زبير واعظى

 

هزاران دسته گل از هزاران سبد

هزاران دسته گل از هزاران سبد

به تك تك عزيزان و ياران رسد

بخورد و بزرگ و هرآن مرد و زن

صميمانه و بى غش از جان رسد

به هر يارى خوب و گل و ارجمند

به هر شكل و هر نوع، هر سان رسد

گل سرخ و زرد و سپيد و بنفش

به هر رنگ و هر گونه جوشان رسد

گل سوسن و سورى با نسترن

گل نرگس و هم عشقه پيچان رسد

به هر يك صحتمندى و هر خوشى

به هر روز و هر شب فراوان رسد

سلام و درود و تمنيات نيك

ازين خسته ى زار و حيران رسد

طنز انجروت

الهى توبه از دزدان قوت و لايموت

گاه به هم آشتى ، گهى جنگى و جوت

هم به نكتايى و آن دستار و ريش

هر يكى شان اند كان از انجروت

هر فساد از دست اين دونان رسد

خورد و برد و كشت و خون و جبروت

مى كشانند اين وطن در پرت گاه

با كلاه و خشتك و پشم و بروت

هست و بود مملكت را خشك و تر

مى كنند غارت، كنند قند و قروت

سازش و تزوير چو عادت گشته پس

ارزش شانست قدرى يك دو توت

هر گهى بد تر ز روزى ديگر است

انجروت در انجروت در انجروت

اين دو سه بيت از "زبير واعظى"

خود گواهست و نمى خواهد ثبوت؟!

 

 

شاعر نشدم كه مدح شاهان گويم

شاعر نشدم كه مدح شاهان گويم

زان دبدبه و شكوه و دربان گويم

شاعر نشدم كه مذهب و دين خدا

پس آله كنم خدا، خدا جان گويم

شاعر نشدم كه وصفى از حور بهشت

يا كز گل و بلبل و گلستان گويم

شاعر نشدم كه من بهر شعر و سرود

تمجيد مى و حديث غلمان گويم

شاعر نشدم كه من به هر روز و شبى

از شوخك و آن چاك گريبان گويم

عصر طرب و باده و گلبازى گذشت

از درد و مصيبت و ضعيفان گويم

زين غارت و تاراج و ازين مكر و جفا

از قتل و قتال و اين دجالان گويم

با ايده و انديشه يى از حب وطن

آموزه ى ناب از آن دبستان گويم

ز آزاده گى و عدالت و صلح و صفا

از جوش و خروش و عشق و ايمان گويم

با شعر و سرود خود به هر قالب و طرز

من جان سخن ز عصر و دوران گويم

هر چند كه ز هر واژه چكد خون غبن

با وصف همه شيرين و چو باران گويم

بى ترس و هراس و هيچكدام دلهره يى

ز انصاف و وفا و زان دليران گويم

زان واژه پراگنى ، ازان بيت ثقيل

من فاصله ها دارم و آسان گويم

"حافظ" نيم و به خاك پايش نه رسم

كانگونه شيرين و بس در افشان گويم

هر چند كه ملامت ام كنند طعنه زنان

من در پس گوش كرده دو چندان گويم

شاعر شدن ام بدان به دستم نه بود

الهام شود و آيد و من آن گويم

 

نشد كه نشد

گفتم كه كار ملك به سامان شود نه شد

رحمى به حال مردم حيران شود نه شد

لطفى نه شد به وضع پريشان اين وطن

شايسته گر كرامت انسان شود نه شد

نابود نگشت حيله و تبعييض و نا روا

كاخ ستمگران همه ويران شود نه شد

با محو جنگ و ظلمت و كشتار به سالها

يك سر لواى صلح نمايان شود نه شد

اندر عمل پياده نشد كار و بارى نيك

يا پيروى ز راه دليران شود نه شد

بد بخت فاقه يى كه كشد بار غم مدام

باشد كه كار و بار وى آسان شود نه شد

آنان كه كرده اند تخطى ز عدل و داد

بايد بلا درنگ به زندان شود نه شد

زين پول و ثروت و سرمايه مو به مو

پرسان و سنجش و ميزان شود نه شد

اكنون گليم رشوه ز غم خانه چيده شد

چور است يكقلم ز كى پنهان شود نه شد

اى "واعظى" مصايب و آلام تا بكى؟

گفتم به خلق ما كمى احسان شود نه شد!

 

 

+++++++++++++++++++++++++++++++

 

پيام گفتى بگيراكنون پيامم

شنيدم يك حسودى، ياوه گويى

سيه دل،تنگ چشم و خرده پويى

به تسخر برده من را با سرودم

كه گويا شعر سستى را سرودم

بگفتا: "واعظى" شاعر نه باشد

به فن شاعرى ماهر نه باشد

به وزن و قافيه گوييا ز اجبار

پيام و محتوا را مى كند خوار

خلص گفتا كه ديگر شعر نه گويم

به نثرى ساده كامى دل بجويم

اگر چه كه نوشت اين ماهرانه؟!..

به نام پيشنهادى ، دوستانه ؟!..

و ليكن ما حريفان نكته دانيم

ز پشت كاغذ حرفش را بخوانيم

اگر چه پيشنهاد اقدام نيك است

اگر با عقده ميباشد ركيك است

بشعر من چى كيف و كان ديده؟

كه از وحشت به آن تنبان ريده؟

ز شعرم رفته نه كه تحت تأثير!!!

كه اينسان با بلايى گشته در گير!!

به پاسخ گويمش كاى مرد نقاد!

ميان نقد و تخريب مرزى افتاد!

كنى گر اين چنين نقدى عجيبى

تو خود باشى نخست بايد اديبى

مگر حدى اقل يك بيت عادى؟

سرودى تو گهى با اين نقادى؟

نمى دانى ز وزن و قافيه چيزى!!

به فن شعر ، هيچى و پشيزى!!

به هم چو ادعاى پوچ و مجهول

گمان دارى كه مردم ميخورد گول؟

به صد ها مطلب و شعرم بهر بار

هزاران مشترى دارد به بازار

مرا بس شرم آيد زين رقابت

كه با كودن نمايم اين لجاجت

بعكس پيشنهاد تو شب و روز

سرايم شعرى مقبول و دل افروز

پيام آرد هر آن بيت و كلامم

كلام ام شد گواه بر هر پيامم

به اين طبع روان و هم خدا داد

كنم يك سبك نو بنياد و ايجاد

نويسم بى هراس و قيد و بندى

نه باشم بند و باز خيله خندى!!

نمى جويم نه مال و نام و شهرت!!

كنم روشنگرى با يك رسالت!!

كمى مثبت بينديش مردى بيمار....

كه غير ازآن در اين آشفته بازار،

تو مانى با غم و رنج و حسادت

منم با شعر ناب و پر حلاوت

اگر كم گفتم ات معذور من دار

ندارم فرصت و دارم بسى كار

پيام گفتى بگير اكنون پيامم!!

مگر باشد كه گردى پس غلامم!!!

 

رهبران اين وطن غارتگرند

رهبران اين وطن غارتگرند

هست و بود ما به يغما ميبرند

نا بكار و مفسدند و بى خرد

روز و شب اندر خيال دالرند

قومگرايى و تعصب كار شان

عامل جنگ و نزاع با لشكرند

نه به چرت ملت و حب وطن

نه هراسان از خدا و محشرند

كاخها دارند به بيرون و درون

نا مسلمان و حريص و كافرند

نزد اربابان قدرت ژاژخاى

نا توان و نوكر اند و چاكرند

اين جواسيس پليد و كينه جو

دزد هايى با چراغ و اخترند

آنچه گويى در خصوصشان كمست

چونكه با همچو صفات جادو گرند

اى دريغا با وجود اين نكات

سال هايى شد كه بر ما افسرند

گر چه اين حرفم نباشد ايده آل

مر ببخشاييد كه از جنس خرند

 

++++++++++++++++++

 

تو آدمى، من آدمم، پس ز چى اين منم منم؟

نه تو توانى آن كنى ، نه من توانم اين كنم!!!

پس ز چه رو چنان كنى؟ يا كه چرا چنين كنم؟

نفاق و درد وغم چرا؟ هماره بيش و كم چرا؟

جان و وجود من تويى،خودم به تو قرين كنم

تو آدمى، من آدمم، پس ز چى اين منم منم؟

حرمت كنيم و هم كرم، كه كام تو شيرين كنم

تا كه زنى به فرق من، مى زنم هى به فرق تو

تو عالمى غمين كنى، من همه را حزين كنم

وطن يكى ،كفن يكى، دشمن و اهريمن يكى

اگر تو خصم من شدى ، من ضد تو كمين كنم

اين تنش و نفاق ما، كرده خراب و عاق ما

هم سبب فراق ما، لعنت و تف باين كنم

تا كه شويم من و تو ما، رنگين شويم و خوش نما

بالً بكشيم سوى هوا، پس محن ات برين كنم

شويم شريك رنج و غم، لطفى كنيم به حال هم

دست بدهيم بدست هم، خاك تو بر جبين كنم

مرو پى سمت و زبان، مخور فريب اين و آن

ز من شوى اگر ز جان، تو را بس آفرين كنم

تا من و تو شويم يكى، نيست به آن كدام شكى

تو خوب و بهترين شوى، من همه بر ترين كنم

نمودم ارچى مختصر، حرف خودم در اين سفر

بس است دگر همينقدر، مصرع ام آخرين كنم

 

 

 

 


بالا
 
بازگشت