احمد سعیدی

 

خاطراتی از سالهای 1349 در هرات

گذشته ی هریک از ماها که بیشتر از نیم قرن سن و سال داریم خالی از مشکلات، سرگردانی ها، فقر، مبارزات، جنگ، مسافرتها و مهاجرت ها نبوده است. خاطرات تلخ و شیرینی را از سال های 1349 که من از ولسوالی تیوره ولایت غور عازم هرات شدم و شامل دارالمعلمین آن ولایت گردیدم و در کنار آن مصروف مبارزات حزبی و سیاسی بودم را بصورت پراکنده  با شما شریک میسازم. شما متوجه محرومیت و مظلومیت نسل جوان، مبارزات داغ حزبی و سیاسی آن زمان و اینکه آن مبارزات چه اهدافی را طی می کرد و به چه نتیجه ی رسید و کشور را به کدام سمت و سو برد؛ خواهید شد. چه جوانانی که چوب سوخت احزاب شدند، چه احزابی که شعارهای ناب اسلامی، سوسیالیستی، کمونیستی و لیبرالیستی سر می دادند اما با شعارهای ناب شان به کجا رفتند و چه گلی را به آب دادند؟ 

ما همان سال که از ولسوالی تیوره حرکت کردیم، بعد از پیمودن دوشبانه روز پای پیاده به ولسوالی چشت شریف ولایت هرات رسیدیم. از چشت الی هرات موترها رفت و آمد داشتند و کرایه فی نفر بیست روپیه بود که از آن طریق خود را به شهر هرات رساندیم و شامل دارالمعلمین و لیلیه آن شدیم. در لیلیه به ما یک جوره بوت و یک جوره کالا میدادند، اجازه نداشتیم که کالای خانگی و محلی خود را بپوشیم. بوت های ما را بنام بوت آهو می گفتند که تولید وطن بود. کالای ما هم از سَن پلخمری ساخته شده بود و پتلون های ما هم کرباسی بود که رنگ کرده بودند. نان لیلیه بیشتر کچالو و لوبیا بود و بسیار کم گوشت هم داده می شد. خداوند مغفرت کند معلمی داشتیم بنام قاری اکبر که خیلی آدم مذهبی بود. فقط وقت امتحانات و نمره دادن اگر احساس می کرد که کدام بچه نماز نمی خواند و یا روزه نمی گیرد به هر قیمیتی که بودی او را ناکام می کرد. این معلم اکثراً نماز پیشین و عصر را در مسجد مان ادا می کرد، بچه ها نوبت کرده بودند نزدیک امتحانات که میشد هر روز یک نفر پهلویش ایستاد میشدیم و نماز میخواندیم و دیگران در صف های دیگر بودند... وقتی که استاد سلام میگرداند و ما را می دید می گفت آفرین که نماز میخوانید من حتمن نمره تان را زیاد می کنم و باز اگر کسی پارچه خود را درست حل هم نمی کرد به او نمره می داد. اگر کسی را به نماز ندیده بودی کامیابی اش بسیار مشکل بود. در آن روزگار که ما مبارزات حزبی و سیاسی می کردیم، از کامپیوتر و انترنت خبری نبود، اطلاعات سیاسی و حزبی خود را به دوستان خود در ورق کاربن کیپر نوشته می کردیم که چندین کاپی می شد. باز ورق کاربن کیپر را به دیگران انتقال میدادیم. یک زمانی به ما وظیفه داده بودند که در هرات شب نامه پخش کنیم که پس فردا تظاهرات است. در ضمن میترسیدیم که حکومت ما را شناسایی و دستگیر نکند. رفیقی داشتیم بنام ملحم، او یک موتر فلوکسی داشت گفت که زیر موتر فلوکس را سوراخ میکنیم شب نامه ها را میندازیم پائین... موتر که تیز میرفت ورق ها در شهر پخش می شد و هیچکس نمی فهمید که این ورق ها از کجا افتاده است. وقتی به کوچه ها میرفتیم تا شب نامه را پخش کنیم، به ما از مراجع بالاتر گفته بودند که در کوچه ها بوت نپوشید که پولیس شما را پیدا می کند و ما هم تنها جوراب می پوشیدیم، با جوراب به کوچه ها می رفتیم هیچکس نمی فهمید که پخش شب نامه ها کار کیست!؟

سال 1349 که ما در دارالمعلمین هرات درس میخواندیم، احزابی مانند خلقی و پرچمی، شعله جاوید و غیره بودند که فعالیت داشتند، در ماه عقرب تظاهرات صورت می گرفت. در هرات شعله ی ها از ما قوی تر بودند... کسانی بنام های کریم زنجک، عبدالله، ستار زیچک و یکتعداد کسانی دیگری هم بودند که فعالیت داشتند. تظاهراتی که شکل می گرفت علیه شاه بود یعنی اکثر ما منصوب بودیم به خلق، پرچم و شعله جاوید. در هرات شعله ی ها بسیار قوت داشتند، یعنی نسبت به هرکس دیگر توانمندتر بودند. والی هرات کسی بود بنام حمیدالله سراج و مدیر معارف هم شخصی بود بنام آقای قرار فکر کنم بنام عبدالغفور قرار بود. شب بچه ها رفتند موتر او را در گاراج آتش زده بودند، طوری وانمود کردند که موتر را محصلین دارالمعلمین در دادند. بچه های لیسه موفق هرات با بچه های دارالمعلمین مخالف بودند گاه و بیگاهی که ما همراه آنها والیبال بازی می کردیم آنها بچه های دارالمعلمین را کچالو خور می گفتند. من یک خاطره دارم؛ زمانیکه من دوره آزمایشی معلمی را در لیسه موفق هرات درس میدادم چون غریب بودیم دریشی درستی نداشتم و کورتی من هم کورتی درستی نبود وقتی از بین صنف رد می شدم بچه های لیسه موفق آنقدر شوخ بودند که ریگ ها را به بین جیب من مینداختند وقتیکه از صنف بیرون میشدم متوجه میشدم که چندین ریگ را در جیب من انداخته اند. بلآخره بخاطر آتش گرفتن یا سوختن موتر مدیر معارف آقای قرار یکتعداد ما را بردند در محبس زندانی ساختند. از آنجمله من بودم، محمودخان از قریه نرمی تیوره، سراج از میمنه، عبدالرحیم خان از ولسوالی کرخ هرات، مقصودی و یکتعداد کسان دیگر بودند. ما را می گفتند که شما موتر مدیر معارف را آتش زده اید، ما می گفتیم که ما این کار را نکرده ایم. آمر محبس بنام عیسی خان از فراه بود، رتبه اش را نمی دانم که چه بود!؟ در وسط محبس هرات یک حوض بود، شب که می شد یکتعداد ما را می بردند سر میز یک نفر پاهای ما را می گرفت با یک خمچه و یا شلاق بر پشت ما میزدند که چه کسی موتر مدیر معارف را آتش زده است؟ ما می گفتیم که ما خبر نداریم و ما بد کرده باشیم اگر در داده باشیم. ما را زیاد شکنجه می دادند و لت و کوب می کردند. بعد از اینکه خمچه میزدند و ما داخل سلول ها یا اطاق ها میآمدیم جان ما بسیار سوخت داشت. از دوا و تداوی هم که در داخل محبس خبری نبود. یک رفیقی داشتیم بسیار یک آدم ساده ی بود میگفت که دوغ یا ماست پیدا کنیم بر روی زخم های خود چرب کنیم فایده می کند، از ناچاری در یکی از شب ها من هم کمی ماست تُرش را بر روی زخم ها زدم آنقدر جان من آتش گرفت که ناله و فغانم بالا شد

دوران سخت و پرمخاطره ی را گذراندیم، با مشکلات دست و پنجه نرم می کردیم. ما به این باور بودیم که پادشاه عادل نیست جفا می کند، باید کارگران و زحمت کشان به سر قدرت بیایند و تا اینکه افغانستان آباد شود. البته رهبرانی هم پشت پرده در کابل و هم در هرات بودند. کسانیکه آن وقت ها در هرات فعال تر بودند بعضی ها زنده هستند که در سیاست اند و بعضی ها هم شاید وفات کرده باشند. و کسانی که همراه ما بودند یکتعداد محدودی حالا زنده هستند و متباقی فوت کرده اند. ما به این عقیده بودیم اما بعداً ثابت شد که همان اندیشه ها و باورهای که ما داشتیم وقتیکه به قدرت رسیدیم طوریکه لازم بود نتوانستیم کاری بکنیم. یکتعدادی که اسلامگراها بودند مانند اخوان المسلمین و دیگران در هرات بعداً که به قدرت رسیدند در دوره جهاد نیز کاری که لازم بود نتوانستند، شعله ی ها هم کاری نتوانستند. ولی فکر میکنم که در مقابله با دولت، کسانی که بسیار جانانه مبارزه می کردند از شعله ی ها عبدالعلا رستاخیز بود که متاسفانه او را شهید ساختند. البته آقای سراج، رحیم خان، فاروق روستایی و یک تعداد کسان دیگر هم بودند. ولی ما کسانی که از ولایت غور بودیم در حد توان فعالیت داشتیم، من زیاد فعال بودم، تاج محمد مشغول زیاد فعال بود، کسانی دیگری هم فعال بودند که بعضی ها زنده اند و بعضی ها وفات کرده اند از جمله مرحوم استاد گل احمد مدهوش، و تعدادی دیگری که شاید موقف دولتی داشته باشند و راضی نباشند که از آنها نام بگیرم

من با مرور این خاطرات خیلی رنج و درد دارم، آنچه که ما میخواستیم آنطور نشد. میخواستیم برای کارگرها خدمت کنیم ولی متاسفانه زمانیکه حزب خلق و پرچم به قدرت رسید همین کارگرها گرسنه شدند و مردم به خاک و خون غلتید... آنچه که آرزو بود بدست نیاآمد. مجاهدینی که بخاطر اسلام ناب مبارزه می کردند بعداً چور و چپاول کردند و صاحب آپارتمان، بلدنگ و جایداد بسیار شدند ولی از اسلام ناب خبری نبود و نیست. و طالبان هم که شریعت ناب محمدی می گفتند بسیار آدمها را کشتند. و دو پاسپورته های هم که از غرب بنام تکنوکرات ها و دموکرات ها آمدند فقط به غیر جیب پر کردن و دزدی دیگری وظیفه ی نداشتند. تا هنوز نمیفهمم که سرنوشت و آینده ما چه خواهد شد

دارالمعلمین هرات را بنام باغ شاهی یاد میکردند، خانه والی هم در آنجا بود. کمی آنطرف تر از آن لیسه موفق بود. بچه های بعضی لیسه ها با ما (بچه های دارالمعلمین) سر سازش نداشتند و در وقت والیبال ما را سنگ میزدند و ما را کچالو خور می گفتند چون در دارالمعلمین خرچ ما زیادتر کچالو بود. آن وقت لیسه جامی، لیسه سلطان غیاث الدین غوری و لیسه موفق فعال بودند

دلچسب اینجای حکومت آن وقت بود که هر پنج شنبه هنرمندان هرات میآمدند در پارک حوض اسب ها که آقای مشعل آباد کرده است آنجا یک کتابخانه بود که حالا جایش دکان شده است. در منزل دوم هنرمندانی مانند غلام نبی شالباف، جغاره گی، ... میخواندند و ما محصلین مسافر و عسکرها حضور میافتیم. آن وقت ها فرقه هرات را زلمی کوت می گفتند ما فکر می کردیم زلمی کوت یعنی جای ظلم است چون من آن وقت ها خیلی پشتو نمی فهمیدم. بعداً فهمیدم که زلمی کوت یعنی فرقه و خانه جوان. حتی یک وقتی همراه یکی از وطندارهای ما بنام عبدالروف خان که خداوند او را رحمت کند حالا وفات کرده است بطرف فرقه می رفتیم. خیلی پشتو نمی فهمید، به دروازه فرقه هرات نوشته بود که ننوتل منع دی یعنی داخل شدن بدون اجازه منع است. او مرا گفت که برگردیم نرویم، چون نوشته است که امروز و همیشه داخل شدن منع است. روزهای جمعه میرفتیم تخت سفرهرات، پهلوان های بنام پهلوان جمعه گل و پهلوان رحیم کشتی می گیرفتند. چیزی دیگری که در آن دوران وجود داشت، این بود که مثلاً از دیروز که روزه شروع شده بخاطر قرنطین سر و صدای نیست، در آن وقت ها که در هرات بودیم وقتی که ماه رمضان شروع می شد هنرمندانی مانند استاد امیرمحمد و استاد هماآهنگ از کابل و هرات میآمدند در چند هوتل مشهور هرات بنام های هوتل بهار، هوتل بهزاد و هوتل بادغیسی در دروازه خوش، شبانه از ساعت هشت و نه بجه شب تا سحری کنسرت داشتند مردم حضور میافتند و نان را سحری در همان هوتل صرف میکردند و هوتلی هم مصارف هنرمند را میداد. از هرات خاطره های خوشی دارم، دوران عجیبی بود با همه تلخی ها و شیرینی هایش گذشت. ای کاش یکبار دیگر این خاطرات خوب زنده می شد.

 

  


بالا
 
بازگشت