فضل الله زرکوب
زبان پارسی
هر کسی را مادری هست و "زبان مادری"
پارسیمان مادر است و طرزِ گفتِ ما "دری"
پَهلَو و دربار و در؛ اوصاف و نامش پارسی است
گر "دری" گفتند؛ بود از بهرِ ختم داوری
گر "دری" گفتند؛ یعنی گوهرِ دریای مهر
گر "دری" گفتند؛ یعنی نسخۀ همباوری
جنگلی در قلبِ اقیانوسِ دانش؛ ریشهمند
باغ سبزی لب به لب از میوههای نوبری
چون گلِ تر؛ تازه و شاداب؛ هنگام بهار
در نوازِش چون نسیم و در درخشِش؛ گوهری
پاسبانانیم گنجِ پارسی را ما؛ از آنک:
دارد او بر گنجهای نقره و زر برتری
در دل او هست پنهان، بر کف دستش عیان
آفتابِ مهتری، آیینۀ دانشوری
بر لب هر واژهاش جای سخن؛ جادو روان
حرف؛ حرفش در مُقامِ شاعری؛ خُنیاگری
زیر پای رودکیهایش بیابان پرنیان
در کف فردوسیانش گرزِ دندانخنجری
شاهِ ما را هفت اقلیم است با اقلیم دل
گنجه، غزنین و بخارا، بلخ و شیراز و هَری
حافظ و سعدی و مولانا و فردوسی بسند
گر نبود این ملکِ دل را پادشاه دیگری
کاروانها حُلَّه دارد سیستانِ فرخیش
کانِ زَرُّ و نقره میجوشد ز بلخِ عُنصُری
بخشی از مُلک سنایی سرزمین روم و چین
هر جزیرۀ مثنوی؛ إِعجازی از پیغمبری
در گلستان اندر آ! گر برگ بیبرگیت نیست
تا کزین باغ حقیقت؛ پشتههای زر بری
کم نگردد گنجش از بر داشت؛ چون هر ماهیش
زیرِ اقیانوس دارد کارگاهِ زرگری
گنجهایش نیست پنهان یا خیالی چون سَراب
در کفِ هر موجِ او گنجی است از دُرِّ دَرِی
ماهیان پاکِ او را دستِ کم هرگز مگیر
زان که گاهی گُلپری گردند و گاهی مَهپری
هست در شوکت زبان پارسی چون آفتاب
کم نگردد نور خورشید از مُحَقَّرپروری
غم مخور گر یک دو تا خفاش؛ إِنکارش کنند
کی شود پنهان به انگشت؛ آفتاب خاوری
گستریده خوانَش از "أَزمیر" تا دریای چین
تا توانی کوش کز این خوان نعمت بر خوری
هر که از این گلشنِ خوشعطر و بو طرفی نبست
گو بیفکن رخت؛ سوی گُلخنِ خاکستری
هرکه زین خمخانۀ مَیمَست؛ جامی بر نداشت
گو: تو و خربندگانِ خواجگان را چاکری
دوم اسفندماه (برج حوت) 1397
+++++++++++++++++++++++
گل لبخند
أَخم؛ شایستۀ گل نیست بگیر از خُم؛ خشت
تا که در شهر؛ پراکنده شود بوی بهشت
که همه رو به تو آرند و تو را قِبله کنند
مسجد و دیر و کلیسا و درمسال و کَنشت
به تو مصداق پذیرد صفت زیبایی
که نیابند به قاموسِ لبت واژۀ "زشت"
گاه؛ شک میدهدم دست که دست چه کسی است
که ز یک مشت گِلِ تیره؛ گُلی چون تو سرشت
چه سبب بود که در هر قدمت شادی ریخت
هر چه غم بود به پای من غمخواره نوشت
چه شد آن دست که در بهمن بدبختیهام
شاخهای از گل لبخند به گلدانی کشت
عشقِ او باز به پیرانهسری بر من تاخت
پنبه کرد آنچه که اندیشه ز نوزادی رشت
پنجشنبه هجدهم بهمنماه (برج دلو) نود و هفت
+++++++++++++++++++++++++
پَرشکنی
بر گل نازنین ما چون برسد سلام ما
گر نرود به غنچگی؛ بخت شود به کام ما
شامِ سیه سحر شود، غصه ز دل بدر شود
حالت ما دگر شود، چرخ شود غلام ما
از گلِ خندههای او پیچکِ تاک؛ بر دهد
هرچه خُم است و مَشکِ می؛ مست شود ز جامِ ما
لب به سخن چو وا کند من به "شکن" بگویمش
پر مَشَکن* خدای را چون گذری ز بام ما
ما که فقط به بوی تو شکرگزار و دلخوشیم
از تو چه کم اگر فتد سایگکی به دام ما
ای که به لطف؛ شُهرهای! قهر چرا؟ کمی بخند!
زان که به لطف و قهر تو سُر شده صبح و شام ما
گرچه ز ما بریدهای لیک به رزم و بزم ما
جنگ خورد به یاد تو ساغرِ انسجام ما
سهشنبه هشتم آبانماه (برج عقرب) 1397
کوپنهاگن
* پر شکستن اصطلاحی است در بین کبوتربازان و زمانی به کار میرود که وقتی کبوتر از فراز بام خانهای عبور میکند؛ در صورت احساس خطر؛ ناگهان مسیر خود را عوض کند.
´´´´´´´´´´´´´´´´´´
بتکده
از پنجره میدید که چاهی است به راهم
لبخند به لب داشت که راهی است به چاهم
زان خنده غمم نیست ولی قهقهههایِ
کَژدُمصفتِ کوچگیان کرده تباهم
تا خواستم از چاله گریزم به سلامت
دیدم که پس معرکه افتاده کلاهم
جادویِ نگاهش شدهام دست خودم نیست
پاک است حسابم؛ چه بخواهم چه نخواهم
گویند که بگریز که خونریزنگاه است
از وی چو گریزم که کند باز؛ نگاهم؟
از هفت فلک بگذرم آن دم که نهد پای
بر تاجِ سر مردمک چشمبهراهم
تا هست چنین بتکدهای؛ نیست هراسی
از برزخ و از دوزخ و انبوهِ گناهم
بهار 1397
کوپنهاگن
++++++++++++++++++++++++++
آهوی راغستان
چه زیبا چیده قالیبافِ من پهلویِ هم گلهای قالی را
بنازم قدرتِ إِعجاز و سحرآمیزیِ نازکخیالی را
به دسترخوانِ لطف از شاخههای همدلی گسترده دستانش
انارِ قندهار و خوشۀ نوتاکِ انگورِ شمالی را
به پیرامونِ این خوانِ مَحَبَّت حلقه زن جانا؛ مگردان روی!
که آبستن بود کفرانِ نعمت؛ نطفۀ نعمتزوالی را
من و تو مثلِ رودِ تشنه و آبیم؛ از کهپایه جاری شو!
که بزداییم با هم از دلِ این جُلگه؛ زنگِ خشکسالی را
هَرِیرود و تگاب و هیرمند آن گونه آمیزند با آمو
که رقصان آورند از تابِران تا بلخ مولانا غزالی را
نخواهد ماند جز توفان و سَیل از غُرِّشِ ابرِ سیه چیزی
بیا تا سر کنیم آهنگِ زیبایِ سیهموی و جلالی را
زمینِ سبزِ ما پُرچاله خواهد شد؛ متاز اینگونه سنگیننعل!
ندارد فرشِ نرمِ همدلی زین بیش؛ تابِ پایمالی را
بیا! "خوی پلنگی" را ز سر بیرون کن ای آهوی کوهستان!
مجو زنهار؛ از چنگِ پلنگان؛ زینهارِ احتمالی را
پلنگ آیینۀ رنگ است و ما آهویِ راغستانِ بیرنگی
به دست تیر و دی مسپار؛ فروردین و مهرِ اعتدالی را
دهم فروردینماه (برج حمل) 1397
کوپنهاگن زرکوب
چشمهای رهزن
ای بوی گل؛ خَرمن زده بر گوشۀ پیراهنت
چشم هزاران خوشهچین در انتظار خَرمنت
مدریغ از ما دانهای دُردانۀ مَرغابخو
مپسند ما را بیش از این کوتاهدست از دامنت
خواب شب ما روبهباد از درخیالآزردنت
بازار شبگردی کساد از چشمهای رهزنت
تو مست گشتاری و ما کُشتاریان سرمست تو
ترسم که روزی مرگِ ما گردد وبال گردنت
ما را به تیغ ناز خود ای سنگدل چندان بزن!
تا قطرههای خون ما دریا شود پیرامنت
اکنون که دلهامان پر است از دلشکستن باز هم
بشکن! دلِ پُربَرشِ ما قربانِ بشکنبشکنت
بگذار اسپندت شویم ای مجمر آتش؛ مگر!
ایزَد نگهداری کناد از فتنۀ اهریمنت
با آن که پاییزی شدیم ای نوگلِ جوشِ بهار!
چون شاخِ گل بادا تر و شاداب؛ هر عضو تنت
سمکوب دست کس مکن زرکوبهای خویش را
این دلخوشان بوسهزن بر نعل پای توسنت
هرچند در سردابِ غم؛ افسرده و یخبستهایم
هم جشن نوروز تو خوش، هم مهرگان هم بهمنت
کوپنهاگن یازدهم شهریورماه(برج سنبله) 1397
زرکوب
+++++++++++++++++++++
سوگوارهای برای غزنین مظلوم و درمانده واسیر؛ این گاهوارۀ هویت خراسان بزرگ؛ ولیکن نه از آن دست که فرخی بر مرگ سلطان ظالم غزنه سرود:
چشم خراسان بزرگ
شهر غزنین شده از حملۀ طاعون؛ بیمار
دیگرش غزنه مخوانید؛ بخوانید مزار!
نه مزاری که در او بویِ خوشِ مولاناست
نه مزاری که بود هر سحرش رشکِ بهار
شهر غزنینِ من این چشمِ خراسانِ بزرگ
شده با سُمِّ ستوران قبایل؛ آوار
آن که سَکُّویِ شناساییِ کیهانها بود
گشته مخفیگهِ موش و ملخ و کَژدم و مار
مهدِ فرهنگ؛ ز خودخواهیِ بیفرهنگان
دلقکان را شده بازیچه و میدانِ قُمار
من ندانم که به تاریخ؛ چه پاسخ دارند
این کهنگردنهگیرانِ شریرِ غدّار!
تکسوارانِ کمندافکنِ ما کو؟ که زنند
بر دهان و لبِ این گلۀ وحشی افسار
سزد از ننگ که خورشید نیفشاند نور
سزد از عار که باشد سحر ما شب تار
این زعیمانِ مُخَنَّث نه خداوندانند
بندگانند ولی بردۀ دینار و دلار
تختِ جمشید؛ نه زیبنده به ضَحّاکان است
بهتر آن است که باشد سرِشان زینتِ دار
بر تنِ خویش؛ گلیمِ سیهی بافتهاند
برو ای "ابرِ خطاپوش"* و بر این شوره مبار!
رَو بر آرامگه فرخی و زار؛ بنال!
"شهر غزنین نه همان است که من دیدم پار"**
یکشنبه بیستم مردادماه (برج اسد) 1397
*وامی از حافظ
**وامگرفته از فرخی سیستانی