عثمان نجیب
میترا نور و من قمر میترا
آغاز سلسلهیی داستان تخیلی مرتبط به سه ده سال و اندی
بخش دوم:
مراتع سبز و دلنشین محلهی ما و همسایه های ما و هم جوار های ما دست به دست
هم داده و
پهن دشت بزرگی را در خدمت مردمان و ساکنان قرار داده بودند.
آن پهندشت با سخاوت مثل بسیاری از آدم هایی متکبر نه بود که پا به رخسار اش
گذاشته و عبور و مرور متکبرانه داشتند و خصوصیات خود را از اول کار به آنان
فهمانده بود، مثلا گفته بود او دایم و قایم وزمین و سنگین ده جای خود اس اگر هر
قدر او را لگد مال کنن از جای خود شور نه می خوره و فقط ده چار فصل سال چار
رنگ می شه و چار حاصل میته که حاصل هر فصلش یک عالم فایده داره و ای فایدا ده
کل زندهگی اس، به جان جوری شان، به عمر شان، به برکت ده روزی شان، به آبادی
خانه و کاشانی شان، به نماز خاندن و دعا کدن شان، به مکتب رفتن و سبق خاندن شان
و خلص گپ به هر چیزی که ده دنیا ضرورت دارن. پهندشت دید که هنوزام نفری آی
محلهی ما سیرایی نه دارن و طمع و توقع زیاد می کنن، باز بر شان گفت مه می فامم
تشویش شما چیس؟ ری نه زنین مه ده کل دنیا رفیق و دوست و همسایه دارم هر جای
برین مثل مه و بس فامیدی که اس خدمت تانه می کنن، مگم شمام کمی فکر تانه بگیرین
که مام به آرامی ضرورت داریم تا که زور شمارام ورداریم و برتان خدمتام کنیم کمی
با انصافام باشین، انصافام خوب چیز اس، مه و رفیقا و اندیوالایم نامرد و ناجوان
نیستیم مگم شما قدر ماره نمی فامین و دل ما ره داغ داغ و توته توته کدین، سر
تان بد نخوره کمی بی پاس استین، ماره سیل کنین اول سال هوای خوب گوارا و سبزه
و پوش میشیم، برتان گلای لاله و ارغوان و شکوفه آی رنگار رنگ تولید می کنیم تا
شما تازه شوین و هر جای وجود ما ره مه میخایین غوبل غوبل کنین و هر چیزی که دل
تان اس کشت کنین، ما چند چند بر تان حاصل کار تانه میتیم تا شما از خوشی ده سه
ماه سبز پوشی ما خلاص میشین، ما جان کنی می کنیم که به شما راحتی های دگه پیدا
کنیم ما مثل شما هر روز تغیر نه میکنیم و اگه ده یک سال چار دفام تغیر می کنیم
کلش به خاطر شماس.
من تازه قد می کشیدم و به این فکر افتادم که پهندشت ما گپ های راست راست گفت.
دهکده مکانی است که همه خوبی ها در آن وجود دارد و اگر صمیمیتی بین کلان ها
نیست تقصیری از دهکده نیست، چون تدبیری از آدم های آن نیست.
کم کم می دانستم که زندهگی تنها همان کودکی و طفولیت نیست باید پروبال پیدا
کنم و خود را تکان بدهم تا به گفتهی بوبویم و ادیم یک جایی برسم.
ماشاءالله جوان و نو جوان های زیادی بودیم، پسران و دختران مانند اعضای یک
خانهواده صمیمیت داشتیم، با هم فیصله کدیم که ما ره با کلانا غرض نیس و خود ما
بین خود ما بسیار خودمانی
می باشیم.
دخترای دهکدهی ما مثل خوارای ما بودن، اگر از بچا کسی آم به کسی دل می داد،
دیگران را خبر
می کرد و دخترا هم همو رقم. گر چی دل دادن ده نوجوانی کاری بود ناصواب، اما
قانون دنیا همو شده بود.
کامله، ملکه، نظیره، حوا، زرغونه، سهیلا، شفیقه، ماهرخ، لیلما، شهلا، انیسه و
افسانه دخترای بسیار زیبای دهکدهی ما بودن و کل شان فقط و فقط به دلیل داشتن
حسن فریباتر از خود شان با میترا مشکل رقابتی داشتن، ده حالی که میترا چند
خواهر دگه هم داشت و کسی با ایشان رقیب نه بود و همهی ما در مسجد محله درس
های دینی میخاندیم.
مردم ما محلهی ما را به نام قلا یاد می کدن و گاه گاهی به طور تصادفی قریه
میگفتن، پهلوی دیوارهی مسجد ما صفهی کلانی ساخته بودند و درخت های بلند چهار
مغز در آن خود نمایی داشتند، درخت وسط صفه بسیار کلان و با شاخ و پنجه با ثمر
بود و کلان های ما عصر ها مدام آن جا با هم می نشستند و از هر چمن سمنی و از هر
سینه سخنی می آوردند، وقتی می دیدیم شان بین خود می گفتیم، عجیب کلانایی داریم
اینجه شیشته قصه و خنده میکنن و ده پشت سر دشمن یکی دگهستن.
کامله شوخ ترین دخترا و نسیم عاجز ترین بچا بودن.
دلیل عاجزی نسیم بی مادری و داشتن مادر اندر بسیار ظالم و جابر بود، همه می
دانستیم که با نسیم چقدر برخورد زشت می کند و شب ها او را گرسنه از خانه کشیده
و چند بار در اتاق نگهبانی سگ عطامحمد خان پدر نسیم خوابانده اش بود. نسیم که
هم سن و سال و رفیق شخصی امهم بود، بار ها ظلم پشتون گل مادر اندر بدبخت خود را
به من قصه می کرد و هر دوی ما میگریستیم.
کامله از ریسمان تاری بدل، گازی بالای درخت چهار مغز پهلوی آتشکدهی تابه
خانهی مسجد انداخته بود و با دختران قلا گاز می خوردند.
در شوخی های نیمه جوانانه و بی آلایش مصروف می بودیم و یک روز شفیقه با من
درگیر شد و مونسه و محبوبه و خواهران او به طرف داری شفیقه من را تهدید کرده و
گفتند ..، اوطو پای پلیچک بتیمت که ده عمر بوبو جانت نه دیده باشی... من و
سلیم و نسیم و فرید و همایون و حشمت ایستاده و گپ های سه خواهر را می شنیدیم،
نیم نگاهی به اطراف انداختم و دیدم از جمع دختران کامله زیر چشمی به من نکاه
دارد و پنهانی اشک های خود را پاک می کند... دوران نوجوانی بودو هنوز از دل
دادن ها و دل بستن ها و دل بردن ها چیزی نه می دانستیم و تنها چیزی که به نام
میفهمیدیم دوست داشتن بود و قواعد دوست داشتن را هم بلد نه بودیم، یعنی اشتک
بازاری... در میان دخترای قلا زرغونه و سهیلا چند سالی عمر زیادتر از ما داشتند
و خوب و بد روزگار را تشخیص می کردند، بچه ها و دختر ها من را به دلیلی که
خودم هم نه می دانم کفتان خود انتخاب کرده بودند... نور الملوک، عبدالملوک،
محمد ملوک سه فرزند جوان تر از دیگر پسران سیف الملوک خان درست مثل بچه های قلا
نه زیبای زیبا بودند و نه بد رنگی بد رنگ، اما مثل پدر شان قوی هیکل و تنومند.
روزی آنان با عمر های کلان تر از ما در حالی به جمع آمده بودند که سبزه و سکینه
خواهران خود شان اجازهی بیرون بر آمدن از خانه را نه داشتند. میترا که چون گل
بشگفته و رنگین هردم رنگ حصینی به خود میگرفت و در گوشهیی با ما ایستاد بود
بسیار شجاعانه و با جرأت خطاب به پسران ملک کرده و حاکمانه اما، بسیار ظریفانه
پرسید: «... چرا ای جه آمدین... نه می بینین که ما بازی های خوده می کنیم... یا
شمام اشتک استین...؟»، نور الملوک پسر ارشد ملک با غرابه گفت: «... دختر ضابط
صایب ای قلا از مام اس... مام حق داریم...زرغونه و سهیلا که کلانتر از ما
بودند، رخ به طرف میترا کردند، زرغونه گفت: «... میترا جان تو چپ باش ما به مذب
“مذهب” ای ها می فامیم... میترا به جای سکوت لبخندی بدتر از زهرخند زده و گفت:
«... از ای بچای که کت ما و شماستن کده خو ما و شما غیرت داریم...هدف میترا ما
بودیم که راستی لوده های طوی واری آن جا ایستاده و غیرت نه داشتیم تا بچه های
بی ادب ملک را چیزی بگوییم، اگر زور ما نه می رسید... زبان ما را که نه بسته
بودند... سخنان میترا مثل گرز آتشین بر فرق ما بچه ها فرود آمد و خرد و خمیر
ما کرد... دیگران تنها خرد و خمیر شدند و برای من فصل تازهیی از یک نوسان
درونی بود...
زرغونه به نورالملوک گفت... نور استی حور استی هر بلایی که هستی کت بیادرایت
برو از ای جه....شرم کنین ده قات اشتکا آمدین...محمد ملکوک خواست به زرغونه
چیزی بگوید... که سهیلا به طرفش دوید، همهی ما دل گرفتیم و غیرت را هم از
دخترا یاد گرفته و طرف سه پسر ملک دویدیم که کاکا ضابط پیدا شد و غایله را
خاموش ساخته و پسران ملک را بدون هیچ پرسشی عتاب کرد و آن ها رفتند و کاکا ضابط
به ما هم گفتند: ... تیز تیز برین خانای تان...»، خودشان هم میترا و خواهرش را
گرفته سوی خانهی شان حرکت کردند... پس از رفتن آنان دیدم میترا از نیم رخی
نگاهی سویی نسیم انداخته و تا پایین از شیبی سوی او می دید... حالا که من
میخواهم خانه بروم... دل طرف میترا می رود، چی سخت شده بود رفتن سوی خانه...
غرق در خیالات و دلواپسی های یکباره بودم و نه دانستم در اطراف من چی گپ
است...زرغونه و سهیلا ایستاده و اشک های کامله را پاک میکردند... کامله فقط
به من نگاه دوخته
بود، بی مهابا پرسید: «... جگرکته خون کدن...او شفیقی خیله کت خوارایش...»...
ادامه دارد...
+++++++++++++
بخش اول:
دهکدهی ما در فلات سبز و در وادی پر
افت و خیز های طبیعت زمانی از دور ها نمایان می شود و گاهی از نزدیک ها هم به چشم نه می خورد
سر پناه های گلی، مزرعه های سبز بهاری و خارهی برفی دو فصل بلند باروری تابستان و پائیزی زمستان را در آغوش دارند و هر کدام هر دو را سوی خود میکشاند و سر انجام کشکمش ها به اصلاح تن می دهند تا هر کدام سه ده روزی را سه بار حاکم منطقه باشند، عجب است که توافق شان با وجود اختلاف های شان بسیار با هم مهربانانه است و مثل زنجیر بی شکست یل گردن فرازی بار آمده اند و بساط شان را هم نوبتوار می گسترانند و با هم در هم آمیزی دارند و توافق کرده اند بدون جنجال دوران شان را دور بزنند.
در پنج ده سال نه دیدم که آن چهار خواهر و برادر یکی به روی دیگری زده باشند و یا قطار وزمه های کمر و کردن شان زا به نابودی هم به دست گیرند. توافق کردند تا هر کدام مطابق سلیقه و استطاعت خود ماه و مه و خورشید و قمر و گرما سرما را میزبان شوند و هم آن ها را مکان و مجال تاختن و بودن بدهند و از هدایای شان استفاده کنند.
مردمانی با تیپ ها و قواره ها و قباله ها در میان انبوهی آن همه نعماتی که چهار خواهر و برادر مهیا کرده اند پرسه می زنند، آنان بر خلاف بهار و تابستان و خزان و زمستان قراری نه دارد. هیچ کاری که از دست شان پوره نه بود غیبت کردن بالای زلف های شان است، هیچ گاهی بی کدورت واقعی و بی دوستی پنهانی نه بوده اند.
کلبه ها و سر پناه ها مزرعه ها و تاکستان ها، باغ ها و باغچه ها و خلاصه هر آن چی از جنس انسان نیست و زبان نه دارد صد ها صد سال یا کنار هم اند و یا یکی میزبان و دیگری مهمان دیگر اند ولی هیچ کدام خمی به ابرو نه می آرند. زبانی هم نه دارند تا شهادت بدهند که دو پا های همیشه سرگردان و همیشه دز اختلاف چقدر آنان را اذیت می کنند، وکیلی غیر از خدا در روی زمین خدا نه دارند تا لگد مالی و آزار رسانی آدم های خدا را از آنان دور کنند. همه افتاده اند و همه ایستاده همه ثمر می دهند و همه آدم های ماحول شان را پناه می دهند و همه حاضرند داشته های شان برای سیرایی دو پاهایی به نام انسان سر بریده شوند و لگد مال شوند و یا دانه های شاخ های شان از تن شان جدا شوند تا آدم میرایی و بیماری هم نه داشته باشد.
دهکدهی ما را به عرف وطنی قشلاق و یا قریه و یا ده میگویند، جوانان زیادی در آن جا زندهگی دارند و هر کدام نظر به توانایی های قدرت و مکنت پدر های شان گام غرور می بردارند و یا شام غریبانهیی می داشته باشند.
هر چندی که برخی ساکنان قشلاق ما پیوند های خونی هم دارند، اما به خون یک دیگر هم تشنه اند، دلیل هم حسادت و کدورت و بغض و خود منمی های بی معنا.
در میان خانهواده های ده ما مردمان مکتب روی هم بودند که به قول ادې من سبق خان بودند، ضابط صاحب امرالدین تحصیل یافته تر از همه بود و چهار دختر داشت و دو پسر .
ترادف نام های فرزندان شان را هر کسی متوجه نهدمی شد تا سواد درست نه می داشت در میان نام های فرزندان خانهواده های قشلاق مریم، مهناز، مهسا و میترا نام هایی بودند که ضابط صاحب بالای دختران خود گذاشته بود و ممدوح و مخدوم هم نام دو پسر شان.
من هی فکر می کردم تفاوت شهر نشینی و ده نشینی از کجاست تا به کجا. هیچ نامی از پسران و دختران قریه به زیبایی نام آنان نه بود.
ملک های قریه جات معمولاً مردمان مفت خور و زور گو و بی ادب و بی لحاظ اند، به خصوص اگر کمی آرگاه و بارگاهی هم می داشتند و ناظر و باغبان و چوپان ووو... می داشتند دیگر آدمی را غیر از خود آدم نه می شمردند.
سیف الملوک خان ملک بی خاصیت قریهی ما چهار بار عروسی کرده و از سه بار عروسی دو چهار و یک پنج فرزند و از عروسی بار چهارم یک چهار فرزند داشت.
عمر زیادی گذرانده بود و اگر شرم شرع نه بود چهار چهار بار دگر هم کلاه دامادی به سر می کرد، در حالی که پسران و دختران ارشد خود هم چنان مجرد نگهداشته بود.
روزی مولوی صاحب عبدالخبیر خان برای ملک صاحب احکام دین را توضیح کرد تا فرزندان آماده به شرایط ازدواج را عروسی کند که هم پیش خدا و رسول مسئول نه باشد و هم اگر گناهی از فرزندان او سر بزند او جواب ده نه باشد.
سیف الملوک خان امر به معروف مولوی صاحب را تنها در مورد پسران خود جدی گرفت و به آنان اجازه داد تا هر کسی را میخواهند مادر های شان و برادر ها و خواهر های شان را به خواستگاری بفرستند. اما در مورد دختران یک شرط احمقانه گذاشت مثل عقل پوپنک زدهی خودش، او شرط عروسی دو دختر کلان را جهیزیه های زیاد و پول نقد یا معادل آن ملک و زمین تعین کرد و شرط عروس دو دختر خرد را فوت یکی از زنان منکوحهی خودش گذاشت تا آن وقت یکی آنان را در بدل میترا دختر زیبا و رعنای ضابط صاحب به پسر او بدهد.
سیف الملوک با تن تنومند و رخسار بی نور نمک و بی سلیقهگی زیاد و باقی مانده های قاق شدهی نصوار دهن در دو کنج دهان و با دستان چرکین و ابزار بند پوپک دار و گل دار و دستان کلفت و پاهای ترکیده اما با انباری از پول و هکتار هایی از زمین و جایداد و اخاذی های گونه گون از مردم قریه از دیر بازی به میترایی دل باخته بود که اگر فرزندان اش را به وقت عروسی می کرد، آن میترای رعنا با آن زلفان بلورین و با سپیدی نمکین و با آن قامت نازنین نسل سوم خانهوادهی بی حساب ملک را تشکیل می داد که مردم ما آن را در عرف کواسه میگویند...
ادامه دارد...