مهرالدین مشید
پایان یا گسست تاریخ پاسخی به بی پاسخی فرهنگ و تمدن غرب
پایان یا گسست تاریخ پاسخی به بی پاسخی فرهنگ و تمدن غرب است که در گذشته ها شماری فلاسفه به آن پرداخته اند. طراحان این نظر فوکو و هانتینگون است که اکنون رئیس جمهور فرانسه نیز به آن پرداخته است. وی گفته است: ویروس کرونا ماهیت جهانی شدن و ساختار سرمایه داری بین المللی را تغییر خواهد داد و جهانیان چنین تحول ژرف و بنیادی را بی صبرانه انتظار دارند. تنها چنین دگرگونی است که بشریت را از حالت کنونی نجات می دهد.
فوکویاما چند دهه پیشتر از ماکرون بعد از شکست کمونیزم ناقوس عالم گیر شدن لیبرالیسم را به صدا درآورد و پایان تاریخ را اعلام کرد. وی به اینهم بسنده نکرد، در نوشته های بعدی خود بر لیبرالیسم تاخت و آن را ناتوان تر برای رهایی غرب از چنگال دشواری های موجود خواند. نظریه پایان تاریخ توسط فرانسیس فوکویاما فیلسوف و متخصص اقتصاد سیاسی ژاپنیتبار، نخستین بار در سال ۱۹۸۹ در مقالهای مطرح شد و بعدتر در سال ۱۹۹۲ در کتاب پایان تاریخ و انسان واپسین فوکویاما این نظریه را بسط داد و تکمیل کرد. او نظریه خود را زمانی ارائه داد که جهان نظارهگر فروپاشی شوروی سابق و بهطورکلی بلوک شرق بود. نظریه فوکویاما از نظریه پایان تاریخ مارکس الهام گرفته شده بود اما نتیجه آن کاملا با آنچه مارکس بیان کرد، در تعارض بود. فوکویاما معتقد بود؛ فروپاشی کمونیسم به معنی پایان آن در یک مقطع تاریخ و بایگانیشدن آن است و کمونیسم به تاریخ پیوسته است. نظر فوکو مبنی بر عالم گیر شدن لیبرالیزم و آموزه های آن مورد انتقاد های شدید قرار گرفت و خودش نیز این را پذیرفت و اظهار کرد که روند رسیدن به دموکراسی بسیار سخت و طولانی است. ملتها برای رسیدن به دموکراسی نیازمند نهادهای سیاسی اجتماعی هستند. در بسیاری از کشورها به ویژه کشورهایی که نظامهای اقتدارگرا و تمامیتخواه دارند، چنین نهادهایی وجود ندارد.
فوکو تنها به گسست تاریخ باورمند نبود؛ بلکه از این هم پیشتر گام نهاد و پسامدرنیسم را گسست در همه چیز عنوان کرد. این دوران را دوران بدرود گفتن به کلیت ها و تقسیمات علوم به شاخه های کوچک می داند. در کل گفته می توان که تجربه گرایی، دگرگون گرایی در فرم و محتوا و تعلیق نگری و آینده نگری و تعویض مکان و طولانی نویسی و افشاگری از ویژه گی های مهم پسا مدرن است. تمام فیلسوفانی که به پستمدرن شهرت یافتهاند، مخالف هر نوع سیطره بودند، چه خودآگاه و چه ناخودآگاه نظریات خود را در تقابل با هر نوع استیلا ارایه کرده اند. بیجهت نیست که فوکو تاریخ جنون را مینویسد یا دریدا حاشیههای فلسفه را میانگارد. در واقع در چنین رویکردی " اقلیتها "ا، "حاشیهها" و "فرعها" اهمیت مییابند. ( افتخاری، ۱۳۸۳:۸۶). (2)
هانتینگتون نیز از جمله فیلسوفانی است که به پایان تاریخ باور دارد و از هشت تمدن بزرگ جهان مانند، تمدن غرب، کنفوسیوسی، ژاپنی، اسلامی، هندو، اسلاو، ارتدکس و تمدن آمریکای لاتین نام برده و در آخر تمدن اسلامی و کنفوسیوسی را در برابر تمدن غرب قرار می دهد و این را آخرین درگیری تمدن ها عنوان کرده که با غلبۀ تمدن غرب بر تمدن اسلامی دارای بیشترین منابع فوسیلی و کنفوسیوسی دارای بیش از ۲۰ درصد جمعیت جهان پایان می یابد؛ اما هانتینگتون این سخن را بی خبر از شکل گیری غول ها و امپراطوری ها در شرق مطرح کرده بود؛ غولها و امپراتوریهایی که صرفا از تغییر و تحولات پس از جنگ سرد به عنوان ابزار استفاده کردند تا پس از کسب منزلت هنجارها و قواعد قادر به بین المللی کردن نظر خود اند. در همین حال محور شرق پس از مدتها کش و قوس با جهان غرب تصمیم گرفته است که از ابهام هویتی خارج شود و با تعریف هویتی مستقل از غرب، موجبات ساختاری جدید برای نظام بینالملل را فراهم کند.
پیش از آن بیشتر فلاسفۀ غرب از هگل تا مارکس و دیگران طرفدار نظریۀ تکامل تاریخی بودند. در حالیکه هگل نظریۀ دولت کمال اخلاقی را مطرح کرد؛ اما فلسفهء پایان تاریخی را که فوکویاما تعریف می کند، شگوفایی معنوی انسان را دست کم گرفته و تفکر گذرای لیبرال دموکراسی را که مملو از تناقضات درونی بوده و در ضمن بیرون برآمده از ساختار فرهنگی و اجتماعی ویژهء غربی است، فرجام بشریت و تاریخ خوانده است. در این میان هستند، کسانی چون، ادموند برک، فیلسوف محافظهکار قرن هجدهم میلادی که نظریه بازگشت به سنت را پیشنهاد میکند. وی این بازگشت را بدیلی برای جلوگیری رفتن تاریخ به قهقرا تلقی می کند.
هرچند "فلسفۀ نظری تاریخ" در غرب بنا بر نگاۀ کلی اش به تاریخ مبنی بر دوره بندی، نشان دادن سیر تاریخ و کشف قواعد حاکم بر آن چالش زا تلقی شده است. ادعا می شود که در مورد گذشته آنقدر اطلاعات دقیق در دسترس نیست تا بر مبنای آن اطلاعات در مورد گذشته نظرورزی شود. از این رو می گویند، فلسفۀ نظری تاریخ یک ادعایی بیش نیست. پس از آن فلسفۀ نظری تاریخ فراموش شد و چندان به آن توجه نشد. این نظریه تنها در تفسیر های مارکس و هگل بازتاب یافت و مورد توجۀ دانشمنمدان دیگر قرار نگرفت؛ شماری دیدگاههای فوکویاما در مورد پایان تاریخ یا هانتینگتون درباره برخورد تمدنها را یک نوع بازگشت به نظرورزی درباره تاریخ دانستهاند؛ اما آن بخش از فلسفه تاریخ که فلسفه تحلیلی تاریخ خوانده میشود و نوعی معرفتشناسی تاریخ است توجه بیشتری را در غرب به خود جلب کرده است.
فلسفة تاريخ مدرن غربی رفاه، آزادی های فردی و حاكميت بشری را فرجام تاريخ میداند كه فوكوياما يكي از آخرين نمايندگان اين تفكر است، نظرية پايان تاريخ فوكوياما كه نمايندة متأخر فلسفة مدرن غربی تلقّی میشود، از شكوفایی معنوی انسان غفلت ورزيده و اساساً تفكری موقتي و گذرا، همچون ليبرال دموكراسی را كه تناقضات درونی بسيار داشته و در عين حال برآمده از ساختار فرهنگی و اجتماعی خاص غربی است، پایان تاریخ بشريت مطرح میكند. فوکو در پیوند به تاریخ دیدگاۀ غایت باورانه دارد. نگاۀ غایت باورانه به تاریخ روایت ها، علت ها و معلول هایی که رخداد های انسانی را تولید می کنند، کشف شدنی دانسته و آن را مبتنی بر مسیری خطی و منطقی تلقی می کند که به خاستگاۀ ها بر می گردد. فوکو تاریخ را روایتی تکه تکه، غیر خطی و ناپیوسته می داند که در آن رابطۀ یقینی یی بین علت و معلول وجود ندارد. از دید فوکو، همۀ خاستگاهها پنهان شدهاند و نمیتوان دوباره آن را کشف کرد. حقیقت تاریخی نیز از سرنوشتی مشابه رنج میبرد؛ اما با این وجود حقیقتها هنوز موضوع ادعا هستند و به دشوار میتوان به رد آنان پردخت. فوکو، با پیروی از نیچه، حقیقت را خطا میداند. چنانکه او می گوید:"حقیقت بیشک نوعی از خطا است که نمیتوان رَدش کرد، چون دیرهنگامی است که شکل تغییرناپذیری به خود گرفته و در تنورِ تاریخ پخته شده است" (نیچه، تبارشناسی، تاریخ، ص ۱۴۴) فوکو به خاستگاۀ تاریخی باور دارد. از دید فوکو، اگر قرار باشد مفهومِ خاستگاۀ تاریخی را به کار ببریم، باید تصدیق کنیم که برای هر گذرگاهِ تاریخی چندین خاستگاه وجود دارد. تاریخ همانا داستان یکپارچهیی است که چندگانگیِ روایتهای مربوط به گذشته را در خود دارد. پس ما نباید تاریخ را برحسب یک گذشتۀ ایستا و ثابت ببینیم، بل یک فرآیند روایتی است که پیوسته در حال تغییر است.
فوکو به روش شناسی خاص تاریخی بعنی دیرینه شناسی و تبار شناسی باور دارد. تفاوت این روش با روش های سنتی و رد این دو روش در بیشتر آثار وی آمده است. فوکو می گوید، آیا میتوان به حقیقت گذشته دسترسی پیدا کرد؟ این حقیقت چه نسبتی با اکنون ما دارد؟ فوکو قائل است که تاریخ واقعی، آفرینش دوبارهی رویدادهای گذشته برای تغییر اکنون است. سؤال اینجاست که چگونه باید گذشته را مطالعه کرد تا در خدمت تغییر اکنون به کار آید؟ گذشته در نگاه فوکو، تبار پدیدهها و رویدادهاست و تاریخ واقعی، تاریخ اکنون است و تبارشناس، تاریخی را که بر پدیدهها گذشته است، بررسی میکند. مسألۀ مورد چالش فوکو با تاریخنگاران سنتی این است که با قرار دادن رویدادها در یک توالی هدفمند و سیر علّی، اکنون را تنها وضعیت ممکن نشان میدهند و با این کار، ایدۀ کلی و چشمانداز خود را در نگارش رویدادها، پنهان میکنند. او به نقد تاریخ نگاری سنتی پرداخته و روش يا پارادايم جديدي را برای انجام مطالعات تاريخي گشوده است. بسياري از مورخان فوکو را مورخ به حساب نمی آورند اما حقيقت آن است که کارهاي فوکو تاريخي است، البته به معنايي متفاوت با آنچه تاريخ نگاران سنتي و متعارف از تاريخ مد نظر دارند. در بررسي مباني معرفتي تبارشناسي بايد گفت فوکو در اين دوره در تعريف حقيقت پيرو نظريه انسجام گرايي بود. هم چنين، در تبارشناسي رويکردي نام انگارانه داشت. فوکو از انواع نسبي گرايي، نسبي انديشي هستي شناسانه و نسبي انديشي شناخت شناسانه را برگزيد. فوکو در تبارشناسي به پيروي از نيچه و رويکردهاي نسبي نگر هستي شناسانه او بر اين نکته تاکيد کرد که قدرت، به واسطه گفتمان صدق و کذب، گزاره ها را در هر دوره تعيين مي کند.
تبارشناس سعى مى کند با جدا کردن گذشته از حال، زمان حال را نقطه عزیمت خود قرار دهد و سعى مى کند علت آن را در گذشته پیدا کند. نظریه فوکو در حوزه تاریخ به دو روش «واژگونى» و «گسست» متکى است. او تاریخ سنتى را نفى مى کند و به جاى واژه شناخته شده «تاریخ»، از واژه «دیرینه شناسى» استفاده مى کند و معتقد است که تاریخ، تداوم و استمرار حوادث، و پیوستگى آن ها نیست، بلکه رویدادهاى گذشته به صورت پراکنده و جزئى، داراى خاصیت یکبارگى و غیر قابل تکرار بودن است، و به همین علت نمى تواند منشأ عبرت آموزى باشد. در نتیجه، او نسبت به مضبوطات و اسناد تاریخی از آن دست که عرضه میشوند، چنین نظر دارد که همه ذهنی و تحریف شدهاند و در واقع جهان بینی نویسنده و خواننده را بازتاب میکنند. به باور او رخدادهای تاریخی یی که ثبت می شوند، آن هایی اند که با میل ما به قدرت تناسب دارند. [۳] برخی فوکو را یک «نوساختارگرا» میدانند اما اغلب او را اندیشمندی «پساساختارگرا» تلقی میکنند.[۴]
گفتنی است که پساساختار گرایی وابسته به جنبش های فلسفی قاره ای است که شامل، ایدهآلیسم آلمانی، پدیدارشناسی، اگزیستانسیالیزم، هرمنوتیک، ساختارگرایی، پساساختارگرایی، تئوری آسیبشناسی روانی، نظریه انتقادی و نئومارکسیسم است. فیلسوفان قاره یی بهطور عام علم گرایی را رد میکنند و بدین باور اند که علوم طبیعی یگانه راه و دقیقترین شیوهٔ فهم پدیده هااست. از سویی هم شرایط امکان یافتن تجربه را قابل تغییر دانسته و بصورت عمومی معتقد اند که آگاهی انسان میتواند شرایط امکانپذیری تجربه را تغییر دهد. آخرین ویژگی اختصاصی فلسفهٔ قاره یی تأکید آن بر فرافلسفه، یعنی باز تعریف روش و طبیعت فلسفه است. فیلسوفان مطرح دراین تحولات تاریخی گوتلوب فرگه، برتراند راسل، لودویگ ویتگنشتاین، جرج ادوارد مور، رودلف کارناپ، کارل پوپر، ویلارد کواین و اثباتگرایان منطقی هستند. در این معنای خاص فلسفهٔ تحلیلی با ویژگیهایی شناخته میشود (که بسیاری از آنها توسط بسیاری از فیلسوفان تحلیلی معاصر رد شدهاند) مانند: اصل اثباتگرایی منطقی که بیان میکند که چیزی به اسم حقایق مشخص فلسفی وجود ندارند و هدف از فلسفه، روشن کردن منطقی افکار است. از ویژه گی های فیلسوفان قاره یی تأکید بر وضوح و دقت در استدلال، استفادهٔ متداول از منطق صوری، تجزیهٔ مفهومی و همچنین توجه به ریاضیات و علوم طبیعی می باشد.[۴][۵][۶]
حال که فلسفه پا در گل مانده و در اصطلاح بازی شطرنج " زیچ" مانده است و به گفتۀ معروف دست اش برای رسیدن به حقیقت کوتاهی می کند و بر سرخودش نمی رسد، چگونه ممکن است دست تاریخ رابگیرد و پا به پا به تفسیر آن گام بردارد تا پاسخ معقول و منطقی به هدفمندی تاریخ یا تکرار، پایان و بی پایانی آن ارایه کند و نقشۀ راه را بنمایاند تا در روشنایی آن ملت های دربند گیتی راۀ نجات خویش را جویا شوند. این در حالی است که تمامی فلاسفۀ غرب و شرق چه پیشین و چه پسین هرچند در این بادیه گام های بلندی برداشته اند و اما تا کنون نتوانسته اند تا طور شاید و باید گرۀ کور پرسش های بالا را در مورد تکرار تاریخ و پایان و یا بی پایانی آن بگشایند. شاید دلیلش بیشتر کوتاه قامتی عقل فیلسوفان باشد که هر کدام در لاک پیش داوری ها و پیشینه پنداری های شان غافل گیر شده اند. این سبب شده تا نتوانند، تمامی پدیده ها را عریان تر از گذشته به تماشا بنشینند و از گرایش های هویتی، فرهنگی، قاره یی به کلی تهی شوند و تمامی زنجیر ها و زولانه ها را از دست و پای فکر شان بیرون کنند و با رهایی از این همه زنجیر ها به تفسیر فلسفه و تفسیر فلسفۀ تاریخ بپردازند تا بعد از آن نظریۀ تکرار و یا پایان تاریخ را به گونۀ واقعی تیوریزه نمایند. این وابستگی ها است که مارکس پایان تاریخ را در ایتوپیای کمونیسم، فوکو پس از سرخورده گی ناشی از شکست شوروی پیشین، پایان تاریخ را در جامعۀ لیبرال اعلان کرد و هانتینگتون هم پایان تاریخ را در پایان رویارویی دو تمدن شرقی اسلامی و کنفوسیوسی در برابر تمدن غرب و برنده شمردن تمدن غرب اعلام نمود. این کوتاه قامتی های فیلسوفان غرب بر این حقیقت مهر تایید می گذارد که هرگاه وجود زخمی و متلاشی شدۀ فلسفه را که از شانه های زخمی سیزف به زیر افتاده و سخت مجروح شده است، کسی از زمین بردارد و هنوز زود است که آن را به منزل مقصود یاری و یاوری کند.