محمد عالم افتخار

 

«گذشته» چیست و آیا میتواند حذف و محو شود؟!

                                (پرسش  و   پاسخ)

در پیوند به «گذشته» گرایی و سلف گرایی و بنیاد گرایی و فجایع برخاسته از جریان های اکستریمیستی؛ دوستی پرسیده است که زمان گذشته، حال، آینده؛ کدام یک شامل مقوله «بُعد چهارم» میشود؟

پدیده ها در همان آنی که موجودیت دارند؛ دارای طول و عرض و ارتفاع و تایم میباشند؛ در کائینات هم «فضا ـ زمان» جز در همین آنِ موجودیت؛ قابل درک نیست؛ بنابر این از اینکه «گذشته» اوقات سپری شده و برنگشتنی و «آینده» نامعلوم و ناموجود میباشد؛ آیا از نظر علمی؛ بُعد چهارم؛ تنها «حال» نیست؟

درین صورت آیا صرف نظر کردن از «گذشته» و بی وسواس بودن نسبت به آینده؛ امر درست و عاقلانه نبوده و پیروی از این اصل، زندگانی فردی و اجتماعی را آسان نمیسازد؟

گفتنی است که این عزیز؛ به حدی پیش رفته اند که گذشتهء انسان را تا حیات جانوری و زمانیکه بنابر تئوری هایی از بوزینه؛ جدا شده است؛ امتداد داده و گفته اند اگر گذشته گرایی علماً موجه است؛ آیا برای واپس «بوزینه» شدن هم بایست جهاد کنیم؟!

از جمله به فرموده حضرت میرزا عبدالقادر بیدل:

« آدمی هم ؛ پیش از آن کادم شود؛ بوزینه بود! »

کمینه پاسخی را که حتی المقدور و مختصر تهیه دیده ام اینک خدمت ایشان و همزمان برای انتشار در انترنیت می فرستم. آرزومندم نظرات علمی تر و صایب تر فرهیختگان در مورد را نیز بشنویم و بخوانیم:

**********

واقعیت این است که بُعد چهارم هستی ی ماقبل حیات یعنی «زمان» حتی تا روزگار ظهور اینشتاین و بیرون آمدن تئوری های نسبیت ـ به ویژه نسبیت عام ـ در دنیای علم؛ اگر نگوئیم توهم؛ مسلماً پیچیده در توهم بود و هنوز هم بیشتر یک مفهوم فرضی دانسته می شود تا جزء لاینفک ماده و واقعیت مادی.

اینکه زمان جزء لاینفک هستی ی مادی ـ آنهم از نخستین مراحل تکاملی بدینسو ـ است؛ به طرق گوناگون اثبات شده است و اثبات می شود.

 

زمان؛ اثر حرکت ماده؛ در (مادون سرعت نور) است:

«زمان» در حقیت نام دیگر یا پیامد و اثر «حرکت» ذاتی ی ماده است که خود را در هیأت «تغییر و تحول و تکامل» دایمی پدیده ها و جریانات هستی نشان میدهد.

عجالتاً فقط یاد آوری می کنیم که حسب تئوری ی نسبیت خاص؛ زمان در حین حرکت ماده با سرعت نور و فوق آن؛ ویژه گی ی دیگری دارد و در واقع؛ آن مفهوم و کیفیت را که  در حرکات مادون سرعت نور داراست؛ حایز نیست.

 لذا منظور ما از «زمان» اثر و پیامد حرکت ماده؛ بسیار بسیار پائین تر از سرعت نور است.  برای درک چون و چرای این مفاهیم باید خیلی ها صبر داشت!

فقط همین «زمان» بُعد چهارم است و واقعاً هست!

  از آنجا که بیشترین و ذوجوانب ترین حرکت ها؛ مادهء بیجان را جاندار می سازد و به عبارت دیگر؛ حیات مجموعهء هماهنگ و هارمونیک میلیون ها نوع حرکت همزمان و «آن تایم» می باشد؛ بُعد زمان؛ در مورد موجود زنده برجسته گی و درخشش خارق العاده دارد.

 شاید همین خارق العاده گی و درخشش بیش از حد؛ موجب شده است که چشمان و حواس بشر نتواند آنرا احاطه نماید و لذا مغز بشر طور لازم نتواند ادراکش کند.

از این رو؛ توهم بشر اینست که از زمان؛ هرچه هست و هرچه اهمیت و اصالت دارد؛ «حال» است. گذشته؛ گذشته است و آینده هم ناپیداست!

باور به اینکه «گذشته؛ گذشته است» یکی از فرازه های دیگر استوپیفیکشن و استوپیدیای بشر می باشد. به منظور جلوگیری از درازای سخن و دشوار فهم نشدن عمومی ی بحث حاضر؛ عجالتاً این مورد را بسط نمی دهیم.

فقط شخص شخیص خود را به حیث یک واقعیت 4 بعدی در نظر می گیریم.

 آیا  گذشتهء ما «گذشته» است یعنی هیچ و فنا شده است؟

 اگر: بلی؛ پس بُعد چهارم ما فقط «حال» ماست.

آیا «حال» مگر چیزی به اندازهء نهایی ترین بخش میلیارد میلیاردمِ ثانیه یا چیزی بیشتر از «پلانک تایم» بوده می تواند؟ 

(10 به طاقت منهای 43 ام ثانیه که دانشمندان به  فرمول های ریاضی و فیزیک داده اند تا این  فرمول ها در تحلیل و تثبیت واقعیت ها و اتفاقات هستی پس از «بیگ بنگ» آمادهء کارکردن شوند. این عدد را به اعتبار کوانتا انرژی یا «ثابت پلانک» ـ کوچکترین موجه و مقدار انرژی که توسط ماکس پلانک کشف گردیده و در جمله 6 عدد ثابت کنترول کنندهء کائینات شمرده می شود ـ «پلانک تایم» نامیده اند.)

توهمِ «حال» را کنار بگذارید! ریاضی ی «حال» مگر جز این است؟!

«حال» نه تنها در مورد شخص شخیص منِ نوعی چنین اندک است بلکه در مقیاس کائینات هم چنین اندک است.

ـ تنها سخن بر سر این نیست که «گذشته»ی کائینات عدد بزرگی به اندازهء 7/13 میلیارد سال را داراست در صورتیکه «حال»ش عددی کوچکتر از«پلانک تایم» می باشد.

ـ تنها سخن  بر سر این نیست که  گذشتهء شخص شخیص من نوعی عدد کلانی چون 50 ـ 60 سال است و «حال»ام همان نهایی ترین جزء ثانیه یا «پلانگ تایم».

سخن بر سر این است که «حال» علی الرغم کوچکی ی عددی؛ بازهم اهمیت تعیین کننده دارد. در نبود همین عدد کوچکِ «حال»؛ کائینات «نیست» می شود تا چه رسد به «من» نوعی؟؟

اما با اینهم «حال» نه تمامت بُعد چهارم من است و نه تمامت بُعد چهارم کائینات.

 فرمول هستی ی من و کائینات در 4 بعد؛ چنین است و جز این نیست و نمی تواند باشد:

طول + عرض + ارتفاع + زمان (گذشته + حال) = منِ نوعی

هکذا :

طول + عرض + ارتفاع + زمان (گذشته + حال) = کائینات.

دقت کنید: اگر گذشته را حذف کنیم صرفاً «حال» را بُعد چهارم وجود خود پنداریم؛ در این صورت باید کتلهء ما یا آن ابعاد ما که مکانی را در فضا اشغال می کند و دارای وزن و حجم و «کثافت» معینی است؛ در همان آنِ «حال» به طور کامل و شامل و بی کم و کاست هستی یافته و هستی داشته باشد.

افراد و گله های گاو و گوسفند و فیل و اسپ و شتر و کرگدن و مار و ماهی و بوزینه و ... مسلماً از فهم چنین مفهومی عاجز و معذور اند  ولی بشر که  به ویژه مدعی ی عقل و تفکرـ آنهم در سطوح بالا ـ باشد؛ نه فقط ناگزیر از تأمل در اینجاست بلکه با این محک؛ خودش (بشر بودنش) را می آزماید.

 ناتوانی در درک و دریافت این مفهوم؛ ما را نیز در قطار «عاجز ها و معذور ها»ی فوق الذکر قرار می دهد.

تمام تاریخ حیات و حتی تاریخ نوع بشر را بگذارید؛ آیا منِ نوعی که دارای کتله ای به وزن 90 کیلوگرام هستم و در حدود 70 تریلیون سلول، به هم آمده و مرا ساخته اند؛ ممکن است چیزی مثلاً: آرش =  طول + عرض + ارتفاع + «حال» یعنی ریزترین جزء ممکن ثانیه: «پلانک تایم» باشم؟

آیا این کتله که با طول و عرض و ضخامت؛ حجمی را تشکیل میدهد؛ طئ همان 50 – 60 سال عُمر من فراهم نشده است؟ پس من در همین آنِ «حال» مجموعهء همان 50 ـ 60 سال نیستم؟

 چگونه می توان «حال» مرا از گذشته ام تفکیک کرد؟

روان و ابعاد معنوی ی من نوعی را که در حساب آوریم؛ مسئاله ده ها مرتبهء دیگر هم بروز تر و آشکارا تر میشود!

به مثال دیگر توجه کنیم:

بالفرض من «هیتلر» استم. درینصورت آیا معادله همین است:

  هیتلر = طول + عرض + ارتفاع + «حال» یعنی ریزترین جزء ممکن ثانیه: «پلانک تایم»؟

مثال دیگر:

بالفرض من «اینشتاین» استم. درینصورت آیا معادله چنین است:

اینشتاین = طول + عرض + ارتفاع + «حال» یعنی ریزترین جزء ممکن ثانیه: «پلانک تایم»؟

(در همه این مثال ها علامت و عملیه (+) یک اعتبار نمایشی دارد و بس؛ و اساساً این موارد با هم قابل جمع بسیط نیستند!)

آیا فرد بشری؛ در زمان «حال» که حتی به اندازهء ریزترین جزء ممکن ثانیه: «پلانک تایم» هم نیست؛ می تواند «هیتلر» یا «اینشتاین» و امثال آنان بشود؟

آیا صرف نظر از سایر عوامل؛ چنین شخصیت ها طئ یک عُمر بار نمی آیند؟

 

بُعد چهارم «حال» نیست «عُمر» است:

پس بُعد چهارم ما «حال» ما نیست؛«عُمر» ماست!

 بُعد چهارم نوع بشر «عُمر» بشر است که «تاریخ» هم خوانده می شود.

 چون در حالی که نوع بشر نبود؛ منِ نوعی نیز وجود داشته نمی توانستم؛ پس بُعد چهارم حقیقی و کاملتر من «عُمر بشریت» و «تاریخ بشریت» است.

چون در حالیکه حیات به طور کُل نبود؛ نوع بشر هم نمی توانست وجود داشته باشد؛ پس بُعد چهارم حقیقی و بازهم کاملتر من و نوعم «عُمر حیات» و «تاریخ حیات» است.

چون در حالیکه کرهء زمین و منظومهء شمسی نبود؛ حیات نمی توانست وجود داشته باشد؛ پس بُعد چهارمِ بازهم کاملتر من، نوع من و مجموع حیات؛ «عُمر زمین و منظومهء شمسی» یا «تاریخ» آن هاست!

این سلسله تا مجموع کائینات ادامه می یابد که «عُمر» آن به اندازهء 7/13 میلیارد سال تفحص شده و به شناخت در آمده است.

 در اینجا فقط ناگزیر استیم که توقف کنیم؛ چون بیشتر از آن نمیدانیم!

 لذا کاملترین بُعد چهارم من، نوع من، حیات، منظومهء شمسی، کهکشان راه شیری تا همهء کائینات عجالتاً زمانی است که 7/13 میلیارد سال درازا دارد.

در نتیجه بهتر است (و الزامی است!)؛ اساساً این مقوله اصلاح شود که «زمان: بُعد چهارم هستی و هر پدیدهء آن می باشد.» بدینگونه:

بُعد چهارم هستی و هر پدیدهء ـ عمدتاً غیر حیهء ـ آن «عُمر»ش یعنی زمان فشرده شده (ای از گذشته و حال) است!

لذا زمان چیزی نیست که (به مفهوم مطلق) بگذرد، نابود شود و «هیچ» گردد.

 زمان در وجود هستی و در وجود هر پدیدهء هستی فشرده شده می رود و ادامه دارد؛ تقریباً مشابه به کتابی که صفحاتی ازآن نوشته شده و ورق خورده است. «حال» در این کتاب؛ صرف و صرف همان یک صفحهء باز هم نیست؛ فقط همان کوچکترین جزء نقطه است که از مداد بر کاغذ می نشیند. دیگر همه چیز به گذشته تعلق دارد!

تازه در همین صفحه هم بدون احاطه و پیوند و مراجعه به «گذشته»؛ چیزی نوشته شده نمی تواند؛ و «آینده» طبعاً صفحاتی است سفید و ناگشوده!

این حقیقت در مورد کوه ها که چینه چینه اند؛ قشر زمین که لایه لایه است و هر چیز ریز و درشت دیگر در کائینات صادق می باشد و جویندهء حقیقت می تواند به علوم مربوط به هر کدام که دیگر در کمال و درخشنده گی ی کافی وجود دارند؛ مراجعه کند!

اینجا و اکنون این حقیقت فورمولیک را به «جامعهء بشری» تعمیم میدهیم.

شاید کمتر بتوان منکر شد که «جامعهء بشری» از ازل موجود نبوده و حتی قسمت های بزرگ عمر نوع بشر ـ چند میلیون سال – در تجمعات کوچگ و بزرگ «گله»ای گذشته است.

«گله»؛ چنان که در جانوران گوناگون به چشم سر می بینیم به انگیزهء نیاز ها، حوایج و کشش های غریزی به وجود می آید و تداوم می یابد و اصولاً فاقد قرار داد های آگاهانه و هوشمندانهء ذات البینی میباشد.

بدینگونه جوامع کنونی ی بشری منجمله «پایان تاریخ» فرانسیس فوکویاما، مارگریت تاچر و جهال مرکب امثال آنان؛ نیز نمیتواند مطلقاً از غرایز، اطلاعات، عادات، باور ها، نشت ها، تعصب ها، تحجر ها، خوی ها، ناهنجاری ها، بیماری ها...ی دوران «حیات گله ای» پاکیزه و تطهیر شده باشد.

نه تنها این چیز ها از دوران «گله ای» در خمیره، ساختار و روان «جامعه» و جوامع کنونی بشری منحیث بعد چهارم به ناگزیر وجود دارد بلکه از مراحل حیات مطلقاً «حیوانی» نیز در آن طاری و جاری و استمراری است.

به ویژه که جوامع بشری اعم از شرقی و غربی به شمول «پایان تاریخ!» تا همین اکنون موفق و حتی متوجه نشده است که بنا و ساختار و ساختمانی به نام «جامعه» از آسمان نازل نمیشود و با عناصر ساختمانی و آجر های غیبی تشکل نمی پذیرد.

آجر بنیانی و یگانهء این بنا «طفل و کودک» نام دارد و توسط سازنده ای به نام «زن» تولید میگردد و عمل می آید!؛ لذا به وضوح کور کردنی؛ مرز اینکه عامه و اکثریت تجمعات کنونی ی بشری «گله» اند یا «جامعه»؛ توسط خط برخورد آنها با «طفل و زن» مشخص میشود.

این خط با کمال تإسف؛ هنوز حتی در پیشرفته ترین و «دموکراتیک ترین» جوامع کنونی غالباً نشاندهندهء «گله ای و غریزی بودن» سیاهه های تجمعات بشری است؛ ولی در جوامع طالبانی - قبیله ای اعم از گونه های عربی و پاکستانی و افغانی و ایرانی و سومالیایی و چیچنیایی ... حتی بدتر شدن از حالت نورمال گله ای - حتی حتی بسیار بسیار بدتر شدن از حالت گله ای - را به نمایش میگذارد!

منجمله طالبان کرام! افغانی – پاکستانی (اولین و آخرین دوستان قلدوران ایالات متحده امریکا، المان، انگلیس و دیگر قبله های «پایان تاریخ!!!») در حدود باور نکردنی اسناد و مستندات و تصاویر و تمثال های آنرا از مقام قدرت حاکمه و اپوزیسیون برای علم و فکر و فلسفه و قانون و قضا ... در اوایل قرن 21 فراهم کرده اند!

اما سند متعالی ی «جامعهء جهانی» که از مقام اسامبلهء عمومی ملل متحد با عنوان پر طمطراق «اعلاميه جهاني حقوق کودک»(3) مصوب اجلاس بيستم آن (نوامبر  1959) اصدار یافته؛ قطعاً متقاعد کننده است که حد و مرز جوامع مدنی و مترقی و لیبرال بشری نیم قرن پیش کجا بوده است و اکنون کجاست.

درین سند در آخرین تحلیل جز مقداری «شه کوه؛ بد مکوه» آنهم با غوامض و ابهامات؛ هیچ چیز دارای ارزش و بهای عملی و ضمانت تطبیقی حتی در روی کاغذ وجود ندارد. حتی حتی تعریف روشن و رسا از خود کودک و عمل آورندهء بلا تعویض آن - مادر- درین مقالت عبرت انگیز موجود نیست!

(بنده -اگر نصیب بود- این سند را طور مشروح و مستدل و مستند بررسی نموده و طرح جایگزین آنرا ارائه خواهم داشت!)

با اینهمه و باوصف غلبهء نظامات و معاشره های گله ای و حتی بدتر بر اغلب ساحات و رده های عالم بشری؛ نام و عنوان بشر و آدم و انسان؛ وضع واقعی را تداعی نمیکند و حتی بزرگترین نوابغ در قرون متأخر نیز از «جامعه» و «جامعهء بشری» گفته اند و تقریباً همه چیز را به همین «جامعه» متعلق و منوط و مربوط دیده نهایتاً «انسانی تر شدن» جامعه را - چه با اصلاح و چه با انقلاب - خواستار گردیده و به سان آرمان های بزرگ و شور انگیز به تصویر کشیده اند!

 

چرا نام بشر چنان و خود بشر چنین است؟

بشر بخصوص در واژهء «انسان»؛ چرا اینهمه نام جلیل، غرورانگیز و پُرطنین و برعکس؛ چرا اینهمه ذات حقیر و زبون و ذلیل است؟؟

   هنوز که هنوز است؛ علم بشر برکه ایست بسیار کوچک که چون؛ سطلی و دُهلچه ای برداری؛ در ساعاتی محدود میتواند؛ از ظرفی به  ظرفی  بگذرد؛ ولی جهل بشر  بزرگتر و ژرفتر و گسترده تر از اقیانوس هاست که جا در جایی آنها حتی در مخیله نمی گنجد؛ جز آنکه خورشید عظیم الشان ـ این کرهء آتشین ماورا کبیرِ منظومهء شمسی که 8/98 فیصد جرم مجموعهء این منظومه را میسازد و صرفاً حرارت سطح آن از 8000  تا 10000 درجهء فارنهایت؛ تخمین شده است؛ فرود آید و کاری بکند!؟

در جهالت؛ کافهء حیوانات روی زمین بر بشر شرف دارند؛ زیرا نعمت نیروی شناخت ـ از جمله اکتساب و تولید علم و دانش ـ تا کنون فقط به بشر اعطا شده است. پس بر حیوان که از این عطیه برخور دار نیست؛ نمیتوان جاهل خطاب یا انتساب کرد. 

هیچ درنده ای در طبیعت اینهمه دشمن و درندهء همنوع خود نیست که بشر است.

بشر در مقام قدرت؛ غالباً وحشی تر از تمام درندگان عالم میشود و بدبختانه که باز هم هدف و اشتهای درندگیش: خودِ بشر است. ولی در مقام بی قدرتی و ناتوانی؛ به همان پیمانه زبونتر و فرومایه تر از هر حیوان ذلیلی می گردد که مایل و قادر به کُرنش و تملـق و دیگرپرستی است؛ درین حال چاپلوسی و برده منشی و چاکر مآبی و عبودیت گرایی  بشر اساساً بینظیر و بی پهناست و حتی با خوی و  خیم حیوانات هم مقایسه پذیر نیست؛ زیرا که حیوانی هم اگر بی غرور گردد؛ در قبال همنوعش نیست؛ در قبال نوع دیگر است!

  ولی برده گی و بنده گی و تملق و فرومایه گی و بی غیرتی و بی مناعتی ی بشر در قبال همنوع خودش ـ بشرـ است.

بروید؛ هر کدام شما که مایـلید؛ «شیخِ» مولانا شوید. چراغ ها را که اکنون بسیار پِرنور تر از زمان مولانا هستند؛ در دست گیرید؛ وسایل دیدِ شب و دیدِ درونِ آب و مِه شکن ها و ذره بین ها و دور دست بین ها و درون بین ها را مجموعاً به کار اندازید، همه جا ها و همه اطراف و اکناف را بگردید؛ پیدا کنید بشری را که شائیستهء نام غرور انگیز و پُر طنطنه و جلیل انسان باشد.

 

شوخی نیست؛ چلینج است!

 کاخ های پُر دبدهء شاهان و سلاطین و خوانین تا «خادم الحرمین الشرفین» و رأس کلیسا حضرت پاپ، هوتل های مجلل و مفشن پنج ستاره و هفت ستاره، شهرهای آسمانخراش که  نور و جوش و خروش شان اغما آور است؛ سرزمین های مقدس و کلیه اماکن متبرکهء یهودی و عیسوی و اسلامی و بودایی و... را دقیقاً زیر و رو کنید.

 به فاحشه خانه ها نروید، در ارگانهای عدالت و قضا و قانون، در مارکیت ها و دکانها و مغازه ها و پول شویی ها و اسعار فروشی ها و قمار خانه ها سرگردان نشوید، با مافیاها سر و کار نیابید، دنبال تروریست ها زحمت نکشید، بر دزدان و رهزنانی که در ردا و لباسِ بدل و مقدس پنهان نیستند؛ نگاه نکنید.

 برای عیان نه تحقیقی در کار است و نه بیانی.

 فقط مقدسترین ها و محترمترین ها را ترصد کنید. بهترین واعظ را از منبر در حَرَم و خلوت ببرید، بهترین حاجی را در روابط گونه گونه با خلق الله به آزمایش گیرید، بهترین مولوی(وارث پیغمبر!) را علی الرغم روایتش که «به گفتار ملا ببین نه به عملش» فقط درعمل، در حریم، در روابط خصوصی اش با عالم و آدم و خدا و کتاب به سنجش گیرید، بهترین سیاستگر را به مقامی بنشانید و رها کنید، بهترین روشنفکر را هدیه و ثروتی ببخشید و ته رنگ هایش را تماشا بدارید.

  بهترین مرد زاهد را زن و شراب و کباب و رخت خوابی زیبا و راحت در دسترس نهید و بهترین زن عابد و قدیسه را حُله و طلا و جواهری اهدا کنید و بعد شگفتن استعداد ها را دنبال فرمائید!

و باری هم بر خود؛ آری! بر درون و بیرون شخص خود، بر گذشتهء دور و نزدیک خود، بر دفتر اعمال و نیات و قصد ها و سوء قصد های خود عمیق و دقیق شوید و آنگاه بیائید که با هم بشر را تعریف کنیم!

 واقعیت چنان است که شما هم ازین تفحص و تحقیق چیزی خواهید یافت ولی استثناست! در تاریخ هم چیز هایی  بوده ولی استثنا بوده.

پس؛ همین استثنا ها؛ نامِ (انسان) را اینهمه غرور انگیز و جلیل و مکرم کرده است.

لهذا علی الرغم قاعدهء منطق؛ در همین مورد؛ اصل با استثنا ست؛ قاعده؛ یعنی نا انسانی ی بشر؛ فرع است.  بنا بر این تعریف ما بر استثنا مبتنی میشود.

هکذا؛ انسان؛ نام موجودِ چندان حی و حا ضر نیست ـ نام آرمان است. برای انسان شدنِ بشر باید رزمید و این مبارزه؛ دشوار ترین است ولی نا ممکن نیست. هرقدرعذابش بیشتر؛ لذت وغرورش بیشتر است.

در همین حال؛ انسان نام فرد نیست و به گونهء تعجب آور؛ نام جمع هم نیست. اکثراً جمع ها با انگیزه ها، نیازها و اهداف غریزی یعنی حیوانی گرد آمده؛ چند صباحی می پایند و تجزیه میشوند.

انسان؛ نام تجزیه پذیر نیست. انسان؛ نامِ اعطاشدنی و خرید و فروش شدنی هم نیست. راکفلر ها قادر اند؛ افراد را؛ هم بخرند و جمع هارا هم؛ ولی انسانیت را خریده نمیتوانند.

پس؛ انسان: نام معنوی نوع بشر است نه نام بیولوژیک آن.

انسان بودن قبل از همه مستلزم شناختِ نوع، عاطفه بر نوع و افتخار بر نوع است!!! نوع بشر قلهء تکامل هستی و حیات است؛ شائیسته گی و ارزش های پایان ناپذیری دارد که حیوانیت و غرایز و بقایای «گله ای» تا کنون مانع از تلالو و تبارز آنها به مقیاس های عمومی و توده ای گردیده است و میگردد. چنین است مفهوم نوعیت انسانی در برابر شخصیت که تا حدود زیادی؛ آنهم آرمان است.

حرکت به سوی انسان آرمانی؛ عمدتاً و نه کاملاً؛ از طریق شخصیت های آرمانی امکان پذیر است و این شخصیت ها بلا استثنا همه از اطفال و کودکان است که درست میشوند و در تعیین کننده ترین سالیان مانند موم در دست مادران خویش میباشند.

نوابغ بزرگ بشری که در گذشته ها ناگزیر حسب تصادف به درخشش می آمدند؛ چون زردشت، سقراط، افلاطون، ارسطو، ابن سینا، ولتر، روسو، کانت، هیگل، مانی،  مزدک، کانفسیوس، بودا، نانک، مولانای بلخی، خیام، حافظ، سعدی، اسپنسر، نیچه، مارکس و صد ها خورشید وارهء دیگر که حقیقتاً بخش مهمی از طنین پر غرور نام انسان مرهون این قله های فکر و فرهنگ و فضیلت بشری است؛ هر کدام به سهم خود و در حدود امکانات و محدودیت های زمانی و مکانی خویش مجاهدت ورزیدند تا هرچه بهتر و بیشتر نوع انسان را معنا بخشند و باطناً از دنیای وحوش منتزع و برکنار سازند، آنرا از سقوط در گودال های سیاهی و وحشت و دهشت افزونتر نجات دهند و راه های درست تر انسان بودن و انسان زیستن و انسان مُردن را در قبال بنی نوع خود بگشایند.

 از جمله زردشت نابغه و پیامبر سه هزار سال پیش بلخ باستان شعار و فورمول جاودانهء ((پندار نیک ـ گفتار نیک ـ کردار نیک)) را ارمغان کرد و بشریت را به سوی روش و منش اهورامزدایی فراخواند و نیاز بر هوشیاری در برابر اهریمن و نبرد دایمی برضد شر و دروغ را خاطر نشان ساخت. 

سقراط بزرگ در دو هزار و پنجصد سال قبل در یونان فکر و تدبیر و زنده گی خود را بر سر دغدغهء انسان و انسانیت وقف کرد، نه تنها بی منطق و پست و ابله و جاهل و ظالم و مظلوم  بودن را شائیستهء شأن و نام انسان نیافت؛ بلکه مرگ مردانه و نوشیدن جام زهر «شوکران» را بر زیستن در پناه لطف و عنایت چنین موجوداتی ترجیح داد و بدینگونه درس کبیری به بشر آموخت که وقتی ممکن نیست؛ مانند انسان مطلوب زندگی کرد و یا در حالیکه ایجابات  دیگری پیش آید؛ باید مانند بزرگترین و شجاعترین و با معنویت ترین انسان؛ مرگی را که به معنای زنده گی جاوید است، پذیرا گردید.

به زبان دیگر پیام سقراط این بود که وقتی انسان بودن مطرح است؛ زنده گی ی فردی چیزی قابل معاوضه با آن نیست!

افلاطون شاگرد پرنبوغ سقراط که تعالیم او را برای بشریت ماندگار ساخت؛ خود در استقامت هایی ادامهء استاد و امتداد خودش را پی گرفت. کتاب بزرگ «جمهوریت» را نوشت و طرح «مدینهء فاضله» را برای بشریت پیش کشید و نجات بشر از سقوط و ابتلا به رذایل را در تعلیم و تربیت استعداد ها و شخصیت های زبده و جهانبین و صاحب علوم و معارف و اخلاقیات عالی و بالا کشیدن شان در رهبری و ادارهء جامعه به سطح «مدینهء فاضله» دانست که مسلماً آرمان بارز و نیک و انگیزنده است. تکمیل و تعمیل و تحقق آن درعمل مسلماً کار بعدی ها بوده و میباشد.

ارسطو شاگرد نابغهء افلاطون سترگ؛ پهنه های گسترده تر تفکر و خرد را درنوردید. او مشخصتر و مستقیم تر به مسألهء انسان بودن یا نبودن در تماس آمد و با  گسترده گی بیشتر بر قضایا پرداخت تا جائیکه راهگشای ی خیلی از علوم و اکتشافات جدید در جهان گردید.

 این بزرگمرد رومی ـ یونانی 2400 سال پیش نوشت: «بشر تربیت یافته از تمام حیوانات بهتر است ولی بشر بی تربیت بد ترین حیوانات است. زیرا نادرستی و جنایتی که با سلاح توأم باشد خطرناکتر است و چون بشر از هنگام تولد با سلاح هوش مجهز است؛ صفات زشت و ناپسند در او ممکن است به بد ترین نتایج منتهی گردد. به همین جهت بشر عاری از فضیلت و تقوا وحشی ترین و ناپاکترین حیوانات است که آمیزه ای از شهوت پرستی و بی عفتی است.»

 او در تعالیم خود افزود که فقط مراقبت اجتماع میتواند در بشر تولید فضیلت و تقوا کند. بشر از راه گفتار(؟) اجتماعی شده و از راه اجتماع به علم و دانش رسیده و از راه علم و دانش به نظم راه یافته و از نظم و انضباط به  تمدن نایل گشته است.

 تأکید ارسطو بر اجتماعی بودن و متابعت بشر از اجتماع و قوانین و فضایل آن درین جملهء قصار به اوج  میرسد: «آنکه تنها زنده گی میکند یا حیوان است یا خدا

متفکران و اندیشمندان دیگر نیز تعقل و تدبر این بزرگان را برابر با امکانات و ایجابات زمان خویش تداوم بخشیده؛ جمعی بدان منهمک شدند که از طریق «مرد برتر»، خانواده عالی، تعلیم و تربیت و اِعمال تاثیر معنوی و روحانی به اعتلای هویت انسانی و خیر و سعادت بشر و اِزالهء ظلم و اجحاف بشرعلیه بشر نایل گردند و عده ای تلاش ورزیدند تا اجتماع را به مثابهء یک هستی ی انتزاعی فراتر از جمع افراد مد نظر گرفته؛ قوانین و ضوابطی در آن کشف نمایند و از طریق اِعمال سلطه بر این قوانین و ضابطه ها؛ اجتماع و منجمله حکومت و سیاست و قانون و قضا را از بنیاد های اولیه و اساسی مورد اصلاح و بهبود قرار دهند.

اولی ها؛ به فرد اصالت قایل شدند و دومی ها به جمع؛ و هر کدام زوایایی از رموز و غوامض نوع بشر را مورد اکتشاف قرار دادند ولی بنا بر تأکیدات یک جانبه بر نظریات و فلسفه های خویش؛ دشواری هایی را نیز(ناخواسته) در سیر تکوین و تکامل معارف عمومی ی انسانی موجب شدند.

قرون 17 تا 19 میلادی دوران رشد بی سابقهء علوم در استقامت های مختلف و در عین حال؛ دوران انقلابات سیاسی و صنعتی در اروپا بود و تفکر و معرفت عمومی و فلسفی ی بشر را وارد مرحلهء کیفی ی نوین ساخت.  نوابغی مانند کانت، هیگل، فویر باخ، مارکس و انگلز در کلیت هستی و انسان؛ در سطح فرد و جمع و در سطح ایده و ماده کشفیات بزرگی به عمل آورده و جهانبینی های کیفیتاً جدید و غنی ای به وجود آوردند. 

بعضی از این جهانبینی ها ـ منجمله آنچه به نام «مارکسیزم» موسوم شده است، تاریخ بشر را در قرن بیستم دچار تحولات انقلابی شگرفی نمود.

 ولی تجارب درعمل نشان داد که هیچ فلسفه و جهانبینی تدوین شده در یک زمان معین نمیتواند برای همه زمانه ها ـ مخصوصاً زمانه های کیفیتاً نوین و دگرگون شده ـ صد فیصد کار بُرد داشته باشد. مورد سوء استفاده و سوء کاربرد قرار گرفتن آنها معضل قابل اندیشه و پر مخافت دیگری است!

 حسب معمول؛ در درازای زمان، دو راه بیشتر در قبال جهانبینی ها و دانش های عام بشری وجود ندارد: یا مرتباً به غنا و عندالموقع ـ مخصوصاً با قرار گرفتن در پروسهء عمل ـ به تصحیح و آپدیت استنتاجات، احکام و نتیجه گیری های خود می پردازند و یا به دُگم های خشک و بی روح و مضر و سر انجام مصیبت بار مبدل میگردند.

سرنوشت تمام آنچه از«آسمان نازل شده» و یا در زمین شکل گرفته همین بوده و همین می باشد. چرا که جهان و تاریخ و بشر و دیگر اجزا و آحاد هستی توقف نمیکنند، جاودانه در تغییر و تبدیل، تطور و تکامل، تعالی یا تسافل و هست شدن و نیست شدن اند.

ایده و تفکر و فلسفه و مذهب وعقیده و قدرت و ثروت و مال و مقام و جسم و روح همه و همه در تغییر و تکامل و تعویض و تجدید میباشند؛ لهذا آنچه که تا امروز؛ پیشگامان بشریت اندیشیده اند و به عمل در آورده اند؛ نه تنها کافی و کامل نیست و به طلوع ((انسانیت آرمانی)) منجر نگردیده بلکه از جهتی بشریت در سراشیب منجلاب سقوط و تباهی قرار گرفته و سلاح های که بشر با آن وحشت به راه میاندازد و ددمنش تر میشود، اینک چندین میلیون مرتبه نسبت به عصر ارسطو افزونتر و سهل الحصول تر شده است.

 

جوامع را باید انسانی کرد!...

گرچه کُشتن یک فرد بشر – در نیمه اجتماع و نیمه گلهء کنونی بشر قانوناً ـ جرم است و ظاهراً تعقیب و محاکمه و مجازات حداقل در وجود قوانین و قضاء ها را در قبال دارد؛ ولی کشتن (و مستاًصل کردن و برده ساختن) میلیونها انسان، جوامع و کشور ها که با بانگ دهل و نقاره و طبل و شیپور و غریو تبلیغات و بهانه ها انجام می گیرد؛ «مشروع» تر و عادی تر از گذشته ها شده است.

بدین لحاظ جدا ًو جداً و جداً ضروری است که مجموع خرد و فکر و اندیشه و تدبیر و فراست نوابغ گذشته با تقطیر در ظروف زمانی و مکانی مربوط باری فراهم آید، با دستاورد ها و کشفیات عظیم علوم و ساینس جدید و ماحصل تجارب اجتماعی ـ تاریخی ی بشریت کنونی ضرب تعاملی گردد و با دید نوین سرشار از نبوغ شایستهء دنیای امروز تألیف و تدوین و به مادهء تفکر و برنامهء عمل شخصیت ها، جنبش ها، دولت ها و نظام های تعلیمی، تربیتی و اطلاعاتی جوامع شرق و غرب مبدل ساخته شود.  

باید این مژده گانی را هم بدهیم که بشر در ذات خود نا انسان آفریده نشده و نا انسان به دنیا نمی آید.

عصارهء تحقیقات و نبوغ و فرهنگ پیشروان بشری میرساند که: این؛ جوامع فاسد شده و گندیده و فروتر از «گله» گشته است که بشر را فاسد و فاجر و فاسق و ظالم و مظلوم و شقی و سفیه و حیوان و بدتر از حیوان میسازد و در زیستن به حالت پست تر از حیات «گله ای» محکوم میگرداند.

لذا رسالت و وظیفه این است که؛ نه تنها «گله بودن» را بائیستی با دقت و وسواس و کاربرد تمامی دانش ها و هنرها...عقب زد و عقب گذاشت بلکه جوامع (پذیرفته شدهء عملاً موجود) را بایستی انسانی کرد!...

آری ؛ انسانی و فقط همین !!!

و این کارستان و حماسه اساساً بائیست از همان مرز میان «گله بشری» و «جامعهء بشری» یعنی از آگاهانه ترین؛ دور اندیشانه ترین و دقیقترین توجه و اهتمام سراسر جهانی و تمام بشری نسبت به کودک و مادر؛ بیاغازد؛ نه یک لمحه و یک سانت اینسوتر!!

میدانیم که به لحاظ بشر بودن و انسان بودن بخصوص با نظر داشت دست آورد های علوم زیستی و ژنتیک و در مجموع ساینس و تکنولوژی؛ این امر کبیر نیازمند مراقبت ها و رسیده گی های الزامی، مسئولانه و اخلاقی ی دوران های پیش از تولد و پیش جنینی نیز میگردد!

 و تمام اینها؛ بدین معناست که تقسیمات گذشته و حال و آینده؛ به اصل طبیعی زمان به مثابه بعد چهارم هستی و هرپدیده آن منجمله جانوران و انسانها کدام ربط الزامی ندارد و فقط علایم قرار دادی میان انسانها میباشد. در طبیعت و ذات پدیده های بیجان و جاندار؛ ممکن نیست زمان را به گذشته و حال و آینده؛ تجزیه کرد!

و در میان تمامی این پدیده ها؛ آنهم به حکم و نیروی زمان؛ انسان پدیده اجتماعی ـ تاریخی است؛ و این ویژه گی از آن «موجود ناطق با فرهنگ» درست میکند که به اعتباری «فراطبیعی» است؛ اجتماعیت و تاریخیت انسان به وسیله زبان و فرهنگ از نسلی به نسلی تداوم و تکامل می یابد.

بدینگونه پدران و مادران و اجداد ما انسانها نه تنها به طریق ژن هایشان که در سایر جانوران نیز مشترک است بلکه با فرهنگ و خاطرات و معنویات و باور ها...یشان که منحصر به فرد است؛ در ما و در نسل های پسین ما مداومت دارند.

البته دست کم تا حد معلوم؛ زمان سیر روی به پیش دارد، از گذشته به جانب آینده در گذار است. مگر گذشته گرایی و سلف گرایی مرضی و ارتجاعات اکستریمیستی به هیچ قانونمندی زمان مرتبط نیست. و اساساً این بیماری و جهل و استوپیدیای بشری را نمیتوان و نباید به عام ترین و بنیادی ترین اصل های طبیعت پیوند زد!

 

 


بالا
 
بازگشت