دکتوررازق رویین

 

به یادمان نادرعلی دهاتی

 نادر علی دهاتی

 

پشت دروازۀ باغ 

قرن ما قرن گل مصنوعیست                                                  

قرن ما قرن  دل مصنوعیست

در زمانی که توان

گل خرید از عطار

گل خرید از بقال

گل خرید از همه دوکانها

پشت در وازۀ باغ

منتطربودن گل بیهوده ست .

نادر علی دهاتی ، سرباز آزادۀ ملت این شعر را زیاد دوست داشت  . این را به تکرار برایمان میخواند . به گمانم آنرا از کدام شاعر گمنام ایرانی یادداشت کرده و به حافظه سپرده بود

این شعر و بیتی ازغزل شهریار را که از بر کرده بود ، در شبهای مستی و راستی که با هم میبودیم ، با سر خمیده  در حالی که از گوشۀ چشم به سویم میدید ،  میخواند :

امشب از دولت می رفع ملالی کردیم                                  

  اینهم از عمر شبی بود که حالی کردیم

 او یکی از همراهان  درس و مکتب و سیاست و دلنگرانیهایم  بود . آنوقتها بی آنکه بدانیم فرجام چیست و درپشت قافله کیست . هردو در زادگاهمان مزار با ابتکار همدیگر گاهی شبنامۀ که خود مینوشتیم پخش میکردیم و گاهی به بهانه هایی موجه ویا غیر موجه مظاهره میکردیم و باعث درد سر هایی میشدیم و اگر بزرگانی خردمند چون ناصر کشاورز کد خدای شهر، و روانشاد استاد غلام رسول سینایی نبود نمیدانم در آن هنگامه چه بر سر این کودکان دبستانی  می آمد . (۱) میدانم اگر این هم  نبود شاید در جوانی ما  نقصانی میبود که به گفتۀ حافظ :

سینۀ تنگ من و بارغم او هیهات

مرد این بار گران نیست دل مسکینم

فضا در آن سالها آنقدرخفقان آور و ستم زده بود که نسل ما دران آب و هوا توان خموشی و ایستایی نداشت .

او پدر بزرگوارش را که از افسران ارتش دوران شاهی بود ، در زندان  از دست داده بود . برادرکی داشت به نام احمد علی و خواهر برومندی به نام انیسه و مادری که نمیدانم آن داغدیدۀ شکسته ، اکنون بی وجود نادر و برادران عزیزش ، به چه سرنوشتی دچار گشته است و در کجا به سر میبرد  .

 او به ملتی تعلق داشت که جز ستمکشی و کار و اهانت ، درین محنت آباد  چیزی را نصیب نگشته بودند . شاید او سدای درون بیدل را پاسخ میگفت :

درین ستمکده نومید خفته ای بیدل

به آرزوی دلت میدهم قسم بر خیز

نادر علی دهاتی ، عاشق سر زمینش بود  . عاشق هنرو ادبیات آن . در صنف و در درسها یک سرو گردن از همۀ ما برتر بود . همواره در لیسۀ باختر پس از آموزگار ، او درس را برایمان شرح میداد . پیوسته شعر میخواند و میگفت  ببین حافظ چه میگوید و بیتی را که تازه حفظ کرده بود میخواند و یا از معاصران  چیز هایی را که دوست میداشت از بر میگفت . پسانها هردو راهی دانشگاه شدیم و او در سیاست به تشویق همشهری ما آقای (و) نقش جدیتری را عهده دار شده بود و من از آن نا آگاه مانده بودم ، ولی در عوض در شعر و  ادبیات  اندک شهرتی به هم رسانده بودم  . گهگاهی با نیش زبان مرا مخاطب میساخت و در حالیکه سرش را به عنوان آماده گی برای یک پرخاش جدی بر می افراخت ،  میگفت : « شما چه میکنید . ببینید ایرانیها در ادبیات چه کار های بزرگی انجام داده اند . غالبن  از همشهری ما (و) نام میبرد و میگفت : ببین او استعداد کار دارد . ولی چه کرده است ؟ چند تا مقاله آنهم از این و آن  . همین و بس  ومگر این ملک در ادبیات به کار جدی نیاز ندارد ؟ او کیست ؟ یک مقاله نویس یا شاعر چند تا شعر . همین !  » من میگفتم درست است . اینرا برایش بگو . او یک استعداد بزرگ است . میگفت : « من برایش گفته ام .» .

 آن مرد آزاده و صمیمی که دهاتی تخلص میکرد ( ندانستم چرا امروزه از او به نام نادرعلی پویا یاد می شود .شاید تخلص پویا را در سازمان ساما برای نا شناس ماندنش بر گزیده بود . از یادداشتهای همرزم گرامیش آقای نسیم رهرو نیز علت  این تغییر تخلص را نیافتم .) هرچند خود انجنیری میخواند  ولی مشغله اش ادبیات و سیاست و فلسقه  بود . من در باشگاه شبانۀ دانشگاه کابل بودم و او در پولی تخنیک . سالهای جوشش بود و کشش به سوی سیاست ما نیز  به تشویق  آن همشهری ، به یکی از سیاستهای باب روز  گرویده شدیم . او جذب (سازمان جوانان انقلابی ) شد و من  بی آنکه بدانم همچنان  سیاهی لشکر باقی ماندم و هنگامی که باورهایم دیگر در بارۀ ماهیت مارکسیسم لنینیسم تیر باران شده بود ، خیلی دیر از موجودیت آن سازمان آگاه شدم . باری آقای مضطرب باختری که اکنون نگارگر تخلص میکند و در برنامه های تلویزیونی هرشب  با فصاحت خدادادی ، آب در هاون میکوبد ؛ در زندان  دهمزنگ گفت : « رویین میدانی فلان همشهریت در بارۀ پذیرفته شدنت درسازمان شان  نظر مخالف داده بود و گفته بود که او آدم قابل اعتمادی نیست. » و  از آن شخص که گویی در سازمان همه کاره بوده ، نام برد . من چیزی نگفتم و آنرا حرفی برای تخریب طرف تلقی کردم .   ( آن شخص غیر از نادرعلی میباشد ) .

رویداد ها طوری پیش آمد که من با عدۀ دیگر به زندان رفتم . و و قتی ئس از یک ونیم سال از زندان  بیرون آمدم ( پس از کودتای داوود خان.)، آن قدح بشکسته و آن ساقی نمانده بود . شعلۀ جاوید به دودی پراکنده تبدیل شده بود . وبنیادگذاران آن هرکدام به راهی جدا  افتادند . در این جا باید بگویم که اکثریت بزرگ این جریان را جوانان پاک سرشتی ساخته بود که دست شان به هیچ جنایت و خیانتی ملی آلوده نبود . این فرو پاشی هم  از سرشت نیکوی آنان مایه میگرفت که خواستند در برابر مردم ، خطا های ایدولوژیک شانرا بدان وسیله جبران کنند و گرد سیاست سازمانی را خط بکشند .

 در سال ۱٣٥٢پس از رهایی از زندان (۲)، فقط یکبار دهاتی عزیز را در خیر خانه دیدم . او به خانۀ ما آمد و شبی را باهم بودیم  . دیگر هرگز اورا ندیدم  . پس از زمانی شنیدم که با آقای مجید کلکانی  همپیمان شده و در آن سازمان کار میکند . یکبار توسط یکی از آشنایان پیام فرستاده بود که در بارۀ فلان موضوع بنویس و من نوشتم و به دست  فرستاده فرستادم که چاپش کرده بود . شاید او در آن سازمان بخش فرهنگی را کار میکرد تا آنکه روزی  دوستی از خبر نگاران آمد و از او احوالی آورد سخت  ناخوش آیند و تکان دهنده . گفت : « نادر علی را که  قبلن گرفته بودند ، دیروز محکمه اش کردند که من در آن حضور داشتم . نادر در حالیکه روسهای مشاور و ناظر نیز شرکت داشتند . بی باکانه استعمار  روس را و دولت دست نشانده اش را با مردانه گی و منطق کوبنده ، افشا کرد . » او گفت میترسم اعدامش کنند بعد ها  دانستیم که آن شاخۀ پر گل و بهار مردم  را پرپر کردند . تیربارانش کردند . جانیان فکر میکردند که با کشتن اینگونه جوانان که وجدان ملتشان بودند ، کارشان به سامان میرسد  که  نرسید و خود با سر افکنده گی و بدنامی صحنه را  رها  کردند و رفتند .

*  * *

تابستان بود . باری . هنگام تعطیلات تابستانی دانشگاه  ، مرا در دهکدۀ فقیرانه اش ، چمتال دعوت کرده بود . مادر عزیزش با ماماهایش در آنجا زنده گی میکردند .  ( نام ماماهایش را فراموش کرده ام .گمان میکنم آنها را به نام سناتور میشناختند . که هردو را سفاکان امینی کشتند ) مادر، برای چاشت ما شوربا پخته بود . پیش از نان ، دست مرا گرفته گفت : « تا نان تیار شود بیا به باغ برویم » . من بودم و داکتر عمر هادی یکی از وابسته گانش نرسیده به باغ  جوی آب بزرگی بر سر راه ما  آمد . ایستاد و گفت  : « بیایید آببازی کنیم  . » من و داکتر عمر  هادی نپذیرفتیم . خودش کالا ازتن برآورد  وداخل آب شد . آب از دو سوی زانوانش با سدا میگذشت و او صابونی را که در دست داشت به تنش مالیدن گرفت و درآن میان گفت : « ببین بچیش ! صابون لکس است ! » و صابون را نشانمان داد . من و او و داکتر عمر بسیار خندیدیم  . و بعدها وقتی این گفته اش را یاد میکردیم هردو میخندیدیم . «بچیش صابون لکس است !» . به باغ که رسیدیم پیر مردی خوش تراش و بلند بالا ، با ریش سفید بلندش  .چلمی آورد و از محصولات کشت شان چلمی پر کرد که نادر و داکتر عمر سر کردند و من بی خبر از کاینات دودی چند ازان کش کردم که مزۀ آنرا حتا بابه قوی مستان نیز نچشیده بود. در دور اول وقتی گفتم مرا نگرفت، بابه باغبان گفت شما آنرا کش وپف کردید. دود آنرا قورت نکردید. به راستی چنان بود. آنگاه بابه سر از نو پر کرد ودر سرخانه چلم کمور گذاشت و نخست خودش کش کرد وشعله آتش زبانه کشید. آنگاه بدون نوبت چلم را به دستم داد وگفت «کش کن . دودش را قورت کن من نا آشنا به فن کار، سه بار دودش را به درون سینه فرو بردم. چی بگویم که  جه حالی رخ داد. احساس کردم موجی از سرب سنگین در درونم انبار میشود. هر بار به آسمان بالا میرفتم و از آنجا یکه راست به سوی زمین سرازیر میشدم. .دیدم باغبان، داکتر عمر و نادرعلی هر سه یک باره  سه میمون شده اند. چرا اینان یکباره میمون شده اند ....و میخندیدم ومیخندیدم. سر انجام با بی حالی در حالی که یک بازویم را نادرعلی گرفته بود و بازوی دیگرم را داکتر عمر کشان کشان مرا به منزل رساندند ویکسره خوابیدم حوالی 4 عصر از خواب بیدار. شدم سرم هنوز میچرخید و دلم شور میزد. چراکه پیش ازین مزه آن بته فقیری را نچشیده بودم. وقتی شوربا و آن خربوزه شیرین تازه کنده شده از فالیز  را که مادر نادرعلی آورده بود، خوردم کم کم حالم به جا آمد.آن روز و آن گلگشت ، هرگز از خاطرم جدا نیست.

او  با شخصیت پر نفوذی که داشت ، همه دوستان را به گرد خودش نگهداشته بود . همه او را با همان صفای دهاتیش و اخلاق بزرگمنشانه اش دوست میداشتیم  . برای ما پولی تخنیک باشگاه همه دیدار های خوش آیند بود . همه در آنجا گرد هم می آمدیم . نادرعلی دهاتی اگر اتفاقن  نمی بود برایمان نا خوشایند میبود و زود  از آنجا بر میگشتیم . پولی تخنیک آن روزگار با وجود او برایمان دوستداشتی بود ، در نبود او بی کیفیت .به گفتۀ سعدی   :

گو ، کدامین شهر از آنها  بهتر است ؟

گفت : آن شهری که در وی  دلبر است .

هرچند در آنجا دوستان خوب بلخی دیگر چون : انجنیر یحیا آذرخش ، انجنیر اکرم آذرخش ، انجنیر نقیب الله ، انجیر عبدالرزاق، انجنیر نظر محمد فقیری (۳) و . . .  که بیشتر شان  در دوران فاشیزم حفیظ الله امین نابود شدند وجود داشتند . ولی نادر برای من چیز دیگر بود . او در واقعیت به تمام معنی یک روشنفکر بود . یکدم از مطالعه نمی آسود . فلسفه میخواند ، انگلیسی میخواند . شعر میخواند و بر شعرها  نگاه انتقادی بیان میکرد . چون شعر را درک میکرد و سره و ناسرۀ آنرا میدانست . لهجۀ هزاره گی خودش را حفظ کرده بود  ( گپ ) را  کشاله دار تلفظ میکرد وغالبا ( گبه ) میگفت . و من آنرا به شوخی به رخش میکشیدم

افسوس که آن مرد مردان و آن حلاج دوران را ، دست نامردمیها از ما گرفت . مگر سیاست ، انسان کشتن است ؟ آنهم جوانی که هنوز تجربه ندارد و در اجتماع نزیسته، ومبارزه را از کتاب آموخته است . مگر چنین انسانی را که خود سرمایۀ کشور است باید به دستۀ اعدام سپرد که چرا با نظامی  هم فکر و هم نظر نیستی ؟ . نادر کسی را ترور نکرده بود تا او را به جرم آن خون ریخته شده ، بکشند و من یقین دارم تا آنوقت جز سخن، سلاحی دیگر نداشت منطق / منطق (گفتن و شنیدن) نبود منطق (کشتن) بود . او با منطق تاریخ و منطق فلسفۀ جامعه گرا  به پا خاسته بود و به جنگ نابرابریها  رفته،  دردا که طرف،  جز بیگانه گی از تاریخ و  جز منطق زور و کشتن و تحمیل، چیزی را به کار نمی گرفت . ورنه هرگز سرداران جوان و گلهای سر سبد آیندۀ کشور را اینگونه ناشیانه و خاینانه ، به کام مرگ نمی فرستادند، سردارانی چون : عبدالالله رستاخیز ، بشیر بهمن ، حیدر علی لهیب ، داکتر فاروق آذرخش ، انجنیر یحیا آذرخش ، قاسم واهب ، داوود سرمد ، کاظم دادگر ، محمودی ، سیدال سخندان، رسول جرات اندخویی ، یاریها (محمد اکرم . داکترصادق ) انجیر نظر محمد فقیری و برادرانش، محمد انور و محمداکبر و دهها تن دیگر و از نحله های سیاسی دیگر چون روانشاد محمد طاهر بدخشی، استاد اسماعیل مبلغ ریتا ، مولانا بحرالدین باعث، استاد شجاعی ، آغا صاحب مجید کلکانی ، زرغون ، انجنیر حفیظ که برخی دیگر را تاریخنویس گرانمایه آقای صدیق فرهنگ در تاریخش آورده است و .. . . .که من از سرنوشت بسیار میهنپرستان دیگر، اطلاع درستی ندارم. گناه اینان چی بود ؟ مبارزه برضد چند تا خودکامۀ مزدور. ازین نگاه رژیم ظاهر شاه  برعوامفریبان کمونیست برتری داشت  هر چند که خود یک نظام غیر عادلانه و ضد ملی بود ولی مخالفان سیاسی خودش را نمی کشت جز مجرمان جنایی را. میتوانست سالها آنها را در زندان نگاهدارد . مانند عبدالملک عبدالرحیم زی  ، دستگیر پنجشیری ، فدا محمد فدایی ، انجنیر عثمان و دیگران را .

نادرعلی شاید میدانست که راه کمونیزم چه سرخ ، چه گلابی ، چه سبز ، از انانیت و خود کامه گی میگذرد. و برای جامعه دستاوردی جز بدبختی و زورگویی ارمغانی ندارد آن  روان  گدازنده ، آن شاهباز بلند پرواز ، فکر نمی کنم پس از پیروزی آن اندیشه ، به ساختار تک حزبی و دکتاتوری پرولتاریا سر تسلیم فرود میاورد و به آن باور میکرد او انسانی بود چند بعدی . من هرگز در نگاه او و در کردار او  خشونت و سنگدلی ندیدم.  

شاید به گفتۀ ژان پل سارتر انسان اسیر سر نوشت خودش باشد . هرچند که خود خودش را میسازد . نادر در راه ساختن خودش بود که در دامی محتوم اسیر گشت و جان به جانان  خودش تسلیم کرد . چون برگشت از آن راه را به باور باورمندی به فرهنگش، بر خلاف معیار های جوانمردی میشمرد و شرم میدانست. آنگاه روی برتافتن از قربانگاه محتوم را جزء فرو رفتن به سیاهی و پلشتی چیزی دیگر نمی پنداشت پس آگاهانه مرگ را پذیرفت. چنانکه خود در تحقیقاتش بدین موضوع به گونۀ ضمنی اشاره کرده است . در نوشته یی که جناب رزاق مامون خبر نگار آگاه کشور از او در برابر پرسش مستنطقانش نقل میکند آورده است :  « سرنوشت من به ترتیبی بوده که عضو سازمان آزادی بخش مردم افغانستان شوم. برای مردی درموقعیت من، شرم آمیز خواهد بود اگر عضویت خود را ناشی از اشتباه انتخاب و تصادف نا میمون بداند. به اساس تمهید بالا، از عضویت و سهم گیری خود، درحد توان، در«ساما» پشیمان و نادم نمی باشم. تا جایی که به من معلوم است« ساما» از جمله خودم، با اندیشه ای مائو کدام تعلق خاطر و گرایش متعهدانه ندارم. این مسأله را صرف غرض توضیح درپیشگاه قضاوت سیاسی تاریخ نمودم. »   ( کابل پرس ) .

آن شاخۀ پر شکوفۀ پیش رستۀ بیباک و بیپروا را سرمای جانسوز زمستانیِ این ملکِ بی صاحب ، چه آسان  ، به بادش داد !

 نادر برایت میمویم ! افسوس اشکهایمان را ندیدی وقتی که به چشمه سار خونین شفق  میپیوستی این شبها را بی تو چگونه به سر بریم ! آری  دهاتی عزیز من :

قرن ما قرن گل مصنوعیست

 قرن ما قرن دل مصنوعیست

در زمانی که توان

گل خرید از عطار

گل خرید ازبقال

گل خرید از همه دوکانها

پشت در وازۀ باغ

منتظربودن گل بیهوده ست

................................................................    

اشاره ها

(1)  -  برای نخستین بار در شهر مزار به همپایی شاگردان لیسه باختر . دست به مظاهره زدیم.بهانه آن بود که مدیر معارف وقت آقای سلجوقی در کنفرانسی که در لیسه سلطانه رضیه برپا شده بود ، در هنگام سخنرانی اش به استاد ما آقای رحیل دولتشاهی اهانت کرد و به پسرش که جوان تنومندی بود امر کرد تا او را از پشت میز خطابه به پایین آورد . وما که از سر بر آورده گان لیسه بودیم و کانون فرهنگی داشتیم مجلس را برهم زدیم و بر مدیر و پسرش شوریدیم . مدیر فرار کرد و ما مظاهره کنان از جاده های شهر که فاصله درازی بود خود را به لیسه باختر رساندیم . فیصله کردیم تازمانی  که مدیر معارف از استاد رحیل پوزش نخواهد و از کار کنار نرود از مطاهره دست نمی کشیم . آنگاه، فرد نیزا با همه شاگردان دیگر راه شهر را پیش گرفتیم . چون مظاهره کردن را نمی دانستیم  سراسر جاده ها را میدودیم . فقط در چهار راهیها می ایستادیم و شعارهایی  میدادیم . از فعالین این مطاهره من بودم ، نادرعلی دهاتی  دوشیزه کامله حبیب از لیسه سلطانه رضیه وآقای قدیر جبیب اکنون داستان نویس چیره دست کشور. روز دیگر، مدیر لیسه آقای سینایی در همایش ما در بیرون لیسه آمد و گفت من و استاد رحیل با شما هم نواییم .حال والی بلخ آقای کشاورز خواهش کرده است تا سه تن از شما به نماینده گی از دیگران با او ملاقات کنید .   ما پذیرفتیم . آنگاه من و نادرعلی دهاتی و کامله حبیب به نماینده گی از پسران و دختران مظاهره کنندۀ هر دو لیسه، به مقام ولایت رفتیم و با والی دیدار کردیم . والی با پیشانی کشاده به استقبال ما آمد، با هریک ما دست داد . مظاهره را حق قانونی ما دانست و گفت  فردا هیاتی از مرکز میرسد و من پیشنهاد میکنم که مدیر  معارف از کار برطرف گردد  و از استاد تان پوزش بخواهد، و چنین شد . این رویداد به گمانم سال ۱۳۴۶  - یا ۱۳۴۷ بود .

2  –  در زندان قلعۀ کرنیل قبلا دوستانی دیگر چون آقایان دستگیر پنجشیری ( از گروه خلق )، انجنیر عثمان ( ازشعلۀ جاوید )، ظهورالله ظهوری  ( سازمان انقالابی زحمتکشان افغانستان )، فدامحمد فدایی ( افغان ملت ) نیز بودند . در جمله دانش آموزان زندانی شده  دانشگاه کابل - من ، داکترشاکر ابوی ، انجنیرمحمد صادق و د استاد محمد آصف از مزار آقای دوست محمد ،  از لوگر .و آقای جمرود  از جلال آباد ، آقای عصمت الله قندهاری  ،  و آقای عبدالحمید از فراه  با هم بودیم  .  وفتی کودتای 26 سرطان آغاز شد ما همه در یکجا گرد آمدیم .نیمه شبان بود  که از فراز کوه  آسمایی که در پایش زندان ما قرار داشت ، مرمیهای رسام میگذشت و قطعات قوای منتظره که در پایین زندان قرار داشت در آمد و شد شدند. همه وضعیت را غیر عادی دانستیم آقای پنجشیری گفت . : بیگمان کودتا است .. از دو حال جدا نیست . یا کودتا از سوی سردار ولی  است یا از سوی داوود خان . اگر از سوی  سردار ولی باشد فردا در اول وقت به تعداد همه ما دارهایی خواهند افراخت و اگر از سوی داوود خان باشد ره نجاتی میسر خواهد بود

(۳) - پس از چاپ این نوشته دوستان گرامی ام  ، انجنیر عبدالرزاق از آلمان و آقای صمد برومند -از هالند  موارد  زیر را یاد آوری کردند که از ایشان سپاس میدارم  :

- نادر علی دهاتی دو نه - سه ماما داشته است . به نامهای  : محمد ابراهیم ارزگانی سناتور / غلام محمد  و حسن ارزگانی . رژیم حفیطالله امین تنها ابراهیم سناتور را به قتل رسانده است .غلام محمد از سوی تنظیمهای مجاهدین شیعه مخالف د ر مزار ترور گردید و  محمد حسن ارزگانی هم اکنون زنده است . و در خارج زنده گی مینماید .

- نام استاد گرانقدر سینایی را که فراموش کرده بودم بنا به گفتۀ  دوستان غلام رسول میباشد که درمتن نوشته آنرا  افزودم . همچنان نام مدیر معارف بلخ را در آن سالها آقای ( احمد شاه وارا ) گفتند که یک بار دیگر از دوستانم سپاس میدارم .

نوشته شده در تاريخ پنجشنبه چهارم فروردین 1390

 

  


بالا
 
بازگشت