عثمان نجیب

 

نسترن های رنگ باخته ی من!

دیدم که نخل بلندی از حقیقتی

دیدم که غرور ماندگار شجاعتی

ابرویی خم نه کردی به روزگار تار

دیدم که فصل بلند سبز و صبوری

با تست که می شود دنیا را آراست

که رایحه ی روح نواز صفا و محبتی

 

&&&&&&&&

 

من و تو اسیر چنگال بی کسی ایم

هر دو حاصل ملال و بی مهری ایم

من و‌ تو قربانی دست تقدیر ایم و

هر دو دریا دریا دردیم و حزین ایم

من و تو صدای صد ها سینه سخن

دربان صد ها شهر دل خونین ایم

هر دو اشک و هر‌ دو دردیم و درد

من و تو تشنه کامان دیرین عشق

چه پاک باز‌‌ و چه بسا غمگین ایم

 

&&&&&&&&&

 

ما‌ قصه ی یک شام گاه تیره

ما باز مانده یی از یک حادثه

احتیاج‌‌ مرحم‌ و سزاوار علاج

ما وامانده گان دوست ناز و

ساربان‌ های کاروان اندیشه

ره گذران گذرگاه درد و غروب

درد مندان درد و‌ فریاد غصه

غروب امروز اما طلوع بلند فردا

هر چند اسیر دست کویریم ما

آفتاب روشان و بی ساخت زنده گی

ولی کارداران سرگردان و بی کس

ایم ما...

 

&&&&&&&&&

 

دل تمنای فردای تو دارد زود باش

دیده جولان نگاه تو دارد زود باش

دیده و دل هر دو‌ دیده به راه اند

انتظار و شور دیدار تو دارند‌‌ زود باش

 

&&&&&&&&&&

 

گمان بردم‌ به اوج آرزو رسیدم دی روز

ز بند ها‌ و بنده گی بنده رهیدم دی روز

خمیده بودم از سنگینی کوله بار غم ها

بر‌‌ چیدی تو چه سانش ز دوش ام دی روز

دیدم که هیولای شب ز ره رسید دی روز

در ستیز با او از هجوم اش رهیدم دی روز

کاش لشکر شب نیامده بود بعد دی روز

تا که پرده میافگند‌ بر بال زیبای دی روز

&&&&&&&&&&&&&

 

خیال می‌ کنم

در خیالات ام گفتاری به تو دارم

هوا و‌ هوس

خوابیدن بلندای انار های تو دارم

نه باشدم

آرام گاه خوابیدن در این‌‌ جا و آن جا

تحسینی مدام

لبان و خمار چشمان تو به تو دارم

هر‌ کسی‌ گمان‌‌

ره بردن تا رسیدن به تو دارد اما،

نهان گاه‌ تو

شوق پرتاب تیر کمان من به تو دارد

 

 

+++++++++++++++++

 

از دریچه ی بی در من

تو شام کدام سخنی

تو شعر کدام دهنی

نه هم سخنی با من

نه هم بدنی با من

مگر تو...

 پاتوق خونین چمنی

با من

_______________________&&&

 

مه باد

آن که خواب تو حیران شود

یا که 

نور حضور تو سرگردان شود

خواب دیدم که

 هر خار و خسی نه رسد به تو

آرام باش تا 

فردایت صبح فروزان شود

یا رب مه باد

آن که خواب من پریشان شود

________________________&&&

 

ای خلوت شب 

تو هم گریزی ز من 

گریز تو

گویایی غرور تست

یا که من

سرآب و لکه یی ننگ ام

نه 

روی دیدن یار دارم

نه به آه و

 افغان گردن فراز دارم

تا بشنوی که

 چند صد سینه سخن دارم

______________________&&&

 

فوران سرد

 باران پیام سبز تو دارد

اندوه دوری 

 خیال دیدار با تو دارد

حماسه آفریدی 

و راه جنت برگزیدی

غمگین مه باش 

کاروان ما هم راه تو دارد.

     

      در رثای شهادت رزاق قهرمان

سروده ی نه چندانی در همان زمان بود.

______________________&&&

 

غبار تیره یی 

درد می آزارد دل نازنین ام را

طبیبی کو‌ 

که درمان کند درد نادانی ام را

________________________&&&

 

نوری به من شدی یک باره امروز

عمری به من دادی دوباره امروز

در وصف نه آید جلوه ی دیدار تو

صور خیال بی ردیف قافیه به تو

_________________________&&&

 

هیچ انحصاری نیست، آگاه باشیم.

هیچ موهبت الهی از گفتار تا کردار انسان برای یک شخص یا یک گروه خاص آفریده نه شده مگر پیامبران که وحی می گرفتند.

هر کدام ما می توانیم هر آن چه از ادبیات تا اقتصاد و از سیاست تا هنر

(...کما این که رعایت اخلاق و تربیت در آفرینش آن ها را فراموش نه کنیم...), تراوش اندیشه های مان است به زبان بیاوریم و به رنگ قلم بسپاریم و به هر نوعی خالق یک اثر باشیم. حتا اگر تا زمانی به معیار ها هم سری نه داشته باشند.

نه می شود که بگوییم شاعر بودن تنها برای یک آقا یا بانو مجاز است و یا داستان سرایی و قصه پردازی سهم آن یکی است و تا ابد باید به او باشد.

هر بزرگی از دنیای معرفت و آفرینش و خلاقیت های ذهنی و احساسی الگوی ما اند، اما پیش وای ما که نیستند.

ادیسون برق را به ما آورد، اما بشر آن را تکامل داد.

اما ادیسون اولین انسانی هم بود که برای کشتن انسان صندلی برقی را اختراع کرد، اختراعی که به اثر داشتن تا رسایی های جدی جان اولین قربانی خود را در 8 دقیقه بیش تر نه توانست بگیرد، و به ناچار ولتاژ برق بلند کردند که در نتیجه رگ های فشار خون قربانی منفجر شد و مسئول حاضر در آنجا گفت اگر تو را با تبر می کشتیم راحت تر جان می داد. هر چند گفتند آن تولید از زیر دستان ادیسون بود اما زیر نظر او قطعن بود...

 

ادامه دارد...

________________________&&&

 

وقتی عواطف در درون انسان نهادینه شده و تپش ذهن و روان و قلب همه هم صدا با هم شدند، آن گاه زمانی است که همه را به دست می آوری

در به دست آوردن ها هر چیزی ممکن و قابل دست رس است. برخی انسان ها فقط برای ارضای خاطر شان نام عشق را به آن می دهند و عشق را بدنام می کنند

 

             


بالا
 
بازگشت