فضل الله زرکوب
سربههوا
امشب فتاده یاد توأَم در سر؛ ای پری!
هی؛ میکشم به بام خیالت پر؛ ای پری
دل؛ این کبوتر حرمت بعد کوچ تو
افکنده آشیانه به خاکستر ای پری
با آنکه پایمال توأم لیک سر؛ کشم
از بهر پایمالی غم؛ ساغر ای پری
دامنکشیده رفتن تو؛ بیحساب نیست
تا هست بیحساب؛ تو را چاکر ای پری
دامنکشیده، سربههوارفتنت؛ به جا
گهگاه هم به خاک رهت بنگر ای پری
فرصت مده ز دست؛ که پیدا نمیشود
در هیچ آب و خاک؛ چو من چاکر ای پری
زلفت کمان رُستم و نخچیر؛ این دلم
من حاضرم؛ بهانه مکن دیگر ای پری
تیر از کمان بر آور و بفکن که صید تو است
در حسرت شکار تو در خون؛ تر ای پری
مرغی که جز به بام تو پرواز میکند
در چنگ لاشخوار شود پرپر ای پری
سحرگاهان یکشنبه اول بهمنماه (برج دلو) 1396
+++++++++++++++++
غزلی برای چشمانت پس از مدتی سکوت
سراب
به چشمهای تو وقتی که خواب میجوشد
چُنان بود که دو ساغر شراب میجوشد
نه زان شراب که خیزد ز لعل سرخ هرات
که جفت تنگ عسل در گلاب میجوشد
دمی که شانه زند دست باد؛موی تو را
ز گردنم عوض رگ؛ تناب میجوشد
چه طالعی است که لبهای تشنۀ خود را
به هر لبی که گذارم سراب میجوشد؟
مرا به حال خود من رها مکن کز درد
درون سینۀ من التهاب میجوشد
از این خرابِ خود امشب نظر دریغ مدار
که بر حریف؛ دلم بیحساب میجوشد
مرا مخواه که بیسُر شوم که هر تارم
اگر گسیخت از آن صد رباب میجوشد
چه نشه بود به چشم شرابیت کامشب
ز مغرب سخنم آفتاب میجوشد
یکشنبه 24 دیماه(برج جدی) نود و شش
کوپنهاگن
´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´
به سلامتی و همراهی با شاعر قدرتمند و ارجمندِ سرد و گرمچشیدۀ روزگار ما حضرت جواهری که گفت:
"زندگی جدول سرگرمیهاست
واژۀ حل معما پول است
در لغتنامۀ ملیونرها
اول و آخر دنیا پول است"
ما هم از او الهام گرفتیم و گفتیم:
یار ما گفت که حق با پول است
"واژۀ حل معما پول است"
زین پس ای دوست! جواهر مفروش
سکۀ رایج؛ تنها پول است
بستن دل به رفاقت؛ خِنگی است
سرور و سید و مولا پول است
عصر ما عصر رسالتها نیست
نوح؛ پول است، مسیحا پول است
رُک بگویم که به بسیاری ما
خالقِ قادرِ یکتا پول است
رخت بر بسته صداقت ز زمین
حاکمِ خشکی و دریا پول است
دوستی، مهر، محبت؛ مفلوک
آن که برحال و توانا پول است
عُرضه پول است، شهامت پول است
عَرضه پول است، تقاضا پول است
دور از روی رفیقان گلم
که نه در دایرۀ ما پول است
آزمودیم رفاقتها را
بهترین دوست به دنیا پول است
محک تجربۀ این بازار
چه طلا و چه مطلا پول است
مشتِ یاران دو رنگ و دله را
آنچه بیپرده کند وا؛ پول است
های مجنون ز چه سرگردانی!
محرم خلوت لیلا پول است
باز؛ بر میگردیم بر جای نخست:
"واژۀ حل معما پول است"
شنبه شانزدهم دیماه (برج جدی) نود وشش
´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´
تو را برای تو تنها
دل من آنچه پس از وِردِ ربنا! میخواست
فقط تو را و دگر هیچ؛ از خدا میخواست
تو را همیشه به دور از گزندِ حادثهها
ز بند محنت و رنج و بلا؛ رها میخواست
اگر گهی به خودش میرسید آسیبی
از این که نذر تو بود از خدا شِفا میخواست
تو را برای تو تنها؛ نه این که بهر خودش
به فصل پیری و افتادگی عصا میخواست
مرو! چه سود که یک روز؛ ناله سر بدهی
به گوشهای تک و تنها که: او مرا میخواست
به جای آن همه از خودگذشتگی؛ نه زیاد
کمی به کنج دلم بهر خویش؛ جا میخواست
تو خود بگو! مگر این بود مزد و پاداشِ
کسی که از همه عالم فقط تو را میخواست؟
کسی که در تو ز روز نخست؛ عیب نجُست
ز ابتدای تو را تا به انتها میخواست
غمی ز باختنم نیست؛ دردِ لبخندی است
به چهرهای که نشانِ مرا خطا میخواست
مکن چُنان که بگویند بعد من: این مرد
چه ساده بود که سیمرغ و کیمیا میخواست
یکشنبه سوم دیماه (برج جدی) نود و شش
زرکوب کوپنهاگن
عبور
چرا نشست به سوگ سیاه؛ سور شما؟
چرا تپید به خون؛ سینۀ جسور شما؟
به سان کورۀ خورشیدِ تیر؛ سوخت دلم
به حال شیونِ داغِ دل صبور شما
عقابکان یتیم چکادهای شکوه!
چرا تَهی شده از قلهها حضور شما؟
نبود خاک سیه درخور سپیدیتان
نبود سنگ ستم لایق بلور شما
ایا صنوبرکانی که هیچ توفانی
نبرد راه؛ به سرمنزل غرور شما!
چگونه کوچ شما را دلم پذیره شود
چگونه قصه سرایم به جمع دور شما؟
مگر نداشت یکی دست از این نظارهگران
که میگذاشت نشانی به روی گور شما؟
کسی نبود که میگفت هفتخوان برگی است
میان دفتر استورۀ قطور شما؟
زمامتان به کف کیست رخشهای نجیب؟
که بر نخاست غباری هم از عبور شما!
بیست و چهارم آذرماه(برج قوس) نود و شش
کوپنهاگن