آن هم نه بودم. متباقی پارچه ها توسط نگران های گرامی ما توزیع شده می رود. هر چی کامیاب است نام من نیست. امتحانات چهارونیم ماهه فقط یا کامیاب داشتند و یا ناکام. مشروط فقط در امتحانات سالانه بود.

وقتی اطلاع نامه ی همه کامیاب ها توزیع شد و من در بین هیچ کدام نه بودم حیران ماندم که استاد گرامی ما و نگران ما نام من را صدا زدند و گفتند تو در یک مضمون ناکام ماندی. واقعن بسیار غمگین شدم، گفتم استاد در چی ناکام هستم؟ گفتند در مضمون خودم. شرم آور بود که من در زبان فارسی ناکام ماندم. دلیل استاد هم همان اندازه تعجب آور بود که باور نه کردن تقریبن همه‌ی مکتب از ناکامی و از دست دادن اول نمره گی من بود.‌ استاد شاه جان فرمودند که ( ... تو خودت گفتی دگه از کفتانی خسته شدی...) و پارچه هم حل نه کده بودی. من گفتم که معلم صاحب امتحان تقریری من بهتر از همه بود. گفتند ده تحریری مشکل داشتی. به ترتیب چاره نه بود، همه استادان از مرد و زن با محبت های پدرانه و مادرانه من را نوازش داده و دل جویی کردند. بعد ها هم صنف های من می گفتند که شاید استاد عقده گرفته باشند به خاطری که صنف ره به اعتصاب نه بردی و از امر شان سر پیچی کدی، گپ خودته بهانه گرفته باشه.

چاره حصر بود، و بیم رفتن با پارچه ی ناکامی به خانه هم زیاد. به اختر محمد و عمر و ترینا و همه صنفان ما که به ترتیب کامیاب شده بودند تبریکی داده و‌ ترقی تعلیم، حاضری، تخته پاک و نباشی و چوکی اول نمره ره که در قطار اول و میز اول بود برای اول نمره جدید ما اختر محمد عزیز سپرده خودم در جای سابقه ی اختر محمد نشستم ( آن موقع از کرونا خبری نه بود همه ) به شمول اختر محمد همه هم صنفان به من دل داری دادند. مشخصات اختر محمد را به دلیلی گفتم که در صنف ما دو اختر محمد بودند. 

بیم رفتن به خانه مرا پیچانیده بود. اصول زنده گی همین است هر قدر موفق باشی کسی در نظر نه دارد. هر یک اشتباه کنی به اصطلاح عام سنگ سار هستی و اونه اونه. 

با گرفتن پارچه ی ناکامی و سرخورده گی به فابریکه هم نه رفته، ناچار رفتم خانه و تا برگشت پدر از کار صبر کردم. فیصله ام این بود که لت و کوب شدنی هستم، غنیمت است تا مادرم هم همان زمان خبر شود و یک بار جزا ببینم.

همان تصمیم کارا افتاد، تصادف بدی که غیر منتظره پدرم همان روز وقت آمدند و من در دهلیز منزل اول آن کلبه ی محقر مان به استقبال پدر رفتم که هنوز ایران نه رفته بودند. پارچه را برای شان دادم و گفتم ان‌شاءالله که در امتحانات سالانه دوباره کامیاب می شوم. این گفتار اثر چندانی بر پدرم نه کرد و پارچه را پاره پاره کرده و چند سیلی و مشت و لگد نثار من کرده گفتند که دیگر حق گپ زدن با ایشان را نه دارم تا خود شان گپ نه زنند.

این جنجال به خیر گذشت و من هم بسیار نا راحت بودم و مادر هم چنان قهر بودند و خشم گین.

همسایه یی داشتیم از نجراب به نام کاکا میرن جی، او دختری داشت به نام رخشانه. هنوز من از شدت ترس جان خود به حال نیامده بودم که سرو صدای گریه ی رخشانه بلند و هیاهو در خانه ی شان برپا شد‌. مادرم با برادر کوچک تر از من طرف خانه ی آن رفت و چند لحظه بعد برگشت. پدرم علت غوغا را پرسیدند، مادرم گفتند، ( خدا می دانه چی گپ بود خو رخشانه اول نمره شده پدرش لتش کده که اولا های مردم بیستم و سی ام میشه تو چرا اول شدی؟ و ادامه داد که این گپ ها را رخشانه برای شان گفته است و مادرم هم به کاکا میران جی توضیح داده که (... ما و تو خو بی سواد هستیم اول نمره گی بسیار خوب اس..). حالا که اصل موضوع چی بوده خود شان می دانند. بعد ها این ماجرا طعنه ی روی من ماند و تا امروزه آن عمل کاکا میران جی بین ما و خانه واده ی ما ماندگار است. اطلاع حاصل کردم که الحمدالله خواهر رخشانه آدم عاقلی بار آمده و مصروفیت بهینه یی دارد.

گویی آن شب ماجرا تمام شدنی نه بود. وقتی گناهی کرده باشی هر شکست و ریخت را یا به تو نسبت می دهند و یا خودت به خود می شماری اش.

پدرم تا نا وقت های شب در خانه هم کار می کردند، خودشان قالب کاری و رویه رسانی، مادرم کری پوش کردن و من هم سکتله می ساختیم. هم سالان من و پدر و مادر من می دانند که در گذشته ها رونق گند دوری  افغانستان بسیار زیاد بود. از همان تکه ها بوت ها و سرپایی یا دم پایی های بسیار زیبای زنانه، دستکول ها زنانه و کمربندهای دخترانه ساخته می شد. در جریان کار کردن بودیم که کاکایم برق عاریتی شان را سر ما قطع کردند و ما در تاریکی ماندیم و با استفاده از اریکین و اشتوپ و شمع کار های نیمه را تمام کردیم. پدرم گفتند ( ... از ساتی که آمدیم تو مره جگرخون کدی تا حالی. تبر مادر هم دسته یافت و سخنان پدر را دنبال کرده و گفتند (... درس بخان که یک جای برسی و دست ما ره بگیری...). به ترس و هراس گفتم می خانم خیر اس ای دفه ببخشین.

پدرم که بسیار جگر خون بودند، رفتن به خواب  کردن و گفتند سر از صبا به خیر پشت یک میترا برق می گردیم. و جریان میتر گیری را قبلن توضیح دادم.

با آن افکار به بستر غریبانه ی خواب رفتم تا صبح پس از نماز و چای خوردن راهی منزل گاه سرنوشت شوم.

از مقررات آمد و شد داخل و خارج نظام عسکری طی دوران فراگیری تعلیمات نظامی، بعد کار های رسمی و پس از آن هم در مرکز تعلیمی سپاه اندوخته هایی داشتم.  

بس های حامل منسوبان ارتش به ترتیب در بیرون قراول ( پاس گاه دخولی ) سپاه توقف می کردند که آن محله بیش تر به نام ده عربان مشهور و ایست گاه  اخیر حمل و نقل شهری قرعه است.

حضور در وسایط نقلیه متناسب بود به رتبه و مقام افسر و اگر رتبه و مقام یک چیز می بود، قدم داشتن شرط بود یا حسن نیت. این موضوع حسن نیت در ارتش خریدار چندانی نه داشت و حالا که هیچ نه دارد.

افسر صاحب رتبه و قدم در سیت پیش رو پهلوی راننده که معمولن سرباز می بود می نشست و آمر سیت خوانده می شد.

تمام سر نشینان آن بس مکلف به اطاعت از او تا رسیدن به محل کار بودند. و هم چنان در صورت وقوع یک حادثه ی غیر مترقبه سوق و اداره و رهبری همان بس به دوش آمر سیت بوده و اطاعت دگران از او الزامی بود.

من هم از چوک ده مزنگ کابل همراه با مرحوم احسان الله رفیق و کوچه گی ما و چند نفر دیگر در یکی همان بس ها به طرف وظیفه رفتیم. بس ها همیشه در رسانیدن غله گی ( آرد ) و سودای افسران و خرد ضابطان کمک می کردند.

پیاده شدیم که کنترل شدیدی در دهن دروازه ی قراول عمومی است و از دور دیدیم که ژنرال صاحب محب علی خان فرمانده کل سپاه به کنترل ایستاده اند. این کنترل شامل همه امور منصب دار و سرباز می شد، به خصوص قیافه و شکل ظاهری آن ها.

کسانی که به اوصاف قابل پذیرش عسکری برابر نه بودند جدا ساخته شده و مجازات می شدند تا اصلاح گردد.

در این میان غیر حاضران عمدی، شب گریز ها و رخصت رفته ها و برگشته های قانونی با تکت رخصت رفت و برگشت همه شامل بودند.

بدبخت کسی بود که بدون سند به دام می رفتید.رهیدان از این دام به دو دلیل ممکن نه بود.‌یکی موقعیت نفس گیر و تنگ توقف کاه و‌ دوم‌ توظیف قبلی انضباط های مسلح ( گروهی که از بین سربازان ممتاز برگزیده می شد و در تحت اداره ی قرارگاه سپاه ایفای وظیفه می کرد...).

آن روز بالای ما هم خیر گذشت و احسان الله خان در کندک استحکام فرقه رفتند و من به مرکز تعلیمی.

به مجرد رسیدن در آن خبر بدی را شنیدم که کاکا سیداغا از ولسوالی بگرام ولایت پروان و هم کاغوش من دست راست خود را در یک تصادف کاملن احمقانه ی راننده ی لاری هشت سلندره از دست داده است و هنگام خارج شدن  از قراول سپاه موتر از پهلوی راست که کاکا. سید آغا دست خود را در آن جا گرفته بود، با دروازه و دیوار قراول تصادم می کند و از شدت حادثه دست راست کاکا سید آغا قطع می شود.

مرکز تعلیمی محل آشنایی های زیادی هم بود. مثلن من و دکتر صاحب ظاهر عثمان در آن جا آشنا شدیم. که ایشان هم یا به گذشتاندن دوره ی ضابط احتیاط و یا هم سربازی آن جا تشریف داشتند اما کمتر دیده می شدند.

با رفتن دوباره ی من محترم عبدالقدوس خان امر صاحب ساختمانی و همه خوش شدند. چون نه رفتن من یک مسئولیت برای آن ها بود.

با این همه من آخرین روز های خود را در مرکز تعلیمی سپری می کردم که تقسیمات شروع می شد.

من در تقسیمات به قطعه استحکام فرقه گماشته شدم ...

ادامه دارد...

 

 

++++++++++++++++++

بخش شانزده وهفده

خواندید که از حزب اخراج شده و استیناف خواهی کردم.

مادرم نه گذاشت لیسه ی شیرشاه سوری را به آتش بکشند

وقتی از مقر کمیته مرکزی حزب ( اداره ی امور فعلی ) بیرون شدم، حواس پرتی های پریشان بر ذهن و روان من هجوم آوردند و گویی راهی در آوردگاه بی توازن قدرت ثبات و جدل فکری به فرسایش می روم. که هر برنده یی از این کشمکش های خاموش نه خدنگ ناز که خرد کننده ی وجود من اند.

به یاد آوردم که چی گونه؟ در آرزوی رهایی مردم و خوداز چنگال مرگ آفرین اکسای امین و بی رحمی آن ها جان های خود مان را سپر تیر بلا کردیم.

هر روز از ده ده روز حاکمیت کشتار در کشتار گاه قهار امین بر ملت ده ده سال می گذشت و از انجام آن خبری نه بود.

همه از هم در هراس بودند، بی باوری درب ورودی منزل هر باشنده ی جغرافیای کشنده یی به نام افغانستان را دق الباب می کرد. کشوری  که باشنده گان آن نه به جبر و اکراه و نه اختیاری و اجباری که بر اساس قانون خدایی زاد ولد در آن جا متوطن بودند و هستند هیچ گاهی مأمنی آرام برای آن ها نه بود و نیست.

با هر ناملایماتی دست و پنجه نرم کردیم و نسلی که مرگ را به جان خریدیم و آگاهانه و فداکارانه برای به دست آوردن حقوق موازی و مساوی و از میان بردن آقایی و باداری سر ها مان را به کف های مان اندر کردیم اما کسی قدر آن را نه دانست.

فراموش نه کنیم که مبارزات مبارزان عدالت خواهی از دهه های سی و چهل خورشیدی تا امروز به مراتب فداکارانه تر از آن بود که گویا سلاطین کشور یا جهان گشایی کردند و یا وطن فروشی.

چون این مبارزات همه برای جلوگیری از برتری خواهی های تباری, محو برنامه های تخیلی، اقلیت و اکثریت، قطع با منازعه یا بلامنازعه ی تمامیت خواهی تمامیت خواهان، تقسیم متوازن ثروت و قدرت و سیاست و متوازن بودن انکشافی در هر بخشی از زنده گی بوده است.  

هرچند این مبارزات اثرمندی های ماندگاری از خود به جا گذاشت، نهادینه نه شده اما به عنوان عامل بازدارنده ی استبداد تبار و نژادی و انحصاری و نقطه ی تقاطع غلیان احساسات حق طلبی، حکام جابر زمین گیر کرده و خواب و مستی را بر آن حرام ساخته است. 

کهن کاوی های حد اقل سی ده سال اخیر بازتاب روشنی از وابسته گی های سیاسی و نظامی و دست نشانده بودن غالب آن اهالی قدرت در کشور است که خود و یا ره روان و هم تباران آن ها بزرگ نمایی های کاذبانه می کنند.اما هیچ کسی نه می گوید که عبدالرحمان خان، شاه شجاع، امیر محمد یعقوب خان و همه خان های دو سر و یک و بی سر و همه امرای ملت دشمن، چی گونه؟ رقاصان و بزم ارایان انگلیس ها و روسیه تزاری قبل از حزب کمونیست شوروی و حالا از آمریکا بودند و هستند.

با خودم گرم گفت و گو بودم و به یاد آوردم که من رفقای حزبی و سیاسی من پی هم از گرفتاری و ها بردن ها و بستن ها و کشتن های هم رزمان مان آگاه می شدیم و در یک حس خود آگاه آماده ی مجادله و محاکمه و شکنجه و گرفتاری می شدیم.

باری احساس خطر جدی کردم، هر چند از لحاظ تجربه و عمر هم به پخته گی نه رسیده بودم. به مادر و پدرم که آن زمان در کابل بوده و ایران نه رفته بودند، پیش نهاد دادم که چند روزی برویم در درخت شنگ‌ شهر کهنه. آن جا یکی از خویشاوندان ما کاکا ملوک و همسر مرحومه ی شان ( من را مانند فرزندان شان دوست داشتند. بعد ها که من از جنجال های زندان ها و بی سرنوشتی ها رهایی یافته و در سپاه قرغه توظیف شدم، تصمیم گرفته بودند با پختن نان داشی برقی و غذای مزه دار دست های مبارک شان به دیدن من بیایند که سوگ مندانه برق داش برقی به حیات شان پایان داد. انا لله و انا الیه راجعون.

این جریان را بعد ها فرزند شان و کاکا ملوک به من و فامیل ما روایت کردند).  

دلایلی که من آن جا را انتخاب کردم، اما به فامیل چیزی نه گفته و مهمانی رفتن را بهانه‌ آوردم آن ها بودند که کاکا ملوک خاله زاده ی پدرم و همسر مرحومه ی شان از خویشاوندان مادری من بودند، و آدرس خانه ی شان را هیچ کسی نه می دانست.

پدرم گفتند من نه می روم اگر مادرت می رود ممانعتی نه دارم. من به اتفاق مادرم و برادران ام رفتیم.

واقعن ممنونم که بسیار با محبت از ما استقبال کردند. اما ناراحتی هایی در رخسار زن و شوهر پنهان نه بودند و فکر هم کردند که ما تنها مهمانی رفته ایم.

ماشاءالله مانند پدر و مادر من،فرزندان قد و نیم قدی زیاد داشتند که الحمدالله بعد ها جوانان رشیدی شدند و سوگ‌ مندانه محمد ناصر فرزند ارشد شان که خلبان هلی کوپتر های نیروی هوایی ارتش افغانستان بود در سانحه ی سقوط هواپیمای شان به شهادت رسید.

مادامی که نگرانی های روحی آن میزبانان عزیز خود را دیدم وسواس فکری باز هم بر من مستولی گشت.

نا وقت شب غذا خوردیم و ساعتی نه گذشته بود که درب کوچه ی شان زده شد و کاکا ملوک به طور غیر منتظره رو به من کرده گفتند ( ... نواسی خاله تو بیه کتی مه. رو به مادرم و همسر شان کرده گفتند اشتک ها را نگاه کنین که بیرون نه بیاین...). دانستم که زمان آن رسیده تا علت دل واپسی های شان را بدانم. 

رفتیم و کاکا ملوک به سرعت درب را گشودند، دیدم خواجه صاحب نصیر احمد صدیقی، برادر همسر شان با یک نفر دیگر، اما بسیار سراسیمه. 

آن ها داخل شدند. 

یکی از مبارزات دیگری خبر نه داشتیم اما هر دو در یک پناه گاه آمده ایم با تفاوت آن که میزبان محترم ما آمدن آن ها را انتظار داشتند و ما نه بر خلاف میل شان با که بی وقت و به ناگاه آمده بودیم.

آن ها را در زیر زمینی ی خانه رهنمایی کردند که معلوم بود تازه و غیر معیاری حفاری شده بود و ما هم قبلن آن را نه دیده بودیم.

کنج کاوی من بیشتر شدند که آقای صدیقی کدام خط سیاسی دارند؟ و دلیل پنهان شدن شان با آن همراهی که دارند چی است؟

در همین پرس و پال خودی بودم و متوجه گفت و گو های آرام و لرزان شان شدم که رفیق صدیقی گفتند همه رفقای ما را زندانی کردند و جست و جو دارند. دل به دریا زده پرسیدم خواجه صاحب کدام رفیق های تان را؟ لحن گفتار عادی ایشان هم بسیار محترمانه و تشریفاتی بود بدون نظرداشت سن و سال و نوع رابطه یی که با جانب مقابل دارند؟ به من گفتند که چی کاره اند. وقتی تعجب و لبخند من را دیدند به شوخی و با لب خند پرسیدند: ( ... چرا؟ تعجب و خنده  نواسی بوبو دادا...). گفتم جای پت شدن مره گرفتین. هر سه با حیرت زده گی نگاه ام  کرده و گفتند چطور؟

کمی توضیح دادم. دلیل باور من هم دو چیز بود. یک وجوه مشترک فامیلی و قومی و دوم این که آن هم فراری بودند و پیش رو تر از من هم به لحاظ سن و سال و سابقه ی مبارزه ی سیاسی و تجربه و آگاهی و مطالعه ی فکری.

گفتم مه مبارز ی مخفی ره در جناحی که به رهبری رفیق کارمل اس قبول کدیم تا از این جنجال ها خلاص شویم.  و راستی بگویم مه هم بوبویم و آغایمه بازی دادم به نام مهمانی اینجه آمدیم. اما شما ره نه می فامم. رفقا گفتن تان خو به رزمنده گان حزب ما می مانه ولی نه می فامم که شما چی؟

آقای صدیقی و دوست شان دوباره با من احوال پرسی رفقانه کرده و گفتند سر تو کسی مشکوک نه میشه هم متعلم هستی و هم جان و جثه ی خرد داری. اما خوب کدی سر از ای امین لعنتی اعتبار نیست. 

چون آن ها هم خسته بودند و شب هم ناوقت و خطر هم‌ در کمین و هراس هم چنان کشنده بود، و بیم خبر شدن اطفال می رفت، با هم خدا حافظی کردیم و تصمیم من برای ترک قبل از وقت خانه ی کاکا ملوک حتمی شد.

برگشتیم‌ و کاکا ملوک گفت رفیقایم بودن رفتن.

خوابیدیم و پیش از آن مادرم را گفتم: (... بوبو صوب به خیر وخت بریم خانه. گفتن تو خو گفتی ما ره چند روز ببر. گفتم نی هوا هم کم کم سرد شده آغایم هم تناس. کاکا رحیم مام سر مه قرار نه شه و جوابم نه ته ...). مادرم قبول کردند.

دلیل این تصمیم آن بود تا از فشار تشویش آن هم کم‌ شود و هم در موقعیتی قرار نه گیریم که فردای جنجال برانگیز نه داشته باشیم. و صبح دوباره خانه رفتیم و مبارزه هم چنان جریان داشت. 

از خود پرسیدم چی کاره اند؟ این آقایانی که ما را بی سرنوشت می کنند. شاید برخی آن ها برابر نیم ساعت یک روز من مبارزه ی صادقانه نه کرده باشد.

حافظه ی بعید گذشته ها را یکی پی دیگری مانند نوار های ثبت شده تازه مقابل من قرار می داد و به یاد آوردم، در تابستان سال ۱۳۶۳ پس از یک هفته ی پر کار و گزمه های متواتر ۲۴ ساعته ی شهری کمی وقت تر و با استفاده از بس های حمل و نقل عمومی به خانه رفتم. 

در نوآباد دهمزنگ پیاده شدم تا سری هم به نیم چه دکانی بزنم که برای برادرم محمد صدیق دست و پا کرده بودم. او که بسیار شه قب ( اصطلاح عام مربوط به اشخاص ناسازگار ) و پرخاش گر و در عین حال از مرتبت ویژه ی ناردانه گی برای پدر مرحوم ما برخوردار بود با توجه به اندوخته های دوران کارکردن در کفاشی یی واقع کارته ی پروان می توانست کم و بیش مستقلانه هم صنعت بوت دوری را ادامه دهد و به همان دلیل بود که گفتم پس از درس ها همان جا مصروف باشد بهتر است.

رفتم که با دو سه هم صنف و دوستان خود در دکان نشسته و سرگرم قصه و کار است. پرسیدم خیریتی اس؟ جواب داد: (... آه لالا خیریتی اس شکر خدا...) یا این که فکر من نه شد و یا این که به دقت  متوجه نه شدم که برادرم چی روحیه یی دارد؟

وقتی خانه رسیدم، هوا هنوز روشن تر اما آخرین ساعات روز بود.

پس از سلام علیکی، گفتم لباس های خود را تبدیل کنم که مادرم آشفته و هراسان من را صدا زدند: ( ... کالایته بدل نه کو  که کارت دارم... با شوخی گفتم بوبو حوصلی زن کدن نیس...).

عاجل وارد اتاق من شده و بی مهابا گفتند:

(... خوده پشت کار دفتر کشتی از اولاد بابیت خبر نه داری... برو او جوانه مرگه خانه بی یر که امشو مکتب می سوزانه. گفتم کدامش؟ نام صدیق را بردند...). خبری که شنیدن آن هم چو بمی در بناگوش من ترکید و شنیدن آن را از فامیل خود انتظار نه داشتم و از مخیله ی من هم دور بود. 

سراسیمه و با شتاب طرف دکان برادرم دویدم. گویی خدا آن روز من را فقط به جلوگیری از آن حادثه یی فرستاد که اگر رخ می داد تا ابد گناه کار بودم. 

به هر حال وقتی دکان رسیدم، دیدم همان هایی که نیم ساعت قبل با او بودند، هنوز هم هستند و به مجرد دیدن من خدا حافظی کردند. من محاسبه کردم که اگر دفعتن عکس العمل نشان می دادم جنجالی برپا نه شود. 

گفتم دکانه بسته کو که جایی می رویم.  گفت کجا گفتم گپ نه زن جم کو دکانه بیا که بریم یک گوسفند خریدیم ده دفتر است بیاریش خانه. گفت خو.

با تکسی طرف دفتر حرکت کردیم و صدیق را در نوکری والی منتظر ساخته نوکری وال را گفتم تا آمدن من متوجه او باشد. آن شب رفیق عمرگل مدیر عمومی اسناد نوکری وال عمومی ریاست بودند هم جناب رئیس و جناب محترم غلام علی اتمر معاون صاحب اول را در جریان قرار دادم، اما از صحت و سقم آن اقدامی که برادرم به مادرم گفته بود هنوز نه می دانستیم. تدابیر فوری از جانب اداره در تقویت امنیت آن لیسه که در سرک اول کارته ی چهار موقعیت دارد و به نام شیرشاه سوری و گاهی هم لیسه ی غازی یاد می شود گرفته شد و با ادارات مربوط هم هم آهنگی صورت گرفت.  

رهبری ریاست به من گفتند که در مورد برادرت خودت می دانی که متوجه او باشی نو جوان است تا در دام خراب کاران دیگر غرق نه شود. شب را در دفتر ماندیم، به صدیق گفتم چطور عقلت قبول کد که جایی درس و تعلیم خوده و همه مردمه در بتی؟ اگه بوبویم به مه نه می گفت امشو چی خات می شد؟ او سکوت، زمین را نگاه می کرد. به هر حال با آن که آن شب پلان بزرگی خنثا شد، اما پرسش بی اطلاعی ارگان های کشفی در آن مورد تا مدت ها باقی بود و این که بعد ها چی نتیجه داد من آگاه نیستم و مقامات آن زمان بهتر می دانند.

فردا صبح همراه برادرم سوی خانه حرکت کردیم و پلان هم در آن شب ناکام ماند و طبیعی است که حیات برادر من هم در خطر شده بود. پس از آن روز دکان را تخلیه کرده و به مالک آن سپردم و چند روز هم مانع رفتن برادرم به مکتب شدیم. 

آن حادثه سبب شد که بازنگری تدابیر امنیتی مکان های آموزشی تحت بحث مقامات امنیتی قرار گرفت.

من و همه ی هم رزمان مان زیر فشار شکنج های روزگار گاه در بیشه های غروب و گاه در تلاطم رسیدن به عروج از طوفان باد ها پخته شدیم و سوختیم و ساختیم که برای ژنرال محفوظ و امثال آن چون کاهی ارزش نه داشت.

در هیاهوی پرطنطنه ی این رخ نمایی های بایگانی ذهن من بودم که دیدم در درب منزل ما ایستاده ام و این خوشی یی بود که هر چند با مشکلات اما پس از  مدت ها با فامیل پدر یک جا بودم...

 ==========

دهمزنگ، زندان مخوف و قتل گاه عیان خانه واده ی ستم شاهی. ۹۹ در صد اعدام شده ها جوانان مبارز شمالی، پهن دشت کوه دامن و پنجشیر بودند.

توضیح دادم که رفیق نصیر صدیقی چی گونه در مخفی گاه آمدند.

( روزگار چنان آورد که بعدها رفیق نصیر صدیقی صاحب مرتبت عالی اما با تواضع شدند.

من قومی و چندین خانه واده یی را سراغ دارم که به تقلید از رفیق صدیقی، یک شبه همه تغیر نام فامیلی دادند... وزنه خود شان می دانند که چی تخلص هایی داشتند که حتا تخلص پسر با پدر یک سان نه بود، اما از... وای بر این دنیای برخی پله بین ها....)

 مکتب شیرشاه سوری از آتش زدن نجات داده شد، پرونده ی دادخواهی گشودم و من شب را با فامیل پدر بودم و همه در خرسندی دردمندی به سر می بردیم.

نا وقت شب و با آن افکار پرت و پلای ذهنی از دری چه ی اتاقه کی به بیرون نگاه کردم که روزی با جبر به رخ مان بسته بودند و روزگاری دوباره با کلند حق خواهی پدرم باز شده و‌ پنجره ی خورشید نمای ما بود،

سوی ده مزنگ و نوآباد آن دیدم، نمای سرد زمستانی و دل انگیز، روشنایی روشان جاده‌ی برقی و برفی دارالامان نشاطی نثار روح آدم می کرد و فضای رمانتیکی به نمایش می گذاشت.

 در مورد پیشینه ی دیرینه ی ده مزنگ که با وام گیری از چند نشانی کهنی و بای گانی های ویکی پدیا ‌می دانیم که.

ده مزنگ، دهانه ی بالایی چهار ده می باشد که دهنه ی آسمایی و شیردروازه از همین جا تا پل آرتل امروزی می رسد.

این ده، مکان زراعت و مال داری و سپس تولید کننده ی کالا های مسی و محله ی مس گر های کابل بوده زمان های پیش مس گری در پس کوچه های ده مزنگ رونق زیادی داشت، تا سالیان دراز گذرگاه، واصل آباد طرف شرقی دریای کابل و جنگلک همه ده مزنگ بود، که بعد ها تغیرات در آن رونما شد و گذرگاه مهم تر جلوه کرد.

گونه های مختلف و‌ اختلافی در مورد این محله وجود دارد. کما این که همه دیدگاه ها به مسما بودن نام مزنگ به پسوند این دهستان موافق اند.

یک گزارشی از یوتیوب مستند به نوشته ی آقای دکتر محمد عظیم خنجانی تهیه شده که از دید من و با توجه به روایات زیادی که در این مورد وجود دارد، می تواند صرف یک منبع کوچک نه با قوت و‌ نه لرزان به شمار آید.

چند ویژه گی پژوهش ها و نگارش ها اندرباب ده مزنگ کلیت با همی دارند که آن جاه دیرینه پایی بیشتر از ۲۳۰۰ سال دارد و مکان بود و باش ترک ها بوده و مزنگ یک نام ترکی و در فارسی به معنای پر خاش گر و ستیزه جو است.

روایات در مورد پهلوان مزنگ او را از فرماندهان اورنگ‌زیب معرفی می کنند که به دلیل نافرمانی از شاه به این محله تبعید شد.

مزنگ پس از جا به جایی تبعید گاه خود مصروف به زراعت و مال داری پرداخت و ساخت و ساز مکان های بود و باش را رونق داد و ده مزنگ یکی از چهار ده است پیشینه ی تورک نشینی دارد و حتا به روایت کتاب نظام الملوک اعراب که ۱۳۰۰ سال قبل نوشته شده، این محله با همین نام ده مزنگ و باشنده های ترک آن مکان مقاومت علیه لشکر عرب بوده است.

ده مزنگ، ده مراد ( منطقه ی علاوالدین بالا و پایان فعلی ) ده بوری و ده دانا هر کدام با یک وجه تسمیه ی زیبای مربوط خود اند و شاه کار های دوران های مختلف ترک نشینی و سلسله های کوشانی ها و تیموری ها.

 برخی روایات این چهار تن را چهار برادر می خوانند و برخی ها هم چهار فرمانده و پهلوان و ستبران روزگار شان.

خوش بخت هستیم که حالا منابع معتبر و زود رس فراوان معلوماتی در اختیار داریم تا بتوانیم بیشتر بدانیم.

در قلب ده مزنگ احاطه ی عظیمی با برج و بارو ها و دیوار های تقریبن خودرو، رو با امکانات همان عصر و زمان به نام محبس بنیان گذاری شده و خانه واده ی سلطنتی آن جا را مهد شکنجه و آزار و دار زدن و کشتار مخالفان خود مبدل کرده بود. در بیرون یا عقب محبس هم بیشتر منازل مسکونی و از آن میان خانه ی ما که به مرور زمان در آن ساحات بنا شده و تا حال اند داری یک مساحت کلان سفید و احاطه ی دیگری به نام تولی سوار موجود بود که حالا تغیر شکل یافته اند و در امتداد نوآباد تا جوی شیر ساختمان های مستحکم سنگی به نام گدام ها هم موجود است.

به خاطر آوردم که در آخرین مکتب ابتداییه ی حصه ی دوم بری کوت ( نام فراخور تأمل ) یعنی بودیم و صنف ششم دال.

مهربانوی گرامی شاه جان، معلمه ی زبان فارسی و در عین حال نگران صنف ما بودند.

ایشان اهل نوآباد ده مزنگ و در منزل زیبای استاد عمری ( فامیل محترم مینه بکتاش ) زنده گی داشتند. از قرابت شان با عمری صاحب چیزی نه می دانم.

استاد شاه جان ( شاه جهان ) با قد تقریبن کوتاه و زیبایی خاص با عینک های طبی و بیش تر سیاه پوش با سلیقه مانند هر استاد دیگر ما مهربان بودند. بر خلاف استادان و نگران های گرامی صنوف گذشته ی ما ( انیسه جان، صدیقه جان و بلقیس جان ) ماجرا جو تر بوده و به گونه یی هم مبارز.

صنف ششم دال که ما بودیم، در سال جدید تعلیمی بدون مکان سر پوشیده و در ره رو دراز و کم عرض عقب تعمیر موقعیت داشت.

روزی استاد شاه جان برای من گفتند: (... که تو کفتان صنف هستی تا حالی چرا از ای حالت بی اتاقی و بی صنفی شکایت نه کدی...؟). گفتم صاحب اگر شما می گویید شکایت می کنیم.

فرمودند :

گفتند: (... کل تان بروید اداره و تو اول برو اگر به گفتت نه کدن باز کله گی کتیت یکی در روی حویلی مکتب غالمه غال کنین...). من قبول کردم.

وقتی استاد صنف را ترک کردند, ملیحه و همسایه ی ما و‌ هم صنف ما، ترینا یوسفی و ظفر خان از هم صنفان ما به من گفتند، عثمان چی می کنی؟ گفتم می روم شما چی نظر دارین؟ ملیحه که اهل پنجشیر بود گفت نه رو که به نام اعتصاب و مظاهره کدام دوسیه برت جور نه کنن بی از او کت شوخیت به بینی آمدن...). خندیدم گفتم سیاست مدار شدی پنجشیری.

قبول کردم و نه رفتم و بیش تر مدت صنف ششم را در همان جا گذشتاندیم تا این اداره ترتیبی سنجید و به ما یک اتاق سرپوشیده داد.

فردای آن روز استاد گرامی شاه جان پرسیدند چی شد؟ رفتی؟ دروغ گفتم که بلی. سرمعلم صاحب گفتن یک چاره می کنیم.

روزی ما را وقت تر از مکتب رخصت کردند، اما دلیل را نه دانستیم.

قبل از ترک مکتب استاد نگران برای من هدایت دادند تا کتاب چه های فارسی کار خانه گی هم صنف هایم را جمع کرده و عصر همان روز به منزل شان انتقال دهم.

با کوله باری از کتاب چه ها مکتب را ترک کرده و شوخی کنان با هم صنف ها و دختر بزرگ مامایم راهی خانه شدیم که آن زمان هم دوره ی ما بودند. کسانی ساکنان بومی و محلی ده مزنگ اند به یاد دارند آن روز وحشت سرا و تکرار های ان.

وقتی از کوچه ی مکتب بیرون شدیم، هنگام رفتن طرف خانه از ضلع شمال غربی و جنجالی زندان متوجه بیرون بار غیر معمول شدیم.

پیش تر رفتیم همه ی میدان راه های منتهی به آن مسدود شده و سربازان تشریفات ( کلاه سفیدان ) مسلح همه جا ایستاده و هر کسی را که می آید هدایت نشستن در یک محل را می دهد و جمع کلانی از مردم در چهار سوی قابل دید میدان و تحت نظر ستون کلانی از سربان کلاه سفید ایستاده و نشسته اند. همه ی گفتیم، چی گپ باشه؟ 

پس از هدایت سرباز موظف در نزدیکی قبری مشهور به شهید ایستادیم. دیدیم که تعدادی زیادی در عقب دیوار شمالی با فاصله ی کمی از برج وسطی نزدیک به شرق دیوار و مقابل دروازه ی تولی سوار مصروف کار اند. گروهی خیمه بر پا دارنذ، گروهی سپیدار های خشک را که آن آورده اند قطع می کنند، بیشتر تحریک به دانستن موضوع شدیم و برای همه ی ما تازه گی هم داشت. کسی را پرسیدیم چی گپ اس؟

گفت جبار قاتله اعدام می کنند.

وقتی این جمله را شنیدیم و برای همه ی هم تازه گی داشت واقعن ترسیدیم.

نظام بی عاطفه و بی مروتی مانند حال که فکر نه می کردند که چی گونه؟ کودکان و اطفال و نوجوانان را شاهدان و نظاره کننده گان و سیاهی لشکر آن تیاتر حماقت بسازند. از اثر گذاشتن منفی آن به روحیه ی آن خمی به ابرو نه می آوردند.

در قسمت بالایی سرک بین زندان و ملحقات آن آرام گاه ( قبرستان ) به نسبتن کلانی وجود دارد که اهالی محل چندین بار شاهد دفن اجساد توسط پلیس از طرف شب بودند، ما آواز های بیل و کلند و روشنی فانوس های آن ها را می شنیدیم و از دور می دیدیم.

فردا که از آن جاه می گذشتیم چندین قبر تازه ی بی رویه را می دیدیم و در طول روز زمزمه هایی می شنیدیم که بیشتر و قصدن از سوی حکومت پخش می شد.

می گفتند امشو یاغی های پنجشیر را دفن کدن امشو یاغی های شمالی را دفن کدن و هی یاغی و دفن و شمالی و پنجشیر می شنیدیم و بس. و عقل رسایی هم نه داشتیم تا تشخیص دهیم. حالا می دانیم که چی گپ ها بوده است.

تا امروز هیچ کسی از آن کشتار های دسته جمعی سلطنتی یادی نه کرد.

به هرحال دوران آماده گی های اعدامی فرا رسید که ما را می لرزاند. دیدیم موتر سیاه کلان مخصوص زندان ها سر رسید و شخصی را با دستبند و کلاه قره قلی و پیراهن و تنبان پاک هم رنگ کلاه و بوت های هم رنگ داخل خیمه بردند. یک رنگی شفاف لباس به رنگ شتری و ظاهر آراسته ی محکوم به اعدام که نام او را جبار قاتل گفتند نشانه یی از آماده گی او به و یرفتن این مجازات بود.

گفتند در داخل نماز می خواند. چند دقیقه نه گذشت که او را بیرون آورده و نزدیک چوبه ی دار ایستادش کردند.

بلندگوی پلیس او را جبار و محکوم به اعدام از جانب دادگاه عالی و منظوری شاه معرفی کردند. او با پای خود بالای میز هایی که تخت گونه در زیر ریسمان دار چیده شده بودند بالا شد. قبل از انداختن حلقه ی دار سر خود را پیش کرد و جلاد دار انداز کلاه او را گرفت و دیگری حلقه ریسمان دار به از سرش گذشتانده و به گلوی او رسانده و خود پایان شده با پای خود چوکی را از زیر پای جبار دور کرد و وجود تنومند و آراسته ی جبار ریسمان و پایه های چوبین دار را به شدت تکان داد و مانند چرخک بازی به دور خوردن افتاد و جبار به دین سان جهان فانی را در پای دار وداع گفت.

همه ی آن مراسم بیست دقیقه نه گذشت که اثرات منفی آن تا مدت ها روح اهالی محل به خصوص اطفال و کودکان و نو جوانان را می آزرد. قبری از پیش آماده بود که جبار را با همان لباس ها بدون از کلاه و بدون نماز جنازه دفن کردند.

من این جا به دلیل نه بودن معلومات درست خودم جبار را به نام قاتل یاد نه کردم. فقط به عنوان شاهد عینی آن چی را دیدم نقل کردم. چون روایت قانع کننده یی در باره ی حقیقت آن وجود نه داشته و هر کس به مذاق خود چیزی نوشته است که دید با بصیرت برای تایید و تردید آن مستندات می خواهد.

حالت فوق‌العاده به پایان رسید و فضای رعب آوری که مردم را به بام ها و دری چه های منازل شان کشانیده بود تا چندین روز پا بر جا بود.

خانه آمدیم که همه جگر خون بودند. نان بخورم نه میری خوردیم.

من کتاب چه ها را گرفته طرف منزل استاد شاه جان روان شدم، اهالی شریف ده مزنگ و نوآباد ده مزنگ دو حویلی را با دو موقعیت متضاد اما بسیار زیبا و دیدنی را در آن مکان به یاد دارند.

یکی حویلی عمری صاحب که در طبقه ی هم کف با زمین و قسمن پایان تر از بلندی دریا و جاده ی عمومی قرار دارد و آن زمان ها یکی از مفشن ترین حویلی ها و حویلی شاد روان دکتر غلام محمد مشهور به ( خانه ی طیاره وان ) بودند. حویلی آن ها بر عکس حویلی عمری صاحب در بلندترین نقطه ی محل درست عقب منزل ما قرار داشت و زیباتر از آن در محله ی ما نه بود.

اشتباه کرده و بدون تک تک یا گرفتن اجازه داخل منزل استاد گرامی ما شدم.

که ایشان مصروف چیدن ابرو های شوهر شان بودند.

خجالت کشیدم و شکر خدا کردم که نه دیدند. بیرون دهلیز رفتم و درب را زدم. استاد خود شان تشریف آورده و کتاب چه ها را گرفتند و باعث شدند تا چیزی بخورم. من گفتم از دیدن حادثه ی اعدام امروز ترسیده ام، زود می روم که شام نه شود و اجازه دادند. این دومین بار اما غیر عمدی بود که بی تک تک و کسب اجازه داخل منزل کسی شدم و تا حال از آن خجل هستم.

برگشتم خانه و شب گذشت.

هم چنان در گردش دور دست ها بودم که ذهن من اعدام قبیح و دسته جمعی دیگر را در انتهای خلاف محل اعدام جبار به یادم داد.

صبح گاه یک روز شوم باز هم سر و صدای خفاشان جان گیر با سر و صدای آلارام خود رو های پلیس فضای آرام خانه واده های نوآباد ده مزنگ را بر هم زد. خانه ی ما در وسط ده مزنگ و نوآباد ده مزنگ و زیر مخزن آب قرار دارد.

فهمیدیم که باز گپی است.

هر کسی از خانه ی خود بر آمده و می خواست بداند چی خبر است؟

رفتیم طرف نو‌آباد نزدیک کدام ها عقب دیوار شرقی محبس.

تکرار همان روش های اعدام جبار را دیدیم اما متاسفانه قبیح تر و وسیع تر از گذشته.

  بار دوم تدابیر امنیتی شدید تر و کلاه سفیدان بیشتر و دار بستن و حلقه های دار زیاد تر بود.

در یک دار سه ریسمان و در دگری چهار ریسمان.

همه لرزیدیم و ترسیدیم که باز کی ها اعدام می شوند؟

چنان پایه های مستحکم و با قطر های قوی را دیدیم که مه پرس.

همه ایستادیم و خانه بر نه گشتیم. به دلیل انسداد راه ها, عبور و مرور مجاز نه بود.

آماده گی ها کامل شدند و هنوز کسی نه می داند که قرعه ی اعدام به نام چی کسی برآمده است؟

آواز آلارام موتر های زندان سکوت فضا را شکست و دو موتر با هفت نفر دست بسته اما معلوم بود که بسیار خسته و کوفته شده و شکنجه دیده را از آن ها پیاده کردند و تا چشم بر هم زدیم، آواز کوه لرزان دست و پا زدن ها را شنیدیم که همه ی شان را به دار نیستی بسته بودند و از شدت فشار مقاومت آن ها به تکان آمدند.

در ختم اعدام گفتند که اعدام شده ها غلام حضرت و رفقای او بودند.

رفتیم دنبال موتر ها که جنازه ها را نقل می دادند.

جنازه ها را دو نفر و سه نفر بدون ادای نماز جنازه در یک یک قبر انداختند که در مجموع سه قبر شد.

باشنده گان آن زمان ده مزنگ می دانند که این قبر ها در شروع جانب نبش جنوبی غربی قبرستان ده مزنگ قرار دارند و نشانی بارز تر آن شروع جاده ی فرعی جانب منزل مرحوم حبیب الله چکری قرار دارند.

محافظان پلیس روز کامل و شب تمام را بالای آرام گاه ها گذشتاندند.

فردای آن روز زمزمه شد که مادر محترمه شهید غلام حضرت و مادران داغ دیده ی شهدای هم راه او آمدند و خواهان انتقال شهدا گردیدند که به آن ها اجازه نه دادند.

جریانات بعدی را نه می دانم.

حالا من به آن هایی حیران ام که اعلی حضرت می گویند و دهن های خود را بسته کرده نه می توانند. بیش تر آن ها ملامت هم نیستند، چون از پدر و پدر کلان نوکر درگاه ظلمت ستم شاهی بوده و از آن نان می خوردند.

هرگاه قیام حزب دموکرات خلق افغانستان با همه کمبود و کاستی های آن نه می بود کشور در کدام حالت قرار می گرفت و‌ مردم هم چنان در کوره گاه های اعدام بی پرسان سلطنتی می پوسیدند...

ادامه دارد...

 

پ.ن. لطفن تاریخ زندان دهمزنگ را بخوانید.

 

 

 

قبلی

 


بالا
 
بازگشت