شهلا لطيفی
اعتماد جاودانه
من، زن
ادامه سرخ ترین شعرهای زمانم
من، زن
از سرزمین مرواریدهای نهان بار آمده ام
و در کوچه های سرد
فریاد کشان
همچون درفشی به اهتزاز در می آیم
من، زن
اعتماد جاودانه
جنگلی پر از درختان میوه ام
من، زن
شب را روشن می کنم
از دریچه ای صبح تا دروازه ای شام
با عشق سر میزنم
و وقتی خورشید رخشان بر من می تابد
بی تردید به خود می بالم
من، زن
از جدار عشق می گذرم
تا معنی زندگی را دانه دانه فرا گیرم
و در گستره ای بی کرانه هستی
به رغم همه روزگاران ناپسند
زندگی را دوست دارم
December 8th, 2017
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
نور سیمین مهتاب
ای عزیز
از من آگاهی
در لحظه های سرد به تو می اندیشم
آنگاه که تنم در نور سیمین مهتاب هموار شده است
به تو می اندیشم
ای عزیز
از من آگاهی
من نخستین جرعه ای از جام اخلاص تو نوشیدم
و هر گاهی
بالهای عشق تو مرا در بر گرفت
خود را به تو سپردم
من آنروز که ترا شناختم
عشق در من تحقق یافت
شکوفه عشق به میوه تبدیل شد
ای عزیز
از من آگاهی
اندام مرا شاعران بسیار لمس کرده اند
لبهایم، این باغ پرانگور
ایمان را به ارمغان آورده است
ولی
آغوش من
این طعم گلهای وحشی
و گرداگردی تنم
ثمره ای باغ های چهاردهی
حریم امنی برای توست
ای عزیز
از من آگاهی
بداهه های شاد و بی هنگام در ذهن من
چون کشف عشق و ایثار است
و امشب
من به یاد تو
در حدیث ملکوت خواندم
که روزی سکوت آرام ی را به تو خواهم داد
سکوتی که نرم است و آتشین
November 16th, 2017
~~~~~~~~~~~~~~~~~
شوق پرواز
بی تو
بوسه های صبحگاهی ام
از پنجره رها می شوند
و من با ماه آتشی بر پا می کنم
بی تو
شفق رنگ می بازد
و نبرد شادی و غم آغاز می شود
بی تو
سبکسرانه
با بویی از دیروز
آرام آرام به “موزارت” گوش میدهم
و گره ای در درونم
چون پرنده ای در قفس
شوق پرواز ندارد
بی تو
قلبم یخ می بندد
خورشید زیر ابرها رنگ می بازد
و شمع طاقتم رو به زوال می رود
بی تو
در آسمان تهی، زمستان پدیدار می شود
در گوش من صدای کلاغهای سیاه
گره ای از یاس می بندد
بی تو
از ژرفای سرشار شعرم
منظومه های درد پدیدار می شوند
و گردنبند یادهای تو بر درخت سینه ام تنها می
آویزد
بی تو
رقص شاهپرکها را به باد تقدیم می کنم
و خود
عاجزانه
به لکنت می افتم
ولی روزی که تن کوچک من در دستان تو آرمیده است
همه ناخواستنی ها را در پشت سر رها می کنم
تا از احساس من به تو کتاب مقدسی بسازم
November 8th, 2017
+++++++++++++++++++++++++++++
دستان شورانگیز
ای که دستان شورانگیزت بر ارتفاعات اندامم پرسه
می زنند
با من از ته ای دل معاشقه کن
بپندار
که من زمینم و تو باغبان آگاه
وز بلندای لطیف باغ به مزرعه خفته من نگاه کن
با برق دستانت
بر تاریکی اندامم چراغی از نخ نقره بگذار
گرداگردی پشتم را با گل و عطر و بوسه آراسته کن
ای که دستان شورانگیزت بر ارتفاعات اندامم پرسه می زنند
با من از ته ای دل معاشقه کن
با ظرافت خط ابریشمی
روی پوست هیجان زده ام از قلب شعری بنویس
از فرق سر تا پنجه پا خال های از محبت بنشان
تا گلی را که در من کاشته ای
و نهالی را که در من پرورده ای
شایسته غرور عشق شوند
October 1st, 2017
~~~~~~~~~~~~~~~~~~
قناری آزاد
وقتی کودک بودم
درختان را سبزتر می دیدم
آسمان را روشنتر
و قناری آزاد را دور از خطر
وقتی کودک بودم
پدرم دنیایی من بود
و چشمان سیاه مادرم
بستر گرم آرزوهای من بود
وقتی کودک بودم
با هر گل، انس می گرفتم
و ستاره ها را به گلخانه پدربزرگ پیوند میزدم
وقتی کودک بودم
جهان برایم آزاد بود
فردایی نبود
و دست پخت مادرم مطرب روزهای من بود
وقتی کودک بودم
عطر تابستان مرا می آراست
عنکبوت آفتاب
تارهای وجودم را می تنید
و باغچه کوچک مان
میوه های تازه اش را بر پاهای من می ریخت
وقتی کودک بودم
می پنداشتم که دنیا از آن من است
و زمان در کنار من باثبات نشسته است
اما اکنون
روزهای است که می خندند با من
و شبهای است که اشک می ریزند در ساغر من
October 28th, 2017
~~~~~~~~~~~~~~~~~~
گهواره
وقتی کودکی به تو لبخند می زند
قلب تو به جهان باز می شود
وقتی توفانی ترا ترک می کند
آرزو می کنی هر چه هست به کام تو باشد
بیدار
خواب
زمان، گهواره زندگی ات را می جنباند
و ناگهان تو می خواهی زندگی ات را با عشق سر کنی
Shahla Latifi
October 13th, 2017
´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´
ای محبوب من
تو ای عشق دوردست
ای محبوب من
به تو سخت جفا کرده اند
تو ای آسمانی ترین جرقه هستی
که اندیشیدن به تو زیباست
تو ای
آرزوی ناگمشده ی من
ای طوفان گره خورده به ساحل قلب هر کودک بی وطن
ای که بی تو، زندانی ام
با نوشتن هر شعر
با هر نفس نو
گل یادت در ذهنم می شکفد
و قلبم به یاد تو خاموش می گرید
ای سرزمین من
دستانت را بده به من
رها شو از غم
بگذار
تا دستانم را به گردنت حلقه کنم
بگذار
با هم گره بخوریم
بگذار یکجا با هم به ساحل بخشایش و آزادی ها برویم
تا دیگر هرگز
«نیازارد تو را هر چشم بد!»
شهلا لطیفی
September 20th, 2017
~~~~~~~~~~
سعادتمندانه ترین لحظه ها
در سراشیب لحظه های ناشاد
می پنداشتم که زندگی رؤیایی بیش نیست
و روزها چه حقیر
از میان سرانگشتانم رها می شدندمی پنداشتم که سراسر زندگی رنجورم می کند
شب بر دامانم فرود می آید
و شمع ها در خواب های وجدآور کودکی سوسو می زننددر سراشیب لحظه های ناشاد
می پنداشتم که روزهای جوانی
سرگردان
در لحظه های تلخ سپری می شوند
و فقط آرزو در خاطرم میماند
می پنداشتم
که نقش عشق را تنها بر شعری عاشقانه خواهم دید
و با جسم یگانه
در آشیان تهی خواهم خفت
در سراشیب لحظه های ناشاد
می پنداشتم که سبکبال
زیر بال اندوه و ملال
در سکوت شرمسارانه خاموش خواهم ماند
و در اسارت
آرزوهایم را به فریب برباد خواهم داد
می پنداشتم در سعادتمندانه ترین لحظه ها
حس ندامت آزارم بدهد
و دنیا مرا به فراموشی بسپارد
می پنداشتم دلم را که مجذوب پروانه هاست
و صورت عشق که در من کاشته شده است
روزی در میان آتش و دود به خاکستر بنشینند
ولیکن
هنوز
با روح آزاد
هر روز ترانه های امید می خواندم
شهلا لطیفی
September 25th, 2017