م. نبی هیکل

 

David Marshنویسنده:

برگردان: م. نبی هیکل

مارکسیزم

(۱۵۳-۱۷۱ )

فصل هفتم 

مارکسیزم معاصر (۱۵۹ -۱۶۴  )

همزمان، درحالیکه مارکسیزم معاصر- آکثر آنها -  با گوناگونی شناسایی میگردد؛ اقتصادگرایی را رد مینماید، جبریت را رد میکند، بر  کانتینجینسی (contingency) تاکید مینماید: مادیگرایی  را رد میکند، نقش مستقلانه را برای افکار  قایل است؛ ساختارگرایی را رد مینماید، اما یک نقش  کلیدی برای اجنت  قایل است: بیش از این به طبقه امیتاز نمیدهد، نقش مهم دیگر  بنیادهای نابرابری ساختاری را میپذیرد: و  تا حدی به  سیاستها امتیاز  قایل است. همه ی این انکشافات میتوانند بوسیله یک  بحث مختصر در رابطه به تغییرات در  تیوری مارکسیستی دولت طی ۳۰ سال اخیر توضیح گردند.

در دهه ۱۹۷۰  فرمولبندی پولانتزاس (Poulantzas) (۱۹۷۳) از خودمختاری نسبی دولت بوسیله مارکسیستانی که تلاش داشتند از اقتصادگرایی فرار کنند گرفته شد. زیرا این کار امکان خودمختاری دولت را فراهم میساخت در حالیکه جبریت (determinancy) روابط اقتصادی را در  نهایت امر حفظ میکرد. تفکر پولانتزاس دارای تمایلات  بنیادین نیرومند فنکشنالیستی ( (functionalist بود. دولت به  خودمختاری نسبی  ضرورت داشت تا (منافع  سرمایه در مجموع) را  انکشاف دهد. به گونه بیشتر مشخص، دولت: (۱) میان منافع  بخش های مختلف سرمایه میانجیگری مینماید( به گونه مثال جلوگیری یا  تخفیف تصادم میان سرمایه صنعتی و  سرمایه بانکی)، (۲) میان  طبقات میاجنیگری مینماید تا تشنج طبقاتی را که در جامعه  سرمایداری  امر ناگزیر است تخفیف بخشد ( به گونه مثال از راه فراهم سازی رفاه دولتی و انحصارگری  ایدیولوژیک)؛ و  (۳) در رابط اقتصادی مداخله نماید( به غرض مثال از راه ایجاد ساختارهای کارپوراتیستی (corporatist) که نیروی کار را  تضعیف مینماید).

از نگاه پو.لانتزاس دولت منافع طبقه را  محافظت مینماید زیرا شکل آن مبارزه طبقاتی در گذشته را بازتاب میدهد: پروسه ای که پولانتزاس آن را  گزینش ساختاری (structural selectivity) مینامد. بر علاوه،

دولت بهتر میداند چه به سود  سرمایه است و هر گونه امتیاز برای دیگر نیروهای اجتماعی، حتی اگر  سرمایه با انها در مخالفت قرارد اشته باشد، چنان  طراحی میگردند که در دراز مدت  در کل به نفع سرمایه - حتی اگر ضرورت افتد به ز یان یک  سرمایه معیین- خدمت نماید.

چنین درک دشواریهای قابل ملاحظه دارد- حتی اگر ما درک مشبتگرایانه، پاپر را رد نماییم که تیوری غیر قابل ابطال است زیرا مورد نهایی هیچگاهی اتفاق نمیافتد. نخست، پولانتزاس توضیح نمینماید  دولت چگونه بهتر میداند، ومیکانیزم هایی را نشان نمیدهد که این  دانش از آن راه ها بدست آمده است. برعلاوه آن،  سهلتر است مثالهای ناکامی دولت را   بنمایانیم  تا موفقیتهای آن در  مدیریت اقتصاد را. دوم،  تیوری هنوز هم  اقتصادگرا و جبرگرا است حتی اگر در نهایت امر هم باشد. افاده (گزینش ساختاری)(structural selectivity) تنها جبرگرایی اقتصادی را بصورت موقتی عقب میراند: محصول مبارزات طبقاتی گذشته در  شکل دولت کنونی و  محصولات  سیاسی  بازتاب یافته  اند. سوم، پولانتزاس هنوز هم به  طبقه اجتماعی توجه دارد و  این واقعیت را  نادیده میگیرد که دولت نابرابری در جنس و  نژاد را و همچنان نابرابری  طبقاتی را باز تاب میدهد. چهارم، موضعگیری بازهم ماتریالیستی باقیمانده  و هیچ نقش مستقلی را برای افکار تخصیص نمیدهد. پنجم، این دید ساختارگرا است. برای اجنسی  یا هیچ  و یا کمتر محلی  در آن وجود دارد.

پاسخ جیساپ (Jessop) به این انتقادات  بهترین مثال از موردی است که  مارکسیزم معاصر چگونه تلاش ورزیده از اقتصادگرایی، جبرگرایی، ماتریالیزم و  ساختارگرایی فاصله گیرد. وی  اندیشه گزینش  استراتیژیک (strategic selectgivity) را بحیث یک بدیل برای  افاده  (گزینش  ساختاری )  پولانتزاس انکشاف داده است.

از نظر جیساپ شکل دولت بوسیله نتایج مبارزات استراتیژیک گذشته میان نیروهای اجتماعی تعیین گردیده . بیدرنگ دو تفاوت آشکار میان  گزینش ساختاری و استراتیژیک وجود دارد.اول، جیساپ  از استراتیژی سخن میگوید  و این  به معنای  عناصر سنجشکار است. ساختارها نتایج را تعیین نمی نمایند؛ اجنت ها تنها حاملان (bearers)  ساختارها نیستند. بلکه رابطه دیالکتیک است: ساختارها محدود کننده و تسهیل کننده اجنتها  اند که اعمال انان  ساختار ها را شکل میدهند و تغییر میدهند. دوم، طبقه  نه بلکه  جنس، نژاد، دانش و امثال آنها بنیادهای جدی نابرابری ساختاری پنداشته میشوند که در دولت دیده میشوند و  دولت را در عمل شکل میدهند ، درحالیکه تعیین کننده نیستند.

 در همین حال، برخورد جیساپ سه انکشاف دیگر را برجسته میسازد که قبلآ از آن یادآوری گردید. وی اقتصادگرایی، جبرگرایی را  با این استدلال رد میکند که یک تیوری دولت ممکن نیست و  نتایج مشروط  اند. از نظر وی از خودمختاری نسبی   نمیتوان دفاع کرد: دولت خود منختار است و  حدی که اعمال دولت  بوسیله نتایج مبارزات استراتیژیک گذشته محدود میگردد  یک سوال باز است. از نظر وی، بدین گونه، یک دولت ممکن است یک دولت  سرمایداری باشد- که  در خدمت منافع سرمایه قرار دارد، اما چنین یک رابطه مشروط است نه حتمی، و  موضوع تحقیق تجربی است  نه بیان تیوریتیکی. بر علاوه، جیساپ مانند  بسیاری از مارکسیستان معاصر بصورت  حتمی سیاستگرا است. منظورم این نیست که وی دولت را  بحیث نقطه آغاز هرنوع تحلیل قرار میدهد: بلکه افاده گزینش استراتیژیک (strategic selectivity) وی میرساند که  شکل و  اعمال دولت محصول مبارزات هژمونیک  ، و بصورت حتمی  سیاسی اند. این مقدم برهمه به معنای آن است که افکار یک تاثیر مستقلانه بر نتایج دارند. واضح است که این انکشاف در نوشته های پسا-مارکسیستان مانند لکلاو(Laclau) و موفی (Mouffe) ( به Daly ۱۹۹۹ مراجعه شود) بیشتر  آشکار  است.

 میتواند استدلال گردد که- و در واقعیت چنین استدلال شده است- که بیان های معاصر  بیش از این دقیقآ مارکسیتی نیستند زیرا آنها اقتصادگرایی -  اولویت  طبقه و تیبوری مارکسیتی تاریخ را رد میکنند. برای بسیاریها، این یک موضوع دارای اهمیت جدی است زیرا آنان مارکسیزم معاصر را آنطویریکه در اینجا توصیف گردیده از  ویبریانیزم (weberianism) یا پلورالیزم (pluralism) متفاوت نمی دانند.  به یقین، اگر شخصی مارکسیزم را  از دیدگاه   باریک اقتصادی تعریف نماید این انتقاد از  اکثر مارکسیزم معاصر درست است. اما مارکسیستانی مانند جیساپ کار مارکس  و دیگران را در عنعنه مارکسیتسی بحیث  اساس کار  قرار میدهند، و بدین گونه از نظر من مارکسیست اند.

همچنان، برخ دیگر ممکن است استدلال نمایند که گوناگونی برخوردها ی مارکسیستی یک ضعف است: یعنی که اکنون چیزی به نام موضع مارکسیستی وجود ندارد. بر عکس فکر میکنم که این به معنای قوت است. مارکسیزم انعطاف پذیری قابل ملاحظه ای را در پاسخ به منتقدان خود و  تغییراتی که در جهان (واقعی) رخداده اند  انکشاف داده است. سودمندی آن باید  از  نقطه نظر توانایی آن  در امر کمک به ما، در کار توضیح و درک  تغییرات متذکره مورد قضاوت قرار  داده شود. (ص. ۱۶۳)

مارکسیزم چه چیزی برای عرضه دارد؟

تعداد زیادی ممکن است استدلال نمایند که مارکسیزم در حال زوال است، عمدتآ  به دلیل  سقوط اتحاد شوروی، پیروزی ایدیولوژی نیو- رایت (New Right) و تغییرات معاصر در  سرمایداری و اینکه مارکسیزم چیزی برای  عدالت اجتماعی عصر حاضر ندارد. در واقعیت، هر  یک از عناصر استدلال فوق را مورد بحث قرار خواهم داد. نخست، اینکه سقوط اتحاد شوروی ، نیاز تبریه انکشافات در اروپای شرقی ، که برای انکشاف مارکسیزم در قسمت اعظم سده بیستم خیلی زیانبار بود، یک مانع را از سر مارکسیزم برداشت. دوم، استدلال خواهم کرد که موج نیو -رایت ممکن است فروکشنده باشد،  عروج فردگرایی حاکم مرتبط به نیروهای بازار بحیث  نوش - دارو  ممکن است در حال  خالی کردن جای خود – حد اقل در بریتانیا- به یک باور جدید باشد که چیزی به نام جامعه وجود دارد، که ارزشهای جمعی مهم اند هرگاه  اگر قرار باشد جامعه بصورت موثر فعالیت نماید. سوم، و به نظر من مهمترین نکته، تغییرات در  سرمایداری معاصر، و  بخصوص افزایش نابرابری که دهه های ۱۹۸۰ و ۱۹۹  با آن  تشخیص میگردند، توضیح و  انتقاد مارکسیستی را  اهمیت میبخشند.

گذار موفقانه از سقوط کمونیزم

موقع بیشتری ندارم تا با این موضوع به تفصیل سخنگویم. اما  رابینسون (Robinson) (۱۹۹۹) رابطه میان مارکسیزم و  اتحاد شوروی را مورد ارزیابی قرار داده است و نتیجه گیری وی را  می پسند( ۱۹۹۹:۳۱۷):

شگفتیآور است که تحلیل مارکسیستی پسا-کمونیزم باید واقعآ خیلی صحتمند باشد. سقوط دولتهای کمونیستی مارکسیستان را از این  ضرورت  آزاد کرد که بصورت متواتر بر بنیاد کهنه و   ایستا  اتکا نمایند. علاقمندی به  تغییرات در  اتحاد شوروی  و  اروپای شرقی سابق دانشمندان مارکسیست،  نیو- مارکسیستان و  پسا- مارکسیستان را که در  مباحثات قبلی و منازعات جانبدارانه (faction fight) دخیل نبودند ، جلب کرده است. نشانه های مارکسیزم انتقادی نیز وجود دارند که در شرق در حال انکشاف اند  که در نهایت ممکن است به تحلیل  انتقادی کمک نماید.

نکته مورد نظر در اینجا از یکسو این است که سقوط اتحاد شوروی مارکسیزم را از یک میراث آزاد کرد و  همچنان عرصه های ثمربخش جدید مطالعه را باز نمود.(ص.۱۶۱-۱۶۴ )

Source: David Marsh . Marxism (153-171) in: David Marsh and Gerry Stoker (eds) (2002). Theory and Methods in political Science, second edition. New York: Palgrave

 

 

 

 

++++++++++

 

مارکسیزم معاصر

 (ص. ۱۵۹-۱۶۱)

 

مارکسیزم یک عنعنه تیوریتیکی زنده است. ما نمیتوانیم همه ی حقیقت را در  اثر نوشتاری یک دانشمند  آلمانی حدود ۱۵۰ سال قبل بیابیم. اما مارکسیزم یک عنعنه غنی است که در مبارزه برای رد اقتصادگرایی، جبرگرایی، مادیگرایی و ساختارگرایی  بصورت اساسی تغییر  یافته است. مهم است هر منتقد مارکسیزم با این  بیان های معاصر به جای یک دید بیشتر اقتصادی   ضعیف  روبرو گردند.

همزمان، مارکسیزم یک عنعنه وسیع است. از یک لحاظ دارای اهمیت،  ما بیش از این یک مارکسیزم نه بلکه چند مارکسیزم داریم و  مولفان مختلف مرهون عنعنه مارکسیستی اند و آن عنعنه را  به گونه قابل ملاحظه به شیوه های متفاوت به کار میبرند.. به گونه مثال تانت (Tant) ،‌(۱۹۹۹) استدلالی را پیش میآورد که دیگر مولفان علاقمند به مارکسیزم آن را مشکل آفرین میدانند: وی میخواهد از ادعایی  دفاع نماید که مارکسیزم میتواند بحیث  یک علم دیده شود هرگاه ما یک تعریف بیشتر باز از علم را برگزینیم. برخلاف، دالی (Daly)،‌(۱۹۹۹) هر ادعای چنانی را رد خواهد کرد: به جای آن استدلال مینماید که جهان  در  اثر دیکسورس ساخته شده و کدام حقیقت عینی در آن جا برای کشف وجودندارد. از نظر وی  ساینس و مارکسیزم ساختارهای دیسکورسیف (discursive) اند. بنابرآن مارکسیزم از نظر وی عبارت از دیسکورسی میباشد که میتواند بحیث یک عنصر در ساختار یک پروژه هژمونیک آزادیبخش به کار برده شود.  جکسن (Jackson)،‌(۱۹۹۹)   دید متفاوت دارد. خانم جکسن استدلال مینماید که ما نیاز داریم یک دیدفیمینیستی ماتریالیست ر ا انکشاف دهیم که پیشینه مارکسیستی خود را بشناسد و از عنعنه مارکسیستی تاکید خود را بر موجودیت  ساختاری و  مادی، نابرابری قراردهد ، که اعمال اجنتان ر ا محدود میسازند.

باوصف گوناگونی که در داخل مارکسیزم و جود دارد پاسخ گسترده آن به انتقادات و  تغییراتی که قبلآ شناسایی گردیدند، صراحت دارد. اکثر مارکسیستان معاصر یک موضعگیری ایپیستیمولوژیک واقعگرایانه انتقادی را اتخاذ مینمایند که از موضعگیری ایکه در مارکسیم سنتی اتخاذ میگردید متفاوت است و  با روشنی از انتقادات دید تعبیری/ تفسیری متاثر میباشد.

بر اساس دسته بندی مارش(Marsh) و فرلانگ (Furlong) در فصل اول عصاره ایپیستیمولوژی وافعگرایانه  شخص مارکس در سه موضعگیری نهفته است:

۱. وی با مثبتگرایان در این دید موافق بود که چهان مستقل از دانش ما در مورد آن وجود دارد.

۲. اما، مارکس برخلاف مثبتگرایان استدلال مینمود که بسیاری از  روابط میان پدیده های اجتماعی که ما به آنها علاقمند هستیم نمیتوانند بصورت مستقیم مورد  مشاهده قرار گیرند.

۳. برخلاف نسبیگرایان و  مانند مثبتگر ایان، مارکس نیز معتقد بود که در جهان ضرورت (necessity) وجود دارد؛ بنابرآن پدیده های اجتماعی دارای  توانایی علی اند و  ما میتوانیم اظهارات علی  (causal statements) انجام دهیم.

موضع ایپیستیمولوژیک اکثر مارکسیستان معاصر، بر دو باور دیگر نیز بنا شده اند که بیشتر مرهون انتقادات دید تعبیری میباشد:

۴. بر خلاف مثبتگرایان، در حالیکه آنان قبول دارند که پدیده های اجتماعی مستقل از تعبیر ما از آنها وجود دارند، آنها قبول دارند که تعبیر ما و درک این پدیده های اجتماعی که بر  نتایج تاثیر دارد-     pace interpretism -  یعنی تولید و تعبیر دانش بار تیوریتیکی (theory-laden) دارند.

۵.  بدین گونه، ساختارها اعمال اجنتان را تعیین نمیکنند بلکه محدودیت و سهولت آنها را موجب میگردند. علوم اجتماعی شامل مطالعه اجنتهای واکنشگر (reflexive agents) میباشند و این اجنتها میتوانند  ساختارها را  تغییر دهند و باز سازی نمایند.

 اینجا محلی نیست که اعتبار و دشواریهای این موضعگیری ایپیستیمولوژیک را مورد ارزیابی قراردهیم. در اینجا تنها میخواهم استدلال نمایم که این موضعگیری ایپیستیمولوژیک از تحلیل مارکسیستی مایه میگیرد و هم اکثر مارکسیستان یک برخورد مشابه را در رابطه با برخی از دشواریهای کلیدی در علوم اجتماعی دارند.

مارکسیستان معاصر میدانند که: یک جهان خارجی آنجا مستقل از دانش ما در مورد آن وجود دارد: ساختارهای دیسکورسیف  (discursive) این جهان خارجی تاثیر عمده بر  فراورده های سیاسی دارد؛ اما ماهیت این جهان خارجی این ساختار را محدود / یا تسهیل مینماید.

اعتبار این موضعگیری به سهولت  قابل توضیح است هرگاه ما جهانی  شدن/ سازی (globalization) را بحیث مثال درنظر گیریم. این پدیده بصورت فزاینده در سیاستهای جهانی طی  دهه های ۱۹۸۰ و  و ۱۹۹۰ اهمیت کسب کرده است. تا انجایی که به ریالیست انتقادی  رابطه میگیرد پروسه های واقعی جهانی شدن/ سازی در جریان اند اما این شسختار دیسکورسیف این پروسه ها اند که پالیسی را شکل داده اند.  بدین سبب بین المللی شدن تجارت و سیالیت  سرمایه افزتیش یافته است، و جهانی سازی فرهنگ امریکایی  و افزایش در  سهولت بین المللی و  رسانه های جهانی وجود داشته اند. البته که توافق  قابل ملاحظه ای در مورد  گستره این جهانی شدن/ سازی وجود دارد، اما کمترین تردیدی وجود دارد که برخی از آنها اتفاق افتاده اند. همزمان شیوه ای که جهانی شدن/ جهانی سازی بر پالیسی - سازی ملی اثر میگذارد بوسیله  ساختار دیسکورسیف آن بوسیله اقتصاددانان، صاحبان مشاغل و سیاستمد اران بخصوص  انجام میگردند.

در مثال بریتانیا به گونه مثال  پیمانه و گستره جهانی شدن/جهانی سازی با به کارگیری تدابیر معمولی اقتصادی- به  اندازه ریتوریک حاکم در مورد جهانی شدن/ جهانی سازی چنان بزرگ نیست، اما این ریتوریک- نه واقعیت -سیاست اقتصادی  حکومت را در سرتاسر دهه ۱۹۹۰ شکل  داده است. به هر  صورت، منطق موضعگیری این است که فاصله یا شگاف میان واقعیت و ساختار  دیسکورسیف حاکم  فضا ر ا  برای یک دیسکورس/ مباحثه بدیل فراهم میسازد که  در دراز مدت به آن پیمانه گوناگونی بیشتری خواهد داشت که با درستی بیشتر واقعیت متذکره را بازتاب دهد.(ص.۱۶۱)

 

Source: David Marsh . Marxism (153-171) in: David Marsh and Gerry Stoker (eds) (2002). Theory and Methods in political Science, second edition. New York: Palgrave Macmillan.

 

 

-------------------------------------

 

چرا مارکسیزم تغییر کرد؟

(ص، ۱۵۹- ۱۵۶ )

اصول بنیادی آنچه را مارکسیزم سنتی نامیدم اکنون تقریبآ بصورت کلی توسط مارکسیستان رد شده اند. برای این تغییر سه دلیل عمده وجود دارد. نخست، مارکسیستان به انتقادات تیوریتیکی هم از داخل و هم بیرون از عنعنه مارکسیتسی پاسخ گفته اند. دوم، چنین فرمولبندی اقتصادی ناتوانی خود را  ثابت نمود که بتواند انکشاف اقتصادی، اجتماعی و سیاسی را توضیح نماید. سوم: تغییرات اقتصادی، اجتماعی و سیاسی در جهان انکشاف جدید تیوریتیکی را برانگیخته است.

آشکار است که در اینجا تنها با اختصار میتوانم بر این سه تغییر  مکث نمایم.

انتقادات تیوریتیکی

مارکسیزم  پیوسته مورد انتقاد و مبارزه  طلبی در داخل و بیرون این عنعنه قرار داشته است. هرگاه ما انتقادات داخلی را نخست مورد بحیث قرار دهیم و پس از آن انکشاف تیوری مارکسیستی دولت را بحیث مثال مورد نظر قراردهیم، میتوانیم به سادگی موضوع را  توضیح نماییم. آنگونه ای که هی (Hay‌،(1999b) نشان میدهد کار گرامشی دارای اهمیت است. تاکید گرامشی بر نقش مبارزه برای سلطه/  هیژمونیک سیاسی، اهمیت ایدیولوژی و  اهمیت اجنتها – یعنی احزاب سیاسی-، شوراهای کارگری و روشنفکری گویای فاصله با کمونیزم، دیترمینیزم و  ساختارگرایی اند و چنین موضوعات در تیوری معاصر مارکسیستی دولت شامل  گردیده و انکشاف  یافته اند. گرامشی از برخی از استدلالهای غیر اقتصادگرا در  انترناسیونال دوم متاثر گردیده بود، اما قابل یاددهانی است که وی از عنعنه تفکر  اجتماعی و سیاسی ایتالیا که به ماکیاویلی (Machiavelli) راه  میبرد نیز متاثر بود. متعاقبآ، این استدلال را نیز در هی (Hay) ، (1999b) میتوان یافت، پولانتزاس (Poulantzas) و بخصوص  تلاش وی برای تیوریزه کردن خودمختاری نسبی دولت نیز در انکشاف تیوری مارکسیستی دولت اثر  کلیدی داشت. در هردو  مورد مارکسیستان برموضوعات با  مارکسیزم ارتودوکسی به بحث پرداخته و مباحثات را در مورد تیوری دولت به قدر قابل ملاحظه  انکشاف دادند.

همچنان به سادگی نفوذ انتقادات از بیرون عنعنه مارکسیستی را  میتوان توضیح کرد. به گونه مثال جانستون (Johnston) و دولو ویتس (Dolowitz)، (۱۹۹۹)  نشان د اده اند که افکار  ویبر در مورد  طبقه بر تیوری معاصر مارکسیتی تاثیر نهاده است. به همینگونه جکسن (Jackson)، (۱۹۹۹) نشان میدهد که چگونه انتقادات فیمینیستی (feminist) بر تحلیل مارکسیتی از جنس اثر نهاده است. این مورد آخری بخصوص   جالب است زیرا دارای تنوع بیشتر است. تفکر فیمینیستی بر تیوری مارکسیستی تاثیرات گسترده داشته است. بحیث مثال تاثیر نیرومندی بر تیوری مارکسیستی دولت داشته است. همانگونه که مقدمه ین اثر تاکید داشته، فیمینیزم مسایل مهمی را در مورد تعریف سیاست، بخصوص  پیرامون تمایز عامه و خصوصی و ماهیت و محلات قدرت سیاسی مطرح نمود. برعلاوه، فیمینیزم تاکید مینماید که جنسیت (gender)، احتمالآ اساس کلیدی  نابرابری ساختاری است که در تعریف سیاست ها و ماهیت و اعمال قدرت بازتاب یافته است. آنطوری که جکسون  ,( Jackson)(۱۹۹۹) نشان میدهد سوسیالیستان یا مارکسیستان فیمینیست تلاش کردند  طبقه و جنس را شامل تحلیل خویش  سازند. معهذا، دارای اهمیت بیشتر اینکه اکثر متفکران مارکسیست که بصورت مستقیم با مسایل جندر سروکار نداشتند {به گونه مثال به  (Jessop, 1982) مراجعه نمایید.} نیز این حقیقت را تایید کردند که جندر یک اساس کلیدی نابرابری ساختاری میباشد که نمیتوان آن  را به طبقه تنزیل داد و در شکل و عملکرد دولت بازتاب یافته است.

توضیح تغییر اقتصادی، اجتماعی و سیاسی

یک دلیل عمده انتقاد از مارکسیزم کلاسیک/ سنتی  این بود که ایکانومیزم، دیترمینیزم ، ماتریالیزم و استراکچورالیزم یک توضیح قناعتبخش را  از انکشافات اقتصادی، اجتماعی و سیاسی بدست نمیدادند. تحلیل تجربی  نشان میدهد که روابط اقتصادی تولید  فرهنگ و ایدیولوژی یا  شکل و عمل دولت را تعیین نکرده اند. به غرض مثال کشورهای  انکشاف یافته سرمایداری در مراحل مشابه انکشاف اقتصادی و با روابط تولید  قابل مقایسه اشکال متفاوت یا کم و بیش دموکراتیک یا   دکتاتورانه داشته ه اند. به همین گونه هرنوع ارزیابی  از سیاست ها ی دولتهای  سرمایداری نشان داده که  تصامیم در مورد  پالیسی ها نه همواره و  آشکارا منافع صاحبان و  اداره کنندگان سرمایه را حمایت کرده اند. دولتها آشکارا دارای خود مختاری بودند و حتی اگر چنین خودمختاری محدود هم شده بود،  مارکسیستان  این خود مختاری را نخست از راه انکشاف افاده خودمختاری نسبی و سپس  انصراف از مفهوم تعیین کننده بودن(determinacy)  وارد تیوری ساختند.

تاثیر تغییر اقتصادی، اجتماعی و سیاسی

این یک حقیقت آشکار است که تغییر اقتصادی،اجتماعی و سیاسی تاثیر  بسزایی بر انکشاف مارکسیزم داشته است. در  سطح اقتصادی تغییرات در  سرمایداری پیشرفته از زمان  نوشته  ی مارکس  به بعد خیلی برازنده اند و بین المللی شدن سرمایداری ممکن است مهمترین آن ها باشد.  از جهانی شدن چنان سخن  زده میشود که گویا بر ما اتفاق افتاده است، و در مورد تاثیرات آن چنان غلو میشود که اثرات نیرومند اقتصادی دارد. اقتصاد بریتانیا حد اقل در سرتاسر قرن بیستم دارای  یک تمایل نیرومند بین المللی  بود، و در واقعیت بسیاریها استدلال مینمودند که تمایلات بین المللی  سکتور بانکداری/ مالی بریتانیا  یک علت عمده تنزیل نسبی اقتصادی بریتانیا   بوده است. این میتواند چنین باشد، و  قبول این نکته که محدودیتی را که جهانی شدن بر پالیسی حکومت اعمال مینماید میتواند بزرگتر جلوه داده شود، با وصف آن  صراحت دارد که چنین انکشافات – آنطوری که بروملی (Bromley)، (۱۹۹۹)  وکینی (Kenny)، (۱۹۹۹) نشان میدهند به یک تفسیر عمده اقتصاد سیاسی مارکسیستی انجامیده است.

تغییرات اجتماعی نیز با روشنایی رشد مارکسیزم را کمک کرده اند.  در اینجا تنها دو  مثال توضیحی را بیان مینمایم. نخست، تغییرات در ساختار اجتماعی به شمول  رشد سکتور عامه، تنزیل سکتور صنایع

 دستی،ظهور  کارمند خدماتی (white-collar employment) و افزایش در  قوای- بشری زنان، همه – آن گونه ای که جانستون (Johnston) ودولو ویس (Dolowitz ، (۱۹۹۹)  توضیح داده اند -در فرمولبندی مارکسیستی طبقه نقش داشتند.  دوم، نقش تغییر یابنده زنان که مقداری مرهون تغییرات اقتصادی اما بیشتر مرهون رشد فیمینیزم میباشد انگیزه نیرومندی را برای مارکسیزم فراهم گردانید  تا  نقش جنس/ جندر را با درستی بیشترفرمولبندی نماید.

تغییرات سیاسی نیز نقشی را ایفا کردند. برای مدت زیاد تحلیل مارکسیستی از سیاست از وضعیت  در اتحاد شوروی متاثر بود.  برای بیش از پنجاه سال اکثریت مارکسیستان فکر میکردند که ضروری است تا از فعالیتهای سیاسی در اتحاد شوروی دفاع نمایند. برعلاوه، بسیاری از  رشنفکران مارکسیست در اروپا با احزاب کمونیستی که با اتحاد شوروی ر ابطه نزدیک  د اشتند رابطه داشتند و تعداد اندکی هژمونی اتحاد شوروی را مورد سوال قرار میداد؛ هرچند اینجا و آنجا توقعاتی وجود داشتند. حزب کمونیست ایتالیا راه بیشتر مستقلانه را  حتی از سال ۱۹۴۵ در پیش گرفت. بدین گونه تعدادی از روشنفکران مارکسیست در مورد  سیاست نوشتند، و  رالف ملیباند (Ralph Miliband) وقتی  کتاب (The State and  Capitalist Society) را در  ۱۹۶۹  منتشر نمود، میتوانست ادعا نماید که این اولین تحلیل مارکسیستی از دولت پس از اثر لینن (Lenin) زیر نام (دولت و انقلاب) در ۱۹۱۷ میباشد. این ادعا  با اینکه کار گرامشی را نادیده میگرفت از مقداری اعتبار برخوردار بود. مرگ  استالین در ۱۹۵۳ و حمله بر مجارستان در ۱۹۵۶  رویدادهای مهمی بودند که موجب گردیدند برخی از روشنفکران مارکسیست  عملکرد اتحاد شوروی را مورد سوال قراردهند. در دهه های بعدی  افراد و  حتی احزاب کمونیستی داخلی این راه را اختیار کردند و  هم از حمایت بدون چون و چرای اتحاد شوروی فاصله گرفتند و هم ازاقتصادگرایی ایدیولوژیک تحمیل شده بوسیله اتحاد شوروی.

اینجا بازهم کار گرامشی دارای اهمیت  بسزا بود. استالین(Stalin) نتوانست وی را از دگر اندیشی بازدارد اما موسولینی (Mussolini) وی را برای بیش از ده سال زندانی ساخت. و بدین سبب اثر عمده وی   به نام یادداشتهای زندان (The Prison Notebooks)،(۱۹۷۱) تا پس از جنگ جهانی دوم در ایتالیا  طبع نگردید، و  در دو دهه بعدی در دسترس قرار گرفت. در واقعیت این یادداشتها در دنیای انگلیسی- زبان تاثیری نداشت تا اینکه  در آغاز دهه ۱۹۷۰ بوسیله (Lawrence & Wishart)  طبع گردید.و پس از آن با درنظرداشت تغییرات اجتماعی و سیاسی و   با درنظرد اشت فقر اقتصادگرایی مارکسیستی (Marxist economism) مورد توجه خوانندگان قرار گرفتند ( ص. ۱۵۹).

(بقیه در هفته آینده)

Source: David Marsh . Marxism (153-171) in: David Marsh and Gerry Stoker (eds) (2002). Theory and Methods in political Science, second edition. New York: Palgrave Macmillan.

 

 

´´´´´´´´´´´´´´´´´´

(ص. ۱۵۳-۱۵۶ )

در حال حاضر اعلام مرگ مارکسیزم یک امر معمولی است. از این دیدگاه لیبرالیزم  بر  دشمن قدیمی خود مارکسیزم و  سرمایداری بر کمونیزم  پیروزگردیده است(Fukuyama 1989; Bell 1960). به یقین کمترین شک وجود دارد که مارکسیزم  تا آن آنجایی در بحران قراردارد که از مد روز افتاده است؛ حتی دیپارتمنت های جامعه شناسی در  پوهنتونها در این روزها بیشتر کورسها را در مورد پساتجددگرایی (post-modernism) تدویر مینمایند تا در مورد مارکسیزم. همزمان،  بسیاری از روشنفکران مارکسیست موضعگیری خود را تغییر داده اند: بازهم اغلب به  پسا- تجددگرایی و کثرتگرایی (pluralism)، { به گونه مثال به لکلاو  (Laclau) و موفی(Mouffe ۱۹۸۵ مراجعه نمایید} رو نهاده اند.

به هر حال، چنین بحرانها تازه نیستند(Gamble 1999). مارکسیزم مانند سایر تیوریها از راه پاسخ دهی به مبارزه طلبیهای  فکری از سوی علاقمندان و منتقدان ،  تلاش برای توضیح و درک تغییرات در جهان اجتماعی که آن را تحلیل مینماید رشد یافته است. بدین گونه، این فصل استدلال مینماید که مارکسیزم هنوز چیزهای زیادی دارد تا برای دانشمند علوم سیاسی معاصر عرضه نماید. با درنظرداشت این مامول، نخست به بررسی این موضوع میپردازم که مارکسیزم چگونه در پاسخ به یک تعداد مبارزه طلبیها تغییر کرده است. پس از آن، سودمندی آن را بحیث یک دید در چهارچوب علوم اجتماعی معاصر ارزیابی خواهم کرد.

انکشاف مارکسیزم

قبل از  آنکه  به بحث  چرا و چگونه مارکسیزم طی زمان تغییر  یافته است بپردازم، نخست به آن بیان/  دید توجه خواهم کرد که در نخستین صد سال پس از مرگ مارکس حاکم بود و آن را مارکسیزم کلاسیک/ سنتی خواهم نامید.

 

مارکسیزم سنتی یا کلاسیک

برخلاف برخوردهای دیگر مورد بحث در این اثر، مارکسیزم مبدا و نام خود را نیز مرهون یک شخص به نام کارل مارکس میباشد. بدین گونه قسمت اعظم مباحثات در داخل مارکسیزم  بر تلاشها برای تعبیر و باز- تعبیر شخص مارکس میچرخید. کار مارکس مانند کار سایر متفکران حاوی تناقضات است و بنابرآن  تعبیر و تفسیرهای متفاوت دارد. در نخستین صد سال پس از مرگ مارکس در ۱۸۸۳ تنها یک دید حاکم در مورد مارکس و مارکسیزم وجود داشت که آن را مارکسیم سنتی خواهم نامید.

عصاره مارکسیزم سنتی باو صف  اینکه مورد منازعه قرار دارد، صراحت دارد. مارکسیزم بر آنتولوژی اساسگرا (Foundationalist) و بر معرفت شناسی  واقعگرا (realist) بنا یافته است.  از  نظر مارکس جهان  (واقعی)  ، (خارجی) وجود دارد؛ مارکسیزم یک موضع ایزینشیالیستی(essentialist) است زیرا معتقد است که پروسه ها و ساختارهای ضروری/ ماهوی وجود دارند که هستی اجتماعی موجود را شکل میدهند یا موجب میگردند. در نتیجه،  وظیفه دانشمند علوم اجتماعی است که این پروسه ها و ساختارها را  کشف نماید. از نظر مارکس روابط واقعی - علی اغلب در ما تحت مظاهر سطحی قرار دارند. در واقعیت، ظواهر ممکن است واقعیت را  در ابهام قرار دهد و بدین سبب  به منافع اقتصادی معیین  خدمت نماید.

بصورت معمول چهار (ایزم)  را با مارکسیزم سنتی مرتبط میدانند: ایکونومیزم (economism)، دیترمینیزم (determinism)، ماتریالیزم(materialism) و استراکچورالیزم (structuralism). مارکسیم  تا آن حد اقتصادگرا است که به روابط اقتصادی امتیاز قایل است. تا آن حد دیترمینیست (determinist) است که استدلال مینماید روابط اقتصادی تعیین کننده روابط اجتماعی و سیاسی اند.

بدین لحاظ ارزیابی مارکس از سرمایداری بر اقتصاد متمرکز میباشد. وی  اقتصاد را از هر شی دیگر  از نظر تحلیلی مجزا میسازد. مارکس  این را ناگزیر میدانست که نهادهای سیاسی، قوانین، سیستمهای اعتقادی و حتی اشکال خانواده  لازمه های اساسی سیستم اقتصادی را در نظر خواهند داشت. بدینگونه، وظیفه عمده قانون عبارت بود از حمایت از مالکیت خصوصی و در نتیجه دولت نماینده طبقه حاکم بود. اقتصاد تعیین مینمود/ موجب میگردید چگونه مابقی سیستم اجتماعی انکشاف و فعالیت نماید. یعنی که روابط اقتصادی تعیین کننده روابط اجتماعی – بخصوص  شکل و عملکرد دولت- میباشد. این فرمولبندی  در (Preface to the Critique of Political Economy, 1985) صراحت دارد.

انسانها در تولید اجتماعی زندگی خویش وارد روابط معیین میگردند که  اجتناب نا پذیر و  مستقل از اراده آنان اند- روابط تولید که به مرحله معینی از انکشاف نیروهای تولید مادی آنها بستگی دارند. مجموع این روابط تولید، ساختار اقتصادی ، یعنی زیربنای واقعی جامعه را - میسازند که ساختار قانونی و سیاسی و   اشکال معیین شعور/ آگاهی اجتماعی برآن بنا میابند. شیوه تولید مادی پروسه هستی اجتماعی، سیاسی و معنوی  را در کل شکل میدهد. این شعور انسان نیست که  هستی وی را تعیین مینماید، بلکه برخلاف آن هستی اجتماعی آنان تعیین کننده شعور آنان است.

 در اینجا، از نظر مارکس شیوه تولید مادی تعیین کننده شعور و   (اساس) اقتصادی تعیین کننده روبنا (superstructure) میباشد و بنابرآن اجنت/ بازیگر  خودمختاری کمتر دارد. این موضعگیری ماتریالیستی است زیرا مارکس استدلال مینماید که روابط اقتصادی افکار را شکل میدهند و  افکار حاکم در هر زمان آنهایی اند که  به منافع طبقه حاکم – یعنی صاحبان و  آنانی که وسایل تولید  را در اختیار دارند، خدمت مینمایند. این موضعگیری در جهت مقابل ایدیالیزم قراردارد که افکار را بحیث یک عامل تغییر مادی ( به گونه مثال آثار  ماکس ویبر  را در نظر گیرید) میداند.

بر اساس این تعبیر، مارکسیزم  تا آن پیمانه ساختارگرا نیز است که معتقد است ساختارها بخصوص ساختارهای اقتصادی تعیین کننده اعمال اجنت ها (انسانها و سایر بازیگران-م) اند. بنابرآن اجنتها چیز بیشتر از حاملان (bearers) موضع ساختاری آنها پنداشته نمیشوند. بدین گونه، دولت فاقد گزینش است: دولت بحیث اجنت / نماینده طبقه حاکم عمل مینماید. معنای این سخن این است که افراد فضای  محدودی- اگر داشته باشند- برای سنجش های استراتیژیک دارا اند.

همچنان دارای اهمیت است تاکید گردد که مارکسیزم سنتی/ کلاسیک یک دید جهانی. یک روایت جهانشمول (metanarrative) را عرضه مینماید، موضعگیریی که به شدت بوسیله مخالفان  اساسگرایی یعنی (anti-foundationalists) بخصوص هواداران اندیشه های پسا-تجددگرا (postmodern) مورد انتقاد قرار گرفته است.

مارکسیزم سنتی یک تیوری تاریخ را پیشنهاد مینماید: دیدگاهی در مورد گذشته، حال و آینده و اینکه چگونه آنها باهم مرتبط اند. از این دید مارکسیزم در اصل علمی دیالکتیک ریشه دارد: یعنی که انکشاف تاریخی همواره ه وسیله یک پروسه ای تشخیص میگردد که در آن تناقضات/تضادها در درون یک تیزیس (thesis) موجب  ضد خویش / انتی - تیزس  (anti-thesis) میگردد که در آن تضادها تبارز میابند و متعاقبآ یک  نتیجه/ سنتیزس (synthesis) بوجود میآید که  تیزس جدید پنداشته میشود. به گونه مثال،  سرمایداری/کپیتالیزم دارای تضادهای عمده داخلی است مانند زیان پذیری از بحرانات اقتصادی که  سرمایداری را و تعویض آن به سوسیالیزم را مورد سوال قرارمیدهد. با تاسف امکان کافی وجود ندارد تا یکی از این موضوعات را در اینجا  به تفصیل مورد بحث قرار دهم (به    Gamble et al.1999مراجعه شود)، اما دو نکته در اینجا دارای اهمیت اند. نخست،  مارکسیزم  علمی پنداشته میشود؛ یعنی یک تیوری تاریخ را عرضه مینماید که در هر زمان و مکان صدق مینماید. دوم، مارکسیزم یک موضعگیری آزادیبخش (emancipatory) است،  زیرا دید مترقی و پیشرونده دارد که به پایان استثمار منتهی خواهد شد. در یک جامعه سوسیالیستی که در آن هریکی با وسایل تولید روابط همگون دارند اساسی برای استثمار ( بر مبنای طبقه، نژاد، جنس و امثال آنها)  وجود ندارد و  بدین لحاظ یک جامعه عادلانه و برابر وجود خواهد داشت.

 شکی وجود ندارد که این مدل زیربنا- روبنا (base-superstructure)   {اساس} تعبیر ها از مارکس را برای نخستین دو سوم قرن بیستم تشکیل میداد. اما همه ی آثار مارکس آنگونه ای که این مدل نشان میدهد، اقتصادی، دیترمینیستی، ماتریالیست و ساختارگرا نبودند. در واقعیت، استدلال میشود که مارکسیزم از  طریق نوعی از دوالیزم غیر قابل حل میان منطق ضرورت (Logic of neccessity)- که با وضاحت در آنچه من مارکسیزم سنتی نامیدم- قابل دید است، و  منطق  همزیستی (logic of contingency)- که بر ماهیت سیاسی و تفاهمی انکشاف اقتصادی، اجتماعی و سیاسی تاکید دارد شناسایی میگردد. علاوه بر آن، هم آن مولفانی که بر ضرورت (necessity) تاکید دارند و هم آنانی که بر بر  ماهیت تفاهمی (contingency) تاکید دارند برای بر کرسی نشاندن مواضع خویش به آثار مارکس اتکا مینمایند.

واضح است که در سرتاسر قرن بیستم مارکسیستانی که  بخصوص با  اقتصادگرایی / ایکانومیزم (economism) مخالف بودند- حتی  در انترناسیونال دوم (Second International) وجود داشتند؛کاوتسکی (Kautsky) لوکاس (Lukàcs) و بخصوص گرامشی (Gramsci) در این جا  اهمیت به سزا دارند. مشخصه چند دهه اخیر را  مساعی برای رهایی مارکسیزم از اقتصاد گرایی،  دیتنرمینیزم،  ماتریالیزم و ساختارگرایی تشکیل میدهند، و  این انکشافات  را  قبل از اینکه بتوانیم سودمندی مارکسیزم معاصر را  برای دانشمند علوم سیاسی معاصر مورد ارزیابی قراردهیم  باید ارزیابی  و توضیح نماییم.

از نظر من این انکشافات نشان میدهند که مارکسیزم یک عنعنه  انکشاف یابنده است که در پاسخ به نقد و برای تغییر در جهان (واقعی) رشد کرده است.

Source: David Marsh . Marxism (153-171) in: David Marsh and Gerry Stoker (eds) (2002). Theory and Methods in political Science, second edition. New York: Palgrave Macmillan.

 

 

 

 

 


بالا
 
بازگشت