احمد سعیدی

 

يادی از دوران کودکی!

کاش میشد کوچک میشدیم

باز دوباره کودک میشدیم!

زيري تپه، كنار ِ چشمه جاي همان درخت هاي سابقه كه تفريح گاه ي كلاغها ياد ميشدي، يا به گونه ی ترا هيزم كشها در وقت عبور سنگ ِ سفيد ميگفتند.

يادت بخير خانه ي كاهگلي ما! ما در تو يك بخاري كلان با ديگدان كه هميشه پُر از خاكستر بود داشتيم و سقف ِ دود زده ات يادم هست، روي دستكهاي چوبي ات تعويذ مادرم بركت تو بود و به گوشه ي طاقچه ات عصا و كفشهاي پدرم كه از چوب ساخته شده بود قرار داشت. در تو يادگاريهاي بود، آبدانهاي گِلي، قاشق هاي چوبي، يك دانه تفنگ ِ ماركول و چند دانه سنگ ِ آتش برقك كه آگر آنها را به هم بزدي آتش بوجود ميآمد.

اي خانه ي كاهگلي در گوشه ي تو مادرم جاي مخصوصي بنام چغ يا پست چغ داشت، جاي شير و ماست بود كه آن وقت ماست را مادرم قتيق ميگفت، قتيقيكه هنوز بيشتر يادم را از چوپان غريبيمان و گله هاي گوسفند ميآورد. يعني بَربَري ميش ها نماز شام در طي ِ پلو ميدانيكه شير ِ گوسفند را ميدوختند و يادم هست من برهَ ي كوچكی را در آغوش ميگرفتم و مادرم شير ميدوخت، گوسفند بره اش را بره يكه هنوز ايستادن را بلد نبود نوازش ميداد و من نصف ِ نان پتيري در دستم ميجويدم، وقتيكه گوسفندها را به كُرو براي آب دادن ميبرديم خود سردَمدار ِ آن رمه بودم.

اي خانه ي كاهگلي از كجايت بگويم از نام ِ قريه ات ناميكه شايد او را از خاطر ِ كم آبي اش سموچك ميگفتند كه پدرم كرستف كولمب آن بوده است. و باز از چه وقت بگويم وقتيكه در ديمه ها با دو گاو، جوغ، كُنده، ماله و چند من گندم براي گاوراني ميرفتيم. از سر ِ صبح تا به چاشت و چاشت را با خوردن ِ نان و چاي ميگذرانديم، چنان خوشحال بوديم كه برادر ِ بزرگم مرا در آخر گاوراني روي ماله مينشاند و ازين بر ِ زمين به آن بر ِ زمين ميرفتم. در من شجاعتي نهفته بود كه گاهي روي ماله ايستاد ميشدم دُم ِ گاو را ميگرفتم و دليرانه به حركتم ادامه ميدادم و پدرم كه از قبل در دامنش گندم داشت بر زمين ميپاشيد، آرزوي مان روييدن گندم ِ بيشتري بود و وقتيكه به خانه ميآمديم مادرم با روغن زرد، مسكه، دوغ و غيره از ما پذيرايي ميكرد و صباي همان روز، صبح وقت من و برادرم كه يك نان را مادرم به پُشتم بسته ميكرد با کَرند، تناب و چند دانه اُلاغ كه آن وقت آن را چهارپاي ميگفتند برای آوردن هیزم راهيي كوه هاي دور ميشديم كه با كمال دليري و شجاعت ميرفتيم.

وقتيكه در كوه برادرانم هریک مرحوم ملا عبدالحق، حاجی نورالحق و شهید دادالحق هيزم ميزدند من گاهي هیزم ها را جمع ميكردم و گاهي براي چيدن گلهاي سرخ، كندن ِ گُل لاله، كمبول و غيره خود را مشغول ميساختم تا اينكه كندن هيزم ها تمام ميشد و آنها را به گونه ي بالاي اُلاغ ها تنگ ميزديم كه شكل ِ بار را ميگرفت و به خانه بر ميگشتيم.

من گلهاي سرخ را روي كلاه يم ميزدم تا كه شب به خانه ميرسيديم. ديگر بزرگ شده بودم مادرم شب تا نيم ِ آن براي كودك ها قصه هاي ميگفت، قصه ي دختر ِ مُغول، فلك ناز، مردمانيكه در زيري آب زنده گي ميكردند، قصه ي رستم و سهراب و غيره كه همه در گوش من تكراري بودند و باز خانه ي كاهگلي چه زيبا بودي، تا وقتي بلوغي ام به غير از يك در و يك موره كه در سقفت بود ديگر پنجره ي نداشتي كه تنها تو نبودي همه خانه هاي كاهگلي نداشتند و شاندن پنجره در تو ابتكار ِ من بود. يادم هست ما نماز شام داخل تندورخانه جمع ميشديم و پاهاي خود را داخل تندور ِ گرم ميكرديم و باهم كج و پوچك ميكرديم، "کج و پوچک" سرگرمی جالبی بود. موقعي گندم دروي ميشد ما از تمام همسايه های دور و نزدیک یعنی از قریه لطیفا و خانه های پشته ورزنک كمك ميخواستيم تا با ما در درو كردن بصورت دست و جمعي كمك كنند. آنها را حَشَر ميكرديم يعني به نان چاشت يا شام آنها را دعوت ميكرديم البته آن كسانيكه در طول روز با ما در درو كردن كمك كرده بودند.

خاطرات ِ تو زياد است، از جمع كردن گندم ها، خرمن جوركردن، آنها را لت كردن و يك روز تمام ِ بچه ها جمع ميشدند و ده يك ميخواستند و ما بعد از ده يك دادن به بچه ها همه گندم ها را داخل جوال كرده و براي آرد كردن به آسياب انتقال ميداديم. البته آسياب ِ آبي یکی از قریه جات، چه خاطراتي كه از تو دارم ای آسياب ِ آبي كه در شبانه روز پنج من گندم را آرد ميكردی ... آسیاب آبی دو تاه سنگ داشت كه سنگ ِ زير را تحسنگ ميگفتند و سنگي كه در بالا بود در اثر ِ ريختن آب از تِلو و برخورد به پره هايكه در زير بود او را به چرخش در ميآورد و گندم از طي دهُل آسياب به داخل سنگي كه در روي تحسنگ بود ميريخت و تبديل به آرد ميشد. موقع ي آرد كردن گندم ها اگر در آسياب آبي ميبودي در وقت ِ بيرون شدن كسي تو را نميشناخت از بسكه سفيد ميشدي.

کودکی ها خاطره انگیز بود، سالهای فقر و تنگدستی را گذراندیم، با اندک ترین امکانات به مکتب میرفتیم، مکتب ما دور بود گاهی بالای یک خر و گاهی هم پیاده... بارها از روی خر افتادم به زمین.

کاش کودکی ها تکرار شوند نه بخاطر آن فقر، تنگدستی و بیچاره گی بل بخاطر پدر و مادر، بخاطر کاکا و ماماها، بخاطر برادران و خواهران و بخاطر بچه های همه دوره که خیلی ها فعلآ وفات کرده اند و حیات ندارند.

 

تشریح بعضی لغات :

سنگ سفید: سنگِ مشهوری در اخیر قریه سموچک

طي ِ پلو: ميدانيكه شير ِ گوسفند را ميدوختند

بره: جوجه گوسفند

کُرو: جای آب دادن گوسفندها

کج و پوچک: بازی یا سرگرمی محلی

پشته ورزنک: گوشه ی از قریه سموچک

تِلو: وسیله ی ساخته شده از چوب که آب را مستقیمآ به روی پره های آسیاب انتقال میدهد و سبب چرخش سنگ های آسیاب میشود.

 

 

  


بالا
 
بازگشت