فضل الله زرکوب

 

"زبان یار من ترکی و من ترکی نمی‌دانم"

مصراع بالا را در غزلی از امیرخُسرو دهلوی به صورت خامتری می‌خوانیم و چُنان می‌نماید که در نسخه‌های بعدی؛ یا خود امیرخُسرو آن را اصلاح کرده و یا کاتبان و نسخه‌برداران؛ تغییر داده‌اند.

به هر روی؛ این نشان می‌دهد که بسیاری از شاعرانِ ما مانند فردوسی، سنایی، نظامی، خاقانی، عطار، مولوی، سعدی، جامی، صائب، بیدل و امثال آنان آنچه را می‌سرودند؛ به بازبینی؛ اهمیت جندانی نمی‌دادند که یکی از دلایل اختلاف کمتر؛ در نسخه‌های مختلف آثار آنان نیز می‌تواند هم این باشد و هم حجم آثار آنان.

به همین دلیل است که اطناب و تکرارِ جمله‌ها و عبارتها را در آثار هر یک از این شاعرانی که نام بردیم به فراوانی می‌بینیم؛ ولی حافظ از تمام اینان مستثنی است و اختلافات فراوان و گوناگونی که در نسخه‌بدلهای دیوان او دیده می‌شود؛ بیشتر  بر می‌گردد به همین دو دلیلی که یاد گردید.

حافظ هم کم گفته و هم اشعار خود بویژه غزلهایش را چندین بار بازبینی کرده و در هر مورد تغییراتی نیز در آنها آورده و حتا در اواخر عمرش پس از تدوین سرودههای خود؛ تنها همان نسخۀ نهایی را نگه داشته و بقیه را از بین برده است.

البته علت اصلی اختلاف نسخه‌های خطی موجود دیوان او این است که حافظ؛ در دوران زندگیش نیز شهرت فراوانی داشته و اشعار؛ بویژه غزلهایش در سرتاسر قلمرو عظیم زبان پارسی آن زمان؛ دست به دست می‌شده و از دستِ حافظ؛ خارج شده بوده تا بتواند این تغییرات را در مورد آنها نیز إِعمال کند.

شاید برخی از شاعران ما بگویند که شعر؛ آن است که احساس؛ به گونۀ خودجوش؛ فوران کند و شاعر؛ آن را وارد دستگاه واژگانیِ ویژۀ خود بسازد نه این که در گوشه‌ای بنشیند و بر مغزش فشار بیاورد و بلافد و ببافد.

من با بخشی از این سخن‌شان موافقم نه با همۀ آن؛ یعنی حس و فوران احساس؛ از شرایط اصلی یک شعر است که اگر جز این باشد محصولِ زحمات شاعر؛ مولودی تصنعی و بدلی و تفاوت آن با یک شعر خوب بر اساس تعاریف پذیرفته‌شده؛ از نوع تفاوت یک گردنبند مرواریدِ بیش‌بها با گردنبندی از فلزات کم‌بها خواهد بود با شکل و آب و رنگ مروارید.

پس؛ به اعتقاد من شعر خوب؛ آن است که شاعر؛ (البته شاعر) احساسها، کشفها، وحیها یا الهامهای شاعرانه‌ای را که در یافته؛ وارد کارگاه عظیم زبان هنری و موسیقاییش کند و خوب؛ ورز دهد و پس از نگارگریهای شاعرانه؛ آن را به گونه‌ای سخته، پخته، زیبا و پرمفهوم؛ چه در شکل و چه در محتوا به نمایشگاه عظیم و متنوع فرهنگ؛ پیشکش کند و ماندگاری و عدم آن را بر دوش داورستان تاریخ بگذارد.

صحبت بر سر یک مصراع غزلی از امیرخسرو دهلوی بود و اینک تمام آن غزل را با هم می‌خوانیم. هرچند به اعتقاد من؛ آن ظرافتهایی را که عرض کردم به گونۀ تمام و کمال ندارد ولی می‌تواند در ردیف غزلهای خوب قرار گیرد:

وصیت می کنم؛ گر بشنود ابروکمان من

پس از مردن نشان تیر سازد استخوان من

زبان اوست ترکی‌گوی و من ترکی نمی دانم

چه خوش بودی اگر بودی زبانش در دهان من

به شَکَّر نسبت لعل لب جانپرورش کردم

برون کن از پس سر! گر غلط کردم؛ زبان من

اگر با ما سخن گویی ز روی مرحمت می‌گو

منم فرهاد سرگردان، تویی شیرین‌زبان من

چُنان از عشق؛ می‌سوزد تنم در زیر پیراهن

که از بیرونِ پیراهن نماید استخوان من

مُرادِ خسرو بیدل بر آر و یک زمان بنشین

که رحمی بر دلت آید ز فریاد و فغان من

 

و اما اگر غزل زیر را با غزل بالا مقایسه کنیم؛ آنچه را در مورد خام و پخته ارائهکردن یک احساس شاعرانه مطرح کردم؛ بیشتر قابل درک خواهد بود:

ابر می‌بارد و من می‌شوم از یار؛ جدا

چون کُنم دل به چنین روز ز دلدار؛ جدا

ابر و باران و من و یار؛ ستاده به وداع

من جدا گریه کنان، ابر جدا، یار؛ جدا

سبزه نوخیز و هوا خرم و بستان سرسبز

بلبل روی‌سیه مانده ز گلزار؛ جدا

ای مرا در ته هر موی؛ به زلفت بندی

چه کنی بند ز بندم همه یکبار؛ جدا

دیده از بهر تو خونبار شد ای مردم چشم!

مردمی کن! مشو از دیدۀ خونبار؛ جدا

نعمت دیده نخواهم که بماند پس از این

مانده چون دیده ازان نعمتِ دیدار؛ جدا

دیده صد رخنه شد از بهر تو؛ خاکی ز رهت

زود برگیر و بکن رخنۀ دیوار؛ جدا

می دهم جان! مرو از من! وگرت باور نیست

پیش ازان خواهی؛ بَستان و نگهدار؛ جدا

حسن تو دیر نپاید چو ز خسرو رفتی

گل بسی دیر نماند چو شد از خار جدا

 

 


بالا
 
بازگشت