عبدالرووف لیوال
زندان مخوف لیسه حبیبیه
باشنده های بومی کابل بَزله گوی بوده اند، درشرایط بس دشوارواندوه گین هم چهاربیتی های فولکلوروطنزی داشته اند مثلاً
درروزهای که درکابل جنگهای شدید تنظیمی جریان داشت ، چنین سروده بودند:
سیاف را گفتتند: چراریشت پَت ،پَت است؟ گفت : ازدست حزب وحدت است .
گلبدین را گفتند : چراریشت پُرشبش هست ؟ گفت : ازدست حزب جنبش هست .
مسعود راگفتند : چرا ریشت تار، تار است ؟ گفت : ازدست حکمتیار است .
وهم چنان سروده بودند که : چرامردم گنگس وگول است ؟ گفتند : ازدست پکول است .
وازین قبیل....
بهرصورت من هم خودرا همرنگ مجلس وزمان ساخته پکولی بسر داشتم وازطرف حوزه ی 3پولیس واقع کارته چهاردرجوار دریای چمچه مست بطرف گذرگاه درحرکت بودم که دفعتاً درمسیر راهم سه نفر مسلح ، موی کشال چون پودینه سبز شدند وبالایم صدا زدند که- دریش ! من هم استادم بعدازتلاشی ازسرک سابقه ی (آی سه) مرا کشان ، کشان به داخل لیسه حبیبیه بُردند.
درزمانیکه من متعلم آن لیسه بودم ، بطرف شمال ساختمان لیسه صنف زیرزمینی داشتیم که بنام صنف مامورین مسما بود ، صنف مامورین بخاطریکه شاگردان نسبتاً سن کلان ، تنبل ، شوخ وبی انظباط را به همین صنف معرفی مینمودند وشاگردان همین صنف بودند که بالای یک استاد نهایت محترم ومعززعلوم دینی اسم ( چاه صاف) گذاشته بودند.
اشخاص مسلح که ظاهراً از برادران زحمتکش هزاره معلوم میشدند ، مرا به همان صنف مامورین که حال به اتاق کلان زندان تبدیل شده بود ، داخل ساختند- متوجه شدم بجزازمن حدود پانزده تن دیگر هم درآنجا چوندُک، چوندُک چون ماکیانهای سردرخت شامگاهان نشسته بودند .
درب صنف (زندان) بسته شد وآنها با توظیف یک پهره دار مسلح ، لادرک شدند ، ازهمین اشخاص زندانی یک ، یک نفر را می طلبیدند ودرصنف دیگر بازجویی می نمودند .
درهمین حالت چوندُک نشتن ، من هم به چُرت رفتم وبه یاد خاطره های زمان متعلمی ام درین لیسه – باخود گفتم : هی چی غایتای بود ، دربیرون همین صنف درسایه ی تعمیرموترشاورلیت استادمحمدابراهیم (افشار) استاد جیولوژی ، موترفولکس واگون سیاه استاد عبدالرووف خان استاد ریاضی ویگان روزهم موتر استاد مسحورجمال استاد مضمون دری مان ایستاده میبود ، چگونه سرمعلم صاحب ستار خان مشهور به (دول) بعد ازختم تفریح مارا میدواند که هرچه زودتر داخل صنوف خود شویم ، خاطرات استاد جبارخان که قد بلند وبه یک چشم اندکی معیوب هم بود باوجودیکه فوق العاده شیخ فانی وبه مافوق رتبه نایل وتقاعد نموده بود بازهم به شکل افتخاری وبالمقطع تدریس مینمودوگاهی هم که بالای شاگرد شوخ چون( احمد ولی نوابی)عصبی میشد ، کفش خودرا ازپایش میکشید وبالایش وار مینمود ، دریک موج دیگر چُرت ،مزه ی منتوی کانتین مکتب یادم آمد(شایدگرسنه شده بودم) وبازهم ننه ی حبیبیه که جلو مکتب به تگدی صدا میزد ( خداوند کامیاف تان کنند- ننه یاد تان نرود) ودرآخرین چُرت به فکرخانه ی برادرم پوهاند محمد بشیر (دودیال) که درچمندی عقب همین لیسه قرار داشت ومن هم میخواستم به پُرسان مادرم منزل اوبروم که گرفتارشدم ، برادرم سه سال بعد من ازهمین لیسه فارغ وهمصنفی احمد مُرید هنرمندبود.
درهمین چُرت ها غرق بودم ، پهره دارکه چهره ی چنگیز واروداشت بالایم صدازد: برخیز نوبت توست بیا، بی مآبا برخاستم و به صنفی رهنمایی شد م که بازجویی درآن جریان داشت ..
ازخوشبختی وچانس من مستنطق شناسا برآمد، سلام ! ناخن گیر خبازی کربلایی دربازار خیابان( 45سال قبل ازامروز) گفتم کربلایی صاحب خوب است ؟به خشم گفت کدام کربلایی ؟ گفتم کربلایی ایکه درسر بازار خیابان خبازی داشت ومتصل نانوایی تان دکان قنادی سید افضل بود وخودت ناخن گیر او بودی .
متوجه شدم پیشانی چُملکش باز شد ، بطرفم دقیق شد وگفت (قروت) گفته میتوانی ؟ من به لهجه ی دری ، مقبول گفتم (قروت) ، این سوال را بخاطری نمود که ثابت نماید که من همان اهل بازارخیابان (کشمش فروشی) هستم یاخیر؟
باوجودیکه من پشتون بودم ولی به عوض (کورت) قروت راسهل تلفظ نمودم ، سپس به نفریکه مرآورده بود گفت : آزداش کنید واز ساحه ی ما به سلامت رخصتش نمایید – که همان طور هم شد.
خاطره یي بود اززمان وحشت وارعاب تنظیمی درشهر کابل – خداوند آنروز هارا بالای مردم کابل تکرارنه نماید. به آرزوی صلح درکشور. بااحترام
عبدالرووف لیوال.