نویسنده: محمد حلیم یارقین
* یک نمونه کوچک از چگونگی رویداد جنگ میان یک زن و شوهر سرزمین "جنگستان"، برای اثبات طنز "ما چرا می جنگیم؟!"
نشه که جنگ کنیم!!
زن و شوهر با هم خنده کنان وارد منزل میشدند که در راهرو پای آنها به همدیگر خورد. زن سراسیمه به شوهرش گفت:
- زود دست تانه بتین!
شوهر، در حالیکه دستش را به سوی زنش دراز میکرد، با تعجب پرسید:
- چرا؟ چی شد عزیزیم؟!
- جانیم نشه که جنگ کنیم!
شوهر با لبخند گفت:
- یعنی چی؟، چرا؟!
- پاهای ما به همدیگه خورد!
- خورد، خورد دیگه. چه میشه؟! پاهای ما کم خو به هم نخورده!
- اوطور نگویین. باور قدیمی که از اجداد ما مانده اِی اَس که، اگه وقت راه رفتن پای دو نفر به همدیگه بخوره، اونا ممکن اس با هم جنگ کنن و خفه شون. از همی خاطر دست تانه گرفتم تا خدا ناخواسته جنگ و جنجال نکنیم!
- اِی گپا مزخرف اس، مه آدم جنگ و جنجال استم؟
- بلی، بسیار وقتا ده اندک چیزی جنجال میکنین!
- مه؟!
- ها، پس کی؟
- مه جنجالی استم؟!
- البته که!
- قربان تان، جنجاله خو همیشه شما شروع میکنین!
- بیهوده اس، جنجالی و غالمغالی خو شما هستین!
- هرگز، ای تهمت اس، جنجالی شما هستین!
- جنجالی هم شما و دشنام دادنی هم شما هستین- خو!
- اعصابیمه کم-کم خراب کده رایی استین.
- اوهو...، شما اعصابام دارین؟!
- چی گفتی، باز هم تکرار کو...!
- تو نگویین، اگه نی...
- اگه نی، اگه نی چی میکنی؟ هم مره از آدمیت میکشی و دشنام میتی و هم میگی که قار نشوم و شما شما بگویم!
- چه وقت دَو زدیم؟ اِی شما هستین که مه و اولاداره همیشه دو میزنین!
- نادان!
- تا کس نادان نباشه، دیگه ره نادان نمیگه!
- بی مغز، بی عقل!
- دیوانه!
- دیوانه طایفه ات!
- اوه، هووو...، کل خاندان خودت دیوانه اس!
- اِی....!!!
- وای....!!!
بگو- مگوی زن و شوهر لحظه به لحظه زیادتر و صدا هایشان نیز درجه به درجه بلندتر شده، حتی به گوش همسایه ها رسید. ماجرا شدت کسب کرده، گپ به داد و فریاد و دشنام دادن به یکدیگر کشید...!
نمیدانیم، جنجال با چه دشنامهای تند و زننده پایان یافت، ولی جای شکرش بود که بنا به اندرزهای حکیمانۀ اجداد با تجربۀ شان، آنها دست همدیگر را گرفته بودند، ورنه خدا میداند که گپ به کجاها میکشید و از سرها چقدر خون میرفت و کجا کجاهای هر دو، سیاه و کبود میشد!