دستگیر نایل
ابلیس- شیطان، در مثنوی معنوی !
ما،«شیطان-ابلیس» را مطابق نصوص،موجودِ فریبنده، رهزن ایمان و دشمن
انسان که در همان آغار خلقت ِ( آدم) فرمان خدا را نپذیرف و لعنت شد، می
دانیم.اما واقعا چنین است که ما باور داریم و یا حرف وسخن های دیگری هم هست که
ما نمی دانیم؟ مولانا در مثنوی معنوی در بسیاری حکایات و تمثیل هایش از شیطان
بعنوان رهزن ایمان و دشمن آدم و گاه هم « نفس» درون آدمی نام برده است.در
داستان های: ( اول انکس که درمقابل نص، قیاس آورد شیطان بود وگفتن شیطان قریش
را که به جنگ محمد آیید.) ذکر کرده است. اما درحکایت « بیدار کردن ابلیس معاویه
را برای نماز..» پرده از نیمرخ دیگری بر میدارد. این حکایت، تمثیل ها و روایات
دیگری پیرامون این قضیه دارد.اما من همان بخش حکایت ابلیس را با شما شریک می
سازم :
به باور مولانا، اصل هستی و زنده گی در وجود تضاد ها است و بنیاد اندیشه مولانا
را دیالکتیک الهیات، تشکیل میدهد.برای همین است که همیشه از تضاد ها و تناقض ها
هم سخن می گوید که خلق جهان و فطرت هستی، بر بنیاد تضاد ها استوار است که راه
نهایی رسیدن به تکامل است.
رنج و
غم را حق، پَی ان افرید // تا بدین ضد، خوشدلی اید پدید
پس
نهانی ها، به ضِد پیدا شود // چون که حق را نیست ضِد، پنهان شود
صورت
، از بی سیرتی آمد بیرون // باز شد که انا الیه راجعون
هر
تولید کننده و خلق کننده، مخلوق خود را با مهر و محبت افریده است.ابلیس نیز که
مخلوق خداوند است، از نتیجهء لطف و مِهر او است.لذا باید او را از دیده ء لطف
خدا نظر کرد.نه بعنوان یک دشمن و رهزن ایمان .مولانا از زبان شیطان میگوید که
من هم از همان روز الست، مستِ می الست بوده ام :
_گفت:
ما اول فرشته بوده ایم // راهِ طاعت را بجان پیموده ایم
ما هم
از مستان این مَی، بوده ایم // عاشقانِ درگهء وی بوده ایم
نافِ
ما با مهر او ببریده اند// عشق او در جان ما، کاریده اند
مولانا می گوید: اگر شیطان است،اگر معاویه است؛ همه ماییم.ما خود مان نماد همه
حقایق و اشیاء استیم.ما هم شیطانیم و هم معاویه ایم. این پرورش ها و تعلیمات و
جلوه ها و نماد ها از یک مرجع و منبع صورت گرفته است:
امتحان
شیر و کلبم کرد، حق // امتحان نقد و قلبم کرد، حق
او
مرا غماز کرد و راستگو // تا بگویم زشت کو و خوب، کو؟
شیطان
در مناظره با معاویه می گوید که پرورشگاه ما یکی بوده است.از اینرو، تمام
رفتارهای انسان ها بستگی به خودش دارد. از همینجا است که مولانا می کوید که
شیطان با همه بدی ها و داشتن خصلت های بدی و زشتی،از خداوند نا امید نیست.ای
بسا انسان ها که امید از خدا را از دست می دهند.قهر و غضب خداوند صفات عارضی
اند، نه ذاتی.این صفات را ما برای خداوند خلق می کنیم.و حاصل ذهن ما انسانها
است.صفات ذاتی خداوند، عشق و محبت و مهر است.صفات گرما و سرما و از این قبیل
دیگر را ما در ذهن خود می پرورانیم :
_اصل
نقدش، داد ولطف وبخشش
است
قهر بروی،چون غباری ازغِش است
فرقت
از قهرش اگر آبستن است // بهر قدر وصل او دانستن است
تا
دهد جان را فراقش گوشمال // جان بداند قدر ایام وصال
مولانا، شیطان را رانده شده نمی داند و بَری از عیب می شمارد.:
گر
عتابی کرد دریای کرَم // بسته کی کردند در های کرَم
از
برای لطف، عالم را بساخت // ذره ها را آفتاب او نواخت
خداوند همه چیز را و خلقت را با مهر و لطف افریده است.آفتابش همه ذره ها را
نوازش میدهد. خداوند، خوان کرَم، گسترده است و همه را میهمان خویش، بُرده است
_خوان
کرم گسترده ای، مهمان خویشم بُرده ای
گوشم
چرا مالی اگر، من گوشه ی نان بشکنم ؟
«
مولانا
مولانا میگوید این سبب ها اند که ما را ازهم جدا کرده اند. اگر سبب سوزی کنیم،
هیچ چیزی بد نیست و هیچ خوب مطلق هم وجود ندارد.همینطور چیزی بنام خیر و شر
وجود ندارد.
چند
روزی که ز پیشم رانده است // چشم من در روی خوبش،مانده است
کز
چنان رویی،چنین قهر، ای عجب! // هرکسی مشغول گشته در سبب
من
سبب را ننگرم کان حادث است // زانکه حادث، حادثی را باعث است
مولانا سبب سوزی میکند و به علت ها هم توجه ندارد. از نظر او، گناه و معصیت
خودش بذات مقدس است.ضدِ خدا بودن، در ذات خود نوعی اثبات حق است.او میگوید که
در ایین عشق و حقیقت پرستی، حسد، کینه و دشمنی راه ندارد.از زبان ابلیس گوید:
_ترکِ
سجده از حَسد گیرم که بود // آن حَسد از عشق خیزد، نز جحود
هر
حسد، از دوستی خیزد یقین // که شود با دوست غیری همنشین
چونکه
در نطعش جز این بازی نبود
گفت:
بازی کن که چه دانم در فزود
آن
یکی بازی که بدُ، من باختم // خویشتن را در بلا انداختم
در
بلا هم می چشَم لذاتِ او // ماتِ اویم، ماتِ اویم، ماتِ او
از
زبان ابلیس میگوید این حسدی را که من با ( ادم) کردم و سجده ننمودم، همه اش
ریشه در محبت و عشق بخدا را دارد.این نهایت حسد، در واقع بذات حاصل مهر است.
مولانا
از این حکایت یک نتیجه ء عارفانه میگیرد و میگوید که تفاوت ابلیس با ادم این
است که آدم، به گناه خود اعتراف کرد از خوردن میوه ء ممنوعه و گفت که ( ما
ظلمنا انفسنا فاغفر لنا .....) اما شیطان گناه خود را بدوش دیگران ( خدا)
انداخت . اینجا بود که بوی تکبر از کلام او بالا شد .لذا ملعون گشت.مولانا استد
لال می کند که شیطان، خصلت سوزنده گی ( آتش را) دارد. لعنت خدا بر خصلت سوزنده
گی او شده است ، نه بر ذاتِ او.این خصلت سوزنده گی و آزار دهی اش ، او را با
خدا طرف قرار داده است.از زبان معاویه می گوید:
گفت
امیر او را که این ها، راست است لیک بخش تو از اینها کاسته ست
اتشی،
از تو نسوزم چاره نیست کیست کز دست تو جانش پاره نیست
لعنت
این باشد که سوزانت کند اوستادِ جمله دزدانت، کند !!