غرزى لايق
"چه دلاور است دزدى كه به كف چراغ دارد"
__________________________________
(يك جستارِ ديگر پيرامونِ غايله ى دوستم-ايشچى)
زمانيكه ببرك كارمل پس از ٦ جدى سال ١٣٥٨ در پناه سخاوت و روادارىِ قشونِ سرخ تخت كابل را كمايى كرد، در نخستين نشستِ خبرى خويش با خبرنگارانِ غربى، سخنانِ پرطمطراق و گزافه هايى بلند بالا به زبان آورد و با نمايشِ نوكِ ميله ى كلاشنيكوف "دوستان انترناسيوناليست" از آستينِ كرته، خلافِ فرهنگ پذيرفته شده ى چنين همايشها، بالاى ژورنالستانِ غربى ژاژخايى پيشه كرد و كسى را در لفافه ى "دوست قديم" به تمسخر گرفت و آن دگر را با دود كردن "سگرت امريكايى" با "كبريت روسى"، گويا به زمين زد. رگهاى ورم كرده ى گردن كارمل و مشتهاى گره خورده ى وى در برخورد با نماينده گانِ رسانه هاى غربى در همان لحظه، سيماى خشنِ مدرسه يى را در مخيله ها زنده ميساخت كه حتى در امروز، پس از عبور از همه خم و پيچها و افت و خيز هاى روزگارِ سپرى شده، افسونگرانى هنوز پيدا ميشوند كه در همان وزن و در همان قافيه، شرمنده گى بسرايند و در كالبدِ حيله و ريا عالمى را بر خويش و ارباب خويش بخندانند.
در غايله ى ناموسى ميان جنرال دوستم و آقاى احمد ايشچى، آدمانى از همان قبيله ى افسون و حيله، بيگمان، در بندِ يك تدبيرِ جمعى، اما باز هم با تير خطا، عربده به راه انداختند و خاك بر سر باد كردند و اين فتنه ى نوبتىِ منحصر به فرد را در قلقله هاى بدوى و پرهيجان، نه كم و نه بيش، يك برنامه ى جهانى و يك دسيسه ى پرمصرفِ غولِ ناتو و امريكا برضد "ارتشمرد كار آزموده" قلمداد كردند. چنين ماجرا سازى و چنين خيمه شب بازى ويژه گىِ مدرسه ى پيشوا را نمايش ميدهد كه در فريب خلق الله بى جوره و بى مانند است. بازمانده هاى چلچله بازِ مدرسه ى رهبر، همچون خودِ رهبر، عادت كرده اند در بيان حقايق از فيل مورچه و از مورچه فيل عرضه دهند و آدميت را پيوسته به گمراهى ببرند. پرخاشِ آبرو ريزى ميان جنرال دوستم و آقاى ايشچى نه آنقدر بزرگ و نه آنقدر هم بى مثال است كه در گند نامه هاى كارملى ها به آن شاخ و برگ تدارك مى بينند.
گاهى، با متنِ يكى از همين گزافه ها، كه چيدمانِ واژه هايش در عقبِ سنگواره هاى برج "بيگ بن"، قلبِ سرمايه و فساد، ريخته گرى شده، چنان آشنا شدم كه فرنود آورى هاى بى مايه و لافيدن هاى بى مزه ى آن، آدم و عالم را به حيرت اندر ميسازد. جزمى انديشى و غلو در صدور احكام گوياى اين حقيقت است كه چه گونه كارمل بنده گان، در پناه همان ابزار هاى تأريخ زده ى عصر "جنگ سرد" به پيشواز پرسمان هاى روزگار ما سينه كشى ميكنند و تخمِ بدگمانى ميپاشند. هرگاه عاطفه، احساس، گرايشات و وابسته گى هاى فردى، خوشبينى ها و بدبينى هاى كارملى ها در پيوند با چهره ها و فرآيند ها را به خودشان وام بگذاريم، "داهيانه گى" پندار و گفتار شان روى مساله هاى سراسرى افغانى را نه بايد از نظر انداخت و در كار رسوا سازى شان كوتاهى نمود.
در يكى از يادداشت هاى يكى از كارمل زاده گان پيرامون غايله ى "دوستم/ايشچى" چشمم به هوشدارِ ننگين و پرفسادِ زير خيره گشت:
"تکرار برنامه های دسیسه انگیز و فقدان مراجع عدلی و قضایی بیطرف برای برسی ادعا های واهی وتوهم انگیز احمد ایشچی ،هیچگونه پُل عقبی برای جنرال دوستم باقی نمی گذارد جز اینکه جنرال ، شمال را به« غزه » ثانی مبدل نماید...."
مگر "غزه" ى ثانى؟ و يا "غزه" ى نوبتى؟
چنين ادبيات و چنين كرشمه ويژه ى مدرسه ايست كه كارمليزم مى نامندش. اژده هاى سيرى ناپذير درونِ متعرض و آشوبگرِ پيروانِ پروپا قرصِ اين مدرسه هنوز از خونهاى ريخته شده و "غزه" هاى برپا شده در پيشينه ها نه ننگ ميكنند و نه شرم و از سوراخ هاى گريزگاه هاى خويش در غرب، با آژيرِ راه اندازى حمام هاى خون، هر آئينه آدمانه گى و حاكميت در كشور را مى هراسانند. پندارِ پنهان شده در گفتار بالا مى آموزاند كه كارمليزم و دوستم جسم و روح هيولاىِ را ميساخته است كه كشور را در پارينه ها بار بار به "غزه" ى خونين مبدل نموده است.
در ثور سال ١٣٧١، كارمل / بريالى در راه انتقامكشى از داكتر نجيب الله، در همرهى با "جهادى" هاى شمال و فريباندن جنرال دوستم، نخستين "غزه" ى سقوط و فروپاشى را رقم زد و حاكميت دولتى در افغانستان را به سود پاكستان و "جهادى ها" منحل ساخت و خونهاى ريخته شده را كه تا آندم به بند پا ها ميرسيد، تا زانو ها رساند.
در جدى سال ١٣٧٢، كارمل/ بريالى زير نام "شوراى همآهنگى"، در معاشقه با گلبدين حكمتيار و باز هم فريب جنرال دوستم براى برچيدن حاكميتِ برهان الدين ربانى، شهر كابل را به "غزه" ى ثانى مبدل ساخت و سبب كشتارِ ده ها هزار كابلى و غارت شهر گرديده و خونهاى به زانو رسيده را تا كمر ها رساند.
و در "غزه" ى در حال آمدن، "غزه ثانى" ، چنانكه كارملى هاى مهاجر نيت كرده اند، خونهاى ريخته از سر ها خواهند گذشت و جنرالِ نازپرورده ى شان، در نهايتِ "غزه" سازى ها، آرزوى دست نه يافته ى پيشوا و پيشوابنده گان، يعنى تقسيم كشور به شمال و جنوب را پياده خواهد كرد! بالاخره، تقسيم افغانستان، آرمانِ حداقل پيشوا بود كه سراپاى سرشتِ خبيثه ى خويشرا براى دستيابى به آن مأمول به كار گرفته بود.
بيهوده گى و بيچاره گى چنين اعلاميه ها هنوز از بيانِ نخستين واژه هاى آن قابل شميدن است، پرداختن به اينگونه نگاشته هاى بى مصرف اما، يك اصل را هنوز بى پرده تر ميسازد كه كارمليزم و مدرسه ى زوال يافته ى پيشوا خصمِ اصلى كشور و زبونى جغرافياى موجود بوده و تا روزگار ما كينه ذاتى خويش با ثبات و يكپارچه گى و استقرار افغانستان را پنهان نه ميكنند. آگاهانه اين است تا برهنه سازى اين طاغوت در سرخطِ تپنده گى هاى روشنگرانه جا داده شود و آدم و عالم از آفتِ اين پديده ذليل، بى مروت و ديده درا وقايه گردد.
(ورجينيا-امريكا)