دکتر عارف پژمان
سحر خدا یاری ، ملقب به دختر آبی، ۲۹ ساله، لیسانس کامپیوتر، در طلب آزادی ، در تهران، زندان بزرگ عصر ما ،خود را آتش زد!
شبی که سحر نداشت....!
این چه شامیست که رویش به سحر نیست که نیست
گل ، کجا رفت که بویش به سحر، نیست که نیست
آب آن نهر ، نگر، مویه کنان ، می گذرد
بغض کرده و گلویش به سحر نیست که نیست
دختر آبی درین هفته نیامد ، هیهات
بر سر شانه سبویش به سحر نیست که نیست
شاخ نورستهء شمشاد چرا زود شکست
سهرهء خاطره گویش ، به سحر نیست که نیست
زلف رودابه که آویخته بود بر در و بام
چند سحر رفت که مویش به سحر نیست که نیست
این وطن ، یکسره پاتوق تبهکاران شد
شب دراز است، تک و پویش به سحر نیست که نیست
رفت این قصهء پر غصه به بلخ و کابل
برهوتی است که سویش به سحر نیست که نیست