فضل الله زرکوب
نوروز؛ پیامآور عشق
نوروز؛ پیامآورِ عشق است و امید است
پیکی که لبش نامهبر مهر و نوید است
شیپورِ رهایی ز سیهچالۀ اندوه
مهمانِ عزیزی که ز تبعید رسیده است
این جشنِ طبیعت نه ز گبر است و نه هندو
نه هُولی و دیوالی و نه سَدَّه؛ نه عید است
در پیکرِ این نادرهمولودِ مُبارک
شریان شده هر مویرگ و هرچه ورید است
در سایۀ نوروز؛ بخندید و ببالید
کاین دولت جاوید؛ خوشاقبال و سعید است
بر مقدم نیکوش؛ بریزید و ببیزید
هرقدر؛ به پستو عسل و نقل و نبید است
*******
ای دستهگل تازه! بیا تا بدر آییم
زین چاه جمادات؛ که تبلرزه شدید است
بر خیمۀ خورشید؛ بزن چاک که مهتاب
بیپرده بداند چه سیاه و چه سپید است!
زیبایی و چندان که به توصیف نگنجی
این گفتۀ من سخت؛ به تکرار و اکید است
فتوای من این است که از کِهتر و مِهتر
هر کس نپذیرد به بزرگیت؛ پلید است
بر کافر و بر مؤمن و تردامن و معصوم
بر هر که فتد گوشۀ چشم تو؛ شهید است
من منکر پیغمبریت نیستم اما
افسوس که إِعجاز تو آیات حدید است
با آن که ندارم سر تقلید ولیکن
بین تو و من رابطۀ پیر و مرید است
روحم به کفت تار ربابی است که دایم
با زخمۀ انگشت تو در گفت و شنید است
گه مویه کند، گاه؛ چو نی؛ زار بنالد
گه دور شود از نظر و گاه؛ پدید است
جز عشق؛ که داند که چه ربطی گه دیدار؟
بین تپشِ تُندِ دل و لرزشِ بید است؟
از چاه؛ به سودای تو بیرون شده یوسف
بگشای سرِ کیسه که هنگام خرید است
ابروی تو؛ این خَنجرِ لَیزرشده؛ گویا
شمری است که سرلشکر بیرحم یزید است
در هم مکش آن را! یله کن اخم! که ما را
در چنبر صد نیزۀ خونریز؛ کشیده است
سر خم نکند بر قدم سبزۀ فردوس
یک بار؛ غزالی که به دشت تو چریده است
بگذار که پاییز و زمستان به هم افتند
کز رفتنشان نانک ما گرم و ترید است
با داشتن شاهکلیدی چو تو؛ ما را
دیگر چه غم از گمشدن دستهکلید است
اسپندارمذ (اسفندماه یا برج حوت)
1394
زرکوب