شهناز حق شناس
درباره خطرات «برابری»
قسمت اول
نویسنده: اپک تایمز
یلیام گایردنر
به نظر می رسد سوال این روزها این است که آیا میتوان «برابری» را یک قانون کرد یا نه؟ پاسخ کوتاه «بله» است. هر چیزی قابل قانون شدن است.
اما همه میدانند که هیچگاه دو انسان، دو درخت، دو ماهی یا دو گَل، کاملاً برابر نیستند. تفاوت، قانون جهان و خلقت است.
انواع مختلفی از برابری نیز وجود دارد. به عنوان مثال، افلاطون، در رساله مشهور خود به نام «جمهوری» بحث برابری با طبقه بردگان، طبقه جنگجویان، طبقه صاحبان املاک و طبقه شهروندان (بردگان ، زنان و خارجیها شهروند نبودند) را مطرح کرد. اما او برابریطلب نبود. او هرگز درمورد برخورد برابر با همه بحث نکرد. بنابراین سوال بزرگتر این است: ما درباره چه نوع از «برابری» صحبت میکنیم؟ و آیا اگر در پی نوع اشتباهی از آن باشیم، آیا دموکراسیهای لیبرال پر از تلاطم، ما را به سمت نوعی استبداد سوق خواهد داد، که در شرایط بحران اقتصادی و اجتماعی، به واقعیت تبدیل خواهد شد؟
رویای بزرگ لیبرالیستی غرب، هرچند ناقص، این است که افراد آزاده، مطابق تلاش و لیاقت خود سرنوشت خود را تعیین کنند، و تحت لوای یک قانون بیطرف و برابر برای همه، زندگی کنند. همه با کارتهای متفاوتی در دست متولد میشوند. طبق همان قوانین با آن کارتها بازی میکنند. این اغلب برابری «رسمی» نامیده میشود، زیرا هیچ تمایزی بین شهروندان از نظر طبقه، ثروت، جنسیت، نژاد یا هر چیز دیگری ایجاد نمیکند. یک شاهزاده و یک فقیر بیچاره باید برای یک جرم یکسان، مجازات یکسانی ببینند. این اصلی است که از بدو تولد لیبرالیسم وجود داشته است.
افلاطون (چپ) و ارسطو (راست) در نقاشی دیواری رافائل ۱۵۰۹ (Public domain)
با این وجود، در سالهای اخیر به جای آن رویای بزرگ، ما به طور فزایندهای شاهد ظهور کابوس ضد لیبرالی هستیم که ریشه در حسادت دارد. آن از زمانی شروع شد که تمام طبقات مردم باور کردند که اختلافات بین خود و دیگران نتیجه ظلم سیستمی است، از چیزی خارج از خود نشأت گرفته، و آنها قربانی تعصب و تبعیضی فراگیر، قابل مشاهده و یا نامرئی هستند. بنابراین آنها در برابر قانون و دولت صفآرایی میکنند و خواستار «برابری اساسی» هستند. به طوری که خواستار بهبود زندگی خود با قوانین و سهمیههای متفاوت برای تساوی نابرابریها هستند.
مشکل این رویکرد این است که قوانین و سهمیههای ترویج سیاستهایی مانند «تبعیض مثبت» نوع جدیدی از نابرابری رسمی را تحمیل میکند، نوعی که فقط در کشورهایی کاملاً استبدادی یافت میشود، یعنی تبعیض به نفع گروهی که استحقاق پاداشی را نداشته، و به ضرر گروهی که مستحق تنبیه شدن نبودهاست.
از دورههای ناکام یونان و روم باستان گرفته تا کشورهای امروزی تابع جمعگرایی، این شیطنت را پرورش دادهاند، که ابتدا توسط طبقهای تشنه قدرت، شامل روشنفکرانی که برای مساواتطلبی مبارزه میکنند و در ادامه مصرانه به زور قصد مسلط کردن نسخه نوشته خود را دارند. آنها همه جا فریاد عدالت اجتماعی، برابری اساسی، و اعتقاد به اینکه باید از قدرت قانون برای برابر کردن همه شهروندان استفاده شود، سر میدهند.
این شکل جمع گرایانه در سیاست به راحتی قابل ردیابی است. از ریشه اولیه آن در آثار سکولار «جمهوری» افلاطون، که در بالا به آن اشاره شد، تا مسیحیت قرن دوم و عبور از قرون وسطی، و «تراز کنندگان» در انقلاب انگلیس، و مدینه فاضلۀ روسو و پین در قرن هجدهم، تا مارکس و انگلس در قرن نوزدهم، و بسیاری از انجمنها و محافل مدرن که امروزه در رسانهها ،انستیتوها و دانشگاههای ما حضور دارند.
عنصر اصلی کمال گرایی این تصور است که مسئولیت بیعدالتی و شر در جهان نمیتواند ارتباط زیادی با رفتار افراد داشته باشد. زیرا همه انسانها به طور طبیعی خوب متولد میشوند. هنوز برای بسیاری از ما، این یک باور طبیعی است. من به یاد میآورم که وقتی کشیشی که اولین فرزندم را تعمید داد از خدا خواست «شیطان را از قلب او بیرون کند». من بسیار عصبانی شدم. کودک زیبا و تازه به دنیا آمده من یک شیطان دارد؟ من واقعاً به خوبی ذاتی انسانها اعتقاد داشتم، اما فهمیدم که بعد از مدتی خودمان بدی یا خوبی را انتخاب میکنیم.
آرمان شهرها، مطابق منطق خود مجبور به رد مسئولیت شخصی در برابر بد بودن هستند، تا بتوانند چیزی را خارج از خود، یعنی معمولاً نهادهای اجتماعی و سیاسی بد و عقاید را مقصر بدانند. کاهن اعظم مدرن این تفکر، ژان ژاک روسو بود که میگفت «کاری که باعث شد من آن را انجام دهم» و در اولین جمله از کتاب تأثیرگذار «قرارداد اجتماعی» (۱۷۶۲) پایه و اساس این ایده غیر طبیعی را ایجاد کرد «انسان آزاد متولد میشود، اما همه جا زنجیر شده است.» این یک تصور کودکانه و آشکارا نادرست بود، زیرا هر شخص عاقلی میداند که ما آزاد متولد نشدهایم. ما کاملا درمانده، وابسته به والدین و از نظر اجتماعی در جوامع خود تحت قوانین و نهادهایی که مدتها قبل از تولد تشکیل شدهاند، متولد شدهایم و اکثریت قریب به اتفاق ما با بلوغ، تا حدی آزاد و مستقل میشویم.
شما میتوانید تقابلی بین این تفکر و دیدگاه سنتی (و مسیحی) مشاهده کنید، که دیدگاه سنتی میگوید شر نیرویی خارج از ما نیست، بلکه از اعماق قلب و ذهن انسان آغاز میشود، که دولتهای پلید منشأ آنها نیستند، بلکه بازتاب آنها هستند.
الکساندر سولژنیتسین، نویسنده روس، که در رمان گولاگ، شرارتهای بسیاری را به تصویر کشید، نوشت «شر بین گروههای انسانی اجرا نمیشود، بلکه از وسط قلب هر انسانی عبور میکند.»
ویلیام گایدنر، نویسنده کانادایی. آخرین کتاب او «شکاف بزرگ: چرا لیبرالها و محافظه کاران هرگز و هرگز موافق نخواهند بود» (۲۰۱۵). وب سایت وی WilliamGairdner.ca است.