مهرالدین مشید

 

رهبران سیاسی و جهادی چپ و راست ومیانه و لیبرال باید از مردم افغانستان پوزش بخواهند


چپی ها و راستی ها، چه میان و چه تند رو و لیبرال و دموکرات باید باید اعتراف کنند که افغانستان را به تباهی کشانده اند و از مردم افغانستان پوزش بخواهند. مردانه سنگ قدرت و سیاست را ببوسند و بر زمین بگذارند با ترک انحصار گرایی ها کنار روند و برای ساختن یک حکومت حافظ منافع ملی و دارای سیاست ملی تنها  همکار صادق باشند. افغانستان از بیشتر از چهاردهه بدین سو در آتش ناکارایی های رهبران سیاسی و جهادی خود سخت بیرحمانه می سوزد و بدون آن که این آتش خاموش شود، آتش سوزندۀ افراطیت حالا استخوان هایش را هم می سوزاند. عامل اصلی فاجعۀ کنونی در کشور تنها مداخله و تجاوز شوروی پیشین در نتیجۀ شتاب نابهنگام سردار محمد داوود و اشتباۀ شاخۀ حزب دموکراتیک خلق برای راه اندازی کودتای هفت ثور و پس از آن تقاضای کارمل برای فراخواند سربازان شوروی پیشین نه؛ بلکه از آن بدتر اشتباۀ رهبران جهادی پس از سقوط حکومت نجیب بود که درگیری آنان برای قدرت نه تنها جان بیشتر از شصت هزار کابلی را گرفت؛ بلکه افغانستان را به میدان جنگ افراطی های ملی و ببن المللی مبدل کردند و بالاخره شاخه هایی از مجاهدین به رهبری جمعیت اسلامی پس از شهادت احمدشاه مسعود تهاجم امریکا را به افغانستان لبیک گفتند و فاجعۀ گنونی را در افغانستان فربه تر کردند. آشکار است که در فاجعۀ حالیه هر دو دست دراز دارند؛ چپی های وابسته به شوروی در نتیجۀ قیام مردم به رهبری مجاهدان،  تهاجم ارتش شوروی و راستی ها پس از به قدرت رسیدن طالبان تهاجم امریکا را به افغانستان لبیک گفتند و این کشور و این مردم را به این روزگار سیاه نشانده اند. حال زمان آن رسیده است تا عاملان هردو تجاوز و تهاجم از مردم افغانستان پوزش بخواهند و آنانی که آرزو های مجاهدین افغانستان را بیرحماته به بازی گرفته اند و از رزم آوری ها و شجاعت های آنان استفادۀ ابزاری برای اخذ قدرت و بدست آوردن ثروت های افسانه یی کرده اند، بیشتر از مردم افغانستان پوزش بخواهند؛ زیرا که آنان داعیه دار آزادی و عدالت بودند و اما برعکس با آزادی و عدالت زنا و لواط کردند و آرمان های میلیون ها انسان مظلوم مجاهد را قربانی آزمندی های قدرت خواهانه و ثروتجویانۀ خود کردند.

 در این شکی نیست که پورش هم جرات می خواهد و پوزش خواهی تنها زمانی به عناصر بالندۀ فرهنگی در یک انسان مبدل می شود که مانیفست مبارزاتی را صادقانه و موفقانه پشت سر نهاده باشد. آشکار است در کشوری مانند افغانستان که رهبران جهادی و سیاسی آن در ناکارآیی ها سرآمد روزگار خود اند، به کژراه رفته اند و هنوز راه شان را به دهلیز رفتن به سوی فرهنگ پوزش خواهی اندکی هم باز نکرده اند؛ پس زود است که در چنین کشوری پوزش خواهی به عنصر پویای اخلاقی بدل شود و پوزش خواهی در آن دشوارتر از هر کشوری است؛ زیرا در افغانستان نه تنها فرهنگ پوزش خواهی به عنصر بالنده گی و انکا به نفس و عصیانی شور آفرین مبدل نشده است و برعکس شکننده ترین عنصر شخصیتی و تهی شدن شماری انسان ها را بازگو می کند که در آخرین تحلیل بازگو کنندۀ شکست فاحش آنان است؛ پس ظهور چنین جرات در کشوری مانند افغانستان از سوی رهبران و پیروان گروه ها که هر یک به قول معروف ” پنج چهاریکی اند، دشوارتر از هر کشوری است. پوزش خواهی از جمله عناصر پویای فرهنگی است که مردی و رادمردی ها را در نماد بازگشت به خویشتن به تصویر می کشد و از هویت های کاذب پرده بیرون کرده و هویت های واقعی را آشکار می کند؛ پس آنانی که با مردی ها و مردمی هاپشت داده اند و نامردی ها ودنامردمی ها به فعالیت های روزمرۀ سیاسی شان زیر نام های فریبنده مبدل شده باشد، آشکار است که پوزش خواستن آنان نه تنها دکان های پرزرق و برق سیاسی آنان را کساد می کند و دروازه های فریب آنان را حتا مفلسان که به قول مولانای روم بز های لاغر سید می کنند، نیز نمی گشایند؛ بلکه کاخ های فریبندۀ شخصیت کاذب آنان نیز فرو می ریزند. در این صورت نه تنها فرصت های تاراج و غارت های بزرگ و معامله گری ها را از دست می دهند و حتا حفظ دارایی های به غارت برده شدۀ آنان نیز دشوار می شود؛ پس پوزش خواهی هم از سوی آنان نه تنها به قولی ”دل شیر” می خواهد و کاخ های فریب شخصیتی آنان را سرنگون می کند؛ بلکه ملکه های انسانی آنان را حتا کمرنگ تر می کند؛ زیرا که آنان چنان از خود تهی شده اند که حتا برای پوزش خواهی هم چیزی به گفتن ندارند.

از سوی دیگر ایستایی و رکود معنای مرگ را دارد و از همین رو است که تغییر و دگرگونی در انسان، جامعه و تاریخ از قوانین عام هستی به شمار میرود، کل یوما هو فی شان مصداق واقعی معنای تکامل در منطق دین است و مقاومت در برابر تحول نه تنها جهل بسبط؛ بلکه جهل مرکب نیز است. دراین هم شکی نیست که انسان به مثابۀ گل سر سبد طبیعت و یا وارث خدا در زمین نقش مرکزی و محوری را در این تحول دارد؛ هرچند گاهی خود مقهور آفرینش ها و تحول هایی می شود که خود خالق آن بوده است. از این رو تحول گاهی به رود خروشانی بدل می شود که به هیچ چیز رحم نمی کند و حتا از ویرانی سرچشمه ها و منابع خود هم دریغ نمی کند، شاید از همین رو بوده است که مارکس به دیترمنیسم یعنی فاقد اراد بودن انسان در تحول های تاریخی به ماتریالیزم تاریخی باور داشت و انسان را موچودی میکانیکی در چنگال این تحول حساب می کرد. راستی هم آن گاه که فناوری به مثابۀ فراورده های مغزی انسان به فرنگشتاین مهار ناپذیر بدل می شوند و گویی بر ارادۀ انسان مسلط می شوند و تو بودن او را به تاراج می برند و بالاخره الینیشن و از خودبیگانگی را در انسان به گونۀ درشت رقم می زنند. در این جا است ارزش های انسانی از درون او فرار می کنند و جایش را قدرت طلبی و تروتجویی می سپارد. نتیجه اش این که آنان افغانستان را برای چهل سال سکان دار چنگ نیابتی شرق و غرب، دیروز شوروی پییشین و امروز پاکستان و امریکا و ناتو زیر نام مبارزه با تروریزم کرده اند. در این شکی نیست که جنگ در کنار آن که جنایت است ، ملت ها را سمت و سو می دهد و با عبرت گیری از آن درس های بزرگ یکدیگر پذیری و ترک مخاصمه را می آموزند و در این صورت جنگ تمدن آفرین می شود؛ مثلی که اروپایی ها پس از جنگ های طولانی امروز در ساختارکشور های اتحادیۀ اروپایی شکل گرفته اند؛ اما با تاسف که نه تنها رهبران ؛ بلکه مردم افغانستان هم از این جنگ ها نیاموختند، از مهاجرت های آن به تمدن جدیدی دست نیافتند و هنوز هم قربانی اهداف شوم خارجی ها اند. آنچه مایۀ تاسف است، این که پس از چهل سال جنگ هنوز هم رهبری سیاسی در کشور بر بنیاد حفظ منافع ملی شکل نگرفته است و هنوز هم گرایش های قومی و گروهی از راس تا قاعده برساختار قدرت موجود در کشور حاکم است. با تاسف که رهبران سیاسی و جهادی چپ و راست و میانه لیبرال و دموکرات کشور در چهار دهۀ گذشته چنان خشک و افسار بر عقل عمل کردند که نه تنها از داشتن قدرت و ظرفیت بالنده گی اندیشه های شان را نداشتند و از آشتی دهی منظومۀ عقل سنتی راست و چپ با عقل مدرن کوتاه آمدند؛ بلکه از استفاده از تجربه های گذشته و حالیۀ کشور های جهان نیز معذور بودند و هستند؛ هرچند هرکدام آنان خود را ناف زمین و عقل کل می دانستند و می دانند و اما در عمل ثابت کرده اند که چه می خواستند و چه می خواهند.

 بنا بر این رهبران رهبران سیاسبی و جهادی کشور هم نتوانستند تا همگام با زمان حرکت کنند وهنوز هم که هنوز است از قافلۀ زمان که اقتضای آن پیشرفت و ترقی است، سال ها به عقب مامده اند و بهتر خواهد بود که گفت به تاریخ پیوسته اند. در حالی که آنان ناگزیر بودند تا همگام با زمان حرکت کنند و از قافلۀ سریع السیر زمان عقب نمانند؛ اما نه، حالا دیر شده و خیلی عقب مانده اند و پیمودن فاصله های گذشته آنقدر ساده نیست که برای آنان ناممکن هم شده است؛ زیرا دلهره ها و دل واپسی های رهبران سیاسی و جهادی پیشین و پسین چنان رو به افزون است که تنها پوزش خواهی آنان از مردم افغانستان و کناره گیری شان از موضوع های سیاسی کشور نسخۀ گزیده یی خواهد بود تا مردم دست کم مجال اندیشیدن و بازنگری کار نامه های آنان را پیدا کنند و آنان را مورد بازخوانی قرار بدهند. آشکار است که در این بازخوانی کمتر چیزی برای خواندن در کارنامه های آنان خواهند یافت که بر سفید رویی آنان دلالت کند و در این میان تنها پوزش خواهی از مردم پررنگ ترین کار نامۀ زنده گی کم رنگ و بی رنگ آنان را محک خواهد زد. یاهو

 

 

 


بالا
 
بازگشت