آیا واقعاً اسلام
به هنر و فلسفه و تفکر وعرفان نیاز ندارد؟
افلاطون: بینائی صفت روح
است نه جسم.
"مه نون" یکی از کتاب های
افلاطون
دین: و از تو در بارۀ روح
سؤال می کنند
بگو:"روح از فرمان
پروردگار من است
و جـزاندکی از دانش، بـه
شـما داده نشده
است."
"اسراء 85"
به نظر هاشمیان، کسی که ارتباط بسیار تنگاتنگ و نزدیک
فکری با طالبان خشک اندیش و جنایت پیشه دارد، و با وجود یک عمر تحصیل و تدریس و
مسؤولیت اداره و نشر یک نشریه فرهنگی ـ سیاسی به نام آئینه طی کمابیش دو نیم
دهه، و سال ها زندگی در کشورهای متفکر پرور، آزاد و پیشرفتۀ جهان، که می گوید"
«اسلام اصلا نیاز به پشتیبانی فلسفه و کلام و تصوف و
عرفان وهنر و... ندارد، چونکه فلسفه و کلام وعرفان و چه و چه اصلا افتخار ثبوت
حقانیت اسلام را ندارد...»، آری! (نگاه کنید به نظری که او به تاریخ
23.2.2017 در دریچۀ ابراز نظریات پورتال افغان جرمن آنلاین ارسال داشته است ــ
انگیزۀ نوشتن این گفتار همین نظر اوست!)
طالب و داعش نیز، یکی با نابود کردن مجسمه های منحصر
به فرد بودا و صد ها حملۀ کور انتحاری در افغانستان و قتل هزار ها هموطن ما و
دیگری با از بین بردن با ارزش ترین آثار باستانی در سوریه و عراق و با انهدام
مقابر و تندیس ها و معابدی تاریخی و از بین بردن آثار هنری نفیس و گرانبها و
قتل و اعدام هزاران انسان بی گناه، از جمله ده ها باستان شناس و مؤرخ و استاد و
معلم و نویسنده و روزنامه نگار و عکاس و... عملاً به جهانیان اعلام کردند،
مانند هاشمیان، که اسلام و مسلمانان نیازی به هنر و گنجینه های فرهنگی ـ تاریخی
و تفکرعرفانی و فلسفه و مدنیت ندارند.
هاشمیان و ملا محمد عمر و بغدادی و ملا نیازی و حقانی
یگانه مسلمانانی نیستند که با هنر و معارف و آثار با ارزش و کمیابی به جا مانده
از ازمنه های کهن دشمنی دارند و می خواهند آن ها را از بین ببرند و یا جلو کار
های هنری ـ فلسفی را در جوامع اسلامی بگیرند. تاریخ اسلام و قتل و تبعید و آزار
و شکنجۀ هزار ها انسان روشن ضمیر و روشن بین و اندیشمند، صد ها فیلسوف و هنرمند
و محقق گواه بر این است که از گذشته های دور کسانی زیادی در سر زمین های اسلامی
وجود داشته اند که عملاً جلو پیدایش و رشد و کمال و هنر و فلسفه و نوخواهی و
نوجوئی و آفرینش های خلاقانه و لازم مادی و معنوی را می گرفتند و حتی مخالف
مکتب و مدرسه و تدریس، غیرازعلوم دینی، بودند؛ مانند احزاب اسلامی ـ جهادی
افغانستان که پیش از آمدن به کابل و قبل از این که قدرت سیاسی را به دست
بگیرند، چندین بار و چندین روز روی این مسأاله شور و کنکاش کردند که به دختران
شش ساله ــ وقتی رفتن و نرفتن دختران شش ساله به مدرسه مورد سؤال و مشوره قرار
بگیرد، حکایت رفتن دختران بزرگتر به مکتب و پوهنتون و زنان به کار خارج از منزل
خود به خود معلوم است ــ اجازه داده شود به مدرسه بروند یا نه!
چرا این جماعت انسان ها با درس و تعلیم و مکتب و
مدرسه و علم خصومت دارند؟ و چرا از فلسفه و از اندیشه و اندیشیدن و هنر این قدر
بد شان می آید، دقیق تر بگویم: ترس دارند؟ روشن است؛ زیرا فلسفه چیزی نیست جز
"آزادترین نوع فعالیت فکری انسانی"، که به هیچ صورت و به هیچ چیزی نباید
محدود شود. فعالیتی که راهگشای تفکر انسان در جهت کشف حقایق گوناگون و رهائی از
جهالت و خرافات است. وسیله ای است برای رهائی انسان از پنجۀ تعصب و از چنبرۀ
نادانی و ناتوانی و اسارت فکری، که اساس رهائی از هر نوع اسارت و بهره کشی ست!
با تفکر طالب و داعش که اکثریت شان ازعلم بی بهره
هستند، سواد و عقل و بینش درست ندارند، از مدنیت بوئی نبرده اند و قدر دانش و
تحصیل و فضیلت و کمال و آزادی را نمی دانند، فعلاً کاری ندارم؛ اما این که
هاشمیان چرا چنین تند و خصمانه و روراست و پوست کنده علیۀ هنر و فلسفه و علم و
عرفان و کلام موضع می گیرد، هم جائی تأمل است و هم جائی تعجب؟ می دانستم که
هاشمیان تمایل عمیقاً قلبی به طالبان و افکار ضد انسانی آن ها دارد. از این
رهگذر موضع گیری وی علیه فلسفه و هنر مرا متعجب نمی سازد. تعجب از این ناحیه
است که چطور شد که او به این سادگی و جرأت درجهانی که همه دوست دار فلسفه هستند
و هنر را قدر می نمایند مکنونات خیال و ذهن بیمار خویش را ظاهر ساخت.
قبل از این که نظر سائر مسلمانان را پیرامون ضرورت یا
عدم ضرورت اسلام به فلسفه و هنر و سائر علوم مورد مطالعه قرار دهم، می خواهم
علت دشمنی هاشمیان با علم و دانش و هنر و فلسفه را بیان کنم.
اولین چیزی که بیانگر دشمنی او با هنر و فلسفه و سائر
معارف بشری است، نام، خاستگاه خانوادگی، قوم و پیشۀ پدران و تعلق او به قشر مفت
خور و بهره کش جامعۀ ما می باشد. نام و اعتبار "سید"، به عنوان اولاد پیامبر(هرچند
همۀ "سید" ها نه مانند هاشمیان و اجداد او بدرگ و بدعمل و وطن فروش هستند ـ
حکایت رابطه یکی از اجداد او با انگلیس ها، اختلاس صد هزار روپیه و شکایت
انگلیس ها از به سرقت رفتن این مبلغ و... ــ و نه اسلام را وسیلۀ برای راهزنی و
سرقت بی پردۀ اموال و دارائی های مردم قرار داده و قرا می دهند.) در جامعۀ
ما بهانه و مدرک خوبی بود و است برای برخی ها، از جمله اجداد هاشمیان، برای
درآوردن پول مفت و بهتر زیستن بدون رنج و بدون خواری کشیدن!
ثروت بی حساب آقا خان، سید کیان، حضرت ها، گیلانی ها
و صاحب زاده ها و صد ها تای دیگر از این جنس انسان های عوام فریب را در نظر
بگیرید. همه از همین راه، یعنی استفاده از نام اسلام و نام خدا و قرآن و
پیامبر، با دادن یک تعویذ یا شوئست و بستن تاری به نام بند و نظربند، یا مشکل
گشا، و خواندن یکی دو آیت و پف کردن به روی و موی مریض یا یک انسان محروم و
درمانده و نیازمند و خوراندن یک کپه خاک یا قدری نمک یا نوشاندن آب "دم" کرده و
ده ها نیرنگ دیگر به دست آمده است و تا زمانی که مردم از دین و از فطرت اصلی
این چنین انسان های متقلب، استفاده جو و فریب کار بی خبر هستند، این ها بدون
این که شانۀ خود را به گفتۀ مردم "خوار کنند"، از درآمد مفت و بدون زحمت نه
تنها در آرامی و عشرت کامل و بدون دردسر به سر می برند، که احترام نیز می شوند.
حال با درک این واقعیت، نظر به تجربه های تاریخی و
ملموس، چگونه باید انتظار داشت که چنین افراد و فرزندان و فرزندانِ فرزندان شان
از امری پشتیبانی کنند، که در نهایت بر ملا کنندۀ چهره های کثیف، و اندیشه های
سخیف و شیطانی و اعمال زشت و غیرانسانی این ها باشد؟
فلسفه علم است. و منطق شاخه ای از این علم که به کمک
آن انسان می تواند راه درست اندیشیدن و شناخت بهتر را پیدا کند و بیاموزد. از
طریق علم است که انسان به تمییز و تشخیص خوب و بد قادر می شود و انسان ها و
اندیشه ها را به درستی می شناسد و فرق دوست و دشمن و خائن و خادم را می کند.
هاشمیان و برادران طالبی و داعشی وی این موضوع را به خوبی می دانند. بنابراین
برای این که "آقائی" و "باداری" و بالا نشستن و بهتر خوردن و صد ها جریب زمین
زراعتی و باغ و آسیاب و زمین های علف خیز و رمه های گاو و گوسفند و بز و... را،
که از راه دین فروشی به دست آورده اند، از دست ندهند، باید مانع فراگرفتن علم و
فلسفه و هنر به وسیلۀ مردم شوند. آنهم از راه دین، که مؤثرترین راه برای اقناع
مردم خوش باور و مسلمان، ولی بی خبر از تعالیم واقعی اسلام، می باشد!
آنانی که با فریب و از راه کلاه برداری، بدون کار و
زحمت به ثروت می رسند، نه دوست مردم هستند نه خادم و نیخواه مردم. بنابراین
کوشش این گونه انسان های کلاه بردار و متقلب و مفت خور همیشه این است که مردم
را در تاریکی و نادانی نگه دارند، و نگذارند مردم به علم و دانش دست پیدا کنند
و از واقعیت های تلخ و شرین آگاه شوند. علت دشمنی هاشمیان با فلسفه و هنر وعلم
و آگاهی و روشنفکران و روشنگران چیز دیگری نیست غیر از همین مطلب؛ و غیر از حفظ
و استمرار زندگی طفیلی و ننگین جماعت مفت خوران بالانشینی از جنس کیان ها و...،
و اولاد و احفاد اجداد هاشمیان نسل اندر نسل!
برای این گونه انسان ها بسیار سخت و ناگوار است که
موقعیت و اعتباری را که در جامعه، بخصوص نزد حکام به دلیل موقعیت و اعتبار دینی
شان پیدا کرده اند و عنایاتی که حکام به دلیل اهمیت شان در میان مردم ــ از چه
راهی و به چه طریق این اعتبار و اهمیت را در میان مردم پیدا کرده اند برای حکام
مهم نیست، چون خود حکام هم به آلودگی های مختلف آغشته هستند و به حمایت متقابل
دین فروشان بی آزرم نیاز دارند ــ به این ها مبذول می دارند، از دست بدهند.
این ارزیابی شامل همه مسلمانان، همۀ سادات و حضرات
و... در جهان اسلام و در کشور ما نمی شود. همه مانند این "سید" پاکستانی
[هاشمیان خود را "پاچا" می نامد. این لقب در افغانستان مروج نیست. لقبی ست که
تنها در پاکستان مورد استعمال دارد.] نیستند و مانند وی و اجداد وی فکر نمی
کنند. چرا که اگر اسلام به فلسفه و هنر و تفکر نیازی نمی داشت، از درون اسلام
فلسفه ای به نام "فلسفۀ اسلامی" هرگز بیرون نمی آمد؛ و اگر همۀ سادات دزد و
فاسد و شارلاتان و با مردم بیگانه می بودند، کسی از میان آن ها پیدا نمی شد
علیۀ آن ها [خود] بنویسد و حقایقی را در بارۀ آن ها بروز بدهند!!
چرا من فکر می کنم که اعتقاد به بی نیازی اسلام از
فرهنگ و مدنیت و علم و فلسفه و کلام و هنر در میان مسلمانان عمومیت ندارد؟ برای
این که:
اگر اسلام و مسلمانان به فلسفه و اعقادات سازنده و
علم و آگاهی و فن و هنر، که ممد و کمکی برای شناخت هستی و زندگی بهتر
هستند، نیاز ندارد، پس به چه چیزی نیاز دارند؟ به اندیشه های ملا "سیرت" که
فتوای ازدواج با دختر چهار ساله را صادر می کند؟ به اندیشه های ملا "نیازی"
که قتل یک دختر جوان [فرخنده] را، که به ناحق و به فجیع ترین شکل صورت
گرفت، کار اسلامی می خواند؟ به اعتقادات سیمین عمر و سیمین حسن زاده و
امثال شان، به اعتقادات سودجویانه و سخیف تعویذ نویسان و رمالان متقلبی که
سبب این قتل شدند؟ به شیوع افکار بازدارنده و گمراه کنندۀ کسانی مانند
اجداد دکاندار و دین فروش هاشمیان؟ به استخاره و استخاره گرانی مانند صبغت
الله مجددی؟ به دروغ های دروغ گویانی بی آزرم و غریب آزار و بی غیرت و تن
پرور مانند کیان ها و گیلانی ها؟ به اندیشه های فساد مفسدان و وطن فروشانی
چون محسنی و کرزی و خلیلی و عبدالله و افرادی مانند این ها که هر یک با
استفاده از نام دین و افغانستان و مردم امروز میلیاردر هستند، مردمانی که
تا چند سال پیش حتا نان خوردن خود را نداشتند؟ یا به جهال خون آشامی مثل
ملا نیازی ها و ملاهبت الله آخوندزاده ها و ملا عمر ها، که عقل شان از بجلک
پای شان بالاتر نرفته است و سر شان، مانند اجداد هاشمیان، پیش انگلیس و
پاکستان است و کون شان پیش عرب ها؟
اگر اسلام به پشتیبانی علم و تفکر و کلام و فلسفه
نیاز ندارد، صد ها و هزار ها متکلم و مفسر در گذشته و حال با چه دست آویزی
به تفسیر و تأویل قرآن و سائر اندیشه های اسلامی دست زده اند ــ و هنوز هم
دست می زنند؟ ضرورت تفسیر و تأویل، وقتی تعالیم دین نیازی به عقل فلسفی ــ
انسانی ندارد چه بود ـ و چه است؟ آیا توسل به تفسیر و تأویل قرآن (تفسیر و
تأویل تفکر آزاد انسان مسلمان در داخل چوکات معین دین و برای توجیه دین
است، اما آزاد ترین نوع تفکرانسانی نیست) نشاندهندۀ نیاز اسلام و مسلمانان
به عقل و اندیشه و منطق بشری نیست؟ اگر است، که است، پس حرف از بی نیاز
بودن اسلام از داشته های فکری و عقل انسانی با چه دلیل و مدرکی به میان می
آید؟
اگر قرآن این قدر گویا و رسا و بی نیاز ازعلم تفسیر
و علم کلام، یا فلسفه و معارف دیگر بشری بود و است، اصلاً چه نیازی برای
تفکر نیمه آزاد، که به زبان دین تأویل (شرح و بیان باطن کلمات قرآن در
ارتباط با همدیگر با تفکر بشری در محدوده ای که اعتقادات اسلامی خدشه دار
نشوند ـ به زبان دیگر: دست کاری کلام خدا توسط بشر برای محرز ساختن بیشتر
دین) خوانده می شود، دیده می شد! چرا این همه اهل تأویل در طول تاریخ اسلام
برای توجیه گری و بازگرداندن یا تأویل نهادن های رنگارنگ قرآن دست می زنند؟
و اصلاً علم کلام، که فرق بسیار کمی با فلسفه دارد،
چرا به وجود آمد و چرا از بین رفت و چرا امروز دو باره در میان مسلمانان
برخی از کشور های اسلامی پیدا شده است؟ به وجود آمدن علوم تفسیر و کلام و
تأویل در میان مسلمانان، مانند به وجود آمدن فلسفۀ اسلامی خود دلیلی است بر
نیاز اسلام به اندیشۀ نیمه آزاد و اندیشۀ آزاد بشری برای توضیح موزون تر،
مقنع تر، منطقی تر و بهتر اسلام ـ گاهی بدون اظهارعلنی این مطلب! اگر نیازی
برای پشتیبانی فلسفه و کلام و هنر از دین دیده نمی شد، هیچ کدام از این
علوم در هیچ یک از کشور های اسلامی و در هیچ زمانی به وجود نمی آمدند!
اگر اسلام به متکلم و کلام، به فیلسوف و فلسفه (دوستدار
دانش و حقیقت و فعالیت فکری واقعاً آزاد از تشبث و سیطرۀ دین) و به هنر و
منطق نیاز ندارد، و برای عرفاء و فیلسوفان و اندیشه های فلسفی ـ عرفانی ـ
هنری در تفکر اسلامی جائی نیست، از سائر مسلمانان جهان حرف نمی زنم، چرا
مسلمانان افغانستان، از جمله خود هاشمیان، به عارفان و فیلسوفان و هنرمندان
جهان اسلام این قدر مباهات می کنند؟ زمانی نه چندان دور چیزی به نام "رساله
ای در بیدل شناسی به ارتباط معنی یک بیت بیدل"، ترتیب شده به قلم هاشمیان
نظرم را جلب کرد. من این رساله را نخوانده ام؛ چون می دانم که هاشمیان از
هیچ رهگذری توان معرفی بیدل و افکار عارفانه و فلسفی او را به آن شکلی که
لازم است، ندارد. با آن هم، سؤال من از هاشمیان این است که، وقتی اسلام از
پشتیبانی هنر و عرفان و فلسفه بی نیاز است و شما هم من حیث یک مسلمان این
را می دانید و تأئید می کنید، با چه منطق و هدفی به توضیح اندیشه های
اسلامی ـ عرفانی ـ فلسفی بیدل، که یک هنرمند [شاعر]، عارف، فیلسوف و مسلمان
است، و اشعارش آکنده از تفکرات عرفانی ـ دینی ـ فلسفی و در راستای حمایت و
تقویت اسلام و اندیشه های اسلامی می باشد، اقدام نمودید؟ و چرا شما و سائر
مسلمانان جهان اسم فارابی و کندی و بیرونی و ابن حزم و سنائی و ابن هثیم و
ابن تیمیه و ابن رشد و فخر رازی و ابن باجه و ابن طفیل و بیدل و مولوی و
اقبال و صد ها تای دیگر از این سنخ و جنس انسان ها را به نام افتخارات
جهان اسلام و افتخارات مسلمانان با یافتن کوچکترین موقع به رخ دیگران می
کشید؛ و هر روز ده ها مقاله و رساله و... در بارۀ این شخصیت ها منتشر می
کنید؟
اگر اسلام نیازی به فلسفه ندارد؛ چرا تمام مسلمانان،
غیر از یک مشت طالب بی خبر از علم و فرهنگ و مدنیت و معرفت، به آثار فلسفی
وعلمی و اندیشه های عرفانی این شخصیت های اسلامی ـ فلسفی ـ علمی ـ عرفانی ـ
هنری با حرمت خاصی بر می خورند و یاد شان را گرامی می دارند و پارک ها و
جاده ها و مکتب ها و پوهنتون ها و میدان ها و کاخ ها و پل ها و شفاخانه ها
و ... را به افتخار شان نام گذاری می کنند؟ خوب به خاطر دارم که هاشمیان،
بزرگ ترین دشمن فرهنگ و فلسفه و هنر و علم، که امروز با پرکشش ترین جذبات
ملاعمری و ملا بغدادی و ملا نیازی و ملا سیمینی، به مخالفت فلسفه و هنر و
عرفان و علم و دانش برخاسته است و اسلام را بی نیاز از آن ها می داند، روزی
در جائی چنان با حرارتی غیر قابل باوری از اقبال لاهوری به نام یکی از
فیلسوفان و شعرای بزرگ جهان اسلام سخن می راند، که نگو و نپرس! چرا؟ چون در
آن روز سدید مقالۀ "پناه به خدا" را ننوشته بود؛ و در آن روز غدۀ خبیثۀ
انزجار و رمیدگی هاشمیان نسبت به/از سدید سر باز نکرده بود؛ یا این که هنوز
به دست بوسی ملا محمد عمر "مجاهد" مشرف نشده بود، که برایش از بی نیازی
اسلام و مسلمانان به هنر و فرهنگ و فلسفه وعلم و دانش خبر بدهد؛ و یا شاید
در آن روز یک پیک زیادی زده بود و یادش رفته بود که اسلام به فلسفه و
فیلسوف، و به شاعر و شعر و... نیازی ندارد!!
من می خواهم بدانم که هاشمیان در مورد شخصیت های
فرهنگی، نویسندگان و شاعرانی مانند "عبدالرحمن پژواک"، "گل پاچا الفت"،
"سید شمس الدین مجروح" و صد ها شاعر نو و کهن افغانی و غیر افغانی دیگر با
تفکرات و اشعار عرفانی ـ فلسفی، چون "خواجه عبدالله انصاری"، "دقیقی"،
"رودکی"، "بدیع بلخی"، "ابوشعیب هروی"، "سنائی"، "انوری"، "فرید الدین
عطار"، "جامی"، "مولوی"، "بیتاب"، "قاری عبدالله"، "اشقری" و... چه نظر
دارند؟ آیا جنبه های تفکر این همه شخصیت های مسلمان، که مربوط به "هنر"
[نویسندگی و شاعری] همچنان مربوط به عرفان و فلسفه می شود، باید مورد قبول
اسلام و احترام ما افغان ها قرار بگیرد، یا خیر؟ یا استاد غوث الدین رسام
با تابلو های زیبا و بعضاً عمیقاً اجتماعی و فلسفی شان که گوشه های زندگی
مردم محروم و بدبخت ما را به نمایش می گذاشتند و آن ها را با دید انسانی ـ
اسلامی ـ فلسفی خود ترسیم می کردند؛ به طور مثال تصویر "شامگاه زندگی" وی
که از دید یک انسان پیر و به تحلیل رفته با نگاه های عبرت آموز و فلسفی به
زندگی گذشته و جهانی که او در آن زیسته بود با حسرت و حیرت نگاه می کرد؟
اگر هنر نزد اسلام و مسلمانان قدر ندارد، یا اسلام و مسلمانان از آن بی
نیاز هستند، چرا آثار این نقاش چیره دست افغانی و سائر نقاشان چیره دست
دیگر کشور ما ــ با آن که 99.9 در صد مردم ما مسلمان هستند ــ در موزیم ملی
به عنوان باارزش ترین داشته های ملی ما نگه داری می شوند؟
اگر اسلام و به تبع آن مسلمانان به فلسفه و فیلسوف،
کلام و متکلم و هنر و هنرمند نیازی ندارد، به چه دلیل در مراکز علمی رسمی
کشور های اسلامی در کنار پوهنحی های الهیات پوهنحی های فلسفه و انواع هنر
ها به وجود آمده است؛ و هنر و فلسفه و منطق و کلام تدریس می شود؟ دو مطلب
از این پرسش سر بیرون می کند: یا شما دروغ می گوئید؛ یا این است که، حرف
شما درست است، ولی مسلمانان در یک ارزیابی تاریخی ـ علمی ـ تحلیلی ـ تحقیقی
ـ تجربی به این نتیجه رسیده اند، که خیر؛ آنچه اسلام در بارۀ بی نیازی به
فلسفه و... گفته نمی تواند جدی گرفته شود. انسان نمی تواند بدون این علوم و
علوم دیگر به زندگی مادی و معنوی بهتر دست پیدا کند و به همین دلیل خلاف
حکم قرآن، که کفر مطلق است، دست به دامان فلسفه و هنر زدند. مسألۀ دوم اگر
محقق و محرز باشد، نه تنها درستی حرف شما در قسمت بی نیازی اسلام به فلسفه
و هنرو... به صفر تقرب می کند، که سائر سخنان شما و بسیاری از حرف های
مسلمانان در مورد دین نیز زیر سؤال می روند، مانند افتادن یک تخته "دومینو"
بر روی دومینو های ایستادۀ دیگر، که سبب افتادن تمام دومینو ها می شود!
اگر اسلام به فلسفه نیاز ندارد، یا به معنای دیگر
فلسفه ارزشی در اسلام ندارد، به چه دلیل صد ها کتاب فسلفی از فیلسوفان
اسلامی وغیراسلامی در کتابخانه های شخصی مسلمانان، کتابخانه های پوهنتون ها
و کتابخانه های عامۀ کشورهای اسلامی نگهداشته می شوند؟ تنها برای پر کردن
الماری های کتابخانه و نمایش دادن کتاب ها؟ فکر نکنم که چنین امری قابل
پذیریش عقل سلیم باشد! قرار اطلاع، بیشتر از نیم میلیون کتاب در کتابخانۀ
پوهنتون الازهر موجود است. آیا در میان این همه کتاب، هیچ کتاب فلسفی از
این یا آن فیلسوف مسلمان و غیر مسلمان یافت نمی شود؟ من که این امر را
بسیار بعید و غریب می دانم!
اگر اسلام به هنر نیازی ندارد، به چه دلیل هنر شامل
دروس پوهنتون های کشورهای اسلامی هستند؟ به برشی زیر، که از روزنامۀ
"مشرق"، 4 سنبلۀ 93 گرفته شده است، و شمه ای از دروس پوهنتون الازهر(از
پوهنتون الازهر به خاطری مثال آورده می شود، که معتبر ترین پوهنتون اسلامی
نزد اهل تسنن است) را نشان می دهد، مهم ترین پوهنتون جهان اسلام، پوهنتونی
که افراد مانند سیاف و ربانی و صبغت الله مجددی و ملا نیازی از آن فارغ شده
اند، پوهنتونی که نزد مسلمانان سنی مذهب از اعتبار خاصی برخوردار است، توجه
کنید: «همانطور که گفته شد دانشگاه الازهر در
اکثر رشته های تحصیلی به جذب دانشجو می پردازد اما در این بین رشته های
عقائد، تفسیر، فقه، حدیث و ادبیات، محوریت دارند. مهم ترین دروسی که در
طول تاریخ الازهر ارائه شده اند، عبارت اند از: علوم قرآنی، تفسیر، فقه و
اصول ریاضیات، علم حدیث، ادبیات و کلام، عقاید، منطق و فلسفه، هیئت، قضا،
طب، داروسازی، فیزیک، اخلاق و عرفان، تصوّف و... علاوه بر رشته های آکادمیک
نظری و عملی، هنر و پاره ای از حرفه ها نیز مورد توجه این دانشگاه می باشند
که البته آموزش و تعلیم آنان در راستای اهداف مذهبی الازهر است. حرفه هایی
همچون قرائت قرآن، فنّ خطابه و وعظ، خوشنویسی، شعر و سرود، تذهیب، جلدسازی
کتاب و صحّافی از جمله فنون مورد نظر الازهر است. تمامی رشته های آکادمیک و
هنری در الازهر به طور تخصصی در دانشکده های مختلف این دانشگاه که به ترتیب
زیر است، تدریس میشود.»
اگر اسلام و مسلمانان به پشتیبانی عرفان و فلسفه و
هنر و کلام ضرورت یا نیاز ندارد، به چه دلیل عرفان و هنر ـ به شمول شعر و
سرود ـ و خوش نویسی و فلسفه و کلام، که هاشمیان فرسوده ذهن، اسلام را بی
نیاز از همۀ آن ها می داند، همراه با منطق، رشته ای از فلسفه، و ادبیات،
شامل دروس پوهنتون هائی مانند الازهر می باشد؟
اگر واقعاً اسلام و مسلمانان به هنر نیاز ندارند، یا
هنر از دید اسلام و مسلمانان این قدر بی ارزش است، چرا خوش نویسان در کشور
های اسلامی عمری را با عشق و علاقۀ خاصی صرف خوش نویسی می کنند؟ یا صنعت
کاران در کشور های اسلامی، از جمله در کشور ما از هنر برای تزئین و برای
زیبائی تولیدات صنعتی خویش چه قالین و گلیم باشد و چه جک و آفتابه و لگن و
گیلاس و دیگ و کاسه مسی و سپر و شمشیر و سنگ و کاشی و دروازه و کلکین و
خامک و زردوزی و... زحمت می کشیدند و زحمت می کشند؟ و به چه دلیل حکمرانان
مسلمان در سر زمین های اسلامی، با وجود بی نیازی یا مخالفت با هنر، به این
هنرمندان اجازه دادند که به تولید آن ها دست بزنند؟ یا نگارگران ما در طول
تاریخ یک هزار و چهار صد سال عمر اسلام به آفرینش کار های هنری ماندگار و
بی نظیری دست زده و دست می زنند؟ یا معماران و قصه خوانان و نویسندگان و
شعراء و ادباء و سرایندگان و آهنگسازان ما؟ چرا این هنرمندان همیشه قدر شده
اند و همیشه قدر می شوند؟ و... ماندگاری و ارزش تاریخی اکثر بنا هائی که در
گذشته های دور در کشور های اسلامی ساخته شده اند، بیشتر به دلیل کار های
هنری، مانند گچ بری، کندن کاری، نقاشی، خطاطی و ده ها عنصر تزئینی دیگر در
آن ها می باشد ـ همین طور زیورات و سکه ها و اشیای دیگر. فراموش نکنیم که
کار انسان، مانند زبان انسان، معرف اندیشۀ وی است! بلی، چطور ممکن است ما
همه این آثار و مکاتب هنری را در کشور های اسلامی نبینیم و بگوئیم که اسلام
و مسلمانان به هنر احتیاجی ندارد؟
اگر اسلام به پشتیبانی تفکرعقلانی و واقعاً آزاد
بشری احتیاج ندارد، اگر اسلام به هنر نیاز ندارد، اگر اسلام به اخلاق و
عرفان و اشراق و منطق و کلام و... برای شناخت بهتر و برای پشتبانی تعلیمات
خود و تفکیک "وجود" و "ذات" ضرورت ندارد، پس به چه چیز احتیاج دارد، با چه
چیزی خود، خود و ذات [ذات و وجود با هم اند، ولی یکی نیستند]، یعنی حقیقت
و ماهیت خدای خود را به جهانیان معرفی می کند؟ تنها با سر و زیر شستن و
نماز خواندن و روزه گرفتن و حج و زکات و تسبیح گشتاندن و... و به این که
تنها به پیدایش یک حیوان و وجود ستارگان و وزیدن باد و ارزش زمین و... غور
و تعمق شود؟ همه انسان ها وزیدن باد را احساس می کنند، همچنان لرزش زمین
را، حتی اگر عقل نداشته باشد. گفتن این حقیقت مبرهن که باد می وزد و زمین
می لرزد، هنر نیست؛ هنر این است که گفته شود "باد چگونه و چرا" می وزد و
علت لرزش زمین این نیست که زمین روی شاخ گاوی قرار دارد و چون گاو آن را از
شاخی به شاخی انتقال می دهد، این لرزش ایجاد می شود! هنر این است که گفته
شود باران از ابر می آید و تمام جریان وعوامل پیدایش و باریدن باران را
توضیح کند، نه این که باران از آسمان می آید!! انسان های امروزه انسان های
هزاره های پیشین نیستند. انسان های دیگری هستند؛ با فکر و دانش و منطق و
تجربۀ دیگر. با این انسان ها باید با علم امروز و منطق خود شان و از روی
تجربه و با دقت تمام بحث کرد! منطق دین با منطق زبان و منطق کلام و منطق
تفسیر واقعاً آزاد بشری و کار فلسفی، اگر اثبات شدنی باشد، به ثبوت می رسد؛
نه با اشاره به پدیده های معلوم و با تسلیم محض و تعبد و نقل قصه های سکندر
و اصحاب کهف و یأجوج و مأجوج و طلوع و غروب خورشید از/ به درون چشمه ای گل
سیاه و غیره و غیره!
مشکل معرفت انسان تنها با پذیرفتن این امر که خدائی
وجود دارد و زمین و زمان را خدا خلق کرده است، حل و تمام نمی شود. این مشکل
راعقل واقعاً آزاد بشری وعلوم باید حل کند! چه وقت؟ با بزرگی جهان و مبهم و
مغلق بودن هستی از یک طرف و ناتوانی عقل انسان از طرف دیگر، نباید عجله ای
داشت!! با رشد تدریجی عقل، همان گونه که فاصلۀ انسان عصر ما در فهم پدیده
ها با انسان های اولیه گشاده تر شده است، یقیناً فاصلۀ انسان های فردا و پس
فردا نیز در فهم بیشتر هستی از ما فراخ تر خواهد شد. این فاصله ها را عقل
طویل تر و عریض تر می سازد، نه دین ــ چنان که دین تا امروز نتوانسته است
کار عملیی در راستای شناخت کامل از مبداء کل و از تمامیت هستی و خیلی از
مسائل دیگر انجام دهد. باید اعتراف کنیم که در حال حاضر هر چه داریم، ازعقل
داریم! کروی بودن زمین را، که دین آن را هموار و مسطح می پنداشت، به گونۀ
نمونه، عقل وعلم و تجربه ثابت کرده است! جهانی با این همه پیچیدگی را
شناختن، به زمان، حوصله و کار ممتد، طولانی، طاقت فرسا و مخصوصاً به
بردباری زیادی نیاز دارد! اگر به عقل فرصت داده شود، همان طور که تا امروز
بسا مسأئل مبهم را از ابهام بیرون کرده است، مسائل مجهول دیگر را نیز به
آرامی و با گذشت زمان یکی بعد از دیگر معلوم خواهد ساخت. امروز زاغی را در
تلویزیون نشان می دادند که چارمغزی را با نول خود از درخت می کند و آن را
بالای سرک قیر می آورد و از هوا روی سرک قیر رها می کند. منتظر می شود تا
موتر ها از آن جا عبور کنند و با عبور از روی چارمغز آن را بشکنانند. بعد
از درخت پائین شده در کنار جاده انتظار می کشد تا اشاره سرخ شود. وقتی
اشاره سرخ شد و موتر ها ایستاده شدند، خود را به چارمغز شکسته می رساند و
مغز آن را می خورد و همین که اشاره دو باره سبز شد، دو باره به سوی درخت
پرواز می کند. برای دانستن همین گونه مطالبی ظاهراً کوچک دانشمندان و
محققان ماه ها و سال ها را به مشاهده و نظارت یک پرنده یا یک خزنده و یا یک
گزنده، باز شدن شگوفه ای و... در سردی و گرمی با دوربین عکاسی یا با دوربین
فلمبرداری خویش در جنگل ها، در اعماق دریا ها، در کوه های پوشیده از یخ و
برف و... به سر می برند، تا گوشه ای از یک امر مجهول را کشف کنند، گوشۀ
بسیار بسیار بسیار کوچکی ازهستی بسیار بسیار بسیار بزرگ و مجهولی را که دین
به سادگی و با کلی گوئی ها از روی آن عبور نموده است! همۀ ما انسان ها می
دانیم که خالقی این زاغ یا آن دلفینی را که با شادی برای کمک به انسان گروه
عظیمی از ماهی ها را به سوی تور ماهی گیری ماهی گیر می کشاند، خلق نموده
است. ولی انسان امروزی تنها دانستن چنین مطالبی را برای خود کافی نمی داند!
دین، خلاف آن چه هاشمیان می گویند، بخواهی یا نخواهی برای یافتن و دادن
جواب به این دو موضوع و میلیارد ها موضوع و مطلب دیگر نیاز به عقل و خرد و
فلسفه و علم دارد؛ زیرا دین به جزئیات مسائلی که در قرآن ــ یا هر کتاب
دینی دیگر ــ نقل شده است، تماس نمی گیرد و آن ها را توضیح نمی کند. و چون
همه می دانیم که آن چه نقل است، اول همه چیز نیست؛ و دوم مفصل و مشرح نمی
باشد؛ بناءً ناگزیر باید به عقل و منطق و فلسفه و تاریخ و انسان شناسی و
روان شناسی انسانی و... و علوم تجربی برای یافتن جواب به مطالب پیچیده و
نامعلوم و ناشناخته به شمول خداشناسی دست زده شود.
اگر اسلام از عرفان و شهود بی نیاز است، چرا فراست
قلب، یعنی تصدیق قلب را در اسلام یکی از صفات ایمان مفصل می خوانند، همسان
و همشأن با اقرار زبانی. کسی که از اسلام و مسلمان بودن بدون اقرار زبانی و
طاعات و فراست یا تصدیق قلب صحبت می کند، اصلاً نه از اسلام و عرفان خبر
دارد و نه از مسلمانی و گوهر معرفت! می گویند: «فلسفهمطالعه واقعیتاست.»
اگر این تعریف درست باشد، که است، چرا باید اسلام و مسلمانان با فلسفه
دشمنی داشته باشند؟ مگر اسلام و مسلمانان در پی یافتن واقعیت یا واقعیت ها
نیستند؟ از هاشمیان که
اسلام را از هنر و فلسفه و عرفان و عقل واقعاً آزاد بشری بی نیاز می داند،
می خواهم که چیستی واقعیتی را که خدا شناسان (دینی و غیر دینی) "خدا" می
نامند، به کمک دین به ما توضیح کند. مشکل است؟ آره، چون دین تنها از "وجود"
این "واقعیت" خبر می دهد، ولی راجع به "چیستی" و "چگونگی"، یعنی "ذات" وی،
چون چیزی نمی داند، به درستی و قاطعیت چیزی نمی گوید. حال اگر انسان، این
مخلوق متفکر و صاحب عقل و هوش و تجربه و احساس، بخواهد به چیستی و چگونگی
این "واقعیت" پی ببرد، چه راهی را باید برای رسیدن به این مأمول اختیار
کند؟ انسانی که آزاد است و صاحب اختیار و دارای عقل، اگر در قرآن نتواند به
چیستی و چگونگی خدای آفریدگار و اسرار هستی پی ببرد ـ توجه شود که من از
وجود خدا حرف نمی زنم ـ چه کار باید بکند، تا به این آرزوی خود برسد؟
اگر می گویند نه، انسان این آزادی را ندارد، یا کلاً آزاد نیست و آزادی
ندارد تا در این زمینه ها تجسس کند و مجبور به پذیرش بی قید و شرط و تعبدی
هر آن چه دین می گوید، است؛ پس این عقلی که خداوند به او عنایت فرموده است،
به چه دردی انسان می خورد. آیا آراستن انسان با نعمت هوش و عقل، در صورتی
که از آن استفاده نشود، اشتباهی بود، که خداوند مرتکب شده است؟؟ یا می
گویند که عقل و حافظه تنها برای فهم درست استنجاء کردن و یاد کردن چند حدیث
و آیت و قاعدۀ فقهی برای ادای نماز و فرمان راندن بر زن و طریق سنگسار وی،
و تعویذ نویسی برای چاپیدن مال مردم به نام دین و یافتن طرق بهتر برای فریب
بی چاره ها و اختراع شیوه های مختلف ظلم و بی عدالتی به انسان اعطا گردیده
است؟ ابن باجه، یکی از فیلسوفان نامدار جهان اسلام، استاد ابن رشد، فیلسوف
نامدار دیگری از میان فیلسوفان مسلمان، در خصوص چیستی و علت ضرورت عقل در
انسان به این نظر بود که: «عقل مهم ترین بخشی از وجود آدمی است و معرفت
صحیح تنها از همین راه حاصل می گردد.» عقل برای ابن ماجه که در پی استفاده
از آن و در پی یافتن حقیقت بود، مهم ترین بخشی از وجود انسان است، ولی برای
هاشمیان ها، که در پی گمراه ساختن مردم هستند و در پی درآوردن پول، چیزی
غیر ضروری و بی صرف!!
ضمناً از زبان بزرگترین
اندیشمند و واقعی ترین دانشمند زمان ما، جناب موسوی صاحب، که درعین زمان
آگاه ترین شخص ازهمه مسائل اسلامی در کشور ما می باشند، ازهاشمیان، این
حیوان بی یال و دم می پرسیم که: «تو که در پناه سپر اجدادی خویش خود را
مسلمانتر از دیگران نشان می دهی، تو که از یک جانب ادعای مسلمانی و از جانب
دیگر ادعای داشتن دکترا در زبانشناسی داری و به اساس ادعایت می باید با
قرآن آشنا باشی، به خوانندگان واضح بساز که کلمات "حکمه" و "حکیم" که در
قرآن به کار رفته اند، کدام معانیی را دارا هستند؟»
خلاصه این که: به نظر من، انسان با پیروی از افکار
اشخاصی مانند ابن باجه، خلاف اندیشه های هوائی و بی پشتوانه و مخالف عقل و خرد
انسانی برخی از افرادی بی دانش، مانند هاشمیان، و چون بسا حرف های ادیان گنگ
است، و به همین دلیل مفسرین به تفسیر کلام غیر روشن ادیان می پردازند، و چون با
آن هم هنوز حرف آخر زده نشده است، باید به دامان عقل، به خصوص به عقل واقعاً
آزاد بشری، من حیث یک نیاز قطعی، و به دامان تجربۀ عملی دست زد. در غیر آن تا
اسلام است وعقل کنجکاو و آزاد بشری، و تا جلوی عقل واقعاً آزاد وجلوی عقلاء
گرفته می شود، کسانی مانند ابو زید و سروش و... به وجود خواهند آمد و سؤال پی
سؤال مطرح خواهند نمود و کسی هم نخواهد بود که به جواب شان بپردازد!
می گویند: «غایت تفکر فلسفی ابن باجه اتصال به عقل
فعال، به عبارت دیگر عقل فیض دهنده است. عقلی که واسطه میان مبداء کل و جهان
هستی می باشد.»
چون منظور از مبدای کل در فلسفۀ اسلامی چیزی غیر از
"خدا" نیست، پس غایت تفکر فلسفه اسلامی هم چیزی غیر از شناخت اصیل خدا نمی
باشد. چرا ابن باجه و کسانی دیگری مانند وی برای رسیدن به خدا، یا برای شناخت
خدا به عقل فعال متوسل می شدند؟ چون از راه نقل و از راه فهم دین نمی
توانستند( و نمی توانند) به شناخت اصیل و بی غش خدا نائل گردند!
با موجودیت چنین دیدگاه ها و با توجه به آن ها (در بارۀ
هنر در مقالۀ "پناه به خدا" صحبت نموده نظرم را بیان داشته ام) چگونه می توان
اسلام را به نام این که اسلام به فلسفه نیازی ندارد، یا اسلام به پشتیبانی
فلسفه نیاز ندارد، درحالی که اسلام غیر از "موجودیت" کوه و بحر و دریا و ستاره
و ماه و خورشید و شتر و زنبور و ماهی و انسان و... و "موجودیت" خدا، خبر موثقی
از این پدیده ها و از خدا و سائر پدیده های معلوم و مجهول هستی به انسان نمی
دهد، از وجود فلسفه و کلام و منطق بی نیاز اعلام کرد؟
در اینجا می خواهم یک نکته را به جواب سؤال یکی از
ارجمندان، که پرسیده بودند اگر اسلام دارای تمدنی بوده است، آن تمدن چه شد؛ عرض
کنم که آن تمدن را کسانی مانند هاشمیان و اجدادش، مانند مجددی ها و گیلانی ها و
ملا نیازی ها و سیمین ها و حکمتیار ها و ربانی ها و محسنی ها و حبیب الله ها
و...، اول با فساد و سخت گیری و فریب کاری و دوروئی و خودمحوری و اندیشه های
بدوی و ویرانگر و موضع گیری های خصمانۀ شان در برابر علم و دانش و توسعه و
تغییر و آزادی و ترقی و... آتش زدند، و بعد خاکسترش را به دست باد فنا سپردند.
و به جواب کسی که پرسیده بود: «راه "علاج" چیست؟»، می گویم که، تا زمانی که
اشخاصی مانند هاشمیان و اجدادش، افرادی مانند ملا نیازی و مجددی و محقق و
عبدالله و سیاف و سائر دکانداران دین و مخالفان توسعه و آزادی و علم و دانش و
انسانگرائی و برابری حقوقی همۀ انسان ها وجود دارند، و تا زمانی که ما ها به
این افراد آلوده و فاسد و فریب کار میدان می دهیم که توسن سرکش خواسته های
چرکین خویش را هر طوری که دل شان خواست بتازند، هیچ راهی برای علاج و بیرون رفت
از بدبختی و منجلابی که فعلاً در آن قرار داریم، وجود ندارد: یا حرکت برای
رهائی از چنگال این تخم های فساد، جرثومه های شر و مظاهر تاریکی، یا تسلیم و
سکوت و سپری کردن زندگی در همین حقارت و محرومیت و بدبختی!! یا این...، یا آن!!