عثمان نجیب
از خلوت های دردمندی من برای وطن و عسکر و افسر هر انسان وطن ام
ای آه سرباز ای آه خفته یی
شهر سکوت
دی شهر زنده بود که تو بودی
خفته هیچ بیشه یی به بود
که تو بودی
با رفتن تو دیوار ها ریختند
و در ها همه شکستند
زمین آرام نه دارد هیچ گاه
زمان ایستاد و مجال عبور
نه دارد
فراز ها همه نیست شدند و
فرود ها همه را بلعیدند و من
سرگردان دیدار تو
هر کجا گشتم نه یافتم نشان
تو
همه را دیدم جان من نه دیدم
من جان تو
همه گرکان درنده بودند و هی
ارگ می گفتند یا مرگ
من آن زالو های چابک سوار دیدم
که نزد شان جز عشرت و ثروت
ارزشی نه بود
ترنم نه بود و طراوت نه بود و
طهارت نه بود
هم سجود نه بود نزد شان و
تلاوت نه بود
همه مست می یی ناب بودند
تو در صحرای محشر جان سپردی
مگر در آن ها شهامت عبادت و هم
اطاعت نه بود
همه ناجیان دروغ و در ضمیر شان
صداقت نه بود
در چشمان شان جز مستی نمی
ز غم نه بود
من دیدم که طرحی برای بودن تو
در عالم نه بود
خاطرات آدینه روز شیرینی ز تو
داریم ما
فریاد گر گلوگاه ما همان اند و
همان
با چشم گناه دیدم که گناه من
نه بود
روباه های مکار دیدم آن شب
که یار من در انجمن نه بود
به دیدار تو بی قرار ام مدام
کوچه لگد مال گام های من شد
به نام
هر دری را جستم و کوفتم بار
بار
لمحه یی آرام و نه خوابیدم یک
بار
چشم من سوی تحریر کلام من
بود
تا هر چی زیباست بنویسم زار
زار
پایان سخن من چی سان بینی
ای قهرمان
نه دانم در چی حالی ای جنت
مکان
من باغبان گل خاطرات ام بدان
که بیم پژمردن آن دارم عیان
کلام من سنگینی یی هم چو کوه
دارد
گریه هایش اما نیست ز تو پنهان
____________________________&
راهی دیار تو ام نه می دانم ز انجام
کار ام
دیدار تو صبح روشن نیست یا که
وهم من
سیاه می نمایاند روز روشن را
__________________________&
من کجای زنده گی تو ام و___
تو
در کدام مقام ایستاده
یی
ناهنجار های عبورزیاد اند و
اما
ز ین گذرگاه وحشت باید
گذشت
____________________________&
ز دست نه رفته ام هنوز گر دست ام
گیری
بسی افتاده ام هنوز گر دست ام
گیری
من نه هوای بی جان و نفس گیرم
هنوز
تو فریاد ماندگاری هنوز گر دست ام
گیری
____________________________&
شاد ام که شاد ببینم ات
رفتم که تا شاد نه بینم ات
رخسار تو آیینه ی شفاف است
ترسم که مگر با غبار ببینم ات
_____________________________&
دست اجل آمد و دوست عزیز ما
را برد
سقف هفت آسمان فرو ریخت ز
اندوه ما
ابر ها طوفانی شدند و گریستند
باران ملال
نجوای شیرین اش طنین انداز گوش
های ماست
که می گوید مه گذارید رنجور شود
فرزندم
آن یتیم و زار و نزار روزگار بی
قرار
به خود آئید و ز غصه ها
ببرید
ز گلایه و شکوه بپرهیزید
من ودیعه و امانت ام به
دست شما
نگهداریدم که همای سعادت ام به
دست شما
___________________________&
و ...
من از طراز بلند
گفتار
پیام گویایی به تو
دارم
رنجیدی مگر اهورای
من
بیا و ببین که خنده های
گریانی به تو دارم
_______________________&
باغ نه شد باغ چه
نه شد
دشت و دمن ساخته
نه شد
سر بریدند لاله های
سرخ مرا
و رنگین
ساختند از خون
شان
جوی بار ها آب شار ها
را
ویران کردند ملک آباد
مرا
و آن گاه سرزمین پست اش
نامیدند
های های هم شهری شهر غصه
های من
بپرس که این ها ز کدامین
سرزمین بلند
آمده اند
های های هم سایه یی زشت
من
تو مگر غرق پستی ها
نیستی
من که زاده ی دامان خورشیدم
تو
چی سان از پستی به بالا
آمده یی
دیار من سرزمین پست و پستی
نیست
این جا گهواره ی زمردین همت
است
مگر بلندی ها و جولان غرور ما را
به یاد نه داری
قصه های
کهن ما ز سحر گاهان زود
دنیا
تا شام گاهان دیر فردای
قیامت
بی انتهاست
ما بام بلند دنیاییم که بلند تر
از ما خداست
ما دیده بان کوچه هاییم و دیدیم
که پست ترین کوچه ها
کوچه یی شماست
ما را از منظر دزدان حاکم بر ما
مه نگر
زادگاه ما قربانی قربان گاه جفا
های شماست
پ.ن :
چند سال پار آقایی از ایران در اهانتی کشور ما را سرزمین پست خوانده بود که من هر چند نه علمی اما جدی و سوزنده سیاهه یی را نثارش کردم