عثمان نجیب
سیمرغ رویا های من :
نامه های من
سرگردانتر از نامه های کارو اند
عشق حقیقی درد قلب روحانیست
عشق دنیایی نام کاذبی برای وصال جسمی و کام برآوردی غریزهیی و شهوانیست
بخش سوم
پیش نوشت: دوستانی که حوصله علاقه دارند بخوانند، کسانی که علاقه نه دارند و نه
می خوانند، لطف کرده رعایت ادب کنند و مسکوت بگذرند. ممنون.
تذکر واجبی:
بر خلاف آن که در زنده گی رسمی و سیاسی و کاری و نظامی خود یک سطر یادداشت نه دارم، اما در زنده گیدنیای محبت خود همه را رو نوشت دارم که بیش ترین شان زمان و مکان خاص
هم دارند.
خداوند که خالق همه گونه های مخلوقات خودش است، درد قلب روحانی را در برتری های برازندهی خلقت انسان آفرید، این درد درهمهی ما عجین شده و احساس آن بستهگی به توانایی های ریاضتی آدم ها دارد.
چنان احساس وقتی در وجودمان نهادینه شده و قله های بلند همت را می نوردد و مسخرمی کند که بیازارندمان و ما از آن بگذریمبا آن که میتوانیم نه گذریم.
ساختاری که پروردگار وجود مان را شکل داد، معجزهیی است نا مکشوف برای ابد و اما مقابل دید ما.
قلب یکی از اجزای خاص کاربردی زندهگی و زنده ماندن هاست، زندهگی نه تنها برای خورد و نوش و لذت بردن از لذایذ بی شمارزندهگی بل هم چنان برای تپندهگی های انسانی. عجب هم
نیست که انسان به منزلت بلند قلب در وجود خود پی برده، با آن کههنوز مفیدات بی شمار آن و هدف پروردگار از سپردن سکان حرکت دوران زندهگی ما به آن را نه می داند.
آن چی و آن چه منزلگاه ابتدایی دراکیت آدم برای ارزش قلب است، درک هدف کاربردی چند منظورهی آن میتواند باشد. خاستگاه طینت آدمی که همان معنویت نگری و معنوی دوستی و معنوی زیستی
است در عین حال عامل آرامش و تپایش روح آدمی هم است و داور با تشخیص بی غلط نیک و بد و زشت نکوی انسان. این بحر ثروت خداداد و این مکان بیانتهای سرزمین
ناشناخته های وجود مان آمیزهیی ازتلاطم امواج گونهگون است که به سادهگی مهار نه میشوند، چون خشمگین گردند، غریونده دنبال قربانی گرفتن و بلعیدن ارواح انسان ها میروند و انسان
ها صدای هیبتناک آنان را میشنوند و میدانند در تلهی مرگبار آن غریو ها گیر میافتند، باز هم بهسوی آنان میشتابند و سعی دارند برای اسارت یکی از دیگری گویسبقت جویند.
انسان در زندهگی بی اندیشهی معنوی فریاد های جانگداز قلب برای دوری از ناسپاسی ها را نادیده می انگارد و تسلیم تمایلاتشیطانی میشود، آنجاست تمایلات روحانی و شیطانی بر
درندهگی یکدیگر می ایستند و معرکه برپا می کنند، خوشبخت قلبی است که مراقبهی روحانی همچو سد ذوالقرنین بی آسیب و بی عبور از اهریمنی به نام یأجوج و مأجوج مانع انجام گناه و
وسیلهی تبارز درد روحانی بر خواستشیطانی شده انگیزهی سرور می آفریند.
انسان معنویتگرا و عارف و یا حتا انسان عادی اما پارسا وقتی قلبی را فریادگاه درد جانگداز ناسپاسی ها میبیند، یاهو گفته قلب خاطی را نهیب میزند که چرا چنان است و سرکش است و عنان
از کف داده است و منزلت روحانیت را بر نزول شیطنت فدامیکند؟ اما قلب بی درد رحمانی و شیفته به گناه شیطانی را پروایی نیست و هی دمار می کشد و در لجن زار گناه شناورمیشود.
در آوردگاه حسابدهی هاست که قلب با احساس درد رحمانی مدهوش و مست و متین و با وقار میدرخشد و در گوشهگوشه و در کوچه کوچهی عبور از گذرگاه ها حماسه میآفریند و معنویت را ارمغان میدهد.
و اما قلب بی احساس درد رحمانی و آلوده به نگاه شیطانی است که با بانگ نهیب روز جزا تهذیب میشود که چرا ناسپاس بودی تو ای انسان؟
و ای انسان صاحب قلب احساس درد رحمانی!
آن گاه تو حقیقت وجود دیروزت را مییابی که وجود و حضور تو نه صلابتی برای عشرت در عشرتسرا و عشرتکده ها که امانتی بوده برای عبودیت و عبادت و پرستش الله «ج» و درک ه
مان درد احساس وجودی و به جا کنندهی امر الالیعبدونی نه خاکسار و غمگسار دنیایی دون.
وای بر ما بی خبران از خبر فردای امتحان.
مگر نه آن است تا احساس درد رحمانی بازدارندهی آن هدفی باشد که صاحب لقدخلقناالانسان فیاحسنالتقویم بر ما واحب کرده است.
من اینجا عین نوشته هایی را نقل می کنم که مرتبط نزدیک به سه ده (سی) سال پیش بوده اند و غرض از آن ها ماندگاری های شان است.
زیبای من!
بیا خردورزی پیشه کنیم تا بدانیم در زیبایی های خلقت ما و آراستهگی های چی حکمتی نهفته است؟
به جای پیش نویس
خطاب به خوانندهی خوانا و دانای ما:
نویسندهگی و دستیابی به امری که ترکیبی از واژه ها به عنوان نگارش راستپیوند برای افادهی مفهومی، خواستی و آرزویینقش کاغذ بسازیم در حقیقت غدیرهیی « آوایی » است از صلیل نهاد مان
که گاهی میتوانند صنج گونه در دل ها بنشینند و یا زمانی خواننده را به صمت « خموشی » دعوت نماید که در آن صورت صرفاًباید صناعت نویسندهگی را ارج گذاشت اما به آن دست نه
یازید.
آشنایی با اسلوب و شیوه های نگارش که بتوانند همگام تصریح هدف نگارنده، شیوایی و پذیرایی داشته باشند اصل اساسی درگزینش این راه است.
بزرگان و عرفای بی بدیلی که هر کدام شان شهکاری در عصر شان و شهکار های شان شکننده های زمان های خود شان و بعداز خود شان است در جهان ما و کشور ما پا به هستی دنیا گذارده
اند. آنان یا در قید حیات حضور دارند و یا با افتخاراتی بدرودحیات گفته و کارنامه های شان در این راستا ضیاء گستر ضمنی زندهگی رهروان و آموزگاران دنیای علم و معرفت است. در مقایسه
و تناسب به ارزشمندی آثار گرانبار و ارزشناک قلم به دستان ادبا، فضلا و شعرای گذشته و معاصر، اگر خود را قلم به دست یا نویسنده خطاب می کنم، به فکرم خیلی قبل از وقت است و عقوبت انگیز.
و اما:
اگر به بیان دیگر بتوانم میزبان سرگرمی لحظات زدایش ملال و اندوه شما و رو آوری تان برای یادکرد از خاطرات خاطرخواهزندهگی تان با این کوتاه نبشتهگونه ها باشم، آنگاه دمی می آسایم.
اصل نامه نگاری کاریست دشوار:
از نگاشتن نامه ها و پارچه کوتاه ادبی، نگارنده می تواند با ریاضتی که باید داشته باشد مدارج عالی این نکو خصیصه را بههمت پشتکار و الطاف کردگار یکتا بپیماید و تسخیر کند، در این راه کارجو
باشد تا اگر وسیلهی کاربستن احساس نه می شود، رهنمایکارث برای خواننده نه باشد.دستیازیدن به چنین کاری که طرح گونه های ادبی یا، یادکردی از خاطرات محبتآمیز زندهگی و به سخن دیگر
رو آوری سوی آموزش چی گونهگی نگارش نامه ها به شیوه های عاشقانه و ادبی توأم تبلور خاطرات ضمیر و روان انسان در دنیای عشق و دوستی «دنیایی» متناسب به وضع ناهنجار
موجود جامعهی ما قبل از وقت است و کار آمد نیست. اما واقعیت دیگر آن است که انسان در هر حالت جدا از عشق، عاطفه، محبت و صمیمیت نه میتواند باشد و زیست نماید.
افزون بر آن که نه میتواند، ندایملکوتی نهادش نیز از او میطلبد تا به چیزی و به کسی که عشق دارد، محبت دارد و صمیمیت دارد و آن را می ستاید و وجودش را کارگشای زندهگی خود میپندارد، ارج فراوانی داشته باشد.
برای شاعر، نویسنده و قلم به دست بالاتر از این چیزی وجود نه دارد که کارگزار بی تصنع نیایش و ستایش از الهام و الاههیمعنوی زندهگی اش باشدواز واژه ها ترکیب « آیه های آسمانی » نهد و نثار کار سازش کند.
من در این راستا اولین تجارب ام را عملی مینمایم و همت می گمارم تا چیزی بنویسم و آن را اندوخته های عشق خویش بنامم، عشقی، محبتی، صمیمیتی و عاطفهیی که واقعاً لطیفه است در زندهگیام،
لطیفهی پذیرفتند و بازگو کننده برای همه.ماهوار زندهگیام می داند که او با ظهورش در زندهگی من مولود هلالی است و بی روشنایی اش نه میتوان زندهگی را به سر برد.
وقتی گام به جمعبندی نگاشته هایی برداشتم که اگر نه می توانند رهنمایی برای نگارش متون عشقی و ادبی باشند اما می توانند خاطراتی از یک حادثه در زندهگی انسان باشند شاد شدم. کاربرد
واژهی حادثه این جا نه به مفهوم صرفاً تراژدی بودن و عواقبغیرقابل انتظار آن بل به مفهوم همه فرود و فراز آن و به مفهوم همه گوارا بودن و گاهی شتابزدهگی آن هم است.
دقیق به یاد آوردم که این سطور و کوتاه نبشته ها عاری از نقیصهی نگارندهگی نیستند و من که گامگذار تازهی رهروان دنیای ادب هستم، چه جوابی برای منتقدین و باریک اندیشان عرصهی علم و معرفت کشور
خواهم داشت و کدام عنوانی برای مبرهن بودنامری که این نگاشته ها صرفاً مبین احساسات و گرایش های انسانی و عاطفی من به عشق و محبت است، نه تبارز شخصیت منبرای این که خود را گویا نگارنده قلم داد
نمایم وجود خواهد داشت؟
پنداشتم هر ادیب و قلمبه دست کشور با مرور این مقدمهگونه می تواند بی تأخیر دریابد که متهجد این نگاشته های کوچک رهسپار دنیای عشق و محبت است که توانسته و فکر کرده می تواند
ماتمزدهگی عشق اش را در سطوری بیان نماید.غالباً سعی به عمل آمده که نگاشته گونه ها پیامی و محتوایی در قبال داشته و یا ختمی که بیان کلی مفهوم باشد در آن ها تصویرگردد.
قبل از نگارش متون که گاهی به شکل طرح، زمانی به عنوان نامهیی و وقتی هم به گونهی جوابی چوکات بندی شده است توجه برآن بوده تا علل و انگیزه و زمان و مکان آن توضیح و تصریح مختصر داده شود.
مثال: (... لحظهیی در سکوت ...)، این بیان آغاز پیوند عشق و محبت است با کسی که برایش دل سپرده شده است.
به هرترتیب آرزو دارم این گزیده که بی تردید عاری از نقیصه نیست با همه نقایص نهفته اندر محتوای آن حکایتی باشد برایشما از روز های دشوار دوستداشتنی و خاطره انگیزی که در
زندهگی دنیایی عشاق رو می نهند.
حوصلهمندی تان آرزوی من است.
ادامه دارد...
+++++++++++
ذلیخا هوس داشت نه عشق
تذکر واجبی:
بر خلاف آن که در زنده گی رسمی و سیاسی و کاری و نظامی خود یک سطر یادداشت نه دارم، اما در زنده گی دنیای محبت خود همه را رو نوشت دارم که بیش ترین شان زمان و مکان خاص هم دارند.
بخش دوم:
نه دلیل الزامی است و نه وجیبه ی آشکارا که باید و باید عاشق شوی یا نه باید عاشق شوی. اما سیر اثرگذاری و ماندگاری های این دو حادثه ی گاه مهربان و گاه شیره کش جان بر تن و روان انسان ها اجتناب ناپذیر است.
هر تعریف علمی و پژوهشی که به عشق بدهی، همان کذب هایی اند که در پیدایش یک چنان عالم درد آفرین و یا روح پرور نهفته اند و همه نه جزء بنای خلقت انسانی و نه برهانی برای امر الهی است. کما این که پروردگار عاطفه ی فطری را نصیب و رکنی از خلقت بشر و هر زاییده شده از دامان پاک مادر ساخته است که در مطالعات خودشناسی و روان شناختی پیدایی و الهی شناسی و الهی باوری می توان به حد اقلی از استنتاجات ادراکی کانون اسرار افریدگار ما دست یافت و جهان ما و تناسب ارتباطات زنجیره یی پایا و ماندگار لازم و ملزوم بودن پیچ در پیچ بودن و در هم آمیخته شدن های خود مان و ماحول متحول مان را درک کرد، مانند کالبد ما و روح ما یا وجودما و هستی یی ما یا ساختار اناتومی ما و نفس کشیدن ما و یا نصب سر ما بر بدن ما برای آدمیت ما و جهان غیر از بشر.
در هیچ کجای این عنایات چیزی به نام عشق را نه می یابی در حالی که وجود دارند، اما قابل لمس و قابل دید و قابل عمل نیستند، بل عامل هر چیزی اند و ما را فاعل فعال یا گمراه کننده و یا هدایت یافته می پندارند....هوس را عشق می نامند..
داستان پردازی تخیلی در افکار عامه و سروده های فولکلور یا کلاسیک و یا حتا مدرن بیش تر اثر پذیر است تا حقیقت ماجرا، دلیل اصلی این اثر پذیری ها نه بود مطالعه ی همه گانی زیستاری پشینیان و یا هم برچسپ زدن ها انتزاعی و فانتزی گونه یی که حالتو به هم می زنند و شاید آن را استعاره می نامند یا تشبیه می نامند و یا تقدیس می نامند، هر چی بنامند و کتاب ها هم انبار کنند و به دری تلنگری بزنند هیچ گاه هم آوایی و هم نگاهی حقیقی نه دارند و اگر استثنایی هم بوده، آفریننده ی اثر هنری یا ادبی یا داستانی و سرودگری و سخن سرایی با فصاحت و بلاغت فقط در پی کارایی آفریدگاری خود اند و تیشه بر ریشه ی اصل می زنند.
باز هم داستان غیر قرآنی حضرت یوسف و ذلیخا:
الاهی ذلیخا عزیزت بمیرد که یوسف بر تخت تحمل نشیند
تناقض حقیقی را بگذاریم به تفاوت توصیفی بیاندیشیم:
ذلیخا بانوی خیانت کار به شوهر و مشوق خیانت سایر زنان به همسران شان بود و عاشق حضرت یوسف نه بود، ذلیخا تشنه کامی هوس رانی با حسن زیبا و جمال فریبای حضرت یوسف را داشت نه عشقی برابر محو شدن خودش، او در عین حالی که همسر عزیز مصر بود و ما روایت های ثابت شده ی خیانت زنان فراعنه های مصر را به شوهران شان داریم، با آن که برای جلوگیری از ورود اجانب در دم و و دست گاه های شان برادران را با خواهران عروسی می کردند، اما سراسر تاریخ روایت شده و مکتوب شده حد اقل از سینوهه دکتر فرعون می رساند که همسر او همبستر ناز برده و غلام خود بود و آن روایات می رسانند، پدر هیچ فرعونی آنی نه بوده که منتسب به نسل فراعنه بوده باشد،
مطالعه ی ترجمه ی شیوای کتاب سینوهه را برای دوستان توصیه ی کنم.
واگردبه ذلیخا ما را نشان می دهد که نغمه سرا های ما و پاشنه طلاهای ما چقدر حقیقت ها را فدای صنعت های شعری و دو پاره یی و چهار پاره یی ها کرده اند تا اثر خود را شیوا بسازند و دل پذیر.
در یک چنان من دانم کاری های عمدی است که نه دانم کاری ها رخ می کشند و حتا به یک پیامبر خدا هم بیش از آن چی قرآن می گوید افتراء بسته اند و میبندند و به قولی حضرت را وسیله ی در آمد های تجارتی خود ساخته و در خط مخالف قرآن روان اند:
ذلیخا دام می گستراند تا کام دل حاصل کند، اگر حضرت یوسف به خدا پناه نه برد و دست به گناه بزند، ذلیخا چی نیاز دارد که خودش را شهره و رسوا سازد؟ آن رابطه ی نامشروع ادامه می داشت و خیال ذلیخا هم راحت می بود و هم چنان همسر عزیز مصر می بود.
حالا کدام منطق دینی و عقلی اجازه می دهد تا یک پیامبر را هم ترازوی یک هوس ران قرار دهیم؟ روایت های تایید شدهی پسا مرگ عزیز مصر و با آن کراهیتی که داستان پردازی شده وجود نه دارند و قبل برا آن را قرآن آگاهی مان می دهد. « ... قال معاذالله انه انه ربی یا احسن مثوی انه لایفلح ظالمون...».
در کجا خواندیم که حضرت یوسف دل باخته ی ذلیخا شده و انتظار مرگ عزیز مصر را داشته باشند؟ آن هم برای نشستن در تخت تجمل. کدام شارع و کدام مفسری و کدام روایی که از شخص حضرت یوسف روایت انتظار شان برای مرگ عزیز مصر را کرده است؟ اکر چنان می بود نعوذبالله منا حضرت یوسف خطا کاری می داشتند، پس ما نسل هایی از سلسله ی اولاده های پیامبران منجمله حضرت یوسف هستیم که در سوز نادانی برای توصیف حضرت یوسف به ایشان تهمت می بندیم و به آن افتخار هم می کنیم.
داستان نوشته شده ی حضرت یوسف توسط دیگران اگر بخشی منطبق به احکام قرآن است و اما نه بود استنادات تلفیقی و تقلیدی و من در آوردی آن خلاف آموزه های قرآن به خورد مردم داده شده است.
این جاست که اهمیت نامه نگاری توصیفی از معشوق یا معشوقه ی جانی شکل می گیرد و انطباق آن با داستان ها ونامه نگاری های توصیفی از معشوق حقیقی و عرفانی و روحی و آدم ساز الهی اصلن مجال نه دارد.
شما بزرگ واران اگر منی نادان را افتخار بخشیده و سلسله ی سیاه کاری های من را تعقیب کردید، خواهید خواند که بیش ترین ابنای بشر فقط سوارکاران خرافه ها اند، نه راهیان رسیدن به حقیقت. من عاقل نیستم که بتوانم ادعای دانایی کنم، اما اگر بتوانم در لابلای نشر نامه های حقیقی برخی توضیحات داشته باشم مسر خواهم بود.
قرار است باب سخن حقیقی زنده گی خود را با شما بگشایم، با اهدای آن برای کسی که پس از خدا و پدر و مادرم زنده گی من را متحول ساخت یک ترکیب نامأنوسی از واژه ها را ردیف کرده در تیررس نکاه های عالمانه ی شما قرار می دهم.
من عاشق چند بعدی هستم و معشوقان زیادی دارم، اما معشوق اصلی وصلت من الحمدالله در کنارم است حاصل وصلت ما هم گل خوشه های رنگین کمانی از عنایات الهی.
باغبان تازه کاری ام در باغ ستانی از باغ دار باوقاری که در استخدام اش در آمدم.
من از مزاری به شما توشه هایی می آورم که امانی به من داده است... خدایا کمکی برای درست رسانی توشه ها عنایت بفرما... آمین یارب العالمین.
برای پاس داشت از خاطرات خاطر خواه خود محتویات را به همان روشی که در زمان آن های معین نگاشته شده اند تقدیم تان می کنم، با آن که می دانم، بیماری فراوان نوشتاری مستعد به تزریق داروی نقد دارند.
آغاز دوباره ی اول و آخر به نام خدا:
۲۷ سال پیش
(1)
... این توشه یاد نامه یی است از بزرگترین داشتنی های زنده گی ام که باید در رهگذار محبت تو نثار شوند.
هر انچی در ان به رشتهٔ تحریر در امده یا می اید همه اش تراوش احساس و نیات اخلاصمند من نسبت به محبت توست.
وقتی لحظات دقایق و ایام پرملال و جنجال بر انگیز را در نگارش هر پاراگراف هر صفحه و هر متن گذرانده ام تصورم ان بوده که تو با امانت داری و استواری در حالیکه باید نبشته هایی و یادهایی از خاطرات خاطرخواه دوران محبت را در آن داشته باشی و بیابی تا شعلهٔ بر افروخته محبت مان را فروزانتر نگهدارد مطالعه کنی.
گر چی این اهدا از نخستین روز های رهیابی محبت مان برای تو است، اما این یاد کار شام 24/23 جدی 1372 ساعت 6 و 40 دقیقه در منزل تان تحریر شد. احترام نجیب امضا
(2)
فکر می کنم ضرورتی در تاکید برای حفظ و نگهداری ان نباشد چون خودت سلیقهٔ خاص خود را داری احترام نجیب امضا 23 جدی 1372
ادامه دارد...
++++++++++++++++
رسیدن فرانسوا میتران به عشق اش یک تصادف نادر در جهان عاشقانه هاست
پیش نوشت: دوستانی که حوصله علاقه دارند بخوانند، کسانی که علاقه نه دارند و نه می خوانند، لطف کرده رعایت ادب کنند و مسکوت بگذرند. ممنون.
پیش گفتار:
نو جوانی بودم و از مطالعات سیاسی چیزی نه می دانستم، در دانستی هایی از دانایان روزگار سخن و ادب بهره یی نه داشتم و در رفتار به گذر سوزها و ساز و سوختن و ساختن های اعجوبه یی تخیلی به نام یادگیری مانند امروز بی توشه بودم و جوال کلان دوخته شده ی خیالات ام هم چنان خالی از سودای کار آمد من بودند و هنوز هم هنر هم بازی بودن با هم بازی های هیجان آفرین روزگار و هم آوردی در آوردگاه قلم و اندیشه و خرد را نه آموخته ام و ترسم که نارسیده به جایی، گاهی بخوابم و استاد اجل نه گذارد دیگر برخیزم.
دستان من تهی از انجام تعهدات بنده گی و روح من بی رنگ و بی نشان از اطاعت واجبات الهی و کالبد من به بی ارزشی قبولی خاک خدا و چشمان ام تیر سیاه خورده ی دیدار هر چی بدی و ها گوش های من شنونده ی هر چی اراجیف که نه توانستم از آن نهی کنم شان و زبان ام برنده ی براده دار زهر آگین آزار خلایق و گفتار غیر حقایق و وصف گوی کاذب هر شقایق و نالایق و لبان ام نم باری از نابودگری های عجایب و رخسار ام نوازش گر هر بدی منهای آدمیت و پا هایم رونده دوزخ بودند نه شیفته ی برزخ و گریز از خبائث. توان کجا بود تا از اقدس الهی طلب رحمت کنم و از شفاعت محمد (ص) مسئلت کنم تا قامت شکسته را شامل معافیت از خفت کنم.
چنان بوده و در تلخکامی های روزگار با ذهن فگار شوق شکار می کردم و با جیب های غار و خالی از دانایی تقلای رهیدن از دون صفتی می کردم تا اگر به سبب آن همه گناه مستوجب مجازات ام، این یکی که ذلیل تر از همه است کوله بار سنگین تر از وزن خودم نه شود و خودم را قصدی در آزمون غیر از لایکلف الله نفسا الی وسعها قرار نه دهم و از خط لیس للانسان الی ما سعی عدول نه کنم و خودم را بیش تر در تهلکه گیر نیاورم که نه شد و آن چی رحمی می کند بر گناه کارانی هم چون که متاعی نه داریم، رب من و رب العالمین و رب لاله و گل و سنبل است که بر مزاری ما امانی می دهد مان تا شاهد پرواز سیمرغ سعادت خود در آغوش بخشایش گری و بخشنده گی رحمانی و رحیمی الله (ج) قرار گیریم و هرچند خجل و سر افکنده ریسمان عبودیت را عبادت معبود خود به گردن داشته فاذکر باشیم تا اذکرکم ما باشد. آمین یا رب العالمین.
تا قامت برافراشتم قلم را دوست داشتم و شاکرم که مالک قلم، قلم را آفرید و به آن سوگند خورد تا ں و القلم و مایسطرون آیه یی آسمانی باشد، وحی شده بر محمد مصطفا (ص) سردار انبیا و پیشوای دین ما و آموزه یی برای دنیا و آخرت ما.
کتاب خانه ها را گز می کردم و پل می زدم و از بودن کارت های کتاب خانه های لیسه ی عالی حبیبیه، کتاب خانه ی عامه و کتاب خانه ی جوانان و بیش تر از همه فضای حاکم معرفت و آدمیت منحصر به فرد در آن جا و آموزگاران و اساتید فرهیخته و فرزانه گان دل باخته ی معنویت و هم سفران کاروان هدایت و هم باوران نور عنایت و هم سفره گان خوان سعادت حظ می بردم. ناکام ترین و نادان ترین و خردترین خاکروب در های سنگینی چنان کوه های خدا من بودم.
وقتی وارد اتاق مطالعه یا پژوهش و یا جست و جو ( ریفرنس ) کتاب خانه ی عامه می شدم و آن صلابت و اراستهگی علمی و آن سکوت معنا دار وارسته گی وارسته ها را می دیدم و آن رایحه ی عطر آگین طبیعی و غیر تصنعی را از کارت ها گرفته تا دخول به مکان های مطالعه و آموزش استشمام می کردم، عمر دوباره یی می یافتم و روح تازه یی در من میدمید. مادامی که کتابی را برای مطالعه بر می گزیدم و هدایت استادان راهنما می گرفتم و آن را در نادانی خود به دستان خود می فشردم، احساس غرور عجیبی داشتم، حالا محاسبه کنید که دانایان و اربابان واقعی علم و معرفت چی احساسی داشتند.
میگویند تاریخ تکرار نه می شود، اما ما دیدیم که تاریخ وطن ما در تمام عرصه های ناکام و پلید بار ها تکرار شد، اما آن چی تکرار نه شد، آن آموختن ها و آموختاندن ها و آن صلابت موج های معرفت و معانی و کفالت و کفایت علمی بود و آن روز هایی که هرگز بر نه گشتند.
سیمرغ رویا های من نه کتاب است و نه کتابت و نه استوار بر تارک تاختن های علمی، بل سیاهه های بدنمایی اند از خام گدازی های نارسایی هم چو من.
الگوی ناباب های اندرونی کاغذ های سیاه کرده یی من نامه های سرگردان کارو اند، هرچند کارو نماد بلندی از داستان و ادبیات و یا شعر. و نوشتار است، اما وقتی ورودی به آن ها کنی می دانی که الگوی دل پذیری برای آفرینش هایی اند.
در نگاهی منی نادان برای آفرینش های منحصر به فرد، کرکتر ها و عاشقانه و صادقانه ها مهره های خاصی تجلا می یابند که داستان پرداز، قصه پرداز، حماسه سرا و حتا یک آموزگار کاهلی هم چو من همه داشته ها و دار و نه دار خود را به آنان می سپارد و به هر کرکتر عشق می ورزد و عاشق اش می باشد، کما این کرکتر مرکزی حقیقی یا تخیلی اساس حقیقی پرداخت های هنری و ادبی او است که واقعیت آن را به رخ خواننده و بیننده و شنونده می کشد، بر خلاف داستان های تخیلی لیلی و مجنون و یوسف و ذلیخا، ورقه و گل شاه، رابعه، هزار و یک شب، سمک عیار، شاهنامه و ده اثر ماندگار جهانی که من به خاک پای آن ها نه می رسم، باور من آن است که کرکتر های عاشقانه ی حقیقی از خامی ها شروع شده و هم رکاب رفتار زمان در مدار پیچ و تاب رفتار ها می چرخند و زمان را عوض میکنند و همان زمان که جبر آن کرکتر مرکزی زنده گی حقیقی آفریننده را از او گرفته اما خودش با شتاب روان است. در هیچ گوشه یی از زنده گی جهان عاشقانه و واقعیت های عاشقانه را سراغ نه داریم که اگر معشوق یا معشوقه بدرود حیات گوید، آن دیگری هم چنان منتظر می ماند و عاشق نه می شود. کما این که چنان عاشقانی به هم رسیده باشند و متعهد به هم باشند و پسا مرگ هم دیگر بر پایایی و یا رهایی تصمیم می گیرند و چی بسا که ملزم قانونی و دینی و سلوکی حاکم در جامعه هم می باشند و قوانین استثنایی ظالمانه هم در برخی جوامع علیه زنان و برضد به خصوص در کشور ما هم وجود دارند. حقایق عشق و عاشقی های غیر قابل باور حتا در عصر مدرنیته تبارز می کنند، مثل به هم رسی فرانسوا میتران رئیس جمهور جوان فرانسه با استاد کهن سال اش که شوهر هم داشت و حتا در تاریخ بشریت کسی روایتی نه داشته، قرآن کریم هم داستان یوسف علیه السلام و ذلیخا را تا رهیدن از دام هفت درب ذلیخا بیان می کند « و غلقت الابواب و قالت هیتالک... » حالا که اختد های ایران حضرت یوسف علیه السلام را یک شال انداز نمایش داده اند، نه می دانم در کدام روایت دارند؟ دیگر چنان فرصت ها به همه عاشقانه های عاشقان میسر نه می شوند که به فرانسوا رخ داد، دلایلی مانند مرگ و زنده گی، همراه داشتن یکی از جوانب عشق، گذار ها و گذر های سیر صعودی و نزولی زندهگی، اجبار ها، اقرار ها، انکار ها، تغیر افکار و روش های رفتاری و غیر قابل پیش بینی ذهنی و حقیقی و فراوان گفتاری که موانع بلاانکار و در معتقدات حکمی قرآنی و دینی ما الزام تسلیمی به تقدیر الهی هم از نکات بارز و برجسته ی رعایت رفتار عاشقانه است.
من خودم باوری به عشق نه دارم، که در بعد ها می خوانید، اما یک مخاطب داشتن خاصی پس از و در زمین خدا امر خدا است.
سیمرغ آرزو ها بیان کامل حقیقی زنده گی من از آوانی است که لطف کرده در روایات زنده گی من خوانده اید.. در دور زمانه با من چرخش های زیادی خورده، کارو کاری نه داشت به ما سرگردانی کشید، مگر روح او هم شاد باشد.
سر انجام نامه های من را خواهید خواند که مانند کارو سرگردان نیستند اما سزاواری کسی که همه اش را به نوشته ام هزار ها بار بالاتر از این ناچیز هاست و در ختم نامه ها او را خواهید شناخت...انشاءالله .
ادامه دارد...