عثمان نجیب

 

سروده های ناباب من

آقای محترمی در نوعی سرزنش خادم دین رسول الله، گویا نقل قولی از استاد بی تاب کرده اند.

دو تا عرض خدمت شان دارم:

اول با دقت و علمی همین بخش کهن گاه سرزمین ما را بخوانید.

اگر دست رسی ذهنی به پارینه گذر زمان وطن می داشتید، آن گویا نقل قول را هم رسانی با مسئولیت و‌ پژوهنده گی می‌کردید. و آن دوستانی که جز همان تکرار های کلیشه یی مانند (.. بسیار زیبا و نهایت عالی و قلم تان رسا...) و از این ناصواب های کلیشه یی فراوان کار دیگری نه دارند به شکافتن تاریخ می رفتند و بعد نظر می دادند.

دوم این که اعطای لقب ملک الشعرا نه از منظر آگاهی و دانایی بی حد و حصر استاد بی تاب گرامی و مرحوم ما به ایشان منظور شده بیش تر نمادین بوده و جنبه ی تشریفاتی در دولت آن زمان بوده است. کما این که استاد آگاهی چندانی از ادبیات و روش های ساختاری پرداخت های شعر و ادب نه داشته اند و مانند استاد قاری عبدالله کم و کاست های زیادی داشته اند. کما این که کاملن هیچ هم نه بوده اند. مدیحه سرایی های درباری پیشینه ی پارینه یی در کشور ما و جهان دارد.

خدا توان بدهد دانش مندان فرهیخته و خردورز ما را که اندرین باب معلومات بیشتری به خورد ما بدهند.

 

_________________________&&&

 

من

 پدرت نیستم

از 

ثمر باغ ستان تو

چشیدم و

از 

تاک ستان انگور ات

نوشیدم

و اما،

در فصل شهادت تو

از تو بریدم

من پدرت نیستم

در شام 

غربت شهادت با تو

 نه خسپیدم

من پدرت نیستم

شبی در 

خواب گاه ابدی ات

نه خوابیدم

من پدرت نیستم😭

من پدرت نیستم.😭

 

اهدا به فرزندان شهید شده یی وطن ام.

هر چند بی مزه و بی نمک است.

____________________&&&

 

خماری خلعت زاهد ظاهر سازی برتن کرد و شهره ی شهر ریا شد.

شام گهی با دهریانی چون خودش به مستی و طرب و چنگ و چغانه پرداخت.

صبح گهی یاران او هر سویی خسپیدند و شب از روز را فرقی نه دیدند. آن زاهد ظاهر ساز با عینک دودی و غرور جدی به مقابل الله ایستاد و تا نماز به جا آرد. او را یقین بر دل نه بود، نه دانست چی؟ بخواند و چه سان؟ نماز گذارد

یک بار گفت :

خدایا تو شاهدی که من اگر شب هنگام خرافه پرستی کردم حالا به پیش گاه تو ایستاده ام.

عینک های خود را سوی یاران خفته اش کرد و گفت تو خود می بینی که این ها همه خوابیدند و من به عبادت تو ایستادم. ندای وجدان بر او گفت :

أَيُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا كَثِیراً مِنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ وَ لا تَجَسَّسُوا وَ لا يَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضاً أَ يُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِیهِ مَيْتاً فَكَرِهْتُمُوهُ وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ تَوَّابٌ رَحِیم.

هان اى كسانى كه ایمان آورده‏اید! از بسیارى گمانها اجتناب كنید كه بعضى از گمانها گناه است، و از عیوب مردم تجسس مكنید و دنبال سر یكدیگر غیبت مكنید، آیا یكى از شما هست كه دوست بدارد گوشت برادر مرده خود را بخورد؟ قطعا از چنین كارى كراهت دارید و از خدا پروا كنید كه خدا توبه پذیر مهربان است.

زاهد ظاهر ساز دید که وجدان او بیدار تر از خود اوست.

 

________________________&&&

 

گپ من

 فریاد اندوه عیان من است

دل من

غم کده یی خیال نهان من است

خیال من

 کارگاه عشق جانان من است

عشق من 

طلایه دار توان جان من است 

توان من

گلوگیر گناه عریان 

من است

گناه من

پیمان کار بحر عصیان

من است 

پیمان من

 زدودن غم بی پایان

من است

پایان من 

مرگ من ز حزن جهان

من است

جهان من

گواه

 غمان نهان و عیان 

من است

آن گه

که بدرود گفتم جهان را چی سود؟

ماتم تو

  آتش سوزان جان 

من است.

________________________&&

 

 

حقیقت تلخ و بی دروغ از میرایی دو کسی که با زنده بودن هم مرده اند.

 

من اقای شرق را در رویا ( خواب ) دیدم.

می گویند رابطه یی بین روح و روان آدمی و رخ داد های پیرامون او‌ موجود است.

من نه معبرم و چیزی از آن می دانم.

هنوز سه ده روز نه گذشته که از میرایی آقایان شرق که دیگر شیوا نیست و دکتر سمیع حامد که دیگر سمیع نیست و حامد بودن اش برای دربار ظلمت است شکوه های کوتاه داشتم، درست هم مانند دیگر دوستان.

ویرانی سینما پارک و سکوت خفت بار وزارت خانه یی بی کفایت زیر نام اطلاعات و فرهنگ ملت را در بیشه ی اندیشه ها فرو برد که برخی ها آن را تنها و خشت و خاک ریزان می دانند.

خواب ام من را به کابل و دقیق مقابل سینما پامیر برد.

می بینم که موتر سفید ( از برکت معینیت، بی قانون در جاده ی یک طرف راند و حادثه آفرید ). آقای شرق در خشم سیلابی گیر افتاده، آبی که هم چو غبار مکدر است. 

خود آقای شرق هم سراسیمه تا گلو در رهایی از خروش خشم آن سیلاب غبار آلود دست و پا می زند.

من با او رو به می شوم و شمرده همان هایی را به ایشان باز گو می کنم که نوشته بودم.‌ چشمان آقای شرق دنبال موتر غرق و رونده در قعر سیلاب است گاه گاهی به من نگاه می کند. وقتی سیلاب موتر شان را بلعید، آن گاه دوان دوان دنبال من آمدند تا چیزی بگویند و دست دراز کردند تا گوشه یی از لباس مرا چنگ بیاندازند که الحمدالله نه شد. و من خودم را از مسیر

کم آبی جانب بیمارستان ابن سینا کشیدم و شرق را نه دیدم که سیلاب با او و موتر او چی کرد؟

شاید آن وجدان خوابیده ی او بود که آوازی بلند نه کرد تا یک نماد باستانی در دل پای تخت زادبوم اش را از فرو ریختن ظالمانه نجات دهد.

روایت کاملن حقیقی است.

_________________________&&&

 

کابل بی چاره شهر هزار شوهر شهوت ران های نامرد.

هر کی از هر سویی بر او هجوم برده و کام دل می گیرد و با رفتن یا ماندن در آن پاره یی از گوشت بدن اش می برد. مگر کابل به دفاع خود فرزندی نه دارد؟ 

دارد اما مانند من و همه جبون و بزدل.

رهایش کردیم و فرار مان دادند. نگاه اش کردیم که ویران اش کردند. دعا خواندیم که فرزندان اش را شهید کردند، فرصت دادیم تا قتل گاه اش بسازند.

به این هم بسنده نه کردیم که به دست خودمان بالای ما ویران اش می کنند.

مگر در صد ده سال دیگر هم سینمای کهن عمر و غنیمت باستانی مانند سینمای پارک سازش کرده می توانید؟ هی ویران کاران.

_________________________&&&

 

 

اهدا به فرزندان شهدای هر روز و هر ساعت در وطن ام.

پدر!  

این روز ها همه پدران فرزندان شان را صدا می زنند که کجاستی جان پدر؟

من و بغض گلو و اشک خاموش ام ترا ندا دارند:

کجاستی پدر؟

کاش مثل دی روز شنونده و خواننده ی رنج های من می بودی تا از بی حالی حال من می دانستی و من هم بار گران ملالت و مرارت زنده گی جهنمی ام را سبک می کردم.

چی کنم و چطور کنم؟

  نه می دانم.

پدر !

انسان فروشان, مردم را ویران کردند و ملک را ویران کردند و ماتم را مدام کردند.

شهدا یک بار شهید می شوند و می روند و زنده ها در ساعت هزار بار شهید می شوند.

همه ی ما کالبد های بی روح شده ایم.

نه به پدر و نه به مادر و نه به پسر و دختر و نه به همسر و خواهر و برادر توان فریاد غصه نه مانده و نه اشکی در چشمان انسان وطن ما مانده و نه صدایی برای یاد شهدا مانده.

کجاستی پدر ؟

که من پدر می پالم.

________________________&&&

 

 

اهدا به شهدای گم نام و با نام زادبوم خسته ام.

 ده سال پیش و در ۱۵ جوزای ۱۳۸۹ هم چنان در غم نشسته بودیم سروده شده است. نه تنها به بهبود نه بردند ما که حالا کشور ما را به همه ی ما گورستان ساخته اند.

ز شهر ما

 پس از سفر، سفر می روی

ز دیده رفتی، ز دل 

مه 

پندار که دگر 

می روی

تو 

دل دزدیدی و جان بستاندی ز دگری

مگر 

دل تو نیست که بی دل دگر می روی

_________________________&&&

 

 

سوگ نامه یی از من به سیاووش جوان مرگ و هم راهان شهادت او.

 

می دانم که زنده گی با محبت زیبنده است که از من و شما دزدیدند اش.

 شمع فروزان دوستی ها نه می خسپد و نه از حلاوت اش می کاهد و نه دل تنگی دارد و هرگز حسود نیست تا گرمی و مهربانی روشنایی را از من و شما و محبت به ما دریغ کند.

و اما تا رسیدن به دامان سخاوت او، سی مرغ بلند پرواز خواستن های من و تو آهنگ فروتنی بنوازد و سرود دریوزه گری سر دهد.

دل در مقام عیش شمع یافتن و هوش در هیجان خروش نکوی منزلت بردن و تن و جان به درگاه جانان سپردن وثیقه ی تسلیم شدن تا جولان گاه اوست که شهپر پرواز تان روح ملکوتی تان را تا عرش خدا می برد و به این سان است که شما امروز به ملاقات خدا می روید و بر خوان کرم او با رفته گان پیش از خود و آینده گان پس از خود مهمان خدا می شوید.

سفر بی برگشت تان دردی ست بر نه بود تان بر من که بی ما و تنها می روید، جاودانه گی شما اما امتداد ره شماست که هم وطنان تان در آن گام می زنند.

مکان تان بهشت برین، خواب گاه تان فرش زمردین، متکای تان بال های پرنیانی و دیدار تان با نور الله و شفیع تان رسول الله ای ها تندیس های جاودانه گی شهامت و شهادت.

 

             

 

 


بالا
 
بازگشت