مهرالدین مشید
قوم گرایی یعنی به بلوغ فکری نرسیدن سیاستگران افغانستان
سیاستگران عامل اختلاف های قومی اند و نه مردم
این پرسش درذهن هر شهروند افغانستان خطور می کند که چرا مردم این کشور هر روز از گفتمان گذار به سوی شهروندی و رسیدن به دولت - ملت یا دولت ملی فاصله می گیرند و برعکس گرایش های منحط قومی به مثابه تار های عنکبوت افکار و حتا وجدان های اخلاقی آنان را به گروگان گرفته است. بسیاری دانشمندان علت این عقب گرایی را بیماری فکری و فرهنگی سیاستگران افغانستان و نرسیدن آنان به بلوغ فکری تعبیر می کنند. حال پرسش این است که چگونه شده تا این بیماری خطرناک و تباه کن سیاستگران در میان مردم افغانستان سرایت کرده است. آیا ریشه ٕ این نابسامانی را در فقر فکری و فرهنگی می توان جستجو کرد که متاثر از عوامل استعماری، نیمه استعماری و یا مجاورت استعماری بازمانده از دوران استعماری است که حتا پس از دوران سیطره ٕ مستقیم استعمار و استرداد استقلال افغانستان بوسیله ٕ انگلیس فرصت رشد و بالنده گی های فکری را از مردم افغانستان گرفت. روح استعماری چنان در تار و پود نظام های حاکم پیشین افغانستان خانه کرده بود و با طبیعت جاطلبانه و خودخواهانه ٕ آنان عجین شده بود که هرگونه تلاش های ترقی خواهانه در داخل را در نطفه خنثا کردند. چنانکه سید جمال الدین افغان قربانی عظمت طلبی های شیرعلی و اختلافات او با اعظم خان شد. شیرعلی و اعظم خان که هر دو شاگردان سیدجمال بود و او شناختی که از اعطم خان داشت، او را شخص مناسب برای اجرای برنامه های اصلاحی خود تلقی می کرد. از آن رو سیدجمال طرفدار اعظم خان بود و زمانی که او در جنگ شش گاو غزنی شکست خورد و شیرعلی به قدرت رسید. سید درکی که از شیرعلی داشت. او بودن در افغانستان را برای خود یانبار دانست و طومار اصلاحی خود را به امیر سپرد و خودش افغانستان را ترک کرد. ترک او صدمه ٕ بزرگی برای رشد جنبش روشنفکری در افغانستان بود و چنان خلای عمیق را برجا نهاد که جنبش اول و دوم مشروطیت در زمان حبیب الله به رهبری مولوی سرور و شاه امان الله هم نتوانستند، آن خلا را پر کنند. هرچند ابن جنبش متاثر از افکار سید بود که بوسیله ٕ طرزی از ترکیه آورده شده بود. ممکن یکی از دلایل ناکامی آن سنگینی افکار قومی بر اندیشه های طرزی بود.
جنبش های ویش زلمیان و احزاب چپ و راست بعدی در دوران ظاهرشاه، بویژه پس از دهه دموکراسی هم به نحوی متاثر از همان آشفتگی هایی بودند که ناشی از نبود یک پایگاه ٕ فکری با اعتماد و روشنگرانه و به بلوغ نرسیده بود که پبامد ناگوار آن ایجاد جنبش های واکنشی چپ و راست بجای کنشی در افغانستان بود.
دلیل عمده ٕ آن عدم جان گرفتن یک جربان فکری نیرومند برخوردار از یک پابگاه ٕ قوی علمی و فلسفی با دیدی جامعه شناسانه و روان شناسانه بود که در عقب آن مردان بزرگی قرار می داشت. به عبارت دیگر گفته می توان که علت اصلی ناکامی ها و شکست های پی در پی جنبش های چپ و راست در افغانستان این بود که نه تنها از بستر روشنگری پویا و کنشی محروم بودند، بل از حمایت مردان نیز محروم بودند که به بلوغ فکری رسیده باشند.
از آنچه گفته آمد، سر نخ نابسامانی ها و نارسایی های کنونی در افغانستان ریشه در پسمانی جریان روشنگری و نرسیدن آن به بلوغ فکری در افغانستان دارد. یعنی این که افغانستان هنوز به قول عطار در خم نخستین کوچۀ روشنفکری قرار دارد و برای رسیدن به کوچۀ هفتم آن فرسنگ ها فاصله دارد تا سیاستگران آن به بلوغ فکری و سیاسی برسند.
این در حالی است که در جهان دیگر روشنگری پس از پیمودن پیچ و خم های فراوان با عبور از نابالغی به مراحل بلوغ رسیده است. برای بازشدن این کلافه بیرابطه نخواهد بود تا اندکی به جریان روشنگری در اروپا اشاره شود که در حدود پنج قرن پیش از امروز آغاز شد. جریانی که در واقع همزاد رونسانس در این قاره است و پس از رونسانس در این قاره جان تازه گرفت و فرصت نفس کشیدن آغاز کرد. پیشاهنگ روشنگری در اروپا مذهب پروتستان بود که با اصلاحات مذهبی بوسیلهء کالوین و لوتر پیشوایان و بنیان گذاران مذهب پروتستان آغاز شد. در این شکی نیست روشنگری در اروپا از متن قرون وسطا ریشه گرفت و از اندیشه های غزالی، خلدون، ابن رشد و دیگران جان گرفت و رونسانس آن را آشکار کرد و در متن تحولات سیاسی، اجتماعی، علمی و فلسفی اروپا بالنده و پویا گردید تا آن که در اواخر قرن هژدهم جایگاهء خود را بحبث یک سنت فکری جدید احراز کرد. پیام آوران و منادیان بزرگ روشنگری هر یک چون؛ بیکن، مونتسکیو، دکارت، لاک، نیوتن، ولتر، روسو، دیدرو، دالامبر، هولباخ و کانت به مثابۀ قندیل های نورافگن، به استقبال گستردۀ هواخواهان روشنگری، فیلسوفان تجددگرا ها، اندیشهوران الاهی، شاعران و خطیبان رو به رو شدند. در فرآیند روشنگری، جایگاه و حقوق انسان، خرد خودبنیاد، خوداندیشی، نقادی، دانش تجربی و استقلال دو نهاد دین و سیاست از یکدیگر مورد تأکید و نواندیشان دینی و سیاسی، هم شکاکیت و پرسشگری نقادانه در حوزه دین و اخلاق را نیز مورد تائید قرار دادند.
گفتنی است که عقلانیت دوران روشنگری به همت فیلسوفان عقل گرایی چون، دکارت، لایب نیتز و اسپینوزا در قرن هفدهم آغاز شد که فلاسفۀ تجربه گرای قرن هجدهم چون لاک، بریکلی و هیوم نیز از آن حمایت کردند. عقل روشنگری که متاثر ازافکار جان لاک است و بعد ها کانت به تبیین آن پرداخت، از حدود عالم تجربه فراتر نمی رود، البته بدین باور که عقل و یا فهم آدمی در قلمرو پدیدار ها ابزاری قابل اتکا است. روشنگری یی که در فرانسه و انگلستان تحقق پیدا کرد؛ اما در آلمان در فلسفۀ کانت، یعنی جایی که روشنگری هرگز تحقق پیدا نکرده بود، شکل فلسفی خود را پیدا کرد. کانت توانست تا با مطالعۀ آثار روسو، آیزاک نیوتن، آیین لوتر و انقلاب فرانسه فلسفۀ خود را به گونۀ منسجم صورت بندی کند.
روشنگری در پی پاسخ هایی است که در حول محور انسان می چرخد. مولفه های مهم روشنگری عبارت اند از انسان گرایی که هدفش اصالت بشر و آزادی های بشری است که در محراق نظریهء روشنگری قرار دارد. نگرش به انسان از مولفه های دیگر روشنگری است و او را به عنوان موجودی آزاد و مختار می شناسد که فهمش محدود و نسبی است. هیوم می گوید، "قلمرو امپراتوری کوچک" ذهن بشر محدوده یی بیش از تجربه ندارد. بنا بر محدودیت فکری است که روشنگری انسان را به مدارا و تساهل فرا می خواند؛ زیرا در جهان ما هیچ عقل کل و دانای خطاناپذیر وجود ندارد. اما این به معنای آن نیست که انسان تابو شکنی نکند و از این که غایت ذاتی و فی نفسه است و نباید او را وسیله یی در خدمت غایت های فرعی تر تلقی کرد. از نظر روشنگری حقوق بشرچیزی حز " حق مردم به روشن نگری" چیز دیگر نیست. از این رو آزادی و بویژه آزادی اندیشه از شالوده های اصلی روشنگری شناخته شده است؛ البته به دلیل این که "خود اندیش" است و برای اندیشیدن به اجازه نیاز ندارد. بناربراین روشنگری تمامی قوانین بازدارنده را درهم می شکند و با خود اندیشی گام به وادی تفکر بر می دارد. از این رو کانت می گوید، روشنگری به هیچ چیز به جز آزادی نیاز ندارد. روشنگری و عدالت از ویژه گی های مهم روشنگری است که "یوهان بنیامین ارهارد" روشنگری را رساندن مردم به عدالت و نه خوش بختی و "گوتهولد افرایم لیسنگ" (۱۷۹۲- ۱۷۸۱) روشنگری را تلاشی خستگی ناپذیر برای رسیدن به حقیقت می داند.
گفته می توان که روشنگری در زمان کانت به بلوغ رسید و هرچند وی از نابالغی به تقصیر خویشتن سخن می زند که هدفش همانا به بلوغ رسیدن فکر انسان است تا از نابالغی رهایی پیدا کند. چنانکه وی می گوید، روشن گری خروج آدم است از نابالغی به تقصیر خویشتن خود و نابالغی، ناتوانی در به کار گرفتن فهم خویشتن است بدون هدایت دبگر. این اندیشهء نقادانه بمبی بود که در آن روز تاثیر گسترده یی در دنیای آن روز بر جای نهاد. این سخن گویی اروپای آن روز را از خواب غفلت، تقلید کورکورانه رهایی بخشید و او را آزاده گی رهنمون کرد تا از درد نابالغی اش کاسته شود و به بلوغ فکری نزدیک شود. کانت در جای دیگر جبن و خوف را محکوم کرده و می گوید، تن آسایی و ترسویی است که سبب می شود تا بخش بزرگی از انسان ها با آنکه طبیعت از دیر گاهی است که آنان را به بلوغ رسانده و از هدایت غیر رهایی بخشیده، در تمام عمر نابالغ بمانند و دیگران به ساده گی بتوانند، خود را به مقام قیم آنان بکشاند. به باور کانت انسان از زمان های کهن از وابستگی صرف به طبیعت جدا شد و به کمک اندیشه با طبیعت رابطه برقرار کند و از آن برای بهتر زیستن بهره بگیرد. این سخن کانت، این اندیشه را در انسان القا می کند که انسان از زمان های کهن ظرفیت و توانایی به بلوغ فکری رسیدن را پیدا کرده است و پس چگونه شده که افلاطون بگوید، هیچ کس نمی تواند، بدون پیشوا و رهبر دست به عملی بزند که نوعی رابطهء مرید و مراد را توجیه می کند. یا اینکه ارسطو می گوید، انسان ها از اول یا فرمان روا و یا فرمانبر زاده می شوند. از نظر او انسان ها اختیار و اراده یی ندارند و محکوم طبیعت اند، یا باید فرمان روا باشند و یا فرمانبر. این دو گونه اندیشه این پرسش را بر می انگیزد که چگونه شده تا طبیعت ارسطو و کانت متفاوت باشند تا نخستین انسان را موجودی نابالغ و محکوم و دومی او را به بالغ رسیده و آزاد تعریف کند. آشکار است که این تفاوت را شرایط تعریف و تشخیص می کند. شماری ها بدین باور اند که کانت آفرینندء فلسفه یی است که آن را " برترین ساختار فکری ذهن انسان" توصیف کرده اند. کانت در واقع بر رسم مرید و مراد و پیشوایی و اطاعت کورکورانه خط بطلان کشید و ناقوس آزادی فکری را به صدا درآورد. لوییس فیلسوف انگلیسی او را برتر از لایبنتس "آشتی دهندهء" علم و مذهب" می خواند.
در آخرین تحلیل گفته می توان که ندای روشنگری و آزادی انسان از نظر کانت از آن رو پرحرارت است که او سه قرن دوران دگرگونی در تاریخ جهان چون نوزایی در قرن پانزدهم، اصلاحات دینی در قرن شانزدهم و شکاکیت دکارت در قرن هفدهم را پشت سر نهاده بود. از این رو فلسفهء او در قرن هژدهم در موازات دگرگونی های وسبع در حوزه های دانش و آفرینش پرجنب و جوش و پر جاذبه بود. اندیشه های انقلابی در هر جای جان گرفته بود. در چنین فضای انقلابی کانت اعلان می کند که عقل تنها برای کسانی احترام قایل است که بتواند، در برابر تحقیق آزاد و علنی عقل تسلیم باشند. حرفی که هرگز نمی تواند، بر تصمیم های پر از هیجانات انقلابیون اثر بگذارد و آنان را مهار نماید؛ زیرا تا کنون میزان هیچ انقلابی بربنیاد عقل استوار نبوده؛ بلکه بار انقلاب ها بر دوش احساسات است.
فوکو معتقد است که کانت در دفاع از روشنفکری، متوجه درهم تنیده گی "نقد" و "قدرت" بوده است. بخاطری که شعار روشنگری "شجاعت دانستن داشته باش" از طریق امر و نهی منسوب به فرید ریک دوم که می گفت"مادام که اطاعات می کنند، هرقدر می خواهند تعقل کنند"، تعدیل می شود. همچنان وی در مورد کاربرد خصوصی و کاربرد عمومی عقل می گوید، این نشان دهندۀ آن است که کانت محدودیت های نقد را تصدیق کرده است. شجاعت دانستن، در عین حال شجاعت اذعان به محدودیت های عقل است و چنین عقلی، کاربرد مجاز خود را فقط در کاربرد عمومی اش می یابد.
از اشاره های بالا فهمیده می شود که جریان روشنفکری تا رسیدن آن به بلوغ فکری به همت فیلسوفان و دانشمندان اروپایی خم و پیچ های دشوار و آزمونی را پیموده است و تا به مراحل کنونی رسیده است.
دغدعۀ کانت و کثيری از متفكران روشنگری آن بود که چگونه در عين اينكه به تخريب و اصلاح پيش داوری ها و تعصبات غير عقلانی که مؤید نظم سياسی مستقر هستند، پرداخت و در ضمن پيوستگی اجتماعی و ثبات سياسی را حفظ و جامعه را در باتلاق هرج ومرج رها نكرد. از این رو فوکو با برقرار کردن نوعی ترادف ميان روشنگری کانت و "نقد"، مرگ ايده آل های روشنگری در قرن نووزدهم را به مثابۀ استمرار پروژۀ نقادانه کانتی تلقی کرد، آن هم پروژۀ نقادانه یی که نقدش متوجه خود روشنگری است.
فوکو و مكتب فرانكفورت، هر دو در پی طرح اين پرسش نقادانه اند که چگونه عقلانی سازی، به طغيان قدرت می انجامد؟ و هر دو با پرسش کانتی روشنگری دست به گريبان و هردو ادامه دهندۀ جريان استنطاق از عقل هستند که با کانت آغاز شده است. فوکو در آثاری چون "نظم اشیا" روشنگری را عامل پیدایش علوم انسانی مدرن دانسته و به نقادی آن پرداخته است و از سوی دیگر در بحث های سه گانه نوعی همدلی با روشنگری دارد. این را شماری ها نوعی تناقض گویی خوانده اند. با توجه به تحلیل بالا، آنچه در روشنگری برای فوکو اهمیت دارد، دید انتقاد به " زمان حال" است، چیزی که فوکو از آن به نوعی "اتوس فلسفی" یا "هستی شناسی ناظر به زمان حال" تعبیر کرده است. در واقع نوعی بازپرس فلسفی است که هم زمان، روابط انسان با زمان حال، شیوۀ تاریخی بودن فرد و تقویم خود به عنوان سوژۀ خود مختار را تبدیل به مسأله می کند.
در نخستین دهۀ سدۀ بیستم جنبش روشنگری برضد اندیشه های عقل ستیزانۀ فیلسوفانی چون؛ هایدگر قدعم کرد و شماری از فلاسفه مانند؛ لوکاج، ارنست کاسیرر و ادموند هوسرل از پیشاهنگان این نبرد بودند. همزمان با روی کار آمدن فاشیسم لوکاج به مثابه مبارز خستگی ناپذیر در مبارزه با هابدگر تنها نبود؛ بلکه دو نمایندهء دیگر روشنگری چون؛ ارنست کاسیرر و ادموند هوسرل نیز هر کدام برضد هایدگر این فیلسوف عقل ستیز در مبارزه بودند. مبارزهء هر دو بر ضد عقل ستیزی مشابهء لوکاج بود که در کتاب " هستی شناسی وجود اجتماعی" او صراحت یافته است. هرچند هر سه فیلسوف و متفکر مشهور آلمانی نقطه نظر های متفاوت داشتند و اما در مبارزه با روشنگری و دفاع از دکارت فیلسوف همصدا بودند و خود را وارث و حافظ سنت روشتگری می خواندند. (۲۲)
این بدان معنا نیست که جنبش روشنگری را دین ستیز معرفی کرد و اما در بستر این جنبش جریانهایی رویید و بالید که بیشترین حمله ها را با اتکا به همان اصول روشنگری، بر بنیاد های دین و معنویت روا داشتند که در طول تاریخ بی پیشینه است. این ستیزه جویی با شعار هایی چون؛ علم جویی، حقیقت یابی و دفاع از حقوق انسانی حمایت و پشتیبانی می شود. این موضوع به نوبۀ خود روشنگری را به چالش می کشد و باید با زدودن ابهامات در این زمینه، ستیزه جویی روشنگری با دین را مهار کرد. در غیراین صورت روشنگری خود به بحران های چالش آفرین بدل خواهد شد؛ بویژه حالا که تروریزم نقاب دین را بر روی خود کشیده است و به قول معروف از سوختاندن "تر و خشک " دوری نمی کند. هرگاه روشنگری راۀ معقول برای رویارویی با تروریزم پیدا نکند. در این صورت آشکار است که پای شتر روشنگری هم در بیابان خشک و پر تنش کنونی لنگ خواهد گردید. یاهو
اما در افغانستان شرقی جنگ زده همه چیز حال هوای دیگری دارد و نه تنها از داشتن جریان روشنگری بالنده محروم است که نخبگان آن هم از داشتن بلوغ فکری محروم و معذور هستند.
بلوغ فکری به تعبیر کانت آگاهی یافتن به تقصیر خویشتن خویش و رهایی یافتن از نابالغی و بار اوهام فکری است. با توجه به کثرت عوامل سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، فکری، فرهنگی و اعتقادی پاسخ به این پرسش که چگونه شده تا سیاستگران کشور به بلوغ فکری نرسیدند تا غرق تعصبات قومی و فاشیستی نشده و افغانستان را در گذار رفتن به سوی گفتمان شهروندی تا رسیدن به دولت- ملت یا دولت ملی یاری می رساندند،
چندان ساده نیست، اما در این میان عوامل فکری و فرهنگی نقش بارزتر را می تواند، در این باره داشته باشد که مسئولیت آن بر می گردد، به سیاستگران و حتا و نخبگان یک کشور بدون در نظر داشت علایق قومی و تباری. در طول تاریخ مردمان کشور ها بدون در نظر داشت روابط قومی همیشه در کنار هم بوده اند و هبچ گاهی علایق قومی مانع این باهمی های آنان نشده است. از همین رو است که اختلاف های قومی در یک جامعه همیشه از راس به قاعده بوده و نه از قاعده به راس جامعه؛ با این تعبیر مردم عامل نفاق قومی در یک جامعه نبوده و یا این که مردم عامل عقب مانی های فکری برای نرسیدن به گفتمان گذار شهروندی نبوده، بلکه سیاستگران بی دم و بدون ریشه عامل عقب مانی جامعه افغانستان شده که گفتمان گذار به سوی شهروندی را به چالش کشیده و روند یا پروسه ملت شدن یا پروسه دولت ملت در این کشور را سال ها به عقب افگنده اند. یا به عبارت دیگر بیماری فکری سیاستگران خودخواه و جاطلب و خبث باطن آنان سبب اختلاف های قومی شده و به پروسه دولت ملت در این کشور سخت ضربه وارد کرده است. شاید حالا بتوان این را مطرح کرد که چرا ارزش های دموکراسی در جامعه ما جان نمی گیرد و انتخاباتهای ریاست جمهوری و پارلمانی هر از گاهی به تقلب می روند. شگفت آور این که تقلب کاران بزرگ، آنانی که ارزش های کلان این ملت را به بازی گرفته اند و رسوایی های شان جهانی شده، بجای آنکه مجازات شوند، برعکس تشویق می شوند و به مقام های بلند مشاوریت و وزارت ارتقا پیدا می کنند و اما آنانی که به قانون تن داده و وظیفه خود را به حسن صورت انجام داده اند و به روند مردم سالاری کمک کرده اند، از کار برکنار و بر پیشانی شان مارک قومی زده شده است. این کار گفته می توان که مردم مرتکب چنین خیانت و جنایت نشده، بلکه سیاستکران قدرت طلب و جاطلب عامل این رسوایی ها اند که با به تحریف کشاندن حوادث خود را در لاک قومیت پنهان می کنند و برای آنکه خیانت شان پنهان بماند. عاملان تقلب را با حق سکوت دادن در پیشروی خود در مقام های بلند ابقا می کنند. این کار را آدم های عادی نمی کنند، کسانی دست به این کار می زنند که از غرب آمده تا ارزش های دموکراسی را در افغانستان نهادینه بسازند، اما برعکس این آغا چند صد متر پیش تر از دیگران بر روی دموکراسی می شاشند.