وفا معصومی
دو رنگی
چه غریب و بی کسم من ، که مرا نه دوست و یاری
چه فقیر و خوار و مهجور، که نه خانه و دیاری
من و سایه ام شب و روز ، پی هم روان و نالان
به امید انکه روزی ، زهوا رسد سواری
غم آن دیار یکسو ، غم این نگار یک سو
کو توان زندگانی؟ کو یگان رهئ فراری؟
به کجا کنم قراری ، که بر آتشم شب و روز
نه امید روز بهتر ، نه امید شهسواری
دل و چشم و لطف خوبان ، همه سنگ خاره گشته
همه سفلگان بازار ، کو یکی عفیف نگاری
زفریب و مکر و تزویر ، دل من ملاله گشته
زجهان ( لن ترانی ) ، بکنم یکی گزاری
زهجوم این دو رنگی ، زفضای رنگ رنگی
تن خسته « وفا» را ، تو بجو به زیر داری