محمد عالم افتخار
اگر زن نیست؛ انسان چیست؟!
پیوست زینهء 48 کتاب «گوهر اصیل آدمی»
در سال 1353؛ شخصیت ها و تشکلات زنان روشنفکر جوزجان به حمایت سازمان های روشنفکریی شهر شبرغان از 8 مارچ (روز بین المللی زنان) طئ گردهم آیی ای گرامیداشت به عمل می آوردند. از من خواسته شد تا قطعه شعری؛در اختیار آنان قرار دهم.
**
این سروده را روزی بعد به دخترپرشور و با سوادو نازنینی دادند که حسب نوبت در مراسم مربوط دکلمه نماید .
این دختر دلیر و با احساسو صاحب سواد و نازنین؛ از همان آغاز به کلمات این شعر چنان جان می بخشید کهبه معجزه شباهت داشت. جملات شعر مانند امواج لطیف، تطهیر کننده و نیرو بخشنده از دهان معصوم او می جهید و در اعماق روح و روان جمعیت به ویژه جمعیت زنان و دختران جاری می شد. خانم پخته سالی در وقفه ای که به دلیل شور و استقبال جمعیت پیش آمد؛ (شنیدم که) گفت: امروز از زن بودن خود سر[D1] بلند شدم!
با دریغ که شنیده ام طئ فجایعی که بعد ها گریبانگیر مردم و جوانان ما گردید؛ این خواهر عزیز و نازنین من؛این همردیف و همرکاب شائیستهء پری(هیرئیین نمایش «گوهراصیل آدمی»؛ همراه با همسر و فرزندانی که به دنیا آورده بود؛ طعمهء امواج بحر در مسیر مهاجرت از خاک و وطن خودگردید.
سخت آرزومند بودم این شنیدهء من؛ شایعهء دروغینی باشد. اما حیف که درین روز ها دریافتم حقیقتی بوده است تلخ و دهشتناک. این شعر را به یاد و خاطره همو عزیز اینجا درج و اهداء می کنم:
....که انسانیت از گند جهالت ها بدر آید!!
بگو بر من!
بگو بر من؛ کدامین جنگل است آخر که اندر آن؛
زنان و خواهران تحقیر می گردند؟
به جرم زن بودن زنجیر می گردند؟
***
بگو بر من؛
درین دنیای پر پهنا،
ددان و وحشیانی هست؛
که دانند مادران و خواهران خویشتن را پست؟
که زن را ننگ بشمارند؟
غلام و برده پندارند؟
***
بگو بر من!
کدامین جنگل است آخر که اندر آن؛
ددان و وحشیان حتی؛
زنان و مادران و خواهران خویش بفروشند؟
***
نمی پرسی سخن از چیست؟
سخن از ننگ دهشتزای انسان است!
سخن از بی تمیزی های انسان است!
***
بگو بر من!
اگر زن نیست؛ انسان چیست؟
اگر زن نیست؛
این گردنکشان تیره مغزِ کور وجدان را کی می زاید؟
اگر زن برده است؛ آزاده گیی آدمیان چیست؟
اگر زن ها حقیر و پست و ناچیز ند؛
آنگاه؛
این جلال و این غرور و این توانمندیی مردان چیست؟
***
دریغ و درد؛ کاین اندیشه های شوم و نامیمون؛
کنون از قرن های دور بر ارواح انسان سخت پا بر جاست!
همین اندیشه های شوم و نامیمون
که حتی ننگ جنگل هاست!
***
ترا میگویم ای خواهر؛
مکن باور!
مکن باور که نا چیزی و بی جانی.
تو انسانی!
تو انسانی ، جهانسازی ، جهانبانی!
اگر تو نیستی ؛ انسان و آدم نیست؛
اگر تو نیستی،
دیگر جهان پر شکوه و سبز و خرم نیست!
تو دنیا را فروغ سرنوشت استی!
بهار استی ، بهشت استی!
***
تو ای خواهر!
بیا دیگر!
بیا زنجیر های شوم و ننگین خرافات و ستم بگسل!
بیا زندان تاریک قرون را بی امان بشکن!
تو خورشیدی،
دلت از نور ظلمت سوز سرشار است.
طلوع کن ؛ چهره بگشا!
تا شب اندیشه های شوم انسانان نا انسان به سر آید!
در خشان شو ، فروزان شو!
که انسانیت از گند جهالت ها بدر آید!!
شبرغان ـ دلو 1353
عالم افتخار