عثمان نجیب

 

بهانه ی گزارش بی لزوم مطهر از مراسم تدفین زنده یاد استاد زریاب کوه بلند و نامیرای ادب ما.‌

مرگ آدمی و نفس های زنده وعده ی بی برگشت پروردگار به مخلوقات خودش و‌ نماد عدل اوست. 

مرگ آدم خوار تا پایان دنیا هم چنان آدمی را بلعیده نشخوار می کند و مرگ هر انسان زنگ خطری برای رسیدن نوبت انسان دیگر است. قافله ی مرگ که با هابیل آهنگ سفر کرد تنها کاروان بی پایان و پر تلفات ‌بوده هنوز رونده گی دارد و کسی جز خدا نه می داند چی گاهی آخرین مسافر سوار کشتی مرگ می شود که صور اسرافیل رسیدن را آن به منزل گاه مقصود بدهد و هر مسافر آماده ی تصفیه ی حساب بودش و باش و‌ خورد نوش و عمل کرد های خود در مهمانی دنیوی خدا باشد و توشه های از قبل فرستاده اش را پیش رخ او بگذارند تا بداند چی لعلی فرستاده و یا خدای نه خواسته توشه یی جزء گند زنده گی نه داشته باشد. خداوند همه ی ما را در زمره ی فرستاده گان لعل های قبل خود ما بشمارد و رسید قیمت آن ها را به دست های راست ما بسپارد.

استاد گرامی و‌ مرحومی از بهترین های ما بودند که به حکم قرآن هم علم آموختند و هم شاگردان خود را آموختاندند و دل سوزانه و با انضباط مدبرانه تدریس کردند.

گزارش سوزنده گی بی سازنده گی و‌ گدازنده گی های شرمانده گی به همه ی ما داشت که خود ها را شاگردان استاد یا استادان دیگر جا زده و‌ سنگ دروغین فرهنگی بودن را به سینه می بندیم. ما اگر نه می توانیم مثمر ثمر و خدمت به بزرگان خود باشیم این را می توانیم تا عامل انگشت نما شدن آنان آن هم در روز مرگ شان شویم، کما این که حق نه داریم کتمان حقیقت کنیم. 

اگر من جای آقای مطهر بوده و امکانات آن چنانی را که شخص ایشان دارند می داشتم و یا حد اقل در کابل بودم‌ همه امور مالی را به گونه ی پنهانی از خودم هزینه و آن گاه تیر انداز شکار نارسایی دیگران می شده و خودم هم عذری به دربار خدا می کردم تا برای ترک غیر عمد فرض اش من را ببخشاید. 

من از یادداشت رزاق مامون دانستم که سپوژمی ‌هم با دختر خود،‌ خودش را رسانده بود، اما نه به التیام درد شوهری که مایه ی فخر سر زمین آدمیت بود که برای ربودن باز مانده های خوراکی استاد آمده و دختر بی خبر از دنیای استاد را هم سپر خود ساخته است. سپوژمی می داند که اگر تابیدن گرمای آفتابی استاد بر رخسار غبار آلود گفتار ‌و نوشتار او نه بود، بی ‌گمان ناشناخته ی بی کرانه های دانش و بی رمق از سردی مهتابی خودش می ماند و‌ بس.

                     چهار فرهنگی سر شناس و چهار همسران شان در یک مقایسه ی کوتاه:

اول_ صمد‌‌ مومند رفیق، دوست،‌ برادر،‌ هم راز و هم درد من. ( آخرین وظیفه اش رئیس افغان اعلانات ) 

او‌ سال های طولانی را بستر بیماری افتید و دمی هم آرام نه خوابید، خواهر شکیلا مومند هم چنان به پرستاری شوهرش آرامش و راحتی را بر خود حرام ساخت و پس از مرگ مومند صاحب، شجاعانه به 

پرورش و تربیت سوگندی‌ یگانه یادگار صمد، همت گماشتند، بدون چشم‌ داشت به مال و‌ منال مومند ما.

دوم‌_ نجیب رستگاری که من از دور سازمان جوانان او را دیده و آشنا شدم و پس از آن مدت های طولانی رنج بیماری بی درمان را کشید. خواهر لولا رستگار که‌ من تنها با نام و‌ کردار شان آشنا هستم، عمر خود را   

وقف خدمت شوهر بیمار شان کردند و‌ کارنامه ی ماندگاری به جا گذاشتند و حالا مصروف پرورش باز مانده های رستگار فقید است.

سوم_ استاد مرحوم جلال نورانی در بی مهری خانه واده ی شان جان سپردند و حتا جایی خواندم که در یک‌ گاراژ دنیا را بدرود گفتند.

چهارم_ استاد زریاب که داستان بی‌ مهری سپوژمی با آن ها وجدان افتاده گی یک همسر را نشان می دهد و‌ این روز ها در سرخط خبر های تهوع آور سپوژمی نامه قرار دارد. 

خداوند بهشت برین را مکان آن عزیزان ما سازد ‌و وجدان ها قضاوت تفاوت انسان ها و انسان نما هایی به نام همسر را از خود به جا گذارند که نام دیگرش تاریخ است. عجب تیغ بی رحم و‌ بی فراموشی است این کهن نگاری و‌ تاریخ سازی.

                                  و اما‌ ماجرای دکان داری آقای مطهر با من:

در سال  ۱۳۸۹ خورشیدی مصادف به سال (۲۰۱۰) عیسایی ها کاندید رقابت های عضویت یک کرسی به نماینده گی از ولایت کابل شدم. مراحل رسمی ثبت نام در عین روز و عین ساعت و به عین هدف به ما یک گونه ی غریبانه و بی کسانه و برای مهربانو شکریه بارکزی با کمبود باجه خانه هر گونه تشریفات خلاف قانون گرفته شده بود. با آغاز کارزار های تبلیغاتی مصمم به نشر عکسی با شماره ی۶۲ و سمبول پنج سماوار ( چای سیاه خور بسیار هستم نشان انتخاباتی هم سماوار ) شدم. روزنامه ی آرمان ملی را هم به دلیل داشتن خواننده گان زیاد و هم به دلیل آشنایی (نه دوستی) با محترم میر حیدر مطهر برگزیدم. 

وقتی نماینده گان محترم میر امان الله گذر  و یک کاندید محترم دیگر از ولایت از تصمیم من خبر شده و مخصوصن‌‌ دانستند که مطهر صاحب آشنای کاری من هستند پافشاری رفتن و نشر یک اعلان مشترک با من را کردند. قرار وعده را با مطهر صاحب گذاشته و به دفتر شان واقع ( شیر چور اصطلاح بشردوست صاحب ) رفتیم که به در عین حال منزل شان هم بود. پس از سلام علیکی سربازاری، من که هم آشنا و هم از همکاران رسانه یی آقای مطهر گفته می شدم، دو اعلان را برای نشر خدمت شان سپردم. یک اعلان تنها از من بود که باید با عکس دو گوشه و مشخصات کاندیداتوری صفحه تمام صفحه ی چهارم و ورق هشتم و اگر شماره در دو صفحه و چهار ورق نشر می شد در صفحه ی آخر نشر شود. هزینه ی آن را فراموش کردم ولی شخصن برای آقای مطهر پرداختم که به دلار بالاتر از یک هزار محاسبه کردند و کاملن غیر عادلانه بود. فرمایش دوم نشر اعلان مشترک اهالی محترم نواحی  یازده و هفده برای حمایت از هر سه کاندید بود.‌ به اساس آن فرمایش باید ورق اول به صورت مکمل به استثنای ستون سرمقاله و مناصفه ی ورق دوم به ما اختصاص یابد.‌ فرمایش تمام و جویای هزینه ی اعلان مشترک شدیم که باید هر سه ما می پرداختیم. مطهر صاحب که گویی به‌ اصطلاح‌ عام ( سر دخل دکان شیشته اند ) یک باره گفتند پنج هزار دلار آمریکایی. قیمتی که می شد با آن صد تا روزنامه ‌و جریده بنیاد گذاشت، در دل خودم گفتم  این عجب دکانداری است. نماینده گان محترم دو‌ کاندید دیگر که آدم های وارد مطبوعات و‌ نشرات با نگاه های معنا داری به من دیدند و‌ دانستم که فکر ظاهرسازی من با مطهر صاحب را کرده اند. گفتم (...مطهر صاحب پنج هزا دلار بسیار زیاد اس، می فامم که وخت کار تان اس اما اگه ما بی تلفن کدن و بی دیدن خودت میامدیم دفتر تان به دو تا پنج صد دلار هم خوش می بودن و‌ عذر دگام می کدن...). به آن دوستانی که همراه من آمده بودند عذر پیش کردم از حقیقت جریان و همان حالت. سر انجام به چهار هزار دلار توافق کردیم و من چهار هزار دلار از خودم دادم. مطهر صاحب به وارخطایی پول را در جیب‌ روی کرتی شان گذاشتند.‌ نماینده گان دو کاندید محترم در بیرون از دفتر پول های سهم شان را به من دادند ولی معلوم بود ناراضی هستند.   

فردا روزنامه را دیدم که اعلان تنهایی من در نیمه ی ورق آخر چاپ شده است و مطهر صاحب نیمه معذرت خواسته و ماجرا را غلط فهمی همکاران شان وانمود کردند‌‌،‌ چون اعلان مربوط شخص خودم بود گذشتم.‌ با تأکید گفتم تا اعلان مشترک به دقت چاپ شود. 

وقتی شماره ی حاوی اعلان مشترک را دیدم، به جای مطهر صاحب من خجالت شدم و از شرم تلفن های نماینده های محترم آن دو کاندید را جواب داده نه توانستم. 

مطهر صاحب اعلان چهار هزار دلاری خلاف وعده و خلاف عرف دکان داری را مانند اعلان یک باطله دانی کهنه نشر کرده و حتا در همان باطله دانی هم عکس یک کاندید محترم را نشر نه کرده بودند.

تلفنی خدمت مطهر صاحب عرض کردم که چرا چنان شد و بهانه ی قبل را آوردند و دانستم ایشان بهترین دکان دار متقلب کم وزن فروش و حتا پیسه بگیر و جنس نه تی هستند. سال ها پس از آن در (۲۰۱۵) عیسایی ها ماجرای مرگ باری بالای من آمد، سه بار برای شان تلفن کردم که جریان چنان بوده، یک خبرنگار خود را بفرستند تا جریان را نشر کنند. همین مطهر صاحبی که می شناسیم حتا نه پرسیدند، چی بلایی بر سر من آمده بود؟ و با وجود وعده های زیاد خبرنگار  شان را نه فرستادند، من هم رها کردنی‌ نه بودم‌ در دور آخر تلفن گفتم که من برای تان پول می دهم وعده ی قطعی فرستادن خبرنگار محترم شان را کردند که تا امروز نیامدند. 

            می دانید دلیل اش چی بود؟ منی مشتری از بی وزنی متاع دکان دار محترم آگاه بودم و ایشان شاید کمی احساس گناه کرده باشند که هم از شهر بر آمدند و هم از نرخ.  

 

 

             


بالا
 
بازگشت