داکتر نجیب الرحمن بهروز
تابلو...
به خانه بازگشته بودم...
یک روز کاملا ملال آور و نفس گیر را سپری کرده بودم .یعنی در حقیقت همه ای روزهایم بد بودند با بی حوصله گی و دلدقی...
مثل هر روز دیگر بصورت یکنواخت احساس دل تنگی، نفس تنگی و خفه گی میکردم...یک زنده گی منحصر بفرد، کلیشه ی و پیش ساخته و پرداخته و خفقان آور داشتم که نمیدانم پاسخدارش خودم بودم یا... تنفر و بیزاری شگرفی در برابر همه موجودات حیه و غیر حیه چار اطرافم دارم ...و این من های دورنی بیچاره و آسی ام را نمیتوانم قانع سازم تا سازگاری در برابر اشیا و موجودات گوشه و کنارم پیشه کنند...
اثار تزلزل و نگرانی را در تمام امور زندگیم بوضوع میبینم ...
یک یک دکمه های لباسم را با بی میلی باز کرده. نعش لخت و زده شده م را بالای بستر کشیدم .میخواستم کوفته گی و مانده گی روزی را که در حال مردن بود، از تن بدر کنم.همیش زمانیکه به اتاقم میرسم یگانه نشانۀ دنیا لجاره ها و لجن ها را که همان لباس هایم است از تن بدر میکنم تا با تمام معنی از این دنیا چرکین جدا و تنها شوم...چند نفس عمیق و پی هم کشیدم .هنوز نیمی از ساعت را استراحت نکرده بودم،که حیوان خفتۀ درونیم با فشار و ریختن سم اش تدریجأ شروع به بیدار شدن کرد. همان جانوری که هیچ منطقی،راینشی،دینی،مذهبی و بلاخره هیچ مکتبی و فلسفه ای را نمی پذیرد و فقط باید درنده وار همه چیز را بخورد...
باهیچ ذوق و خواستی سوی آشپزخانه رهسپار شدم ...بخوبی میدانستم چیز قابل خوردن و پرکردن گودال دهشتناک داخلیم وجود ندارد. بجز دو عدد تخم مرغ، عدۀ فلفل مریض و سیاه شده و بادنجان رومی شاریده ...
****
ماهیتاب رابالای دسترخوانی که پر از لکه های رنگین غذاهای مختلف بود قرار دادم؟...و بعد از اینکه مقدار کمی نان و تخم مرغ سرخ شده خوردم. دستانم را با کنج دسترخوان پاک کرده و دوباره بی اراده روی رختخواب افتادم...یک حالت خلسه و نشه، یک کرختی و یک فراموشی بی انتهای لذت انگیز سراسر تنم را شبیه کیف افیون خالص فراگرفت.افکارم بشتاب و سرعتیکه تا حال نوع بشر قادر به سنجش و اندازه گیریش نیست، بطرف گذشته های سراسر رنج و تعبی ام، که چیز قابل درک و فهم در آن وجود ندارد ،روان شدند؛ یعنی خاطراتم ؛مانند: کتاب آتش گرفته یست که فقط چند برگ نیمه سوخته آن را بشکل ناخوانا و پاک شده میتوانم به یاد بیآورم... باز هم به کنجکاوی در لابلای حیات پر از نکبت و مسکنتم پرداختم تا لحظۀ پر از مناعات و نشاط را دریابم ... لیکن همه زنده گیم درد، رنج، دل شوره گی،دلزده گی و پشیمانی است، بود ... در کل دورانی که مانند ذیروحی فقط میخوردم و دوباره آنرا از مخرجم بیرون میکردم حسرت و آرمان یک لبخند؛ صرف یک لبخند حتی بصورت دروغین و تصنعی را از همدردی، دوستی و معشوقه خیالی را شبیه محکومین به اعدام که هر دقیقه تمنای بخشش را میکنند، میخوردم . کاش با افکارم میتوانستم به گذشته هایم سفر کنم و بعضی از حوادث و اتفاقاتی را که زنده گیم را این گونه زهرآگین و دردناک ساخته اند تا حد امکان تغیر بدهم ...
«اما چی را ؟ ... »
«کجای زنده گیم را ؟ ... »
« کدام بخش موهومش را ؟ ... »
حتی دوستان نزدیک خانواده گی ما؛مرا از مهر، محبت و نوازششان محروم کردند . از تحمل و پرداخت کمترین هزینه ناچیز یک کودک شیرخوار ابا ورزیدند و مرا تسلیم پرورشگاه نمودند...خوب زنده گی از این بهتر برای چی و چرا ؟ ...آیا میخواهم نمونه ی از انسان های جاحد آنسوی این جبانه ی کهنه؛ که قاطع ترین نیروی سازنده زندگی شان را شهوت پرستی،طول عمر شکنجه دهنده و انگیزه تملک و سود جوی به هر شکل و وسیله حتی از فاسد ترین راه و حرص برای پول، آن هم بیشترین مقدار مال و پول تشکیل میدهد، و این خواص ژنیتکی مورثی در همه افراد جامعه اعم از خدمه ها، پزشکان،هنرمندان، روحانیون،روسپی ها، رشوه خواران، سربازان،اشراف زاده ها، خان زاده ها،قماربازان و گدایان نهفته است، باشم...اگر شخصی پشت پا به همه ای ارزش های بی ارزش این جهان بزند؛ به زعم خودشان و برداشت سطحی، غیر منطقی و بی مسئولانۀ که دارند او را ساده، احمق میدانند...در حالیکه با این افکار نو و این دنیا مدرن شان که توام با دست آوردهای بی شمار علمی است؛ حتی حجره را تحلیل و تجزیه کردند، هسته اش را شکافته اند و سیارات را تقریبا دارند مستعمره ی خود میسازند .نتوانسته اند میلیون ها درد درونی تخریش کننده روان آدمی را درمان کنند. باز هم در جستجوی آسیب رساندن،قتل و غارت همنوع شان به بدترین شکل ممکنه اش هستند...در اندیشه نجات خود و بقای نسل کثیف و در حال انقراض خویش بوده،هستند. بلآخره نمیشه بااین دنیا جاهل و غرق شده در گرداب فساد و فضیحت ساخت...دنیائی که اکثرا از آن فرار میکنم، و از خودم فرار میکنم و نمیخواهم خودم را به آن شکلیکه هستم، حتی برای سایه ام که دیگر از من نیست و تصویر روی آیینه ام بشناسانم...من یک موجود بی سایه و گمشده در غبار زندگی هستم...بعضا آنقدر از خود بیگانه میشوم، حتی نامم را بکلی از یاد میبرم و بخاطر بیاد آوری آن از شناسنامه ام استفاده میکنم.کم کم شناسنامه را نیز از بس که می آپارشیدم، فرسوده و غیر قابل خوانش کرده ام . چیزی برای خوانش در آن وجود ندارد. نامم کاملا پاک شده است . و چرا باید نامم را به یاد داشته باشم؟!...نام داشتن یعنی با این دنیای خاین در آمیزش بودن!؛ و این همان دنیای آدم فروش و نابکاریست که دوست بسیار عزیزم را، دختر یتم و بی نوای پرورشگاه مان را که چشمان سیاه براق، درخشان و پر از اشک داشت .گیسوان ابری خاکستری رنگ و اندام اش نحیف بود . هرگاه سخن میزد سرفه های سخت و زجر دهندۀ لعنتی امانش نمیداد. بنام مریضی خطرناک و غیر قابل علاج که توانسته باشند دیگران را نجات بدهند از من جدا کردند.چطور با این جهان ریاکار و پرتزویر کنار بیآیم که او را از من دور کردند ...
****
کم کم سستی و خمودگی ام ژرف و ژرفتر میگردید. اشیایی محقر اتاقم هر یک به ترتیب جان میگرفتند و بیدار میشدند، دست و پا میکشیدند و با سر و گردن های مجهول و توهم آور از اینسو به آنسو میپریدند و مسخره ام میکردند،و بی هیچ نشانۀ محو و ناپدید میشدند،آواز میخواندند،اما گوش هایم توان شنیدن و درک آهنگ شان را نداشتند. وشاید خودم نمیخواستم هیچ چیزی را بشنوم و بیبنم...این آواز های زشت از سلول سلول میخله زنگ زده و موریانه خورده خودم سرچشمه میگرفتند و در تار و پودم طنین انداز میشدند.به این حالت تقریبا همیشه از زمان طفولیتم و هنگامیکه میخواستم پلک های ناسورم را بهم بگذارم دچار میشدم ...حس میکردم سر واسوخته ام لانه زنبورها است، همیش صدای وزوز بهم خوردن بال های شان به دور سرم را میشنوم.هزارها نیش زهرآگین شان را در مغز خاکستری رنگم .که دیگر پادزهرش خود به خود در بدنم ساخته شده است، با همه توان فرو میکردند و میزدند حس میکنم...
خود را و کج سلیقه گیم را همه وقت لعن و نفرین مینمودم... چرا این ماتمکده را انتخاب کرده ام.و چرا در این اتاق ؟...اتاق نه گور تنگ،...و در این دهلیز؟ دهلیز نه؛ در حقیقت شبیه به ردیف های به هم فشردۀ یک گورستان فراموش شده و بوناک که قبرهای قدیمی و فروریخته ای را در خود جا داده بود،بود، زندگی میکردم... زندگی نه فقط میخواستم زنده بمانم و نفس بکشم،چرا زنده بمانم ؟...این هم نکته مهم و قابل بحث برایم بود؛ که آیا زندگی وازده و بی معنی ارزش زندگی کردن را دارد؟...و نیز تاریکترین، سردترین و نم ناکترین نقطه آن ساختمان جن زده و حقیر بود.هیچگاه آفتاب نور آرام بخش و روح انگیزش را به آن دخمه غم نمی گستراند... دیوارهایش تا نصف نم کشیده بودند، و رنگ آنها رقت انگیز و اندوه بار بودند. تنها دلبستگیم، تابلوی نسبتا بزرگ و محزونی بود که در دیوار شمالی اتاقم نصب شده بود. نمیدانستم چی وقت و چی زمانی این نقاشی معسر کننده را بدست آورده ام؟... آیا کسی برایم تحفه داده بود؟... و یا خودم آنرا خریده بودم ؟. در آن زن دیده میشد، باریک اندام، ریزنقش، موی های خاکستری ابری،چشمان سیاه و درشت سرزنش کننده و وعده دهنده ... لبان اش مانند گل لاله نازک و سرخ بود، انگار از یک بوسه طولانی و داغ عاشقانه تازه جدا شده بود. تعریف و تمجید آن در توان عقل همه ای مخلوقات زمینی نیست؛ تقریبا نیمه برهنه بود و اعضای برجسته بدنش بشکل جالب و جذب کنندی نمایان بودند. در یک جنگل تاریک بروی کندۀ درخت بریده ی نشسته بود. تنها لباس تنش چادر حریری برنگ مه سفید که با دستان خود خیاط طبیعت ساخته شده بود،بود. انواع و اقسام گیاهان و گل های عجیب و غریب، سحرآمیز و جدا از نباتات روی زمین چار اطرافش را احاط کرده بودند و بسوی او انگار مجذوب شده اند و بطرز شگفت زده و آشفته ی با همه وجود تماشا و می آزوییدند ....در دستش یک خم زیبا با منظره و نقوش طبیعت وجود داشت. و با دیدگان مجروح و عزا گرفته اش؛ همیش از یک طلسمی، جادوی، منتری، ترس و هراسی با زبان گنگ و مبهم بیان میکرد. و منتظر فرصتی بود که همه راز و گفتنی هایش را برای من بدون هیچگونه شرم و حیائی که سالها مانع فاش شدن آن راز میشد با ادا و اطوار ظاهر سازد.با دیدن تابلو یک دلخوشی انتزاعی و کذایی برایم دست میداد که نمیدانستم چرا؟...خیلی جستجو کردم تاشاید نقاشی را که این تابلو و این طلسم را با ذهن علیل و سوخته اش ساخته و رنگ آمیزی کرده است،پیدا کنم شد، نشد... و اینکه چرا میخواستم او را بشناسم هم برایم گنگ بود ...هر وقتی به آن نگاه میکردم، انگار میخواست با من سخن زند و چیزی بگوید؛ اما بیم داشت مبادا مورد استهزا و تمسخرم واقع شود ...در حقیقت مظهر پرستش، زندگی، عشق،شهوت،امید و آرزوهای برباد رفته و فروریخته ام بود... در نقطه دور، سیاه و تاریکتر آن یک جفت چشم سرخ و پر از خون، وحشتناک و تحقیر کننده دیده میشد و سرتاسر، کنج و کنار منظره را نظاره و نگهبانی میکرد. نشان دهنده یک موجود سلاتونی و شرور بود ...
هر بخشی از اتاقم چیزی برای گفتن داشتند و خاطره ای را در حافظه شان حفظ کرده بودند...اما هرگز حوصله سر زدن به آنها را نداشتم ...دیگر قسمأ عادت کرده بودم که به آن اجسام ساکت و صامت اتاقم که گاه گاهی روح در جسم شان دمیده می شد و اشباح وار میجنبیدند، نگاه نکنم... بکلی آنها را قصدأ بفهمی نفهمی فراموش کرده بودم.زیرا دیگر علاقه ای به دانستن دردها و مصیبت های آن ها را نداشتم... اگر از من سوال میشد اتاقم دیوار دارد ؟...متحیر میشدم، که چی جوابی بدهم!،بلی... یا نه... و یا ممکن خاموش میماندم ...صرف تابلوی اسرار آمیز و معشوق بی همتایم را... و آن لانه ی مورچه های ریز و کوچک زرد رنگی که در گوشه ی سقف با اواره های خورد خورد شان ساخته بودند، هیچگاه و هرگز حسادتم را برنمی انگیختند و نیز در حدود ده سانتی متری آن نزدیک نمیشدند با تمام جزیاتش تشریح و توضح میکردم ...از مورچه ها خوشم می آید...آن ها اولین و تنهاترین موجوداتی هستند... که بعد مرگم به هیچ چندشی و تکبری پیکره نحیفم را متلاشی کرده و محو و نابود میکنند. تا اثری از من در این دنیا جادوگر نماند...دوریم از انسان ها، عدم اعتماد و باوری است که به این آنام دو روی، دوپشت و خدعه باز دارم...تنها یار و رفیق لحظات اندوه بار و رنج آورم، همان مورچه ها هستند،که بدون هیچ خسته گی و اعتراض به یاوه سرائی ها، چرند و جفنگ گوئی هایم گوش فرامیدهند و از همۀ پنهان کاری های مخفی شده در خلوت گاه قلبم با خبر هستند و عشقم را باشکوه و ماورای میدانند...
کم کم خواب با همه نیروی موهومی اش حصار بیداری و هوشیاریم را تسخیر میکرد،و مرا همراه با رویاهای معماگونه و پیچیده اش بسوی نقاط دور، تاریک و پر از چیزهای ابهام انگیز دنیای خودش میبرد . هنوز کاملا نخوابیده بودم در میان همستگان شکنجه دهنده ی خواب و بیداری قرار داشتم... ناگهان وسط دیوار اتاق با صدای ناشناخته و گلایه آمیزی باز شد. روشنای جادوانه و بنفش لرزان لرزان به روی اتاق تابید. موسیقی روح نوازیکه در هیچ کجای میلودی و ترنم آدمیان شنید نمیشد،می شنیدم. در آنسوی دروازه یک ردیف پله هایکه رنگ شان را نمیتوان در میان رنگ های شناخته شده یافته، نمایان گردید ...دیر نپاید چیزی شبیه اندام انسانی،انسان نه فرشتۀ در آستانه ی آن ظاهر شد؛ موجودی بود ریز نقش که چشمان براق سیاه،درخشنده داشت.پوست بدن اش سفید، شفاف و نازکتر از گل های یاسمن و موهای سرش نرم خاکستری رنگ و ابری بود که از فرط بلندی تا زانوهایش میرسید. تنها میتوان در خواب او را دید ...لباس اش نازک و شفاف بود. بدن نیمه برهنه اش را با دلفریبی از لابه لایش نشان میداد و هوس را در دل هر مرده ی زنده میکرد.آیا انسان بود ؟...نه انسان هرگز نمیتواند صادق،پاک، وفادار، بی آلایش و معصوم باشد.نیمه الهه و نیمه انسان بود...آخ باز انسان گفتم و الهه گفتم : نه نه ...الهه موجودیست که ترس ها، بیچارگی ها، ناچاری ها و درمانده گی های بشر آنرا ساخته است.نه نباید او را با اندیشه، آئین، مذهب و نام انسان این موجود مقلد، حیله گر، و زمینی که در آن کثافت کار هایشان را انجام میدهند و هوای اش را تنفس میکند در هم آمیخت...حتی فرشته ها هم شبیه او بوده نمیتواند و نخواهد بود.او جدا و بیرون از همه داشتنی ها و خیال های تصورشدنی بود.هیچ پیکر تراشی و هیچ هنرمندی قدرت تراش و ترسیم اندام موزن و چهره قشنگ او را ندارد و نخواهد داشت...
ابتدا نهاز بی سابقه ی سراسر بدنم را فراگرفت و با ناراحتی تصمیم گرفتم فرار کنم ...اما مبهوتانه پاهایم توان جنبش نداشتند و هر نوع کوششی از من سلب شده بود.هرگز هول و وحشت واقعی را در طول حیاتم امتحان نکرده بودم.و چیزی برای ترسیدن در کل زنده گیم وجود نداشت. خود را نابود شده و فنا میپنداشتم... تار تار تنم مثل تار کارتنک در برابر باد ناچیز و ضعیف با آشوب زده گی تکان تکان خوران میلرزیدند.بلاخره تلقین ها و مبارزه ها با خوفم مجبورم کرد که خود را به تقدیر سپرده و منتظر حوادث بعدی بمانم ...دختر خرامان خرامان، شبیه اسطوری شهوت و محبت یونانی در حالیکه خم شراب نقاشی شده را زیر بغل داشت و پستان های دل انگیزش مانند دو پرنده ی اسیر پرمیزد،بسوی من آهسته آهسته،باوقار و نااستوار نزدیک میشد... با پریشانی و گیجی به او متفکرانه نگاه میکردم .قلبم با یک آواز ناشناخته ی میتپید.نفس نفس میزدم.بغضم گلویم را با پنجه های نیرومندش میفشرد. او پیاله دراز و بلندی را بدست گرفته شروع به ریختن شراب ارغوانی رنگ کرد و آنرا بسویم گرفته و گفت : «سلام ...نامم ... است ...از من ...» اما سرفه های اشتدادی و عسرت تنفس لعنتی پنام سخن زدنش میشد...
من با دیدن جام شراب، یکه خوردم. هرگز لب به شراب تر نکرده بودم. در گوشهایم صدای آن مردک حقه باز و سیبیل، ارغه، آن پرسفونه فریبکار، تعویذ نویس،تعویذفروش که دستار سفید و چرک و کهنه برسر میکند. چشمانش همیشه سرمه دارد .و در سرکوچه ما با آن دکان محقرش که با هزاران راه سازی ها، خرفات، جادو و جنبل بازی پول مردم بیچاره و بی نوا را میقاپید،صدا می کرد. و خوردن شراب را از بزرگترین گناهان میشمرد، نوشنده آن را کافر و بیرون از بهشت و محروم از شراب بهشتی میدانست. انگار جرعه ی از آن می ناب، دنیا را به آخرش خواهد رساند . اما دیگر همه چیز را ثواب را، گناه را بکلی فراموش کرده بودم و خود را فارغ از همه حساب و کتاب دنیوی و اخروی میدانستم...بی اراده و افسون شده با دودلگی و دلهره گی، دل به دریا زده و با یک حالت منگ و تب کرده جام رایکه از می سائغ پر بود، به دستانم که از شرم، نفرین، تلقین، آثام غیرقابل بخشش تکان میخورد، گرفتم و لاجرعه سرکشیدم ،ابتدا سوزش خفیفی در قسمت گلو و مری حس نمودم و بعدا شور و شوق بی انتهای همی تنم را در هم فشرد و با زبان ارتعاشی اظهار کردام «نام ...نام م م ...رثام...»
«چرا از من این همه وحشت کردی؟...»
با یک حالت تعجب آور و ناخواسته ابروانم درهم شد و گفتم : «خوب هر کی بجای من میبود، همین حالت را میداشت... »
باچشمان خمارش توام با گلایه و کنایه گفت :«آیا از بودن من در این جا ...ناراحت هستی ؟»
من با دستپاچگی گفتم :«نمیدانم من هرگز با زنی ...زنی تنها روبرو نشده ام . و هیچ زنی را با لباس این همه نازک و بدن نما ندیده ام ...در اصل گیج و کلافه شدم و ...نمیدانم ...در همه عمر فقط یک مرتبه ...»از شرم سرخ شدم و حرفم را سریع قطع کردم...
دختر خنده ای شهوت آلود و مستانه ی کرد و با حرکات لوندانه خود را چسبیده به پهلویم رسانید.و ران های سفت و لخت و ساق های خوش تراشش را در معرض دیدگان عطش زده و نادیده ام قرار داد ...من هیجانی، ملتهب و حریصانه پیکر قشنگ و تحریک کننده او را با دیدگان بیرون برآمده و مات میپایدم و حس و غریزه جنسیم نرمک نرمک توام با رعشه لذت انگیز بیدار میشد...حالت چاچه ای را حس میکردم و آب دهنم خشک شده بود، چکه باقی مانده آب دهنم را بسختی قورت دادم... نفسم بند آمده بود و مستی شبیه سرب گداخته ای سراسر تنم را می پیمائید.ناگهان، خیط و خجل بفکر تابلوی عزیزم، همدم و همراز تنهائی هایم مورچه های ریزیکه شمارشانرا بدقت میفهمیدم افتادم. خجالت زده و پشیمان از خیانتی که با محبوب نازنینم انجام داده بودم ....به آنسو نگاه کردم برایم باورکردنی نبود؛ دختر در جایگاه اش وجود نداشت و هم مورچه ها دیده نمیشدند.چشمان شیطانی زننده تر، درشتتر و روشنتر شده بودند ..."وینوس" شق و رق و بدون کمترین شرم و خجالت خود را به من نزدیک میکرد و حرارت بدن و رایحه خوش اش که از موها و تنش استشمام میشد مرا از خود بیگانه میکرد...و با لبخند زیبائی که آدمی، هرگز ندیده و احساس نکرده بریده بریده گفت : « منم ...از آن تابلو و نشستن بروی کنده ی درخت بی جان، بدون حادثه و تحرکی دیگر خسته شدم ... و خواستم ترا لمس کنم و نفس های گرمت را روی گونه هایم حس کنم و انگشت زمخت و مردانت مرا نوازش کند ...از من مهراس و دوری مکن، این شب را غنیمت شمار و در آغوش من سحر کن...همه چیز و همه کس را بدست فراموشی بسپار، چی دانی که فردا چی خواهد شد؟...میخواهم انتقامم را از همه ... » سخن اش را ناتمام گذاشت و خاموش شد.
من از نزدیک شدن به او بیم داشتم. در دریای افکار درهم و برهم خودم غرق بودم؛ و با من های درونی سرکوب شده ام که میخواستند او را درآغوش کشند، مذبوحانه در جنگ و جدال بودم. نهادم با خواص حیوانی، بی شرمانه و پادچم اش تقاضای کام گرفتن بی قید و شرط او را میکرد؛ لیکن منم با دلایل فلیسوف مآبانه میگفت:« اول به نرمی و مهربانی دلش را بدست بیاور و بعد هر چه دلت خواست بکن» و اما ابر منم با پیشکش نمودن گناهان صغیره،کیبره، دوزخ، عذاب و شکنجه های روز قیامت، پنام هرگونه عملم میشد و من پرخاشانه با راینش های منطقی بعضی از خواسته هایشان را رد و بعضی را تائید میکردم و میگفتم :«من با زندگی در این دنیای مسخره و در حالیکه دردها و زخم های سلعه یی، ناشناخته و غریبی که با واژه گان، کلمات و استعاره ها نمیتوان آنرا بیان کرد و شبیه سوهان کند و مضحکی تمام هست و بودم را از درون میساید دست و پنجه نرم میکنم. این زخم ها از زمان تولد با من بوده ،هرگاه بمیرم و اگر دوباره روح تسلیخ شده ام؛ در جسمی حلول کند باز با همین زخم های وحشی درگیر خواهم بود ... این زخم های جذامی دورنیم بی دوا و بی درمان بوده؛ و هیچ کسی تا ایدون حس نکرده و درگیر آن ها نشده که درک کند من چی میکشم و میسوزم ...انسان های بی شعور، نادان و بدلعاب برای هر دردی یکنوع دوای را بدون اینکه آنرا درک کنند ساخته اند... برای من همه ای دواها و درمان ها بی فایده و بیهوده اند.گاه گاهی احساس میکنم شاید من در گذشته ها یک جغد شوم بودم که با نشستن بروی هر بام خانه ای، در آن محل باعث بدبختی و سیه روزی کسان چار اطرافم میشدم. یا موش کوری بودم که نور و روشنای مرا شکنجه و ناراحت میکرد و تحمل آنرا ندارم و همیش به نقطه ی سیاه، تیره و تار پناه میبرم... انگار بدبختی با من زاده شده، و شاید نام دیگر بدبختی، نام من یا هر زهر مار دیگریکه کار، فعالیت، اندیشه و ابتکار را از آدم میرباید و او را محکوم به گوشه نشینی در انزوا،شلی و تنبلی سرشار میکند، باشد...این نابهنجاری های روحی و روانی مردود با من است و با من خواهد بود... آیا من شوم و نحس نیستم؟!... با تولدم، والدینم بطور معماگونه ی ناپدید شدند. با رسیدنم به آن مکانی که کودکان بی کس را نگهداری میکردند.دختر یتیم آنجا دچار مرض لاعلاجی شد...و آن زن حشری،جاف و چغاز همسایه که فقط یک دفعه با من خوابید، بشکل ظالمانه ی به قتل رسید.، این مرتبه نه نه، نمیخواهم این دختر ، این تندیس زیبائی را دچار آتش خیم، نفرت انگیز و ستمگریکه همیش در تعقیب منست، کنم ...»
خواستم که از نزد آن مهمان ناآشنا، حس میکردم جزئی از گوشت، پوست، رگ و پی خودم است دوری کنم از بلا و درد عزیزیکه خود میکشم و کسی را نمیخواهم بچشانم، نجات دهم. اما دیگر دیر شده بود . او دستانش را بدور گردنم محکم حلقه کرده بود و پاهایش بهم گره شده و چسبنده به پشتم مرا به خود میفشرد. پهلو به پهلوغلت میزدیم و از تمام داشتنی های بدنی و روحی هم لذت میبردیم. وقتی نوک قهوه ی رنگ پستان هایش را با دندان می گرفتم،تکان خفیفی در سراسر تن اش دیده میشد. و هر باریکه لب های برنگ انارش را بوسه میزدم با ناز و کرشمه ای دیوانه کننده ای،غنچه میشد. لبها و پستانهایش سرد بودند، همی تنش سرد بود؛ انگار جسد متحرکی بود که بدورم می پیچید، چشمانش حالت خمار و نشه جذابی داشت ....نفس نفس میزد، سینه های سفید و لختش بشدت بالا و پائین میشد.سرش را اینسو و آنسو میچرخاند و توسط ناخن های قشنگ و ظریفش پشتم را می خراشید.و با دندان های صدفی اش بازوان و گردنم را گاز میگرفت ... ناله های که از اعماق استخوان و حجره حجره بدنش توام با شهوت و هوس سرچشمه میگرفت فضای اتاق را پر کرده بود ...من نیز مانند حیوان گرسنه ی برجسته گی های بدن زنی را که کاملا تسلیم و راضی به کام گیر بود، چنگ میزدم، فشار میدادم و لذت میبردم. من زندگیم را،بدبختی هایم را،خدایم را بکلی و یکبارگی از خاطر مکدرم پاک کرده و در اقیانوس کیف و عیش مانند یک کشتی شکسته و طوفان زده خود را در اختیار وینوس قرار دادم...
****
... ناخودآگاه توسط یک نیروی نامرئی بسوی ارسی کشیده میشدم. ارسی که هیچگاه و هرگز آنرا ندیده بودم و شاید دیده بودم و لیکن آنقدر در خود غرق بودم، که توجهی به آن نکرده بودم . و در ضمن گرد و خاک ضخیمی رویش نشسته بود، که شباهت زیاد به دیوار داشت تا ارسی ... وقتی دستگیر را چرخاندم، کلکین با آواز شکسته و نفرت انگیزی که مغز آدمی را میخورد و میآزارید باز شد. هوای سرد و تازه توام با بوی خاک نم کشید و طربناک داخل اتاق گردید. هوا کاملا با مه و نژم سربی رنگی آلوده و تیره بود.دانه های ریز باران شلاق وار بروی گیاهان و اشجار تازیانه وارد میکردند. درختان دست بدست هم داد غچ غچ کنان میچرخیدند؛ خنکی و سرما را با دل و جان و پیکره های ناجور و بیمارشان ناچارأ تحمل میکردند...برای اندک مدتی با چشمان بسته هوا سرد را تنفس کردم و زمانیکه چشم گشودم، دفعتا از دیدن منظره مقابلم جا خوردم و دهنم باز ماند، و با حیرت چشمان سرخ و متورمم را با کف دستهایم مالیدم و وقتی دوباره نگاه کردم به یقین دریافت آنچه را که میبینم، صحنه ای واقعی است نه هذیان و توهم ...این اولین مرتبۀ بود، انسانی را، آنهم زنی را در حلقه ی آویزان میدیدم ...چشم های زن بشکل زشتی بیرون زده بود، زبانش سیاه و تحت دندانها محکم بهم کلید شده بود، و دستانش به دو طرف تنش کشال بود، و چکه های خون از انتهای انگشتان کبود شده اش هر چند ثانیه ی بعد شبیه ناقوس زنگ زده با صدای چلپ چلپ داخل حوضچه کوچکی مملو از کرم های غول آسا و گرسنۀ که، در روی زمین زیر پاهایش توسط خون ساخته شده بود، میچکید. لباس هایش پاره پاره و خون آلود بود،موهای خاکستری ابریش موج خروشانی را با قدرت باد مشئوم میساخت ...زن کاملا برایم بیگانه بود، هر قدر تلاش کردم که او را بشناسم ممکن نبود.میدیدم عده ی سگ های زرین گوش، ولگرد و گرسنه همرای چند موش کور و بزرگتر از سگان سمجانه و باچشم پارگی در زیر درخت ایستاده و خون های ریخته شده را جائرانه می لیسند . گله مگس های سیاه و ریزی که آنها را بالای هیچ زباله ی و کثافاتی تاحالا ندیده بودم، با بی قراری و نشه وار داخل سوراخ های بینی او شده و زمانیکه از دهنش بیرون میگردیدند؛ جسم شان کلان و کلانتر و سیاه و سیاه تر میشد،و متوحشانه فرار میکردند. بعد از طی مسافت کمی برمیگشتند و باز مشغول میشدند...و با تابیدن نور به قسمت های پشمی پشت شان اشعه بی رنگی منعکس میگردید. بز بز کنان دور و بر لاشه مسحور شده و آگشیده، گشت میزدند؛و با هر بال زدن شان بوی متعفن و مشئمز کننده فورم الدیهاید و فینول اتاق تسلیخ پزشک قانونی و استخوان های پوسیده هوا را فرامیگرفت ... چند زنبور سیاه هیکل و درشت، لقمه های از گوشت لخم و کبود شده و در حال گندیده شدن زن مظلوم برمیداشتند و رقصان رقصان میگریختند ...کرم ها هم بی کار نبودند، از گودال خونین خیز برمیداشتند و خود را به پاهای جسد رسانده و شروع به لولیدن میکردند ...کمی دورتر از این صحنه قبیع و زشت، موجودی انسان گونه با قد بلند که تمام بدنش توسط یک شنل سیاه پوشیده شده بود و در یک دستش شمشیر داسی شکل و شومی قرار داشت، دیده میشد. از دیدگانش نور منفور آبی رنگی ساطع میگردید. بالای شانه چپش یک کلاغ کم پر، بدقواره و پیاله ی در گردان انداخته نشسته بود.هرازگاهی در گوش آن هیولا جامخ چیزهای میگفت و قاغ...قاغ میکرد .مورچه ها آن دوستان بی ریا و فداکارم نیز چاپلوسانه و شرمسارانه دورادور آن فرمانروای زشتی و تاریکی،آن دیو فرقار و بی رحم با آنتن های شان تعظیم میکردند . مورچه ها هم بدرستی فهمیده بودند، دیگر نمیتوانند در دخمه غمم جا داشته باشند،دیگر همه چیز برایم روشن شده بود، که بالای موجودات زمینی نمیشه اعتماد کرد.جانور عجیب الخلقه، زن محکوم به گناه نکرده را از حلقه پائین آورده و کشان کشان با خود میبرد، بعد از چند قدم محدودی، ایستاده میشد و به عقب نگاه میکرد و قت قت میخندید، خندخ ای که مو را بر اندام انسان راست میکرد... سگ ها و موش های غول پیکر با خوشحالی و خیز و جست کنان گام به گام به تعقیبش روان بودند. و در میان تاریکی و مه سربی رنگ ناپدید شدند...من با خوف و رجا هر قدر کوش کردم و کمک خواستم، صدایم در نیامد و بودنم در آن لحظه غم انگیز بی اثر بود، و توان و شیمه دیدن آن جنایت متوحش و دهشتناک را نداشتم ... از وهم و بیچارگی چشمانم را پنهان کردم، حس کردم که در یک گودال عمیق و طولانی که هیچ نیروئی گرانیش بالایم اثر گذار نیست و در فضای بی انتها و بیکران با سرعت کند و قهقرائی در حال سقوط موج وار هستم؛نمیدانم چه زمانی در این وضح بی وزنی و سبکی قرار داشتم که ناگهان سقوطم پایان یافت و یک وضعیت تغییر کرده را در یک دریا کم آب و لجن زار خفه شده احساس کردم...، وقتی چشم گشودم، بروی اتاق افتاده بودم، عرق سرد بر پیشانیم نشسته بود .سرم گرنگ،گیج و باد کرده بود. گوشهایم بنگ بنگ میکردند، چشمان پخل آلو و پف کرده ام سوزنک سوزنک میشدند ... نمیدانستم چند ساعت و یا روزی در این حالت بی خبری قرار داشتم، تفاوت شب و روز را درک نمیکردم. ابتدا نتوانستم بفهمم، چی اتفاق افتاده است؛ اما بعد از سپری شدن لحظه ی محدودی همه چیز را بیاد آوردم. تنم را کش و قوس کردم و بطرف رختخواب مایوسانه برگشتم،وینوس کاملا خود را با ملحفه ی پیچیده بود . بالای لبه تخت نشستم و رویم نشد بیدارش کنم؛ یک بوی بی سابقه لاشه تجزیه شده جسم زندۀ مشامم را می آزرید.ساعت ها پای تخت نشستم تا او بیدار شود. با هر پری که پرنده زمان بهم میزد،رنگ ملحفه تیره و تیره تر میشد و جسم باریک وینوس باریک باریک تر میگردید .یک وقت متوجه شدم، بجز قسمت سرش همه ای تنش زیر آن پارچه نفرین شده محو شده بود،و همینکه آنرا از رویش برداشتم، چیزی بنام وینوس تحت ملحفه و روی رختخواب وجود نداشت و فقط لشکری از کرم های سفید و پشم آلوی که جق جق میکردند و بروی هم میلولیدند دیده میشدند.هر کرمی کوشش میکرد، دیگری را از پا در آورده و بخورد؛و آنگاه ی که روشنایی مرده و شوم اتاقم به روی شان تابید، همه هراسان بال در آورده، به شبپره های سبز مبدل شدند، شتابان بسوی سقف پرواز کردند،هنوز به سقف نرسیده به گردۀ آبی بی رنگی مبدل شده و ناپدید شدند ...دیدن این منظره رقت انگیز اشکم را بی اختیار جاری ساخت. خنکی سوزنده ی را حس میکردم و ضعف و کرختی سراسر عضلات بدنم را فراگرفته بود. بروی چشمانم پرده تاریک و خفه کننده ی کشیده شده و توان باز نگهداشتن شان را نداشتم ... دو باره با عجله دستم را به لبه ارسی گذاشته و به هزار جان کندن و سختی و زحمت خود را بلند کردم و به آنطرف نگاهی انداختم صحنه جنایت کلا عوض شده بود،مهتاب شرمنده کوشش میکرد با پارچه کوچک و ناچیز ابری خود را مخفی کند؛ ستاره دلمه بسته، حیران و خجالت زده،بدون چشمک زدن بسوی زمین نگاه میکردند...باد توان لرزش درختان بی دم را نداشت و دیگر آواز بوسه زدن برگ ها شنیده نمیشد...انگار زمان مرده بود و همه چیز در حالت تعجب و بلاتکلیفی قرار داشتند... اشخاص متعددی در شاخچه های درختان حلقه آویز شده، دیده میشدند...در آن میان یک نفر جلب توجه ام را کرد آن زن شلخته همسایه بود، در پهلوی او مرد لاغر و باریک اندام با ریش و موی انبوهی شانه نه شده، را از پا در چنگک قصابی آگیشیده بودند...خوب بدقت نگاه کردم، خودم بودم؛پیر، فرتوت، خمیده و از پا افتاده.با دیدن خودم همی موها بدنم حتی موهای ریز و مومیم راست شد. دیدگانم به طرز غریب و باور نکردنی از کاسه سرم بیرون زده بود. پوست تنم کاملا سیاه و کبود شده بود،سگ های زرین گوش و موش های جهنمی در گوشه ی نشسته بودند. زبان در دهن درون و بیرون میکردند. و به خونم که دیگر خون نبود،به لجن و قیح تبدیل شده بود، لب نمیزدند. پارچه های فاسده شده و گندیده ی بدنم از بس که پوسیده بودند، بزمین میریختند. با هر چکه ی خون تیررنگ و قیرگونه ام که بروی خاک می افتاد، کرم های عظیم الجثه را هراسان پراگنده میکرد؛ بیم و لرزه سراپای جانداران و بی جان های را که آنجا دیده میشد فرامیگرفت... انگار خونم، گوشت و پوستم زهری یا سم قاتلی بود، که تمام اشیا را به نیستی و نابودی میکشانید...طرف راستم دیو سیاه پوش با شمشیر داسی اش بالای کنده بریده درختی نزدیک به من نشسته بود و مغروانه و متکبرانه جمجمه انسانی را بروی زانوی چپ اش گذاشته بود؛ سوسک های بال قرمز با اواره های بلند و تیغی از مغاک تاریک چشمان آن سر خشک شده، داخل و خارج میشدند. و او بوسیله ناخن های دراز و بد ترکیبش خرخر سر را میخاراند وهمان خنده راست کننده ی موهای بدن آدمی را سر میداد، غبار تیره رنگ و انواع حشرات مرموز، ناشناخته و کریه منظره را به هر سو پراگنده میکرد. گوئی اهریمن با دار و دسته اش در آن مکان و ماتمسرا تشریف داشتند...آنسوتر نزدیک پاهای کشال و شل شده ی خودم دختر رویاهایم، و معبودم زانو زده، نشسته بود، عاجزانه و آس و پاس با ناله و استغاثه از آن موجود اهریمن سرشت، طلب عفو و بخشش گناه نکرده را، میکرد ...لیکن موجود شریر و محیل مصروف نوازش جمجمه و کلاغ بدقواره ی خودش بود ...ناگهان از جا بلند شد و آهسته آهسته شبیه پرواز باد به کالبدم نزدیک گردید و دفعتا با یک حالت درنده گی و گرسنگی ناپیدائی منهومانه شروع به خوردنم کرد . من افسون و فلج شده، این نمایش مضحک را با نفرت و انزجار نگاه میکردم و هیچ چیزی از من ساخته نبود، و کمترین احساس دردی را که با خورده شدن اعضای بدنم بوجود می آمد، نداشتم .یک نوع رخوت مکیفی در بدنم رخنه کرده بود، بوضوح میدیدم که تک تک ساختمان های خورد و بزرگم درونیم را بترتیب بیرون میکند و پاره پاره کرده، میخورد و زمانیکه کل ذرات بدنم را بلعید، رویش را به عقب بر گردانید...من انگشتم را به دندان گزیدم .هیولا کسی نبود، جز آن مردک محیل، مهمل گوی دکان دار سرکوچه ... یک حالت مهوع توام با دلتنگی و دلزده گی تارتار و نسج نسج تنم را درهم میفشرد. استفراغ پشت استفراغ حالم را گرفته بود و زانوهایم ضیعفانه تاب تاب میخوردند ...
چی میتوانستم بکنم ؟...بعضی اوقات فکر میکنم؛ شاید من مرده باشم... و این نعش بدون روح،بدجنس و نفهمم است که بصورت اشباح سرگردان در دنیا جای برای خود قایم کرده و ظالمانه، وقیحانه و گستاخانه توام با کینه، بغض، حسادت حق زنده ها را میدرد و میدزدد...از یک انسان وقواق، ترسو و بزدل چه کاری ساخته است ...دیگر هیچ چی نفهمیدم و نعشم روی زمین سست، بی حرکت و بی جنبش در غلتید ...
****
هوا روشن بود و آفتاب انوار زرینش را با شوق و ذوق پخش میکرد. گرمی مطبوع همه جا را فراگرفته بود.لیکن اتاق نم زده ای من که بوهای گوناگون را از سال ها مانند یک امین امانت کار برخی شان را شبیه بوی عرق، بوی ادرار،بوی منی، بوی دهن،بوی پیاز سوخته،بوی گلاب،بوی بابونه و لش تجزیه شده، بلاخره نمیدانم ده ها بوی که من درک می کردم .نمی کردم، نگهداری کرده بود، میداد. محروم از این انوار جانبخش بود، و تاریکی و ظلمت زجرآور خودش را حفظ کرده بود . یک احساس شکست بی معنا، بی مفهوم و با کور گره های بی سر و ته روحم را، گژدم وار نیش میزد ... ناخواسته بلند شدم ارسی را جستجو کردم، متعجبانه دریافتم که این اتاق به جز یک در، دیگر کلکینی و روزنۀ برای ارتباط به جهان وحشی ها، خودپسند ها، خودفروش ها و دلقک ها ندارد...اصلا چار چوبی برای ارسی در این زاغه نشین کهنه،کثیف و بوناک وجود نداشت ...و بسوی آیینه اتاقم رفتم بادیدن تصویر آیینه جاخوردم و خودم را نشناختم ...نه، خودم نیستم،خوب یادم بود ریشم را صبح وقت تراشیده بودم و موهای سیاه سرم اصلاح شده بود، چرا تصویر چیز دیگری را بیان میکرد؟، ...آن مردی با سیمای تکیده، خمیده و کپ را نشان میداد؛ و در صورت بی قیافه، بی روح، پر چین و چروک، زبر و سوخته اش صرف دو جفت چشم وامانده و مصیبت زده،ثابت و بدون تغییر مانده بود، و در حالیکه استخوان های وجه اش بشکل زننده و برجسته بی ریخت شده بودند وموهای سر و ریش اش ژولیده و سفید بودند، انگشتان طویل، بی گوشت و پوست اش بروی هم چسبیده بودند.پیراهن و تنبان اش انگار بروی مترسکی کشیده شده بود...با ناباوری،باورم شد که به یکباره گی و یک شبه همه چیزم را،جوانیم را،نشاطم را وهمه هست و بودم را از دست داده ام.بدرستی میدانستم که هیچکدام شان برایم بهائی و قیمتی نداشتند. من از اولش بی اهمیت، بی مقدار و رانده شده از همدارگان آدمیان بودم...
****
تعدادی از افراد پولیس و مردم محل در مقابل تعمیر تخریب شده و فرسودۀ ایستاده بودند. کسی را اجازه وارد شدن نمیدادند...پولیس های که داخل شده بودند از دیدن صحنۀ دورنی یکی از اتاق متحیر بودند که چه تصمیم اخذ کنند ...دو جسد دیده میشد؛ یکی بالای تختخواب کهنه که کاملا محو و از بین رفت بود؛ فقط مقدار کمی از استخوان های جمجمه و چند عظم طویله اش به جا ماند بود. که نشان میداد انسانی زمانی در آنجا به آرام خوابیده بوده است. و دیگری در حلقه آویزان که تمام گوشت های بدن اش به روی زمین انبار شده بود و بوی لاشه ای تجزیه شده همه جا را فرا گرفته بود ...
اجساد به محل پزشکی قانون انتقال داده شدند ...هویت شان نامعلوم در پرده ابهام باقی مانده و هیچ کس نتوانست از آن ها سرنخی و یا نشانه ای به یاد بیآرود ...فقط جسدیکه روی بستر قرار داشت دانسته شد که مربوط به خانمی است که سال ها قبل به صورت مرموز از سردخانۀ پزشک قانونی مفقود شده بود...
پایان
بهار 1394
نویسنده : داکتر نجیب الرحمن "بهروز"