پروفیسور شرعی جوزجانی
عبدالکریم میثاق دانشمند فرهیخته، شخصیت سیاسی شناخته شده، نویسندهٔ پیشاهنگ داستانهای کوتاه و شاعر شیوا بیان در اثر بیماری پارکینسون و سینه بغل صبح شنبه 28 حمل د ر منزل خود در لندن چشم از زندگی پوشید.
شادروان میثاق درولایت غزنۀ باستان دریک خانوادۀ زحمتکش هزاره زاده شده، پس از طی کردن راه دشوارزندگی وتحمل مشکلات فرسایندۀ اقتصادی و اجتماعی، به نیروی استعداد طبیعی و ارادۀ شکست ناپذیر خود دانش آموخت و به کمال رسید.
میثاق روشنفکر متعهد، رزمندهٔ انقلابی و یکی از اساسگذاران نخستین کنگرهٔ حزب دموکراتیک خلق افغانستان، عضو منتخب کمیتهٔ مرکزی، عضو بیوروی سیاسی حزب و وزیر مالیهٔ با کفایت جمهوری دموکراتیک افغانستان بود. او با جسارت و صراحت لهجه و با موضعگیری های اصولی و قاطعانهٔ خود، هنگام بحث پیرامون مسایل مورد نزاع، سبب میشد تا وحدت عمل در رهبری حزب حفظ شود. او شدیدا مخالف تمایلات اپورتونیستی در حزب و سیاست بود.
بعداز تحول اپریل سال 1978 به صفت وزیر مالیۀ جمهوری دموکراتیک افغانسان تعیین گردید و تا هجوم قشون شوروی این وظیفه را با کمال شایستگی انجام داد. تشبث به جمع آوری باقیات دولتی از متنفذان و زورمندان، طرح قانون اعطای مواد کوپونی یکسان به ماموران رسمی و کارگران و مستخدمان دولت وتصویب آن ازطرف مقامات دولتی و تعدیل قانون مامورین دولت در زمینۀ ترفیع قانونی مامورین بدون داشتن بست خالی از جملۀ خدمات بی سابقۀ او به شمار میرود.
میثاق پس از مدتی حبس درزندان پل چرخی توسط قوای اشغالگر شوروی و گزراندن چند سال خانه نشینی، در سال 1989 به صفت شهردار کابل مقررگردید ودر جریان کار، "باغ بابر شاه" راکه درسالهای جنگ به سبب بی توجهی ودر نتیجۀ سرازیر شدن سیلاب از کوه شیردروازه و اصابت راکتها با فروریختن بخشی از دیوارهای تاریخی اش، درمعرض نابودی قرارگرفته بود، با استفاده ازامکانات محدودی که دراختیارداشت، ترمیم کرد و جلو تخریب سیلابهارا گرفت.
میثاق پس از مدتی در بریتانیا پناهندگی سیاسی یافت. طی سالهای اقامت درشهرلندن علاوه بر ایجاد ادبی به مسائل اجتماعی نیز پرداخته و به صفت یکی از سازمان دهندگان "جمعیت دوستی افغانها" از سالها بدینسو در نشر گاهنامۀ "محبت" که درزبان فارسی وپشتو به مدیریت مسئول ژورنالیست ورزیده همایون تاچ نشر میشود، به حیث عضو هیئت تحریر و یکی از نویسندگان دائمی نشریه همکاری میکرد.
میثاق درآغاز به ژنرداستان بسیارعلاقمند بود، بعدا بگفتن شعر نیزآغاز کرد. داستانها ومقالات ادبی او درمطبوعات کشوربه چاپ رسیده ومورد علاقمندی خوانندگان، بخصوص نسل جوان قرارگرفته است. اولین داستان او به نام "دخترک گلفروش" در سال1339 و نخستین مجموعۀ داستانهای کوتاه او به نام "هفت قصه" در مطبعۀ کوچک جریدۀ "سبا" متعلق به آقای غلام نبی خاطر و بعدا مجموعۀ داستان های او به نام "نرگس آبی" درسال 1991ازطرف انجمن نویسندگان افغانستان، به کوشش شادروان عبدالغفار بیانی به طبع رسید.
میثاق در انشاد شعر از اسلوب جلال الدین رومی بلخی پیروی میکند. او به صفت یک نویسندۀ رئالیست وانساندوست، همیشه در آثارخود شرایط اجتماعی و اقتصادی مردم افغانستان وحالات روحی آنهارا انعکاس میدهد و سنت های فئودالی مسلط برجامعه را، که بردوش مردم سنگینی میکند، به باد انتقاد میگیرد.
اوسخت علاقمند موسیقی ازجمله موسیقی کلاسیک غربی بود. آثارسنفونیک موزارت، ویردی، بتهوون، چایکوفسکی، ریمسکی کورساکوف ودیگران را دوست داشت، بخصوص دلدادۀ بالتهای"دریاچۀ قو" و "زیبای خوابیدۀ" چایکوفسکی بود و همیشه حتی در لحظات ایجاد نیزآن هارا میشنید. همچنان شیفتۀ اوپره ها ودیگرآثار سنفونیک آهنگسازان شرقی چون مختار اشرفی (اوزبیکستان)، قره قره یف(آذربائیجان)، خاچا تورین (ارمنستان) بود وکلکسیون ارزنده ای ازینگونه آثار ترتیب داده بود. در سالهای اخیر زندگی نیز رومانس ها و اریه های مختار اشرفی را می شنید.
درین اواخر یک شعر میثاق به نام "شاخۀ آبی" درمسابقه ای برنده شد که ازطرف رادیوی بی بی سی پیرامون شرح وضعیت افغانستان به زبان شعر به راه انداخته شده بود. اشعار برنده زیر عنوان "صداهای گمشدۀ افغانستان" به تاریخ 16 جنوری و 22 جنوری سال 2011 به زبان انگلیسی یکجا با مصاحبه ایکه با شاعرصورت گرفت، از رادیوی 4 بی بی سی نشرشد و در جریان دوهفته ازطریق آن لاین نیز پخش گردید ومورد تقدیر و تحسین شنوندگان قرار گرفت.
میثاق یکی از نویسندگان و شاعران پرکار بود. تعداد دفترداستانها و مجموعه های شعری او به 21 جلد میرسد که همه اقبال نشر یافته اند و ما از 19 کتاب چاپ شدهٔ او نام میبریم:
1ــ "هفت قصه" ــ دفتر داستان.
2 ــ "لبخند مادر" ــ دفتر داستان.
3ــ "میلودی دریاچه" ــ دفتر داستان.
4 ــ "راه" ــ دفتر داستان.
5 ــ "راه سبز" ــ دفتر داستان.
6 ــ "پرواز فرشته" ــ قصه برای کودکان.
7ــ "من و زنجیرهایش" ــ دفتر داستان.
8 ــ "نرگس آبی" ــ دفتر داستان.
9 ــ "میثاق وگل کوهی" ــ پاسخ به یک "انتقاد".
10 ــ "جنگل اندیشه" ــ دفتر شعر.
11ــ "چمنزار تصویر" ــ دفتر شعر.
12 ــ "باغستان واژه" ــ دفتر شعر.
13 ــ "نجوای بنفشه ای" ــ دفتر داستان.
14ــ "شاخه های نور" ــ دفتر شعر.
15ــ "افسانه های خیال" ــ دفتر داستان.
16ــ "شمع ها بر موجها" ــ دفتر نثر.
17ــ "گپهایی از سیاست و سازندگی در افغانستان".
18ــ "باغچه " ــ دفتر شعر.
19ــ "باغ" ــ دفتر شعر.
آقای منصور پویان در مقدمۀ محققانۀ خود که برکتاب "باغستان واژۀ" او نوشته، چنین اظهار نظر میکند: "لحن وزبان شعری میثاق خالی از ابهام گویی دراساس درخدمت آرمانها و ارزشهای انسان باورانۀ او به شیوۀ ادبیات عرفانی قراردارد...شیوۀ او از توان و انرژی لازم دربیان مسائل و نابسامانی های امروزی افغانستان بهره مند است. عبدالکریم میثاق اجبارهای وزن وقافیۀ سنتی را برنمی تابد، تا موضوع و یا احساس رادر شعر مفصلبندی سازد. آهنگ و موسیقی شعراو تابع مضمون و یا احساس است. هر شعر نه به لحاظ وزن و قافیه، بلکه به لحاظ موضوع و یا احساس، آهنگ موزون و مناسب ویژه و به سامانی خودرا دارد.
رویگردانی از اوزان عروضی و استفاده از بیان طبیعی و تمثیلی و درونمایۀ عرفانی، شعر میثاق را ازنگاه مضمون وشکل خیال انگیز دلنشین و رنگارنگ ساخته و درغنای فرهنگی زبان دری نقش ونگارش را پر جلوه نموده است. میثاق از فورمالیزم ادبی و بازیهای زبان پرهیز دارد...او چنانکه مرسوم در منطقه است، فرهنگ را به سیاست تنزل نمیدهد و هیا هو و شعار را رسالت ادبیات عموما وشعر خصوصا نمی شمارد".
مرحوم عبدالکریم میثاق با مناعت نفس وفضایل عالی اخلاقی خود به صفت یک انسان متعهد بشردوست، مورداحترام و اعتماد تمام دوستان و همرزمان خود قرارداشت. او دوست بزرگوار و نهایت صمیمی من و خانوادهٔ من بود. خبر ناگهانی درگذشت او برای ما تلخ و درد انگیز بود. همیشه جویای احوالش میشدم. دوهفته قبل تیلفونی باهم صحبت کردیم. سرحال بود. اما قرار معلوم در اثر اصابت به سینه بغل وضعش دشوارشده و نتوانسته بار دو رنجوری را متحمل گردد.
درگذشت این شخصیت کم نظیر برای خانواده و دوستان او درد انگیز و برای حلقه های علمی، ادبی و سیاسی کشور یک ضایعهٔ بزرگ به شمارمیرود.
من برای آشنایی بیشتر خوانندگان محترم به جهان بینی و گوشه های مختلف زندگی شادروان عبدالکریم میثاق، مصاحبهٔ ارزشمندی را که محترم محمد حسین محمدی باوی انجام داده است، و چند قطعه عکس درینجا تقدیم مینمایم.
پروفیسور شرعی جوزجانی
یک عکس پر خاطره پس از خروج ما از زندان پل چرخی.
در منزل شادروان عبدالقدوس غوربندی.
از طرف چپ: مرحوم عبدالکریم میثاق، داکتر شاولی، این جانب، شادروان عبدالقدوس
غوربندی.
سه سال قبل با همسرم حمیده جوزجانی ضمن سفر به لندن برای دیدار با شادروان عبدالکریم میثاق، یک هفته مهمان خانوادهٔ شان بودیم. در دعوت انجنیر عبدالرحیم پسر ارشد میثاق مرحوم پس از چندین سال زمینهٔ آن میسر شد تا با دوستان قدیم هریک داکتر شاولی، داکتر صالح محمد زیری و شادروان میثاق ملاقات و صحبت های دوستانه داشته باشیم.
با مرحوم میثاق شاروال کابل در باغ بابر شاه، اواخر ماه حمل 1367
سه سال قبل با شادروان میثاق در منزلش
با شادروان میثاق در پارک نزدیک خانه اش
- آقاي میثاق در آغاز از زندگيتان بگوييد، در كجا و كي به دنيا آمدهايد و... ؟
منم پروردهی مُلک سنایی که دل یابد ز مهرش روشنایی
زادگاه من در بیست و پنج کیلومتری غرب مزار حکیم سنایی غزنوی قراردارد. از بام منزل ما اگر به سوی شرق میدیدی چشمانداز زیبای درهی قیاق به نظر میآمد که تا به مرقد مبارک ابولمجد بن آدم امتداد مییافت و به شهر غزنه ختم میشد.
درهی قیاق در میان دو سلسله کوههایی به راست و چپ خود موقعیت دارد که راه ارتباطی شهر غزنه را به سوی غرب در جهت منطقهی چرمتو، سراب، ناهور، مالستان و به همانگونه تا سرزمین هزارهها در قلب افغانستان میسازد. وقتی از شهر غزنه به سمت غرب از طریق درهی قیاق سفر نمایی، آنسوی کوههای طرف راست، منطقهی جغتوی وردک، علاودانی جغتوی غزنی وآنسوی کوههای طرف چپ، منطقهی خوکیانی، واعظ و احمدا و گُلبَوری واقع میباشد. در این مناطق اقوام هزاره، پشتون، تاجک و بیات زیست باهمی دارند. اهالی درهی قیاق به استثنای قریهی سبزپوشان و سربید که هزاره میباشند، متباقی در مجموع از قوم بیات هستند. اهالی تمامی این مناطق بهطور عمده زراعتپیشه میباشند که از راه تولید زراعتی، مالداری و باغ داری تأمین معیشت مینمایند. در این مناطق زندگی مربوط به وضع آب و هوا میباشد. در سالهایی که برف و باران بهقدر کافی ببارد و آب بقدر نیاز وجود داشته باشد، وضع زندگانی مردم خوب میباشد و اهالی به اضافهی کشت تیرماهی، کشت بهاری هم میداشته باشند. اگر وضع آب و هوا خوب نباشد و برف و باران بهقدر کافی نبارد و خشکسالی صورت بگیرد، وضعیت زندگانی مردم خوب نمیباشد. خوبی و بدی وضعیت زندگی مردم وابسته به طبیعت میباشد. از این جهت بهطور سنتی عقیدهی دهقانی به خدا و دین بسیار محکم با سنتها و عنعنههای تاریخی مردم عجین شده و جوش خورده است و بر این مبنا نفوذ پیشوایان مذهبی در ذهنیت تودههای دهقانی بسی ژرفا و پهنا دارد. رهبری و رهنمایی بلامانع آنان در میان کتلههای انبوه مردم که زندگیشان وابسته به تولید طبیعی میباشد، انکارناپذیر است و هرگونه تغییر در ذهنیت دهقانی نیازمند به تغییر شیوهی تولید و جدایی مستقیم نان و آب مردم از برف و باران منوط می گردد واین کار در کشوری مانند افغانستان نیازمند شرایط تاریخی مساعد در جریان زندگانی نسلها میباشد.
در درازای تاریخ در هر بخشی از افغانستان مردم ساکن آن بخش که در لابهلای کوهپایهها جدا از هم زندگی میکنند، برای تنظیم حیات محلیشان، نظام مخصوص به منطقهی خود را به وجود آوردهاند. من فکر میکنم مطالعه وآموزش و شناخت این نظام سنتی که در طی قرون ساخته شده است بسی جالب میباشد. زادگاه من قریهی سربید که در فراز درهی قیاق موقعیت دارد، نیز دارای یک نظم اجتماعی مخصوص به خود است که متأسفانه این نوشته گنجایش آن را ندارد تا در اینباره به تفصیل سخن به میان آید. نقل یک حادثه در این قریه خالی از دلچسپی نخواهد بود. آن حادثه از این قراربود: آخرهای تابستان در آنجا فصل جمعآوری حاصلات و برداشتن خرمنها است. دو برادر سر تقسیم خرمن جور نمیآمدند. نزد ارباب رفتند و از او خواهش کردند که بیاید و خرمن را بین آنها تقسیم نماید. ارباب به خرمنجای آمده از برادرها خواست تا سبد معمولی را که برای اندازهگیری و تقسیم خرمنها است بیاورند. سبد آورده شد. ارباب بعد از اینکه چند بار به دور خرمن گشت و چوف و پوف کرد و برای خرمن از خداوند برکت خواست، سبد را گرفته به تقسیم شروع کرد. سبد اول را پُر نموده برای حق آخوند جدا کرد. صبد دوم را نیمهپُر برای مطرب (سلمانی) جدا کرد به همین ترتیب حق چوپان، گوروان، برگو بچه و خادم مسجد را سوا نمود. سپس یک سبد را پُر کرده به یک برادر داد و سبد پُر دیگر را به برادر دیگر و یک سبد پُر را برای خودش جدا کرد. و باز سبد دوم را نیز برای خودش داد. به همین ترتیب تقسیم ادامه یافت. یک سبد را به یک برادر میداد و سبد دومی را به برادر دیگر و سبد سومی و چارمی را برای خودش و آنگاهی که سبد را با شتاب تا و بالا میکرد با صدای بلند میگفت: «اِی از تو، اِی از تو و ای از مه و اِی بسه از مه.» به همین ترتیب تقسیم خرمن را به پایان رساند و درآخر برای همه دعای خیر و برکت خواند و برای برادرها اتفاق واتحاد آرزو کرد.
* * *
تاریخ تولد من به مانند سایر اهالی منطقه به علت بیسوادی خانوادهها و معمول نبودن، ثبت نشده است و مطابق نیاز تاریخ تولد بر اساس قرینهها ساخته شده است. انگار 1315 خورشیدی قریب به یقین باشد و اکنون که در مُلک فرنگ زندهگی میکنم دوستان و وطنداران هر وقتی که هوا را روشن و آفتابی بیابند برای سر کشیدن جامی به رسم شوخی برایم روز تولدی میسازند و جشن میگیرند. بر مبنای قرینهسازیها گویا دهم ماه می 1935 زادروز من میباشد.
- آقاي میثاق! از وقتي كه احساس كرديد ميتوانيد بنويسيد؛ بگوييد. چگونه اين احساس در شما شكل گرفت؟
ـ خدایش بیامرزد مُلا خانعلی را که به من خواندن و نوشتن یاد داد و باربار به خاطریکه سبَقم را خوب حفظ نکرده بودم مرا قفپایی ورداشت و از اینکه مشقم را مثل سرمشقم زیبا ننوشته بودم با تختهی مشق به ناخنهایم زد و قلم نیی را به لای ناخنهایم مانده فشار داد. این تنبیهها زمینهساز آن شد تا من باسواد شوم و بتوانم بخوانم و بنویسم. نخستین بار که در ماه محرم در مجلس عزاداری امام حسین نوحهیی را که به خط خود نوشته بودم با صدای موزون و رسا خواندم و برای تأثیرگذاری بیشتر به شنوند گان و گریهی زیاد آنان، صدایم را با زیر و بم، غمآلود میساختم، در ختم مجلس مورد تقدیر و تشویق آخند و سایر شنوندگان قرار گرفتم، احساس غرور و خوشنودی کردم. سپس میکوشیدم که به ار تباط حادثهی کربلا نوحههای غمانگیز بسازم تا باعث گریه و وایلای بیش از پیش شنوندگان شود، زیرا همان نوحهخوان و موعظهگر موفق به حساب میآمد که میتوانست با دراماتیک ساختن قضیه، موجب گریه دادن بیشتر مستمعان گردد. همچنان با قرائت صحیح و رعایت تجوید در خواندن قرآن حکیم با صوت خوشآیند کامیابی به دست آورد؛ در همچو مسایل میان بچههای مدرسه رقابت بود وآخند دِه هم این رقابتها را تشویق میکرد. از اینکه در این رقابتها من برنده شده بودم آخند مرا سردستهی بچههای مکتب ساخته بود. در غیاب آخند نظم و نسق مدرسه به دوش من گذاشته می شد. من باید شاگردان را نماز یاد میدادم، درسها و مشقشان را بررسی میکردم، آذان نماز شام را با صدای موزون از بام مسجد ادا میکردم. بدینترتیب من که هنوز یک نوجوانک بودم در میان اهالی به صفت یک نیمچه مُلا شناخته میشدم و بعضی از وظایف مُلای قریه به دوش من افتاده بود؛ از جمله نوشتن نامه به مسافران و خواندن نامهی واصله از آنان. اکثر مسافران قریه کسانی بود که به خدمت ادای وظیفهی عسکری رفته بودند. طبق قانون هر پسر جوان که به 22 سالهگی میرسید مکلف بود که برای دو سال وظیفهی نظامیرا در یکی از قطعات اردو انجام دهد. اکثر این جوانان دهاتی گوش و چشم بسته را در مناطق دورافتاده و گرمسیر تقسیمات میکردند که بسیاریشان دیگر پس نمیآمدند و در همانجاها وفات میکردند. از اینرو برای خانوادهها روز رفتن جوانشان به عسکری یک روز اندوهبار و روز آمدنشان بعد از تکمیل دورهی عسکری یک روز شادمانی و خوشحالی میبود. روزی که برای انجام خدمت نظامی میرفتند تأکید خانواده و بهخصوص مادران چنین بود که زود زود نامه بفرستند و از حال و احوالشان خانواده را درجریان بگذارند. وقتی نامه میآمد مادران از خوشحالی سر از پا نمیشناختند و به زودی مرا پیدا میکردند تا نامه را برایشان بخوانم. اکثر نامهها به خط خوانا نمیبود و خواندنش مشکل داشت و فهمیدن معنای بعضی کلمهها و لغتها دشوار میبود. مادران چند بار مرا به خواندن نامه مجبور میساختند تا مفهومش را خوب بفهمند. بعد میخواستند که جواب نامه را بنویسم. در نوشتن نامه هم چند بار نامه را اصلاح میکردند. تمامی گزارشهای خانواده را به تفصیل مینوشتند. از مزرعه شروع میکردند تا به شرح حال حیوانات و غیره خصوصیات خانوادهگی. اینکه کدام قطعه زمین را گندم کشت کردهاند و کدام را جو و عدس و باقلا. امسال چهقدر حاصل گرفتهاند، مصارف سالانه را کفایت میکند و یا پیشخور میشوند، گوساله گاو زرد و برهی گوسفند سفید چگونه هستند، دختر فلان کس را زیر چشم کردهاند که برای شما طلبگاری نمایند. ملا و مطرب و ملک قریه همان اشخاص سابقهاند و یا جدید شدهاند، امسال سیر آبی است یا خشکسالی خلاصه اینکه میخواستند سیر و پودینهی خانواده و قریه را به مسافر خود گزارش بدهند و او را در جریان کامل زندگانی خانوادهگی و اجتماعی قرار دهند.
من با حوصلهمندی این خدمات را انجام میدادم و بنا به خواهش مادران چند بار نامهها را میخواندم و چیزهای از قلم مانده را در اثر خواهش و شرح مادران باربار اضافه میکردم. آنان از این برخورد من بسیار خوشی میکردند وگاهگاهی به خانهی ما تخم جوشداده یا گندمبریان و یا تیکی (نان روغنی) میآوردند و در نزد مادر و پدر من، برای من دعا میکردند و اظهار خوشی و رضایتی مینمودند. پدر و مادر من که بیسواد بودند و بسیار آرزو داشتند که من باسواد شوم ؛ از این وضع بیحد شادمان میشدند و خود را سرافراز حس میکردند و بازهم مرا در فراگرفتن سواد بیشتر تشویق میکردند و برای آخوند به قدر توان خویش تحفههایی تهیه مینمودند.
بلی احساس و ذوق نویسندهگی در من ازخواندن و نوشتن این نامهها آغاز یافت. به اضافهی این نامهها زمستانها در مسجد همه روزه در ساعتهای پس از نیمروز حملهی حیدری، شهنامهی فردوسی، هزار و یکشب، حاتم طایی و غیره قصهها در جمع انبوه شنوندگان خوانده میشد که آنها نیز در قصهخوانی و قصهنویسی به شکل منظوم و منثور مشوق من بود و من از اینکه در یک جمع، قصههای منظوم و منثور را میخواندم و مورد تحسین و تقدیر قرار میگرفتم احساس غرور و سربلندی میکردم و اینها انگیزهیی شد برای نوشتن و نویسندهگی، ابراز و اطفای خودخواهی و تغذیهی نیاز روانی.
در اینجا باید یادآور شوم که نقش آخندها در سرزمین هزارهها که از مکتب و معارف دولتی محروم نگهداشته شده بودند و هنوز هم محروم هستند؛ در باسواد ساختن فرزندان ایشان بسیار مثبت بود. همچنان آخندها به حیث یک شخصیت مصلح و خیرخواه برای مردم خدمات مفید اجتماعی گوناگون را انجام میدادند. بهطور مثال در قریه ی سربید و سبزپوشان که سه مسجد بود و در حدود پنجصد نفر در آن قریهها زندگی میکرد؛ آخند دِه هم رهنمای دینی و مذهبی آنان بود و هم طبیب آنان و هم قاضی و مصلح مناقشات و حل و فصل دشواریهای گوناگون ذاتالبینی اهالی قریه و هم معلم فرزندان آنان، خلاصه که در تمامی خیر و شر و مسایل مرده و زندهی مردم رسیدهگی میکرد. همهی این خدمات را در برابر مزد ناچیزی سالانه فی نفر در حدود نیمسیر یا سه چارک گندم انجام میداد به اضافهی غذای همیشهگی خودش. خودش هر روز به نوبت در خانهی اهالی قریه غذای خوب صرف میکرد. به ترتیبی که در خانهی دهقانان بیزمین یک نوبت غذا و در خانهی دهقانان زمیندار سه نوبت (صبح، چاشت وشب) صرف میکرد. آن آخندی که خانوادهاش در قریه نمیبود؛ به هر خانهیی که نوبت نان خوردنش میبود، بستر خوابش را هم همان خانه آماده میکرد وآخند بهطور معمول در مسجد خواب میشد و صبح وقت آذان صبح را بهخاطر بیداری نمازگزاران با صدای موزون از تخت بام مسجد ادا میکرد. همچنان آدمهای مجرد و مسافران نیز در مسجد خواب میشدند. از دست یاران آخند یکی مطرب (سلمانی) و یکی هم چوپان قریه میبودند. چوپان به اضافهی غلهگی سالانه، از هر خانه هر روز یک قرص نان نیز میگرفت، ولی مطرب تنها مزد غلهگی سالانه میگرفت. به خاطری که کارش مثل مُلا و چوپان همه روزه نمیبود. هفتهی یکبار و یا دو هفته یکبار برای اصلاح موهای سر و ریش مردم به قریه میآمد. میان ملا و مطرب گاهگاهی مناقشههایی پیش میآمد وآن زمانی میبود که در قریه مراسم شیرنیخوری، عروسی، سنتی و یا سایر رویدادهای شادیانگیز پیش میآمد. مطرب در این رویدادها ساز و سرود برپا میکرد و دهل مینواخت و آخند این عملیه را حرام میدانست و مطرب را ملامت میکرد. مطرب گاهی شوخیکنان به آخند میگفت: «آخوند صاحب؛ پیشهی من از پیشهی شما کرده خوبتر است! شما همیشه در غم مردم اشتراک میکنید و من در شادی مردم. مردم شما را وقتی دعوت میکنند که به غم و مصیبتی گرفتار آیند و مرا در وقتی میطلبند که شادی و خوشی داشته باشند. ببین تفاوت ره از کجا است تا به کجا!»
ـ اولين داستاني كه از شما چاپ شد به گمانم داستان «دختر گلفروش» بوده، این داستان در كجا و در چه سالي نوشته و منتشر شد؟ پیش از آن نیز داستانهایی نوشتهاید که منتشر نشده باشند؟
بلی گمان شما درست است. با این تذکر که نام داستان «دخترک گلفروش» بود؛ نه دختر گلفروش. پاسخ پرسش شما در خود داستان است: «هرکسی به «قزل قلعه» رفته باشد از «بغلان» گذشته «جرخشک» را دیده است. موتر ما هم در جر خشک استاده شد...»
حکایتی که در این داستان آمده است، یک چشمدید واقعی خود نویسنده است که بر معیارهای داستاننویسی استوار گردیده و در قالب داستان جا داده شده است.
در آن زمانهها که به جز از چند نشریهی انگشتشمار دولتی، نشریهی دیگری وجود نداشت و نشریههای دولتی هم نوشتههایی را که مخالف پالیسی نشراتی دولتی تشخیص میداد، به نشر آنها مبادرت نمیورزید. نشر داستان و سایر آثار هنری به ندرت صورت میگرفت. نویسندهی داستان و دیگر پدیدههای هنری نیز کمیاب بود، همچنان خواننده و خواستار چنین نوشتهها. چنانکه همین حالا هم در جامعهی ما چنین است. به ندرت اگر چیزهایی از این گونهها نشر هم میشد، آنهم از کسانی میبود که به نحوی شامل پارتیبازیهای وابسته به هیأت حاکمه میبودند. نشر نوشتههای جدا از این روند، کار سهل و آسانی نمیبود، حوصلهی فراوان خستهگیناپذیر میخواست، تا اینکه راهی به پارتی نشریه باز گردیده و صاحب قلم شناخته میشد. زیرا از شخص ناشناخته و بینام و نشان در مطبوعات دولتی به مشکل چیزی به نشر میرسید.
به دَور هر نشریهی دولتی، گروهبندیهایی (پارتی) تشکیل مییافت و این پارتی در تمامی امتیازها و سودجوییهای مادی و معنوی نشریه سهیم میبودند و با هم تشریک مساعی میکردند.
«دخترک گُلفروش» در حدود نیم قرن پیش (1339خ) در کابل در مجلهی «دانجونو روزل» که نامی پشتو است و فارسی آن (آموزش و پرورش دختران) میشود و توسط وزارت معارف هر دو ماه نشر میشد، چاپ گردید. (چونکه مضمون داستان به پالیسی نشراتی مجله همخوانی داشت و قصهیی بود از یک دختر یتیم، از یک خانوادهی زحمتکش پشتون در شمال افغانستان، این قصه بیانگر این حقیقت بود که استثمارکنندگان و ستمگران، قوم و قبیله نمیشناسند، با وجودیکه گفته میشد و دیده میشد که مطابق پالیسی حمکرانان، گروههایی از قوم پشتون از جنوب و شرق کشور به شمال کشور انتقال داده شده و زمینهای مردم بومی به زور و ستم قدرت حاکمهی دولتی توسط آنان اشغال میشد، ولی بودند دهقانان بیزمین و کمزمین پشتون که مورد استثمار و بیعدالتی قرار میگرفتند که داستان «بلپک» یکی از این نمونهها است. آنهم به کمک رنا غبار یکی از دختران تاریخنگار و شخصیت معروف کشور میرغلاممحمد غبار. وی در آنوقت کارمند وزارت معارف بود و با مدیرمسؤول نشریه، معصومه عصمتی، آشنایی داشت. ما با هم در کورس زبان روسی همصنفی بودیم. این کورس هم توسط وزارت معارف به همکاری بخش فرهنگی سفارت شوروی دایر شده بود. در آن وقت اشخاصیکه تمایل چپی و آزادیخواهانه داشتند برای آموزش زبان روسی در این کورس میآمدند. از جمله محمدامان محمودی، برادر شخصیت مشهور افغانستان داکتر عبدالرحمان محمودی، دختر داکتر محمودی داکتر صدیقه محمودی، پسر میرغلاممحمد غبار حشمتخلیل غبار، دخترش رنا غبار، محمود بریالی، برادر ببرک کارمل، عبدالله کشتمند برادر سلطانعلی کشتمند، نورمحمد ترکی و سایر روشنفکران چپگرا و آزادیخواه. این کورس در چند ماه آغازینش در تعمیر فاکولتهی ادبیات در شهر نو نزدیک سفارت ایران بود و بعد انتقال کرد در مکتب تجارت، واقع در اندرابی نزدیک مسجد شاه دوشمشیره. معلم روسی هیچگاه از سیاست گپ نمیزد و در برابر پرسشهای سیاسی پاسخ صریح نمیداد. فقط لسان درس میداد و بس. شاگردان این کورس چندان منظم نبودند، گاهی میآمدند و گاهی نمیآمدند (از جمله نورمحمد ترهکی پس از چند درس دیگر نیامد) و گاهی هم اشخاص جدید میآمدند. بعدها یک تعداد نظامیان به ارتباط نیازمندی کاریشان میآمدند و میخواستند لسان روسی یاد بگیرند. در میان شاگردان پس از ختم ساعت درسی وقتی که از صنف بیرون میشدند، بازار سیاستبازی گرم میشد. چیز شگفتآوری را که من در آنجا متوجه شدم، این بود که دریافتم میان خانوادهی محمودی و غبار اختلاف و رقابت شدید وجود دارد؛ چیزی که من پیش از آن، فکرش را هم نمیکردم و اینگونه میانگاشتم که در میان آزادیخواهان و شخصیتهای عدالتخواه نباید اختلاف اینچنینی وجود داشته باشد. چنانچه من در صفت سید اسماعیل بلخی، محمودی، غبار، براتعلی تاچ، سرور جویا، فرقه مشر فتح و سایر آزادیخواهان شعر سروده بودم و بعدها دریافتم که این اندیشه در آن سالهای جوانی چقدر معصومانه بود و انسان این موجود مغلق و پیچیده و ناشناخته که اسیر و گرفتار خودخواهی میباشد و بهخصوص سیاستبازان، نمیتوانند به آسانی از این اسارت و گرفتاری خود را رهایی بخشند.
بلی «دخترک گلفروش» اولین داستان چاپی من است. پیش از آن قصهها، داستانوارهها و شعرگونههایی نوشته بودم که به زیور چاپ آراسته نشده بود. در زمانههای پسین، ده سالی که من در منزلم تحت نظارت بودم (1979 ـ 1989) داستانهایی نوشته بودم و آنها را برای چاپ به اتحادیهی نویسندهگان فرستادم که در نزد منشی بخش داستان، آشنای دیرینم رهنورد زریاب، در انتظار چاپ بود و زمانیکه من از تحت نظارت رهایی یافتم و به حیث شهردار کابل برگزیده شدم، بخشی از آن داستانها که توسط اتحادیهی نویسندهگان همسو با پالیسی نشراتی تشخیص داده شد، زیر نام نرگس آبی به چاپ رسید و متباقی آن زمینهی چاپ نیافت و تا کنون سر به نیست است. در آن زمانهها به اضافهی آنچه گفته آمد، یکی هم مانع جدی در برابر نشر آثار حسادت و انحصارطلبی بود. چند نفر انگشتشمار که قلم به دست گرفته بودند و چیزهایی از آنان در مطبوعات امکان چاپ یافته بود و شهرتی کمایی کرده بودند به سختی میکوشیدند که نامهای دیگری در کنار نام آنان جلوهنمایی نکنند. نه تنها نویسندگان تازهکار را تشویق و رهنمایی نمیکردند، بلکه تلاش میکردند تا آنان را مأیوس بسازند.
ـ ميتوانيد بگوييد حال و هواي ذهنيتان در آن سالهایی که تازه دست به قلم برده بودید، چگونه بود و چه دل مشغوليتهايي داشتيد؟
در آن سالها دلمشغولیهای عمدهی من، جستوجوی نان، سواد و عدالت بود. در افغانستان برای اکثریت مردم سوال نان در تمامی زندگیشان یکی از سوالهای عمده بوده و میباشد. هر یکی از زادهی آن کشور همواره فکر و ذکرش پیدا کردن نان خودش و خانوادهاش بوده است. کمتر خانوادهی دهاتی را میتوان یافت که برای سال تمام نان داشته باشد و بدینترتیب ماههای ثور، جوزا، سرطان و اسد برای زحمتکشان دِه، در منطقهی ما ایام گرسنهگی میبود. زیرا از گذشته چیزی نمانده بود و ازآینده هم چیزی نرسیده بود. در این ایام میبود که فصل گیاهخواری و نان گدوله شروع میشد. زنان و دختران خانوادهها همه روزه در لابهلای کشتزارها مشغول جمعآوری بیجندک و سایر گیاهان خوردنی و حبوبات زودرس به مانند جودر و غیره میبودند. جودر یک نوع غلهی خودرو است. خوشههایش به خوشهی گندم شباهت دارد و در میان کشتزارهای گندم قد میکشد و دانههایش سیاهگونه میباشد و نسبت به گندم زودرس و بلندقامت است. زنان و دختران آنها را یکایک از قات مزرعهی گندم و دَور و پیش مزرعهها میچینند و به خانه میآورند و بعد در جاهای آفتابُرخ هموار مینمایند تا خشک شود. وقتی خوشهها خشک شد، آنگاه با کَل توکو (وسیلهی چوبی که مخصوص کوبیدن است و برای شستن لباسها و فرشها و غیره هم از آن استفاده میشود و گاهی برای لتوکوب زنان نیز به کار میرود) خوشهها را میکوبد تا دانهها از خوشهها جدا گردد. وقتی دانهها جدا شد، آنگاه توسط آسیاب دستی آنها را آرد میکند. آرد را خمیر کرده چپاتی میسازد و در قات آن گیاهان را میماند و سپس به وسیلهی تنور پُخته میکند و بعد آن را صرف مینمایند و نام این غذا پیرکی است. زنان باتجربه میکوشند که از آرد گندم سال پار مقداری را ذخیره کند تا در فصل قحطی کمکمک از آن گرفته با آرد جَودر گَد نماید تا پیرکی خوشخور شود. چونکه آرد خالص جودر یک مقدار تلخ میباشد. همچنان نان جودر اگر تازه و گرم مصرف نشود به زودی قاق و ککرک (خشک و سخت) میشود. یگانه راه مصرف آسان آن این است که در میان دوغ تر شود. از این جهت نانتر دوغ یک غذای مشهور میباشد. مادر من در فصل قحطی نان جودر را ریزهریزه میکرد به مثل دانههای مرغ و آنگاه آنها را در میان کاسهی دوغ تر میکرد و از کجایی شنیده بود که در بالای هر توته نان یک ملایکه مینشیند و برکتش زیاد میشود. سپس به کودکان اجازه میداد که نانتر دوغ را صرف کنند و در این صورت ما فکر میکردیم که با هر چمچه دوغ ما هر بار چند تا ملایکه را میخوریم از این جهت به زودی احساس سیری میکردیم.
هر گاه خشکسالی میآمد و کشتزارها بدون آب میماند، ما تمام سال به قحطی مواجه میشدیم و یادی از این «سالهای خوشبختی» میکردیم. هر گاه خشکسالی چند سال پیدرپی ادامه مییافت ناگزیر مردان خانوادهها در جستوجوی نان به شهرها سرازیر میشدند که من و پدرم یکی از این خانوادهها بودیم که راهی شهر کابل شدیم.
پدرم چون پیش از این هم در شهر کابل رفتوآمد داشت، توانست کاری برایش بیابد. این کار سرایوانی بود. سرای یک تعمیر بزرگ که دورادورش به شکل دومنزله اتاقها ساخته شده بود. منزل اول گاراج برای موترها و منزل دومش اتاق رهایشی. این سرای در باغ علیمردان، مقابل مرادخوانی و زیارت حضرت عباس در آنسوی دریا واقع بود. پلی که دو طرف دریا را باهم وصل میکرد به نام پل یکپیسهگی شهرت داشت، انگار در زمانی هر کسی که از این پل عبور میکرد یک پیسه حقالعبور میپرداخت. گفته میشد که مالک این سرای یک سردار آغا است که مانند این سرای چند سرای دیگر و مالکیتهای فراوان دارد. القاب «سردار» به کسانی اتلاق میشد که از قبیلهی خاندان سلطنتی میبودند. ما این سردار را نمیدیدیم همهی امور توسط ناظرش که غمی نام داشت اداره و تنظیم میشد. غمی که نیمچه سوادی داشت در هفته یکی دو بار میآمد و از امور سرای از پدرم پُرسوپال میکرد. مگر پدرم که دم در سرای اتاق داشت به صفت سرایوان باید 24 ساعت آمادهی خدمت میبود. دروازهی سرای بهطور معمول ساعت 12 شب بسته میشد و ساعت 6 صبح باز میشد. مگر موترهای لاری که بین کابل و پشاور به خاطر انتقال اموال و کالاها در رفتوآمد بود؛ هر وقت شب که در کابل میرسید موتروان میخواست که موتر را در سرای داخل و خودش و کلینرش به اتاق خویش استراحت کند. بدین ترتیب من و پدرم هیچگاه خواب آرام نداشتیم. معاشی که پدرم از این کار میگرفت، به سختی شکم ما را پُر میکرد در حالیکه خانواده در دِه چشم به راه کمک ما میبود. من باید برای خود کار مستقلی پیدا میکردم، ولی پدرم بسیار آرزو داشت که پسرش میرزا شود. در آن سالها در ادارههای دولتی رسم بر این بود، کسانیکه فاکولته یا مکتب رسمی دولتی را نخوانده بود، به شرطی در ادارههای دولتی به صفت کاتب رتبهی 13 که ابتداییترین رتبهی دولتی بود، استخدام میشد که قبلاً در یکی از دفاتر دولتی افتخاری کار کرده و بعد یک امتحان را سپری میکرد و در امتحان کامیاب میشد. برای این منظور بایست یک شخص بلندرتبه را در یکی از ادارههای دولتی میشناختی که شما را اجازه میداد تا به حیث شاگرد افتخاری در یکی از دفاتر تحت ادارهی او کار میکردی. چنین شخصی از قوم و قبیلهی ما در ادارهی دولتی کسی نبود.
به هر صورت من و پدرم در جستوجوی چنین فرصتی بودیم؛ مگر من از یکسو کارهای فیزیکی گوناگون میکردم و از سویی با مطالعهی کتابهای گوناگون سوادم را تقویه میکردم. هر چه به دستم میآمد، میخواندم. یگانه چیزی که در آن وقت به آسانی و رایگان به دست میآمد نشریههای دولتی بود، چونکه خواننده نداشت. بسیار آرزو داشتم که در یکی از مکتبهای رسمی داخل شوم. چون سند رسمی نداشتم قبول نمیشدم. گرچه سوادش را داشتم. ناگزیر باید مستقلانه هم در جستوجوی نان میبودم و هم در جستوجوی سواد. معاشی را که پدرم میگرفت به سختی شکم من و او را پُر میکرد، در حالیکه مادرم با سایر اعضای خانواده در دِه منتظر کمک ما میبودند.
کارهای فیزیکی گوناگون را انجام میدادم. چیزهایی که از آن دوره به یاد دارم نوشتن همهاش در اینجا گنجایش ندارد و موضوع به درازا میکشد. چیزهایی که به سختی در ذهنم نقش بسته از این قرار است:
نزد تاجری نوکر شدم که پیشهی میوهفروشی داشت و دکانش در دِه افغانان کابل بود. این تاجر میوهی تازه وخشک و رودهی گوسفند به خارج صادر میکرد. چند تا نوکر دیگر هم داشت. او برای هر یک از نوکرانش همه روزه برنامهی کاری میساخت. یکی را میگفت صبح وقت کراچی را گرفته رودهی گوسفند را از قصابیها جمع کند و بهجای مخصوص پاککاری بیاورد و بعد همه مشغول پاککاری شوند. بعد از پاککاری رودهها و جابهجا کردن آنها به صندقهای مخصوص، به کار چیدن میوهها در صندقهای چوبی مشغول شوند. برای من به اضافهی این کارها وظیفه داده شده بود که پسر کوچک او را که تازه به صنف اول درس میخواند و مکتبش در نوآباد دِه افغانان نزدیک به خانهی تاجر بود، به پشت خود ببرم و بیاورم و درسهایش را هم همرایش بخوانم.
* * *
وقتی نوکر یک فیودال بیروکرات بودم، عادت بد خان صاحب این بود که نان شب را ناوقت میخورد. ما گوش به آواز بودیم که او چی وقت نان میخواهد. آشپز بیچاره همهاش در این فکر بود که دیگها سرد نشود و من به این فکر که به خواب نروم و خدا نخواسته صدای بادار بیجواب بماند. وقتی خواب غلبه میکرد به سختی میکوشیدم که بیدار بمانم و از این جهت عذاب میکشیدم.
جمال عبدالناصر رئیسجمهور وقت مصر به افغانستان سفر رسمی و دوستانه داشت. به خاطر پذیرایی وی تمامی شاگردان مکاتب و کارمندان دولت را به دو طرف مسیر جادهی میدان هوایی استاده کرده بودند. من هم که مثل بچههای مکتب لباس پوشیده بودم، خواستم در صف آنها قرار گیرم در این وقت یک نفر آمده از قول من گرفت و من را به آن سو پرتاپ کرد و با صدای بلند چیغ زد تو هزاره در اینجا چی میکنی!
بعد از آن اهانت روانسوز من متوجه کلمهی هزاره شدم و خواستم بفهمم که هزاره کیست؟ و هزاره چیست؟ از آن به بعد به اضافهی نان و سواد در جستوجوی عدالت اجتماعی نیز شدم که شامل دلمشغولیهای من گردید و سرانجام مرا به سوی اندیشههای چپ کشانید.
آنوقتها چند ساله بودید؟
در حدود هفده هجده ساله بودم .
ـ آن وقتها چه نوع داستانهايي ميخوانديد، عشقي، جنايي ـ پليسي و....؟
در آن زمانهها کتابهای داستانی به زبان دری کمیافت بود. هر چی که به دست میآمد میخواندم. بیشترین چیزی که یافت میشد داستانهایی بود که به مجلههای رنگین ایرانی چاپ میشد. مجلههای رنگین ایرانی در اثر قراداد دولتی به ریاست مطبوعات میآمد و ریاست مطبوعات در محلهی باغ عمومی در کنارهی دیوار شمال شرقی مکتب حبیبیه یک غرفهی چوبی برای فروش گذاشته بود که توسط یک نفر اگر اشتباه نکرده باشم، به نام اسحاق سهی، فروخته میشد و گفته میشد که وی از یهودیهای افغانستان بود. به مانند مجلهی روشنفکر، سپید و سیاه، تهرانِ مصور و... و من زیادتر داستانهای حسینقلی مستعان، جواد فاضل و از این گونهها را که میتوان گفت داستانهای به اصطلاح عشقی بود، میخواندم. در این غرفه، بعدها مجلهی سخن پیدا شد و بعضی از داستانهای جدی نویسندگان ایرانی و غیر ایرانی که در ایران ترجمه شده بود، به فروش میرسید. مثل کتابهای جمالزاده، صادق هدایت، صادق چوبک، ترجمههایی از جک لندن، همینگوی، رومن رولان، گیمیدپوسان، اُ.هنری، گورکی، چخوف، تورگنیف، تولستوی و.....
در آن وقت این غرفه میعادگاه کتابخوانهای کابل شده بود. کتابخوانهای مذکر البته از مونث خبری نبود. نفوس کابل در آن وقت زیاد نبود و تقریباً هر اهل کتاب همدیگر را میشناخت و با هم کتاب مبادله میکردند. خرید مجلههای رنگین از این غرغه و آنها را به دست داشتن و نمایش دادن و با هم مبادله کردن یک نوع ادای روشنفکری درآوردن به حساب میآمد. در این مجلهها چیزهای ذوقی و سرگرمکنندهی گوناگون اعم از عشقی، پلیسی، جنایی و اجتماعی نشر میشد.
بعدها به تدریج کتابفروشیهای خورد و ریزه هم در شهر کابل پیدا شد و انگار که پاتوق روشنفکران گردید و فروش کتابهای زیرمیزی به گونهی مخفی رواج یافت. در کنار این غرفهها و کتابفروشیهای علنی و قانونی بعضی جاهایی پیدا شد که کتابها و نشرات سوسیالیستی چاپ چین، اتحاد شوروی، حزب تودهی ایران و.... منابع را به زبان فارسی و سایر زبانها میفروختند. اتحاد شوروی یک مجلهی خبری را که در آن مضمونها و تصویرهای رنگین و تبلیغاتی دربارهی پیشرفتهای رشتههای گوناگون در اتحاد شوروی و بهخصوص در جمهوریتهای آسیای میانه و اسلامی شوروی، توسط بخش فرهنگی سفارت شوروی در کابل به اجازه و موافقهی دولت به صورت رایگان و فراوان پخش میشد و هم در مرکز فرهنگی سفارت شوروی گاهگاهی فیلمهایی به نمایش گذاشته میشد. در مجلهی خبری که نامش «اخبار» بود داستانها و شعرهایی هم از نویسندهگان و شاعران شوروی به زبان فارسی نشر میشد که بعدها این مجله به زبان پشتو هم چاپ میشد. خوانندگان مجله و تماشاگران فیلمها روز تا روز بیشتر شده میرفت و بحثهایی در میان خوانندگان و تماشاگران دربارهی نظامهای کپیتالیستی و سوسیالیستی به میان میآمد و گاهگاهی افغانستان و جمهوریهای آسیای میانهی شوروی از نگاه ترقی و پیشرفت ساحههای مختلف اجتماعی مقایسه میگردید و من داستانها و اشعار و سایر مضامین چاپ شده در مجلهی «اخبار» را میخواندم و به نحوی تحت تأثیر قرار میگرفتم.
از چیزهای انبوهی که در آن زمانه خواندم سه تا داستان کوتاه چنان در ذهنم حک شده است که همیشه در ذهنم برقک میزند. این سه داستان یکی به نام «گردنبند» از گی مو دیپاسان، دیگری به نام «تحفه» از اُ.هنری و «داشآکل» از صادق هدایت میباشد.
- موضوع داستانهايتان را چگونه و از كجا انتخاب ميكرديد؟
گفته میشود که دو چیز در ساختن انسان تأثیر بهسزا دارد. یکی ژن و دیگری محیط. اکنون پژوهشگران نقش محیط را نسبت به ژن (وراثت) مهمتر میدانند. از قول کارل مارکس گفته میشود اگر میخواهید که انسان را تغییر بدهید، نخست محیط آن را تغییر بدهید. تجربهی زندهگی این مقوله را به اثبات میرساند.
نویسنده برای نوشتن داستان بهطور عمده دو منبع دارد. واقعیت بیرونی و واقعیت درونی. واقعیت بیرونیـ محیط پیرامونـ واقعیت درونی ـ نیروی خلاقهی ذهنیـ. نویسنده موضوع داستان را از محیط میگیرد و آن را از صافی ذهنش میگذراند و در قالب تکنیک داستاننویسی میریزاند و سرانجام میشود داستان و من چنین میکردم و چنین میکنم.
- چه نوع موضوعهایی بیشتر شمارا جلب میکرد؟
موضوع های اجتماعی . وقتی می گویم موضوعهای اجتماعی معنایش این است که تمامی مسایل انسانی . به ویژه آن موضوع های که که در بیداری آدمیان درجهت آزادی وعدالت مدد می رساند .
- در انتخاب شخصيتهايتان چه مواردي را در نظر ميگرفتيد و آنها را از چه قشرهايي انتخاب ميكرديد؟
در گزینش شخصیتهای داستانی تیپیک بودن آن مورد نظر میبود. یعنی شخصیت داستان بایست نمایشگر و نمونهی قشر و طبقهیی میبود که موضوع داستان میخواست بیانگر زندگانی و روابط اجتماعی همان قشر و طبقه باشد. اگر سخن از طبقهی کارگر و دهقان میبود، بایست شخصیت مرکزی داستان بیانگر و نمایشگر همان طبقه میبود و اگر سخن از قشر روشنفکر و یا اعیان و اشراف و بورژواها میبود، شخصیت مرکزی داستان باید بازیگر و نشانگر روابط اجتماعی همانها میبود. از نگاه سخن گفتن، لباس پوشیدن و رفتار و حرکات و سایر صفات مشخصه.
- آيا شخصيتهايتان را از ميان مردم واقعي انتخاب ميكرديد و يا ساخته و پرداختهي ذهن شما هستند و وجود بيروني ندارند؟
هردو. به فکر من شخصیت داستانی به نحوی از انحا بیارتباط با جامعه بوده نمیتواند. و این شخصیت تا زمانی شخصیت داستانی شده نمیتواند که از صافی ذهنیت نویسنده نگذشته باشد. هر گاه نویسنده شخصیت داستان را آرایش و پالایش ندهد، او همان شخصیت عادی و معمولی میباشد که کسی به آن توجه ندارد. وی زمانی شخصیت مورد توجه میشود که نویسنده او را شخصیت داستانی میسازد. به قول فرزانهی توس «منش ساختم رستم داستان / وگرنه یلی بود در سیستان».
- میتوانید از میان شخصیتهای داستانیتان کسانی را نام ببرید و اگر کسی در بیرون نمونهاش بوده باشد را هم یادآوری کنید و کدام شخصیتهای داستانیتان در ذهن خودتان ماندهگار شده است؟
می توانم بسیاری از آدمهای داستانی ام را نام ببرم . شما به خوبی می دانید که نویسنده وقتی نوشتن را شروع می کند نخستین کسی که به ذهنش می آید آدم داستانی است وتازمانیکه داستان به انجام می رسد نویسنده با این آدمهابه خصوص شخصیت مرکزی داستان زندگی می نماید وبا او در مکالمه ومصاحبه است . در برخی داستانها آدمهای داستانی به صفت نماد یک طبقه یا قشر اجتماعی نقش بازی می کنند ویا یک موضوع را القامی نمایند بدون اینکه نام داشته باشند . دختر ("راه آدمی ") مگر دربسیاری داستانها آدمهای داستانی نام می داشته باشند وشخصیت مرکزی چنان می درخشد که در ذهن خواننده نیز مدتها روشنی بخش می باشد . ( بلپک دردخترک گل فروش ) .
اگر بخواهم تمامی شخصیتهای داستانی ام را نام ببرم گپ به درازا می کشد . تنها چند تا را نام می برم :
شمشاد در داستان " گل شمشاد پر پر شد " آنجیل در «فراسوی مرز» آسی در «شکوفه ی زشاخه های نور» دلدار در «گلهای سیاه باغستان زندگی» میرزا در «ودریا می خندید» بهادردر «خاطره جاودان»، بابه جومالی در«شمال باد توفان» صفدردر«داس» هژیردر «میلودی در یا چه» دلبر در «بنفشه های کوهی» شهلا در «نژاد انسان» کاکا در«نکته هایی درتصویر» و .. .
- وقتي شروع به نوشتن كرديد تا چه اندازه با آثار نويسندهگان قبل از خود آشنايي داشتيد؟ منظورم نويسندهگان خودمان است. آيا اصلاً خواندن آثار آنها را لازم ميدانستید؟
راستش این است که به نویسندهگان خودمان چندان آشنایی نداشتم. چونکه در آن زمان هنوز داستاننویسی به گونهی اروپاییاش در افغانستان عام نشده بود و به صورت کتاب به فراوانی به بازار نیامده بود. اگر کسی و کسانی انگشتشمار به نوشتن اینگونه داستان کوتاه به نحوی ابتدایی مبادرت میورزید در پاورقیهای روزنامهها و مجلههای دولتی چاپ میشد که فقط در حلقههای خاص محصور و محدود میماند و به دسترس عامه قرار نمیگرفت. مگر کتابهای داستانی ترجمه شده به زبان فارسی از طریق ایران به کابل میآمد و مطالعهی این داستانها روز تا روز در میان قشر باسواد گسترش مییافت که من هم با آنها آشنایی داشتم. به مانند آثار جک لندن، همینگوی، اُ.هنری، گی مو دپاسان، ماکسیم گورکی، چخوف، لیف تولستوی، داستایفسکی، صادق هدایت، بزرگ علوی، رومن رولان، بالزاک ویکتورهیگو، و...
- یعنی از آن روزها هیچ داستانی از نویسندهگان معاصر و همدورهی خودتان نخواندهاید که در ذهنتان مانده باشد؟
چرا نشریات آن سالها گاهگاهی از نویسندگان افغانستان داستانهایی منتشر میکردند. همانطور که از شما داستانهایی منتشر میشد. یا از همدورههای شما رهنورد زریاب، حسن قسیم و روستا باختری و...
داستانهای نویسندگان هم دوره خود را می خواندم . نویسندگان که دران زمانه داستانهای معیاری می نوشتند چند نفر بود ند به مانند اسدالله حبیب، اعظم رهنورد، اکرم عثمان، حسن قسیم، روستا باختری، سپوژمی زریاب، مریم محبوب شاید هم چندتای دیگر که نام شان همین اکنون به ذهنم نمی آید. آنانی را که نام برده ام داستانهای شان را خوانده ام آنچه ازان داستانها به ذهنم مانده است این است : سه مزدور از اسدالله حبیب . مرجانی از خوابگاه از اکرم عثمان . جوالی سرخه از حسن قسیم . مردی از کوهستان و نقشها وپندارها ازرهنورد زریاب ، خانه دلگیر از مریم محبوب . شرنگ شرنگ زنگها از سپوژمی زریاب. پنجره از روستا باختری .
- به گمانم اولین کتابتان، لبخند مادر، با سانسور شدیدی مواجه شده بود. از آن وقتها بگویید و سانسور و...؟
اولین کتاب من هفت قصه بود و لبخند مادر دومین. در مورد سانسور باید گفت در نظامهای استبدادی و بهخصوص در نظامهای استبدادی فردی چه از نوع شاهی، «جمهوری» و غیره، رژیم از سایهی خود میترسد. وگرنه داستان و یا سایر پدیدههای هنری که به صورت برهنه پیامش را بیان نمیکند و اگر پیامی هم مخالف سیاست جاری باشد، آنهم به صورت نمادین در لابهلای واژهها و جملههای پیچ در پچ طوری گفته میشود که به سانسور نیاز پیدا نمیکند. مگر سانسورچی که گویا از قشر روشنفکر جامعه میباشد برای خوشخدمتی به ولینعمتان خویش هر کلمه را زیر ذرهبین سانسور قرار داده اجازه نشر نمیدهند. دربارهی مجموعه داستان لبخند مادر چنین شد. سرانجام خواستم که به رسم شکایت از ادارهی مربوط (ریاست نشرات) وزارت اطلاعات و کلتور نزد وزیر مراجعه نمایم و عرض حال کنم. وزیر تمام سخنهای مرا شنید وسپس برایم گفت:
من از همهی جریان خبر دارم و از آن مجموعه داستانی شما سه تای آن قابل نشر میباشد؛ در صورتیکه نام یک شخصیت داستانی که فرشید میباشد به نصیر تبدیل شود، به خاطریکه فرشید کلمهی ایرانی است.
- میشود ماجرای چگونهگی انتشار این اولین کتابتان را بگویید. به گمانم بسیار به سختی آن را منتشر کردید. هم به خاطر سانسور شدن و هم چگونهکی چاپ آن. به گمانم چاپ کتاب در آنسالها آسان نبوده است. ماجرای چاپ وسانسور این کتاب را بیشتر بگویید.؟
درین مورد درمقدمه کتاب" افسانه های خیال " زیرعنوان قصه داستانها به تفصیل سخن گفته شده است که شما آن کتاب را دارید . درصورت نیاز می توانید ازان استفاده نمایید . وفشرده آن ازینقرار است :
نخستین کتاب من به نام" هفت قصه" درمطبعه سبا چاپ شد . در دهه دموکراسی این زمینه به وجود آمده بود که اشخاص می توانست مطبعه خصوصی وارد وبه کار اندازد . آقای غلام نبی خاطر که یک جریده را به نام سبا نشر می کرد برای چاپ نشریه خود یک ماشین چاپ را نیز خریدای وبه نام مطبعه سبا امتیاز آن را حاصل نموده بود . برای چاپ یک مجموعه داستان همرای من قراداد منعقد کرد . آقای خاطر درکارته چار، یک حویلی را به کرایه گرفته بود که با خانواده اش دران سکونت داشت . درگاراج این حویلی یک پایه ماشین چاپ را نصب نموده ونام آن را "مطبعه سبا " گذاشته بود . چند نفر کارگر را برای به کار انداختن استخدام نموده بود . ماشین چاپ یک ماشین کهنه چاپ حروفی بود که به سختی توسط کارگران نیمه سواد درجریان یک هفته جریده سبا با اشتباهای فراوان چاپ می شد ووقت برای کارهای دیگر مطبوعاتی نمی ماند . چند ماه انتظار کشیدم ولی ازچاپ کتاب من مطابق قرارداد خبری نبود . کارگران ازینکه معاش نگرفته بودند کار را ترک کردند وتنها یک نفر کارگربه امید این مانده بودند تا بتواند معاش گذشته خودرا بگیرد ومن ناگزیر شدم که خودم همراه اوبرای چاپ کتابم کار نمایم . روزانه چون من وقت نداشتم شبانه می آمدم همرای همان یک نفر کارگر که درهمان گاراج خواب می شد . کار می کردم . بعضی شبها که من آمده نمی توانستم ازکارگر موصوف خواهش می کردم که به تنهایی حروف چینی نماید . وقتی حروف چینی اورا می دیدم آن قدر نادرست می بود که ساعتها وقت من مصروف تصحح آن می شد . شبانه ازینکه دروازه حویلی وگاراج قفل می شد من ناگزیر به کمک کارگر که غلام علی نام داشت ازدیوار حویلی داخل «مطبعه » می شدم . پس از چند ماه رفت و آمد توانستم هفت داستان را بادشواری وکارخسته کن چاپ نمایم . سرانجام از چاپ متباقی داستانهاصرف نظر کردم وهمان هفت تا را که به سختی توانسته بودم چاپ کنم ، نامش را هفته قصه گذاشتم واین هفت قصه بشد اولین کتاب چاپی من .
- چرا به داستاننويسي روي آورديد؟
نمیدانم چرا به داستاننویسی روی آوردم؛ انگار میخواستم با کسانی دردِ دل کنم. ذهنم پُر بود از گفتنیها و میخواستم خود را خالی کنم. میخواستم در جامعه مخاطبانی پیدا کنم و درک خود را از واقعیتهای عینی و ذهنی با آنان شریک کنم و همه با هم در جهت صلح، آزادی و عدالت گام برداریم.
- پس شما یک نویسندهی ایدهآلگرا استید. فکر میکنید در این راه چقدر موفق شدید؟ آیا آن مخاطبانی را که گفتید، یافتید؟
من فکر نمی کنم نویسنده یی که آیدیال گرا نباشد وجود داشته باشد . نویسنده نمی تواند خنثی باشد . همینکه قلم را به دست می گیرد وکلمه هایی را نقش کاغذ می نماید به نحوی در جهت یک آیدیا گام بر می دارد . بلی من درین راه موفقیتهایی را بدست آوردم ومخاطبانی را یافتم .
ـ فکر نمیکنید همین هدف شما موجب شده باشد که داستانهای شما جزو آثار تبلیغی دستهبندی شود و بسیاری از داستانها شعاری از کار برآیند؟
در پاسخ این پرسش هم باید گفته شود که هرگزنمی توان داستانی را یافت که تبلیغی نباشد . هرداستان به نحوی در متن خویش پیام وتبلیغی را نهفته دارد . هرکسی که درباره داستانهای من تاکنون گپ زده است ، هرگز برمبنای ارزش نماهای هنری واصول داستان نویسی برای اثبات گپهای ارزان قیمت خویش از متن مثالی آورده نتوانسته است . تنها یک چیز در ذهن شان جاداده شده است که آثارنویسندگان جناح چپ وآزادی خواه را پیش ازانکه انتقادی مطالعه نمایند ، «تبلیغی وشعاری» به حساب آورند ، بدون اینکه این مدعا را برمبنای متن به اثبات رسانند ویا مفهوم ومعنای تبلیغ وشعار را به درستی دریافته باشند .
- درآن سالها وضعيت نشر كتاب چگونه بود؟ آيا ناشري، دولتي يا خصوصي، بود كه در چاپ كتابهاي نويسندگان سرمايهگذاري كند؟
در آن سالها من به یاد ندارم که ناشر خصوصی و یا دولتی به منظور چاپ کتابهای داستانی نویسندگان سرمایهگذاری کرده باشد. یک مطبعهی دولتی وجود داشت که نشرات دولتی را به مصرف بودجهی دولتی چاپ میکرد. نویسندهیی اگر میخواست به پول شخصی خود کتاب چاپ نماید، هر گاه از سانسور دولتی میگذشت میتوانست دران مطبعه چاپ کند.
- از آ نجا كه در افغانستان زندهگي هيچ وقت با نويسندگي نميچرخيده، شما در كنار نوشتن، براي گذران زندهگي، چه كارهايي ميكرديد؟
دراوایل جوانی کارهای گوناگون فیزیکی و بعدها کارمند دولت بودم و سپس کارمند حزب. «میرزایی» کسب اساسیام شد.
- در آن سالها آيا در كابل جمعي هم بود كه به كار داستاننويسي ميپرداختند يا خير؟
نمیدانم مقصد شما از جمع چیست؟ اگر مقصد کانون، انجمن، اتحادیه، سازمان و تشکیلات رسمی باشد، نه. در آن سالها تعداد داستاننویسان انگشتشمار بود و از نگاه کمیت و عدد آنقدر نبودند که کانون و جمعی از آنها ساخته میشد. البته محفلهای کوچک خصوصی و دوستانهیی میبود. چنانکه مدتی من و رهنورد زریاب و حسن قسیم چنین محفلی داشتیم.
- این محفل سه نفره در چه سالهایی بود؟ شما در کجا جمع میشدید و چگونه کار میکردید. یعنی برنامهی منظمی داشتید یا دوستانه گاهگاهی همدیگر را میدید؟ حتماً از آن نشستها خاطرهایی دارید. خوش میشوم بشنوم.؟
پیش ازین محفل ، گاه گاهی ما دیدار دوستانه می داشتیم . این دیدارها اکثراٌ بعد ازوقت رسمی کار در ساعتهای عصرمی بود . در چای خانه هامی نشستیم ودر جریان نوشیدن چای صحبتهای پراگنده فرهنگی وسیاسی می داشتیم واغلب درباره داستان گپ می زدیم .داستان های نوشته شده همدیگر را برای خواندن می گرفتیم وکتاب مبادله می کردیم . درکافه ها ورستورانت های مختلف می نشستیم . جاهای که به ذهنم مانده است . رستورانت خیبر ، ابیض وپشتون است . رستورانت خیبر واقع درچار راهی پشتونستان درمنزل تحتانی سمت غربی عمارت وزارت مالیه بود . رستورانت ابیض ، درسمت غرب جاده ی واقع بود که درمقابلش درجهت شرق همین جاده ، عمارت وزارت اطلاعات وکلتور، هوتل سپین زر ، پشتنی تجارتی بانک ، پارک زرنگار ، عمارت شهرداری ووزارت معارف قرار داشت. این جاده دران وقت ازجاده های مدرن مرکزی شهرکابل به حساب می آمد . کافی پشتون درجاده لب دریای کابل دربخش اندرابی درمیانه جاده یی که از پل باغ عمومی تا مسجد شاه دوشمشیره امتداد یافته بود قرار داشت . درمقابلش درسمت جنوب دریا دران وقت مکتب حببیه قرار داشت (بعد ها این مکتب درعمارت جدیدش جاده دارالامان انتقال یافت وبه جای آن مکتب دخترانه عایشه درانی جابجا شد) کافی پشتون به طور عمده جایگاه شطرنج بازان وتماشاچیان شطرنج بود . ازینکه اعظم ازین کافه ازدوران مکتبش خاطراتی داشت گاه گاهی برای نوشیدن چای درانجا می رفتیم . اعظم رهنورد دوران ثانوی را در لیسه حببیه خوانده بود . وی حکایت می کرد که جایگاه بچه های شوخ وبااستعداد لیسه حببیه اینجا می بود . من سرکرده شان بودم ووظیفه داشتم که حاضری شان را دراینجا بگیرم وهرکه غیرحاضر می بود جزا می دید . آموزگاران ازین بی دسیپلنی ها ناراض بودند وشکایت داشتند ولی در وقت امتحان بهترین نمره ها را همین ها می گرفتند .
درهمین دید ووادید بران شدیم که داستان نویسی را جدی بگیریم وبکوشیم که مجموعه هایی را برای چاپ آماده سازیم . قرار بران شد که در روزهای آخر هفته به طور منظم در منزل من گرد آییم. درباره تیوری ادبی ، نقد ادبی وآفرینش ادبی صحبت وکار نماییم و داستان های نوشته شده خود را بخوانیم وآن رانقد نماییم . چندماه این کارمطابق بر نامه به طور منظم ادامه یافت . فشرده کار هر جلسه را در یک دفتر چه می نوشتیم وهرسه نفر آن را امضا می کردیم . این دفترچه نزد من بود وتا سال 1990 میلادی من آن را حفظ کردم ودرسال نود که من مهاجرشدم این دفترچه باکتابها ونوشته هاواسباب کار آمد خانه درانجا در کابل دراپارتمان شماره 9 بلاک 55 مکریون اول باقی ماند ونا پدید شد . درین دفترچه باارزش ، تمامی گزارشها ، تاریخ وار ثبت شده بود وحالا هرچه به ذهنم فشار می آورم تاریخ دقیق آن به ذهنم نمی آید . شاید رهنورد زریاب به یاد داشته باشد . انگار در دهه شصت یا هفتاد میلادی بود .
منزل من درعقب فابریکه جنگلک نزدیک برشناکوت دردامنه کوه شیردروازه ، زیر جوی بالاجوی واقع بود . ازکنار سمت جنوبی باغ بابریک سرک به سوی واصل آباد وبرشناکوت امتداد یافته بود که ازهمین سرک ازباغ بابرتامنزل ده پانزده دقیقه پیاده روی می بود . اعظم وحسن اکثراٌتوسط بایسکل می آمدند . دران سالها هنوز در جوی بالا جوی آب جاری بود . این جوی از دریای کابل ازنزدیکی های ریشخور سرچشمه می گرفت ، از باغ بابر گذشته وتا بالاحصار کابل امتداد می یافت . مزرعه های وسیع وباغستانهای فراوان را به شمول باغ بابر سیر آب می ساخت . حویلی ما که ازیک باغستان توت جداشده بود آبشارکوچکی ازمیانش جاری بود ، وادی منطقه چاردهی تا دامنه های کوهای قروغ وکوه های پغمان وتپه های قرغه چشم انداززیبای آن را می ساخت وبه آن نمود شاعرانه می داد . اعظم وحسن ساعت 12 نیم روزمی رسیدند پس ازصرف نوشابه و غذا کاررا شروع می کردیم وتا ساعتهای نزدیک به شام ادامه می دادیم . پس از ختم کارفشرده گزارش های همان روز را به دفتر چه می نوشتیم وامضا می کردیم . گاهی به تماشای یگان فلم سینمایی می رفتیم .
ما باهم از دوستان نزدیک بودیم ولی زمانیکه سخن از سیاست به میان می آمد ومباحثه ها گرم می شد شکر رنجی هایی به وجود می آمد .
این محفل بارفتن قسیم ازکابل به هرات تعطیل شد . قسیم کارمند ریاست گرزندوی (سازمان گردش گری ) بود من ورهنورد گاه گاهی می دیدیم .
- اگر خاطرهاي از چاپ داستانهايتان داريد، بگوييد؟
در آن زمانه چاپ کتاب از نگاه سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و تکنیکی کار بسیار دشواری بود. چاپ کتاب انگار از هفتخوان رستم میگذشتی. مشکل اول مشکل سیاسی میبود که بایست از سانسور میگذشت. مشکل دوم مشکل اقتصادی میبود که بایست مصارف چاپ را میداشتی. مشکل سوم مشکل اجتماعی میبود که نویسنده بایست یک شخصیت شناخته شده میبود و در این شناخت موضوع تبعیضنژادی، مذهبی و طبقاتی دخیل میشد. اگر از همهی این موانع میگذشتی، مانع تکنیکی در برابرت قرار میگرفت. در آن زمانه چاپ کتاب توسط ماشینهای حروفچینی صورت میگرفت. این ماشینها کهنه و فرسوده میبود و توسط کارگران بیسواد و نیمه باسواد به کار گرفته میشد و حروفچینی بهوسیلهی اشخاص نیمه باسواد که تنها حروف را خوانده میتوانستند صورت میگرفت. ولی در ترکیب حروف از نگاه املاو انشا مشکل جدی میداشتند. از این جهت نشرات دولتی و غیردولتی مملو از نادرستیهای املایی و انشایی میبود. بعضی اوقات این مشکل جدی پیدا میشد که یک تعداد حروف مفقود میبود یا در اثر استعمال زیاد ساییده شده و خوانا نمیبود. که من در چاپ کتاب هفت قصه، لبخند مادر و راه سبز گرفتار همین مشکل فرساینده و خستهکننده شده بودم که شرح آن در مقدمهی افسانههای خیال زیر عنوان «قصهی داستانها»، آمده است که میتوان آن را خاطرهیی از چاپ داستانها به حساب آورد.
- آیا ممکن است ان نوشته را از مقدمهی کتاب برای من بفرستید تا در این مصاحبه نیز بیاید؟
شما کتاب « افسانه های خیال » را دارید وآن نوشته درمقدمه آن کتاب می باشد . اگر خواسته باشید می توانید ازان استفاده نمایید ، گرجه فشرده آن درین پرسشها وپاسخها آمده است .
اینک آن مقدمه را هم می فرستم .
- درآن سالها بر قشر نويسنده چه نوع سانسورهايي اعمال ميشد؟
پاسخ این پرسش را میتوان در پاسخهای گفته شده دریافت. ولی برای روشنی بیشتر میتوان نمونههایی را ذکر کرد.
سانسورچیها اکثر از همان میرزاقلمهایی برگزیده میشدند که چاپلوس، تنگنظر، حسود، بدطینت و تبعیضپسند میبودند. نیتشان این بود که شخصیتهای فرهنگی تبارز نکنند و با چاپ آثار نام و نشانی از کسی به میان نیاید. برای رسیدن به این منظور بهانهتراشی نموده و از متن تفسیر نادرست به عمل میآوردند. به طور مثال در متن آمده بود: «تاریکیها آهستهآهسته زایل میشد و جای آن را به تدریج روشنی میگرفت.»
سانسورچی از زیر عینک ذرهبینیاش بهسوی نویسنده نگاه کرده میپرسید: «بگو برادر همین متن چی معنا دارد؟»
نویسنده میگفت: «متن را بخوان معنایش همان است که در متن است.»
سانسورچی عینکش را از چشمهایش برمیداشت و چند بار با کف دستش چشمانش را میمالید و سپس نگاههایش را به نگاههای نویسنده میدوخت و میگفت: «از زیر ریش ما خرسوار تیر شده نمیتوانی. معنای این متن آنطور نیست که در ظاهر به نظر میرسد. معنای این متن در باطن آن است؛ بلی در باطن در پشت کلمهها و جملهها!»
بعد خاموش میشد و نفس میکشید و سپس دوباره به سخن میآمد: «تاریکیها آهستهآهسته زایل میشود و جای آن را به تدریج روشنی میگیرد، یعنی رژیم آهستهآهسته رو به زوال است و جای آن را انقلابیون میگیرد....»
سانسورچی خدمتگذار به رژیم به همینگونه سر تا پای داستان را از نظر میگذراند تا چنین جملههایی را پیدا نماید، آنها را یادداشت و تفسیر نماید و به مقامهای بالا گزارش داده خوشخدمتی خود را به رژیم ثابت کند و از نشر این چنین متنها جلوگیری نماید.
آنچه گفته آمد یک نمونه از سانسور بود. سانسورچیها از رنگ سرخ، روشنی و چیزهایی که امیدبخش میبود بد میبردند و آنها را اجازهی نشر نمیدادند و بدینگونه داستان از نشر بازمیماند. بهخصوص که اگر موضوع داستان بر مبنای تضاد طبقاتی میچرخید و نام نویسنده در لیست سیاه میبود، سانسورچی در میان نمد مو میپالید.
- فكر نميكنيد بسياري از داستاننويسان ما از وجود و كارهاي يكديگر بيخبر بودند؛ بعضيها هنوز هم همانطور بيخبر ماندهاند؛ من نويسندهیی را ميشناسم كه ميگويد در افغانستان يك نفر نيست كه دو كتاب داستاني چاپ كرده باشد و فقط او است كه تعدادي رمان در آن سالها چاپ كرده است! چرا اينگونه بوده است؟
در این باره میتوان عوامل مختلفی را ذکر کرد:
نبود تعداد زیاد داستاننویس؛ در آن سالها نویسندگانی که داستان بر مبنای ارزشنماهای قبول شدهی داستانی به سطح جهانی مینوشتند، انگشت شمار بودند . از اینکه کدام کانون، انجمن و تشکیلاتی وجود نداشت و هر یک در گوشهیی به تنهایی کار میکرد، آنهم نه به شکل حرفهیی بلکه به شکل ذوقی. لذا از کار همدیگر بیخبر میماندند.
نبود وسایل ارتباط جمعی؛ کدام نشریهی ویژهی داستان و شعر وجود نداشت که زمینهساز ارتباط میان داستاننویسان میشد. چند تا نشریهی دولتی بیخواننده وجود داشت که در لابهلای مضمونهای مختلف آن داستان جدی و معیاری به ندرت نشر میشد و نمیتوانست توجه اهل اندیشه و قلم را شاید و باید جلب نماید.
نادیده گرفتن وکمبها دادن کار دیگران، خودستایی و خودخواهی، خودنمایی و خودمحوری از صفات طبقاتی روشنفکران خوردهبورژواها است. روشنفکر خوردهبورژوا کمتر میتواند عیب خود و صفت دیگران را ببیند.
- درآن سالها وضعيت كتابخواني چگونه بود؟
در آن سالها که دوران رشد و اوجگیری جنبش چپ در سراسر جهان بود و نخبهگان اندیشه و قلم در سطح جهانی در موضع چپ قرار میگرفتند و جنبش نوین کتابخوانی و مبادلهی کتاب در جامعه ترویج و بسیج میگردید، افغانستان نیز در این فضا داشت داخل میشد. وضعیت کتابخوانی در سطح باسوادان شهری بهتر و بهتر شده میرفت. بهخصوص کتابهای ممنوعه خواننده و جویندهی بیشتری میداشت. زیاد دست به دست میشد و برای تکثیر اینگونه کتابها کاپیبرداری قلمیرواج یافته بود. یکی از وسیلههای شناخت و تأمین روابط دوستانه و ایجاد مبادلهی کتاب، کتابهایی میبود که به دست خواننده دیده میشد. حمل کتاب به دست کسی توجه طرف را جلب میکرد و زمینهساز آشنایی و صحبت میگردید. کتاب گشتاندن و کتاب در زیر بغل یا به دست داشتن یک نوع مُد شده بود. وقتی جوانان دانشجو و باسواد با هم، همصحبت میشدند افتخارشان این میبود که کدام یکی نام کتابها و نام نویسندگان بیشتر را در حافظه دارد و آن کتابها را مطالعه کرده است.
- كتابهاي مورد علاقهي تان را از كجا و چگونه تهيه ميكرديد؟
از کتابفروشیهای علنی و مخفی، از دوستان و آشنایان و از کتابخانهها. در آن سالها که محلهی دهافغانان هنوز به شکل جدید در نیامده بود. از سر حوض دهافغانان کوچهیی امتداد داشت تا به جادهی ولایت. از همانجایی که اکنون وزارت معارف است. در این کوچه کسی دکان داشت که سامان و آلات کهنه و قدیمی میفروخت که در بین آنها یگان چیز انتیک نیز میبود. در این دکان به صورت مخفی ادبیات و آثار چپی هم فروخته میشد. از اینکه بهای کتابها بلند میبود گاهی یک کتاب را چند نفر شریکی میخریدیم و به نوبت آن را میخواندیم و بعد دست به دست میشد.
- آيا در انتخاب كتاب و داستانها دست باز داشتيد؟
نه چندان. به خاطری که کتابهای دلخواه آنقدر فراوان نمیبود تا با دست باز انتخاب میشد. مگر ادبیات چپی و دموکراتیک که در تحلیل و شناخت جامعه از نگاه طبقاتی و تضاد طبقاتی سخن میداشت ترجیح داده میشد.
- در نوشتن داستان آيا به نويسنده يا نويسندهگان خاصي نظر داشتهايد؟
داستان یعنی بیان واقعیتهای عینی و ذهنی و شرح بیرون و درون آدمهای داستانی در زمان و مکان مشخص. بدین اساس نمیشود از نگاه محتوا و شکل از یک نویسندهی خاص تقلید نمود و او را الگو ساخت. البته از نگاه جهانبینی و بهرهبرداری تکنیکی میتوان از پیشگامان ادبیات جهانی و اهل اندیشه و قلم به صورت کل مستفید شد.
- منظور من نیز از نظر تکنیکهای داستاننویسی است. یا بهتر است پرسان کنم که از آثار چه نویسندهگانی خوشتان میآمد.
من زیادتر در جستجوی داستانهای کوتاه بودم . ازداستانهای کوتاه صادق هدایت ، صادق چوبک ، بزرگ علوی ، محمود دولت آبادی ، چخوف ، گورکی ، آیتماتف ، الکسی تولستوی ، همینگوی ، جک لندن ، اوهنری ، ادگار آلن پوه ، گی می دوپاسان ودیکنزخوشم می آمد ومطالعه آثار آنان مدد رسان فراگیری بهتر تکنیک داستان نویسی برایم بود . مگر کتاب آموزیشی آقای ابراهیم یونسی درباره تکنیک داستان کوتاه مثل یک کتاب درسی برایم بود که بیشترین بهره را ازان گرفتم .
- تا چه حد داستانهايتان را قبل از چاپ به ديگران ميداديد تا بخوانند و نقد كنند؟ نظر آنها چقدر برايتان مهم بود؟
متأسفانه در آن سالها این زمینهی نیکو در افغانستان میسر نبود. بهجز در مدت کوتاهی که ما سه نفر (زریاب، قسیم و میثاق) محفل ادبی داشتیم که بسیار مفید بود و من از آن زیاد بهره گرفتم.
- وضعيت نقد ادبي در دههي چهل چگونه بود؟
میتوان گفت که وضعیت نقد ادبی بسیار لاغر بود یا اینکه گفته شود که نقد ادبی وجود نداشت. نه تنها نقد ادبی بلکه در هیچ ساحهی زندگانی اجتماعی چراغ نقد روشن نبود. نقد به مفهوم واقعی کلمه در یک جامعه زمینهساز تحول و ترقی سالم در تمامی ساحههای زندگانی ملی و اجتماعی میباشد. همین پستمدرنیسم که اکنون این همه غوغا برپا کرده است محتوای اساسیاش روی نقد میچرخد. از نگاه پستمدرنیسم هیچ چیز مقدسی وجود ندارد همهچیز بایست به نظر شک و انتقادی دیده شده و با محک نقد آزموده شود. چون تغییر و تحول و تکامل قانون هستی و زند گانی است از آن رو هیچ پدیدهیی نمیتواند آنچه دیروز بوده است امروز هم باشد. آنچه امروز است فردا هم باشد. مدرنیسم و کپیتالسم معنای ختم جهان نیست. جهان هستی به پیش میرود همگام با آن باید همهی پدیدهها ، مورد نقد قرار گیرد. آن چیزی که ما در افغانستان نداشتیم و نداریم و نداشتن ما هم غیرطبیعی نیست. یک جامعهی فقیر که در قرن 21 از ابتداییترین مزایای زندگانی مدنی به صورت کل محروم است و فقر به مفهوم واقعی کلمه در تمامی بخشهای زندگانی اجتماعی و ملی دامنگیر جامعه است، نمیتواند از مزایای نقد ادبی و یا سایر انتقاد بخشهای مختلف اجتماعی برخوردار باشد.
- دربارهي وضعيت ترجمهي ادبي در آن سالها بگوييد.
در آن سالهاوضعیت ترجمهی ادبی و ترجمه به صورت کل فقیر بود . به خاطریکه ترجمه کار بسیار دشواری است. مترجم نه تنها به هر دو زبان از نگاه فهم لغوی واژهها ودستور زبان مسلط باشد بلکه از نگاه فهم فرهنگی واژهها وشناخت مفاهیم آنسوی کلمه ها چانته اش خالی نباشد . چیزی که زمینهاش هنوز در افغانستان مساعد نیست وامید است که درسالهای بعد مساعد گردد وجوانانی تازه نفس وآگاه ودانا به مانند آقای اسدالله شفایی ، عزیزآریانفرودیگران در صحنه کار زار ترجمه جلوه نمایی کنند .
- هیچ کتاب داستانی که مترجمش افغانستانی باشد و در آن سالها خوانده باشید، در ذهنتان است. یا مترجمی نداشتیم، حتا مترجم ضعیف؟
دران سالها کتابهای ادبی به مانند داستان کوتاه ، رمان ، مجموعه شعر ویا درباره تیوری ونقد ادبی که مترجم اش افغان باشد به نظر نمی آمد .چیزهای جسته و گریخته به نام ترجمه در نشرات سرکاری گاه گاهی جلوه نما می شد که بگفته ی آگاهان برای گرفتن حق الزحمه روی نشرات دولتی را سیاه می کرد . از اصل متن که ترجمه ازروی آن صورت گرفته بود ،خبری نبود . تنها نوشته می شد ، ترجمه احمد یامحمود . کدام کانون یا مرجع ومقامی وجود نداشت که کار ترجمه را نقد وبررسی ورهنمایی می کرد . اصل متن را می دید وآن را باترجمه سر می داد ودر می یافت که ترجمه مفهوم به مفهوم است ویا لفظ به لفظ . به صورت کل حال واحوال ترجمه دران سالها چنین بود . مگر استثنا وجود داشت وآن برخی ترجمه های ادبی وعلمی بود که توسط جوانان بااستعداد نوبه دوران رسید ه که درس خوانده دیار فرنگ بودند ویا درخودکشورآموزش دیده مگر خود آموزی را هم فراموش نکرده بودند ، صورت می گرفت . البته ترجمه هایی در پوهنتون ( دانشگاه ) کابل به وسیله استادان در رشته های مختلف درسی شان صورت می گرفت که تنها دانشجویان به حیث مواد درسی ازانها استفاده می کرد وبه ند رت به شکل کتاب به بازار می آمد وبدسترس عامه قرار می گرفت .
دران زمانه ترجمه کتابی که پرُآوازه شد ؛ کتابی بود به نام سرگذشت تمدن که توسط دونفر از استادان یونیورستی هاروارد امریکا نوشته شده بود و به وسیله پوهاند (پروفیسر ) علی محمد زهما ترجمه شده بود . این کتاب در افغانستان وسایر کشورهای فارسی زبان مورد استقبال شایان قرارگرفت ودر ایران دوبار به زیور چاپ آراسته شد ؛ دران مقطع تاریخی یگانه ترجمه بی همتا بود . دران زمانه استاد زهما از پُرکار ترین استادانی بود که ترجمه های زیادی توسط وی صورت می گرفت . کتاب تاریخ آسیای میانه نیز از ترجمه های وی بود که آنهم در ایران چاپ شده بود . گفته می شد که درمجموع 9جلد کتاب را از انگلیسی به فارسی ترجمه کرده بود وبه اضافه این کتابها ، در موضوعات مختلف در حدود 13 هزار صفحه ترجمه اش زمینه چاپ نیافته بود. به قول استاد زهما درمورد چاپ ونشر آثاروی همواره تبعیضی برخورد می شدوزمینه چاپ ونشرمساعد نمی گردید واوناگزیر میشد که برای چاپ ونشرآنها درخارج ازکشوردست بکارشود . چنانچه ترجمه کتاب سرگذشت تمدن نخستین بار توسط موسسه نشراتی فرانکلین درتهران چاپ ونشرگردید ، در حالیکه نمایندگی موسسه فرنکلین در کابل هم وجود داشت وکتابهای درسی را چاپ می کرد ولی گردانندگان امور نسبت ذهنیت تبعیضی که دربرابر من داشتند ازچاپ آثار من ابا می ورزیدند .
پروفیسرزهما که تحصیلات عالی اش را در بریتانیابه انجام رسانیده بود به زبان انگلیسی تسلط کامل داشت . وی استاد تاریخ وجامعه شناسی درپوهنتون ( دانشگاه ) کابل بود وشاگردان زیادی را آموزش داد . وقتی ناگزیر شد که تن به مهاجرت بدهد 13 هزار ورق ترجمه شده اش را یک یک کاپی به کتابخانه پوهنتون کابل ووزارت اطلاعات وکلتورسپرد که در وقت مناسب آنهارا چاپ ونشرنموده بدسترس دانشجویان و خوانندگان قرار دهند . ولی طوریکه گفته می شود ، آن اوراق گرا نبها در زمان حکمرانی مجاهدان به آتش کشانیده شد . پیش از مهاجرت در زمان حاکمیت حزب دموکراتیک خلق افغانستان مزه زندان وخانه نشینی را هم چشید . اکنون دوران پیری را در غربت در کشوراطر یش بسر می برد .
- دراواخر سالهاي سي و در سالهاي چهل وضعيت داستانها و داستانوارههاي پاورقي عشقي و گاه تاريخي در مطبوعات، خصوصاً در روزنامهي اصلاح و انيس، پررونقتر از وضعيت ادبيات جدي بود؛ فكر ميكنيد چه عواملي باعث ميشد كه نويسندهگان ما به پاورقينويسي و سطحينويسي روي بياورند؟
در اثر رشد تاریخی، داستاننویسی در افغانستان به همان سطح رسیده بود که بازتاب آن، در همان زمان در پاورقیها دیده میشد، از نظر من غیرطبیعی نبوده است. این پاورقینویسی به نحوی زمینهساز رشد داستاننویسی در افغانستان بوده است.
- جايگاه آن داستانهای پاورقي را در داستاننويسي ما چگونه ارزيابي ميكنيد؟
طوریکه در پاسخ قبلی آمده است این پاورقینویسی به نحوی زمینهساز رشد داستاننویسی در افغانستان بوده است و داستاننویسی ما از همینجا شروع شده است؛ در غیر آن زمینهی چاپ و نشر مستقلانهی داستاننویسی به شکل کتاب و آنهم به مصرف خود نویسنده در آن سالها وجود نداشت وممکن نبود .
- از آن داستانهای پاورقی که در آن سالها منتشر میشد، کدامها را خوانده بودید و آیا چیزی به خاطر دارید و دارای چه ویژهگیهایی بودند؟
پاورقی ها را می خواندم مگر نام نویسندگان ونام داستانهایش اکنون به یادم نمی آید . تنها نام یکی از نویسندگان که آقای حسین غمین بود ونام داستانش مثلیکه دختری که فریبم داد ، بود ، در ذهنم برقک می زند .
- آيا در آن سالها خود را در رقابت با ديگر نویسندهگان ميديديد؟
همانطوریکه گفته آمد، در آن سالها تعداد نویسندگان مطرح بیش از چند نفر نبودند و برای اکثرآنان هم زمینهی چاپ و نشر مساعد نبود و منتقد ادبی هم که زمینه سازرقابت سالم می بود وجود نداشت، پس برای رقابت زمینهیی دیده نمی شد . البته خودخواهی وجود داشت و هر صاحب قلم میکوشید که خود را در جامعه بیشتر مطرح سازد و بدینترتیب میتوان گفت که به نحوی یک رقابت نهفته وجود داشت. آنانیکه در نشریههای دولتی کار میکردند و در پارتیبازیهای نشریههای سرکاری شریک بودند و با پاورقینویسها محفلبازیهایی داشتند و میکوشیدند که غیر از خود به دیگران موقع تبارز و مطرح شدن ندهند و به نحوی قلمبهدستهای جوان وتازه به میدان آمده را با انتقادهای مأیوسکننده از صحنهی داستاننویسی خارج سازند و بودند کسانی که تلاش و تقلا میکردند تا همهچیز را خود در انحصار داشته باشند و خود یکهتاز میدان و قهرمان دوران به حساب آیند.
- نظرتان دربارهي نويسندهگان همدوره خودتان چيست؟ دربارهي رهنورد زرياب، اكرم عثمان، اسدالله حبيب، ظريف صديقي، حسن قسیم و ديگران... با كدامشان ارتباط داشتيد؟ خواهش ميكنم بدون ملاحظه و بيپرده حرف بزنيد.
«بدون ملاحظه وبی پرده» می گویم که آنان هریک به قدر توان خویش به ادبیات داستانی خدمت شایانی کرده است .
رهنورد زریاب ، اسدالله حبیب ، اکرم عثمان ، حسن قسیم ازپیش کسوتان داستان نویسی مدرن درافغانستان بوده وازاستادان نثرفارسی دری به حساب می آیند . گرچه قسیم با مرگ نا به هنگامش مجال آن را نیافت که کتابی چاپ ونشر نماید ، از چند تا داستانی که ازوی بدست خوانندگان رسیده است استعدادش در داستان نویسی فارسی دری نمایان است . زریاب، حبیب وعثمان را می توان ازنویسندگان سطح بین المللی بشمارآورد ، کارهای فراوان شان ازنگاه شکل ومضمون ، ادبیات داستانی وهنری فارسی دری را غنابخشیده است ودرغنا بخشیدن ادبیات زبان فارسی وادبیات جهانی نیز نقش شان را نمی توان نا دیده گرفت . قضاوت درباره زندگی شخصی ایشان وتفاوتهای میان نوشتار، گفتار وکردار شان کار ما نیست . « بدون ملاحظه وبی پرده » باید گفت انسان بی خطا وبی گناه ویا به عباره دیگر انسان «معصوم» را درجهان نمی توان یافت ، چون همۀ ما نفس داریم وگرفتار بلای خود خواهی هستیم نمی توانیم بیخطاوبیگناه باشیم ؛ مگر یکی ازنامهاوصفتهای خداوند«ستارالعیوب» است !
- شايد بتوان گفت كه آغاز رئاليسم در ادبيات ما در در سالهاي چهل بوده؛ البته نوعي رئاليسم سوسياليستي، نظرتان در اين مورد چيست؟
من دقیق نمیدانم که واقعگرایی و یا بازتاب واقعیت در کدام زمان در ادبیات ما آغاز شده است. به فکر من شاید بازتاب واقعیت زندگانی مردم و جامعهی ما از سالهای بسیار دور از زمانیکه قلم و نوشته و اندیشه بهوجود آمده است، شروع شده باشد. اینکه در دههی چهل ریالسم سوسیالیستی در ادبیات ما رواج یافته باشد، باز هم من نمیتوانم به صورت دقیق چیزی بگویم. زیرا این کار منتقد ادبیات داستانی است که بر مبنای ارزشنماهای نقد ادبی در اینباره سخن بگوید. چیزی را که من میخواهم بگویم، این است که ریالیسم یعنی واقعیتگرایی یا انعکاس واقعیت. وقتی نویسنده چیزی مینویسد پیش از پیش تعیین نمیکند که بر مبنای کدام مکتب ادبی مینویسد و یا کدام ریالیسم را میخواهد انعکاس بدهد. نویسنده هرچه در چنته دارد بیرون میریزد و بعد این کار منتقد است که بر اساس معیارهای نقد، متن را تحلیل و تجزیه نماید و بعد حکم صادر کند که این ریالیسم سوسیالیستی است یا کپیتالیستی و یا اسلامی و غیره.
واقعیت سوسیالیستی یعنی واقعیت اجتماعی و به عبارت دیگر آنچه خارج از ذهن است و شما نمیتوانید واقعیت عینی را نادیده بگیرید. نویسندهی داستان وقتی بخواهد واقعیت اجتماعی را بر مبنای اصول داستاننویسی در داستان شرح نماید؛ ناگزیر همان طوری که واقعیت جامعه است، همان را بنویسد. در جامعهیی که طبقات و اقشار استثمارکننده و استثمارشونده وجود دارد، ظالم و مظلوم وجود دارد، فقر و غنا وجود دارد، نابرابری ملی و تبعیض نژادی و جود دارد، استبداد و بیقانونی وجود دارد و بسیاری از بیعدالتیهای دیگر اجتماعی که محیط زندگی نویسنده را میسازد؛ نویسنده ریالیست نمیتواند در نوشتههایش آنها را منعکس نسازد.
دربارهی ریال یعنی واقعیت سخن بسیار است. واقعیت عینی و ذهنی یک پدیدهی پیچیده و مغلق است و شناخت واقعیت کار سهل و سادهیی نیست و از همین جهت است که پسوندهای گوناگون را به آ ن میچسپانند. مانند جادویی، سوسیالیستی، انتقادی و غیره و غیره. برای دسترسی به شناخت واقعیت، واقعیت باید بسیار کاویده شده و همواره انتقادی برخورد و مطالعه شود. نمیتوان با یک دید ظاهری واقعیت را شناخت. باید بیرون و درون و ارتباط آن را با سایر پدیدهها و محیط و تأثیر متقابل آنها را با وسواس ودقت مطالعه کرد. از همین جهت است که بعضیها آثار پیکاسو و سایر رهروان او را ریالسم حقیقی به شمار میآورند. تصویر پیکاسو از انسان را یک تصویر ریالیستیک میدانند و مدعیاند که واقعیت انسان همان است که پیکاسو به تصویر کشیده است. کوبیسم روایتگر راستین ریالیسم در جهت شناخت انسان!
- ریالیسیم سوسیالیستی را زیادتر نویسندهگان چپ تبلیغ میکردند. همانطور در افغانستان مثلاً در دههی چهل اسدالله حبیب و شما و بعدها ببرک ارغند ترویجکنندهگان آن بودید. سوال من دربارهی این رالیسیم سوسیالیستی. اگر ممکن است دربارهی آن بگویید
و اینکهبه نظر شما آيا اين رئاليسم سوسياليستي توانست ادبيات داستاني ما را دگرگون بسازد، از چه جهاتي؟
بلی. از جهت بازتاب واقعیت در ادبیات داستانی ، کوششی درجهت شناخت وضعیت اجتماعی ونقشی درجهت روشنگری درجامعه افغانستان.
- بله با ورود رئالیسم سوسیالیستی به ادبیات ما نویسندهگان بیشتر به مسایل اجتماعی روی آوردند، اما ادبیات آیا فقط موضوع و محتوا است؟ دید رئالیسم سوسیالیستی به جز انعکاس واقعیت اجتماعی که البته بر سر این نکته نیز گپهایی است که این انعکاس اجتماعی و بیان واقعیت، واقعیت اجتماعی جامعهی افغانستان نبود و واقعیتهایی بودند یا اینطور بگویم واقعیتی بود که طرفداران رئالیسم سوسیالیستی میدیدند نی واقعیتهای جامعهی افغانستان، که این محتوا نیز بسیار شعاری بیان میشد؛ نقش دید رئالیسم سوسیالیستی بر دیگر جنبههای ادبیات چگونه بود؟
من فکر می کنم درپرسشهای پیشین پاسخهای این موضوع به نحوی آمده است . ازینکه شما بازهم این سوال را مطرح نموده اید ناگزیر بایست شرحی را بیان داشت :
بلی باترویج ادبیات ریالیستی درسطح جهانی این مکتب درداستان نویسی زبان فارسی نیز راه بازکرد وقلم بد ستان کشورما هم « باورود ریالسم سوسیالیستی ... به مسایل اجتماعی روی آوردند » ودر نوشته های داستانی واقعیتهای اجتماعی به گونه ی بازتاب می یافت . طوریکه در پاسخهای قبلی گفته آمد ، شناخت واقعیت کار سهل وساده یی نیست . در سطح واقعیت به آسانی دیده می شود ولی دیدن عمق آن وبازیافت همه جانبه وکامل واقعیت اندیشۀ ژرف ودید روشن می خواهد . در سطح به نظر می آمد که جامعه ما یک جامعه طبقاتی است . درین جامعه ازنگاه طبقاتی ظالم ومظلوم ، فقیر وغنی ، استثمار شونده واستثمار کننده وجود دارد وراه حل هم همانا ایجاد یک جامعه سوسیالیستی است ، بدین معنا که تمامی وسایل تولید اجتماعی( دولتی )شود وتوزیع عادلانه صورت بگیرد وشعار« از هر کس به قدر استعدادش وبه هرکس به قدرکارش ! » درجامعه عملی گردد وبدین ترتیب است که عدالت اجتماعی می تواند صورت بگیرد . همین وبس !
درحالیکه ازنگاه اجتماعی انسان یک واقعیت است ، مگر یک واقعیت بسیار پیچیده ، مغلق وناشناخته. شناخت انسان کار بسیار دشواروسنگین است . به خصوص انسان جامعه افغانستان . درشناخت انسان، شناخت جامعه ومحیط نقش بسزایی دارد . افغانستان ازنگاه جغرافیایی کشوریست که شاید در جهان مثالی نداشته باشد . کوههای بلند سر به فلک کشیده ، دره های عمیق وپیچیده ، راه های دشوارگذار موجب آن بوده که مردمان این سرزمین کهسار ازهمدیگر دور افتاده وهرگروه اتنیکی سنتها وفرهنگهای بخصوص خودرا داشته باشند . ازهمدیگر دور بوده و شناخت کامل ازهمدیگر نداشته باشند .این وضعیت جغرافیایی ومحاط به خشکه بودن کشور باعث آن شده است که ارتباط آن باسایرکشورها ومدنیت جهانی به طور شاید وباید صورت نگرفته ومردم از هر نگاه در فقر زندگی نمایند . برای هر بخش اتنیکی اینکشور ، عنعنه ها ، رسم و رواج وسنتهای شان که میراث گذشته های شان می باشد واز نسلی به نسلی انتقال یافته به مانند عقاید دینی شان ، شکل تقدس را بخود گرفته است ودر برابر هرگونه تغییرمترقی ازخود سخت جانی ومقاومت شدید نشان می دهند . تغییر آوردن درجهت مدنیت وترقی درین کشورکار بسی دشوار وپیچیده است . مطالعه دقیق اجتماعی ، هنر سیاسی وحوصله مندی می خواهد .
کشوریکه مردمش درقرن 21 ازابتدایی ترین مزایای تمدن جهانی برخوردار نیست . به استثنای یک اقلیت چپاولگرواستثمارگر، تمام مردم آب غیر صحی می نوشند از خدمات صحی وسایر خدمات اجتماعی وبیمه های اجتماعی محروم اند ، برق ندارند ، چند نفر دریک اتاق خواب می شوند ، به روی زمین می نشینند ومی خوابند ، با دستان شان باهم دریک کاسه وسفره غذا می خورند بدون اینکه با صابون دست شان را بشویند . چون مردم مسلمان هستند ، پنج بار باید نماز بخوانند ووضوکنند ولازم است که از نگاه صحی باید باصابون دست شان را بشویند که برای این کار نه آب کافی دارند ونه صابون ونه فرهنگ آن را وبعد با همان دستان ناشسته باصابون ، غذا صرف می کنند . ازحمام گرفتن روزانه واستعمال خمیر وبورس دندان خبری نیست.
کشوریکه در قرن 21 خط آهن ندارد و شهر مرکزی کشور( کابل ) وسایر شهرها، کانالزاسیون ندارد وشهرها غرق در کثافت اندودر بسیاری مناطق انتقالات توسط حیوانات وانسانها صورت می گیرد تمام نیازمندی های کشوربه شمول خوراک وپوشاک از خارج می آید ؛ درهیچ چیز ما خود کفا نیستیم . به استثنای نفاق ، خشونت ، وحشت وجنگ و مقاومت دربرابرپدیده های رهایی بخش ومترقی !
آنچه گفته آمد چند نمونه بود ،اگرهمه را گوییم فهرست طویلی ازان ساخته می شود !
بلی کسانی که بخواهند در افغانستان درجهت ترقی وتحول بنیادی وروشنگری اجتماعی چیزی بنویسند ویاکار ثمر بخش سیاسی نمایند باید واقعیت جامعه افغانستان را بخوبی بشناسند . به خصوص در روان شناسی این جامعه شناخت عملی وعلمی داشته باشند . فرهنگ دهاتی قرون وسطایی که از نسلی به نسلی انتقال یافته به شدت جامعه را درچنگال خویش اسیر ساخته است . راه رسوخ به روان این جامعه درجهت دگرگونی هماناگزینش راه تدریجی باتغییرگام به گام محیط زندگانی شان ، با استفاده ازوسایل روشنگرانه سمعی وبصری می باشد . درین جامعه مردم چنان به فرهنگ سنتی که عقاید دینی شان هم جزء لاینفک این فرهنگ می باشد چسپیده اند که در برابر هرگونه تغییر رادیکال وانقلابی مقاومت سرسختانه نشان می دهند . استعمار، استبداد وارتجاع باشناخت تاریخی همین واقعیت وبا استفاده از تجارب تاریخی شان می توانند توده های وسیع مردم را برای تأمین منافع سودجویانه وآزمندانه خود ، بخصوص با استفاده از عقاید ساده لوحانه دینی ، بسیچ نمایند وبه استثمار ذهنی ، روانی وجسمانی توده های بی سواد، فریب خورده ونا آگاه باخاطرآسوده ادامه دهند وهرگونه جریان وعناصرروشنگرانه را که در جهت رهایی جامعه از اسارت مادی ومعنوی وتأمین ارزشهای حقوق انسانی برمبنای اصول دموکراسی ، کار نمایند برچسپ تکفیر زنند .
اکنون درین بخش دورافتاده ، کهساروصعب العبورجهان جنگ بین مدرنیسم وسنت است . جامعه سنتی دربرابرمدرنیته ازخود سرسختی شگفتی آور نشان می دهد ، ولی وسایل روشنگرانه جدید با استفاده از تکنالوژی خارق العاده رسانه یی درلابه لای کوپایه های دشوارگذارنفوذ ورسوخ نموده پایه ها وتکیه گاه جامعه عقب گرای سنتی را روز تاروز به لرزه آورده بنیادش را سست وسستر می سازد وسرانجام دربرابر مدرنیسم ودموکراسی که خواست تاریخی زمانه ارتباطات واطلاعات در جامعه بشری است فرو می ریزد ودیگر برچسپ عوام فریبانه وریا کارانه تکفیر، کارایی اش را از دست می دهد .
- يك نويسنده تا چه حد بايد خودش را درگير اوضاع سياسي و اجتماعي بكند؟
زندهگی یعنی سیاست. از سیاست به صورت کل نمیتوان گریز کرد. اینکه یک نویسنده تا چه حد خودش را درگیر سیاست نماید شاید مربوط به نویسنده نباشد.این مربوط میشود به وضعیت سیاسی و اجتماعی در کشور. گاهی اوضاع و احوال اجتماعی و امننیتی، بیعدالتیها و بیقانونیهای گوناگون در جامعه طوری میباشد که نه تنها نویسنده را بلکه هر فرد جامعه را ناگزیر میسازد که درگیر سیاست شود. البته اگر موضوع به مفهوم عضویت در یک حزب سیاسی به شکل حرفوی باشد، به فکر من اگر نویسنده درگیر چنین یک کار و پیشه نشود بهتر است!
- خود شما چطور وارد سیاست شدید و به احزاب چپ پیوستید؟
پاسخ این پرسش را می توانید درلابلای سایر پرسشها بیابید .
- چرا بسياري از نويسندهگان دههي چهل و پنجاه دست به فعاليتهاي سياسي نيز زدهاند. يا عضو يك حزب بودند يا ايدئولوژي خاصي را تبليغ ميكردند. يا در نشريات حزبي و ادارات دولتي كار ميكردند، فكر ميكنيد اين فعاليتها چه اثري بر آثار خلاقهیشان داشت؟ مثلاً خود شما در اواخر دههی پنجاه خورشیدی به وزارت هم رسیدید و پیش از آن نیز فعالیت سیاسی و حزبی داشتید.
نویسنده که اهل اندیشه و قلم است نمیتواند نظارهگر بیعدالتیهای اجتماعی باشد. نویسنده اصولاً مشعلدار راه آزادی و عدالت اجتماعی میباشد و برای رسیدن به این هدف والا به نحوی مبارزه میکند. این مبارزه زمانی به سطح کل جامعه ثمربخش میباشد که یک نظام دموکراتیک و عادلانه در جامعه بر مبنای قانون نهادینه گردیده، استقرار و استحکام یابد و در نتیجه حکومت قانون به سود تمامی احاد ملت به وجود آید.
یگانه راه رسیدن به این هدف دشوار و پیچیده کار و پیکار سیاسی است. کار سیاسی زمانی کامیاب و ثمربخش شده میتواند که توسط یک سازمان و تشکیلات یا به عبارهی دیگر یک حزب سیاسی منضبط و دارای اساسنامه و مرامنامهی دموکراتیک و شفاف صورت بگیرد.
شما اگر خواسته باشید برای فقرا، تهیدستان و مظلومان جامعه به گونهی فردی خدمت و یا کمک نمایید، کمک و خدمت شما نمیتواند بیش از چند نفر را در بر بگیرد، ولی از راه قدرت سیاسی با تدوین و تصویب قوانین، لوایح و مقررات میشود به کتلههای انبوه مستضعفان جامعه، خدمات و مساعدتها را میسر ساخت و از این جهت کسانی که میخواهند به جامعه خدمت نمایند، به سوی سیاست میروند و میخواهند قدرت سیاسی را به دست آورند. بدین منظور نویسندگان در آن سالها به سیاست رو آوردهاند و از فعالان سیاسی بودهاند.
چند مثال از کار و تجربهی خودم:
وقتی من در وزارت مالیه رفتم، اول باید خود را در بودجهی دولت آشنا میساختم و ترتیب و تنظیم بودجه را میآموختم. زیرا بودجه آیینهی تمامنمای یک حکومت و یک کشور است. از طریق بودجه شما میتوانید دریابید که حکومت ترتیبکننده و اجراکنندهی بودجه یک حکومت ملی است یا نه عدالتخواه و ترقیخواه است یا نه. از سوی دیگر ارقام بودجه میگوید که کشور فقیر است یا غنی. هر سال که بودجه از طرف مقام ذیصلاح تصویب میشود. بعد از تصویب حکم قانون را میگیرد. هیچ مقام دولتی نمیتواند خارج از بودجه یک پول را مصرف کند. تمامی وزارتخانهها و ادارههای دولتی مکلفیت دارد که از مصارف بودجهی خویش مطابق فصل و باب بودجه به وزارت مالیه حساب بدهد و قناعت وزارت مالیه را مطابق اسناد و قانون فراهم نماید و وزارت مالیه از طریق شورای ملی به مردم حساب قانونی و قناعتبخش بدهد. یک پول عاید و یا مصارف دولت را خلاف قانون و قید بودجه مصرف کردن اختلاس به حساب میآید.
چون خودم سابقهی طولانی کار و تجربه در ادارههای دولتی را داشتم یکمقدار به این چیزها آشنا بودم، ولی برای آموزش بهتر، سلامت و سرعت در کار یک دفتر مشاوران داخلی را از مأموران سابقهدار و باتجربهی عالیرتبهی وزارت مالیه و بانکها تشکیل دادم و همواره به خاطر سرعت و سلامت کارها با آنان مشوره میکردم که بسیار مفید و ثمربخش میبود. توجه جدی به جمعآوری سالم و سریع عواید دولت و کنترول از مصارف بیجا و بیثمر مصارف دولت به عمل میآمد. منابع جدید عواید جستوجو میشد و همواره توجه به این امر معطوف میبود که در میان عواید و مصارف دولت توازن برقرار باشد و از کسر بودجه جلوگیری به عمل آید.
با این مقدمهی کوتاه میخواهم نقش سیاست را برای خدمت به جامعه بهطور عملی به گونهی مثال خاطرنشان نمایم:
پیش از اینکه من به وزارت مالیه بروم مواد کوپونی و پول ماکولات مستخدمان و کارگران دولتی نسبت به مأموران دولت پنجاه فیصد کمتر بود. مأموران دولت ماهوار هشت سیر آرد میگرفتند و مستخدمان و کارگران دولت چارسیر. همچنان پول ماکولات که برای نان چاشت داده میشد برای مستخدمان و کارگران داده نمیشد. مأموران دولت بیمهی صحی داشتند ولی مستخدمان و کارگران شامل بیمهی صحی رایگان دولتی نبودند. من به مشورهی مشاوران داخلی مدرک پولی را از بودجهی احتیاطی و غیره مدارک به وجود آورده پیشنهادی را دربارهی این نابرابری به ریاست دولت تقدیم و فرمان ریاست دولت را دربارهی یکسان شدن مواد کوپونی، ماکولات و استفاده از بیمهی صحی برای تمامی کارکنان و کارمندان دولت را حاصل نمودم. از این امتیاز و خدمت هزاران نفر مستفید گردید نه تنها اقتصاد خانوادههای کارکنان و کارمندان دولت را بهبود بخشید، بلکه به صورت کل اقتصاد جامعه را بهبود بخشید وازبلند رفتن نرخ مواد عذایی در بازار جلوگیری به عمل آمد . همچنان فابریکهها و مؤسسات خصوصی نیز مکلف ساخته شد که برای کارکنان و کارمندان خویش به اضافهی معاش قانونی به مانند کارکنان و کارمندان دولت تفاوت مواد کوپونی و بیمهی صحی را نیز بپردازند.
موضوع دیگر موضوع استخدام اشخاص باسواد به حیث مأمور دولت بود. قبل از آن مطابق قانون کسی که صنف دوازده را نخوانده بود و شهادتنامه نداشت، مأمور دولت شده نمیتوانست. در حالیکه در بسا مناطق کشور اصلاً مکتب وجود نداشت؛ مگر بودند کسانی که در مکتبهای خصوصی در نزد ملای دِه و در مساجد و مدرسهها، سواد آموخته و به مراتب سوادشان از سواد کسانی که صنف 12 را خوانده بهتر بوده، ولی حق شمولشان به صفت مأمور دولت از ایشان سلب شده بود. این تبعیض نیز از میان برداشته شده و شمول در مأموریت دولت مربوط به امتحان گردید. بسیاری از کسانی که قبل از آن ناگزیر به حیث پیادههای دفتر کار میکردند راه برایشان باز شد که بعد از سپری کردن امتحان مأمور دولت شوند.
یک موضوع غیر عادلانهی دیگر موضوع ترفیع قانونی مأموران دولت بود. مطابق قانون هر مأمور دولت بعد از سپری کردن یک مدت معین چار یا پنچ سال باید ترفیع میکرد، یعنی رتبهاش بالا میشد، ولی این حق قانونی مأمور را مربوط به بست خالی ساخته بودند. به این معنا اگر برایش بست خالی میبود، میتوانست ترفیع نماید در غیر آن نی. استدلال هم این بود وقتی در تشکیل بست خالی نباشد تفاوت معاش وی از کجا داده شود. بدین اساس حق مأمور بیواسطه و بیارتباط که نمیتوانست بست برایش میسر شود پایمال میگردید. این بیعدالتی و نابرابری نیز از میان برداشته شد و قانون طوری تعدیل شد که ترفیع قانونی مأموران دولتی اجرا گردد. اگر بست وجود نداشته باشد تفاوت معاش آن از سر جمع بودجه اجرا شود.
به همین ترتیب موضوعات قرضههای صعبالحصول بانکها، تصفیهی هزاران دوسیهی مجموع دستگاه دولتی باقیمانده از سالهای طولانی، در ریاست تصفیههای واحد وایجاد یک کمیسون باصلاحیت از اشخاص متخصص وکارشناس ازتمامی مراجع ذیربط دولتی درباره ارتقای قیمت گاز که به اتحاد شوروی فروخته می شد با در نظر داشت قیمت گاز در سطح جهانی وقیمت فروش گاز از اتحاد شوروی به دیگر کشور ها و غیره و غیره. جلوگیری از بیروکراسی ، رشوت ستانی واختلاس ودر مجموع فساد اداری .
این نمونههای کوچکی در یک مدت کوتاه در سطح وزارت مالیه بود. در حالیکه در سطح کل دولت کارها و خدمات فراوان از این قبیل صورت گرفت که مشهورترین آنها همان فرمانهای سهگانه دربارهی تساوی حقوق زن و مرد، بخشایش قرضههایی که چند چند از اصل قرضه سود گرفته شده بود و موضوع اصلاح اراضی و تقسیم زمین به دهقانان بیزمین و کمزمین در جهت این مفهوم که زمین مال کسی باید باشد که روی آن کار میکند و زحمت میکشد.
این مثالهایی کوچک را به این خاطر ذکر نمودم که پاسخی باشد در برابر پرسشی که چرا نویسندگان به سیاست رو آورده بودند و رو میآورند و نقش ثمربخش کتلوی خدمات به تودههای وسیعی از زحمتکشان و محرومان جامعه از طریق سیاست مترقی در تأمین عدالت اجتماعی و آزادیهای دموکراتیک.
- فکر نمیکنید این گفتهها شعار است؟ و نمونهی کارهای شما را نیز هر وزیری که جای شما میبود باید انجام میداد.
نه ، فکر نمی کنم که شعار است . به طور کل شعارسخنهای فشرده ی احساساتی است که گفته می شود ولی اکثراٌ عملی نمی شود ویا زمینه عملی شدن را ندارد . آنچه را که من گفته ام چیزهایی است که عملی شده است . ازسوی دیگر این شرح در برابر پرسش شما در مورد نقش سازنده یک سیاست مترقی مردمی است . اینکه یک وزیر دیگر این کارهارا انجام می داد ویا انجام می دهد من اعتراضی ندارم زیرا که این کارهای خیر اثبات گر نقش سیاست در زندگانی مردم است . مگر وزرای قبل از من این کارهارا نکرده بودند ووزرای بعد از من این امتیازها را از مستحقان مظلوم پس گرفته اند .
- فكر ميكنم اگر صحبتي كلي دربارهي جريانهای روشنفكري در سالهای چهل و پنجاه خورشیدی در کابل داشته باشيد، بد نباشد.
جریان روشنفکری سالهای چهل و پنجاه خورشیدی ادامهی تاریخی جریانهای روشنفکری کشور بود که از زمانههای دور و بعد در وجود مشروطهخواهی اول، دوم و سوم آغاز شده بود. مضمون عمدهی این جریان در طول تاریخ به نحوی ایجاد یک سیستم یا نظام دموکراتیک و حکومت قانون در کشور بود. این جریان همواره در برابر سه بلای اجتماعی که مانع ترقی، تحول و عدالت در کشور بود و هست، قرار میگرفت. این سه بلای خطرناک و مخرب همانا ارتجاع، استبداد و استعمار میباشد.
این جریان روشنفکرانه و روشنگرانه در هر مرحلهیی که سرکوب میشد و موقتاً استبداد و ارتجاع آنان را از صحنهی سیاست و از میان مردم دور میساخت؛ در مرحلهی بعدی آگاهانهتر و نیرومندتر عرض وجود میکرد.
جریان روشنفکری و روشنگری بعد از نافذ شدن قانون اساسی جدید در سال 1342 شمسی و با استفاده از ارزشهای دموکراتیک این قانون با ایجاد تشکلهای سیاسی و سازمانهای اجتماعی به مراتب نیرومندتر و آگاهانهتر از مرحلههای قبلی در جامعه تبارز نمودند. از اینکه جامعهی بینالمللی در زمان جنگ سرد قرار داشت و رقابت در تمامی ساحههای زندگانی در میان شرق و غرب یا به عبارهی روشنتر در میان سیستم کپیتالیستی به سرکردهگی امریکا و سوسیالیستی به سرکردهگی اتحاد شوروی در جهان ادامه داشت و خطر جنگ ذروی بشریت را تهدید میکرد. در این رقابت سرمایههای هنگفتی از هر دو طرف برای تبلیغات به مصرف میرسید و این تبلیغات کتلههای عظیمی از مردم را در سراسر جهان و در کشورهای مختلف تحت تأثیر قرار میداد. این رقابت نیرومند و بیرحمانه جهانی، بسیاری از کشورهای جهان به خصوص در امریکا لاتین، افریقا و آسیا را قربانی کرد که افغانستان یکی از این قربانیها در زمان جنگ سرد میباشد.
یکی از این ابرقدرتها (اتحاد شوروی) همسایه در به دیوار افغانستان بود و شوربختانه که در آن زمان رقابت در میان اتحاد شوروی و چین تودهیی نیز بسیار شدیدبود. این رقابتها هر یک جریان روشنفکری و کتلههای وسیع جوانان دانشجو و نوجوانان شاگردان مکاتب و جنبش نوپا و جوان طبقهی کارگر و دهقان تازه آگاه شده را به سوی خود میکشانید.
خلاصه اینکه جریان روشنفکری در آن سالها را میتوان چنین تقسیمبندی کرد:
جریان چپ، جریان راست و جریان ناسیونالیستی.
جریان چپ بهطور عمده به دو بخش جدا شده بودند: طرفداران اندیشه و ایدیالوژی سوسیالیستی اتحاد شوروی و طرفداران اندیشه و ایدیالوژی سوسیالیستی چین. جریان راست نیز به دو بخش تقسیم شده بودند. بخش اسلام رادیکال و اسلام سیاسی که منبع الهامشان سیدقطب، مودودی، شریعتی و خمینی بود و بخش اسلام بنیادی و سنتی. بخش ناسیونالیستها که به گروههای محلی و قومی منحصر شده بودند از تأثیر سراسری در افغانستان برخودار نبودند. مگر جریانهای چپ و راست روز تا روز نفوذشان در سطح شهرهای بزرگ و کل کشور گسترش مییافت و سازمان یافتهتر میشد. مبارزه و رقابت در میان این جریانها وسیعتر و شدیدتر میشد و گاهی با حمایت حامیان بینالمللیشان تا به سرحد خشونت و برخوردهای مسلحانه پیش میرفت.
- خود شما آيا به فعاليتهاي مطبوعاتي هم پرداختهايد؟
به صفت یک ژورنالیست حرفوی یا مسؤول یک نشریه نه، مگر به حیث یک مقالهنویس ورهنمود دهنده وعضویت در هیات تحریر آری. یکی از نمونه همچو کار ها ، نشریه" محبت " می باشد که در طی 12سال در لندن انتشار می یابد .
- آثار كدام یک از نويسندهگان ايراني را ميپسنديدید؟
حقیقت اگر گفته شود هرچه ما میخواندیم محصول کار و زحمت ایرانیان بود. آثار نویسندگان جهان که در ایران ترجمه میشد و آثار خود نویسندگان ایران. زیادتر از صادق هدایت، بزرگ علوی، جلال آل احمد، محمود دولتآبادی، صادق چوبک و... را میخواندم.
- آيا داستاننويسان شوروي سابق بر شما تأثير گذاشتهاند؟ بهطور كلي و فردي ميتوانيد اشاره كنيد. مثلاُ نظرتان در مورد ماكسيم گوركي يا چنگیز آيتماتف و.... چيست؟
من فکر میکنم وقتی شما چیزی را میخوانید به نحوی بر شما تأثیرگذار میباشد و از همین جهت است که بعضی از اهل اندیشه و هنر و ادبیات به خاطر حفظ استقلال اندیشوی و سبک کار خویش از خواندن بسیاراجتناب میکنند و میکوشند که از خود چیزی بیافرینند و ادبیات جهانی را غنا ببخشند. من نمیتوانم بگویم آن چیزی را که خواندهام بر من تأثیر نگذاشته است. من از نویسندگان روس و شوروی زیاد خواندهام. از لیف تولستوی، از الکسی تولستوی، از داستایفسکی، از گوگول، از چخوف، از گورکی، از شولوخف، از آیتماتف و دیگران. در اینجا باید خاطرنشان ساخت که مردم روسیه و اتحاد شوروی در غنای دانش، هنر، موسیقی و ادبیات و تمدن جهانی سهم شایستهی خود را ادا نمودهاند.
- این نویسندهگانی را که نام بردید، نویسندهگان بزرگی بودند و بر ادبیات شوروی و جهان نیز هر یک به اندازهی خویش تأثیرگذار بودهاند، چه جنبههای آثار آنان مورد توجه شما بود؟
جنبه های ریالستیک بیان هنرمندانه شان درباره واقعیتهای درونی وبیرونی انسان وآفریدن قهرمان های نمونه وشرح جنبه های روانی انسان به ارتباط اجتماع وطبیعت وبیان جنبه های زیبایی زندگی با تمام فرازو نشیب ، کامیابی ها وناکامی ها ، لذتها وتلخی ها وجنبه های هنری داستان نویسی که خواننده رااز آغاز تا به انجام با خود همسفر می داشت .
- كدام نويسندههاي خارجي را ميپسنديدید، در آن سالها و حالا كه فكر ميكنم آشناييتان با نويسندهگان جهان بيشتر شده چه كسي را ميپسنديد؟
یک تعداد نامها را در سوال قبلی متذکر شدهام و اگر بعضی نامهای دیگر را اضافه کنم اینها خواهد بود: بالزاک، ویکتور هوگو، همینگوی، جک لندن، اوهنری ، ادگار آلن پو، گی دو موپاسان، برشت، پرل باک، دیکنز ، مادام هریت بیچراستو، مارکز و گائوشینگ چیان و...
چیز قابل تذکر این است که در غرب کنونی در ادبیات هم به چشم یک کالا و امتعهی تجارتی دیده میشود. ادبیات و هنر جدی که اصالت هنری و آفرینشی داشته باشد کمتر جلوهنمایی مینماید. همه چیز به ید قدرت کمپنیهای سرمایهداری میباشد. آنها میتواند از کاه کوه بسازند و یا از کوه کاه بسازند. بهطور مثال کمپنیهای نشراتی که کارشناسان مجرب ذهنیتشناسی، روانشناسی، جامعهشناسی، ادبیاتشناسی، هنرشناسی و بازارشناسی و غیره دارد. از میان انبوه آثار ادبی همان اثر را جهت نشر برمیگزیند که بازار داشته باشد. وقتی اثر برگزیده شد، آنگاه چنان تبلغات جادویی به کار گرفته میشود که برای خواننده و خریدار فُرصت آن را نمیماند که راجع به ارزش هنری، ادبی، تربیتی و حقیقتی آن فکر کند. همه رهسپار بازار میشوند و جیبها را خالی میکنند. نام اثر به صفت یک ا علان جاذب و فریبنده نقش بازی مینماید. همه به دنبال نام کتاب است، نه به دنبال نام نویسنده. یک مثال برجستهی این گفته، هری پاتر است که ازش ملیونها دالر امریکایی ساخته شد.
ناشران به دنبال نقاط داغ در جهان هستند نه به دنبال آ ثاری که ارزش ادبی و هنری داشته باشد.
در جستوجو هستند که دربارهی عراق، افغانستان، سومالی، سودان، لبنان، فلسطین، ایران، پاکستان وسونامی خاور میانه و... چیزهایی پیدا نمایند، چیزهایی از همان چیزهایی که ذهنیت گرسنهی مردم عامهی جهان را در مورد این کشورهای خبرساز رسانهیی، تغذیه کنند.
خلاصه اینکه در غرب امروز همهی پدیدهها تجارتی شده است و به همه چیز از این نگاه دیده میشود که در کوتاهمدت چقدر پول میسازد؛ نه اینکه ارزش ادبی و هنری آن چیست. به همین سبب نمیتوان در کنار نامهای قرن هفده، هجده و نوزده و حتا بیست نامهایی به ارزش آن نامها به سهولت اضافه کرد. البته میتوان آثار ارزشمند هم به دست آورد مثل دنیای سوفی اثر یوستاین گاردر وبسیاری دیگر .
- پس شما زیادتر دوستدار ادبیات کلاسیک استید. نظر شما دربارهی ادبیات غرب برایم جالب است. البته با شما موافقم که جنبهی تجاری ادبیات داستانی در غرب زیادتر شده است. اما بنا بر گفتهی بسیاری از منتقدان ادبیات غرب بسیار پیش آمده است و درست که ادبیات کلاسیک ارزش جایگاه خاصی دارد؛ اما هستند نویسندهگان بزرگی که در ادبیات امروز غرب قلم میزنند.
بلی من دوستدار ادبیات کلاسیک هستم . نه تنها من بلکه تمام کسانی که شیفته ادبیات وهنرهستند . درلندن درحدود سی سال است که بینوایان وکتورهیگو، همه روزه به روی صحنه تیاتراست .وهرروزه تالار بزرگ تیاترمملو از تماشاچی است . به همین گونه شیفتگان کلاسیک ها روز تاروزافزون وافزونتر می شود . مگر این بدان معنا نیست که ادبیات وهنر اصیل مدرن طرفدار وخریدار ندارد . غرب جدا از بورژواهای فریبکار واستثمارگر فرهنگ بس غنی وپُرباردارد . دموکرا سی نهادینه گردیده واصل آزادی فردی شکوفایی استعدادها را تضمین نموده است . با استفاده از آزادی ، مکتبهای گوناگون ادبی وهنری به وجود آمده است . این مکتبها از زاویه های گوناگون در شناخت آدمی ازنگاه روانی وجسمانی کارهای ژرف ونوین را به انجام می رسانند . همه روزه گپهاتازه به تازه ونو به نو است که شیفتگان فراوان دارد ، به خصوص کارهای نقد وانتقاد بسی آموزنده وثمر بخش می باشد . مگر کییتالیستهای مکار ، فریبکار، ریاکار، حریص وبیرحم ، طوری سستم فریبنده ایجاد کرده اند که از تمامی دست آوردهای فرهنگی وعلمی بشریت به سود خویش استفاده می نمایند . این سستم استثماری را به گونه یی تودرتو وپیجاپیچ ساخته اند که شناخت و برهم زدن آن کار بسیار دشوار وطاقت فرسا است . مگر این سستم باهمۀ هشیاری وپیچیدگی وفریبکاری اش روز تاروز در درونش ضد خود را ایجاد می نماید وناگزیر می شود که دراثرمبارزات آگاهانه زحمتکشان جسمی وفکری با ایجاد بیمه های اجتماعی دربرابر خواسته های برحق مادی ومعنوی جامعه گام به گام عقب نشینی نماید . مدعای شکست ناپذیری اش را با بحران عمیق کنونی سستم بپذیرد وبه آن مدعای غرور آمیزوفریبنده که کپیتا لسم واقتصاد بازار ، گویاآخرتاریخ است خط بطلان کشیده وزندگی بازهم شعار بازگشت به مارکس را پیش بکشد . اهل قلم واندیشه بابرخورد انتقادی بازهم سوسیالسم دموکراتیک را به صفت تغییربنیادی در نظام کپیتالسم مطرح نماید . ادبیات وهنر درمجموع وداستان نویسی به صورت خاص با شکل ومضمون جدید درفش این نهضت رهایی بخش تاریخی بشریت را به دوش بکشد .
- تأثير نويسندهگان ايران بر داستاننويسي ما چقدر بوده است؟
از نگاه شکل و تکنیک بسیار زیاد و از نگاه مضمون بسیار کم.
- در اواخر سالهاي سي و در سالهاي چهل وضعيت داستانها و داستانوارههاي پاورقي عشقي و گاه تاريخي در مطبوعات، خصوصاً در روزنامهي اصلاح و انيس، پر رونقتر از وضعيت ادبيات جدي بود؛ فكر ميكنيد چه عواملي موجب شده بود كه نويسندهگان ما به پاورقينويسي و سطحينويسي روي بياورند؟
فکر می کنم عوامل اقتصادی ، اجتماعی ، سیاسی ، فرهنگی وجغرافیایی موجب آن بوده که نویسندگان آن زمانه به همان سطحی نوشته اند که بوده اند ودر همانجایی چاپ ونشرکرده اند که ممکن بوده است .
- جايگاه داستاننويسي افغانستان را در دههي چهل چگونه ارزيابي ميكنيد؟
در دههی چهل که به نام دههی دموکراسی نامگذاری شده است؛ قلم بهدستان افغانستان در پرتَو ارزشهای دموکراتیک قانون اساسی به صورت نسبی از آزادی بیان استفاده نموده در رشتههای گوناگون فرهنگی به کارهای آفرینیشی اقدام ورزیدند. ادبیات هنری نیز جلوههای نمایانتر یافت و جایگاه داستاننویسی نیز درخشانتر شد. این درخشانی در شکل و در مضمون نمودار گردید.
دههی چهل را میتوان دههی درخشیدن داستاننویسی مدرن از نگاه شکل و تکنیک به شیوهی غربی در افغانستان به حساب آورد.
- چرا در آن سالها نويسندهگان ما به طرف نوشتن رمان نرفتند؟
همانطوری که گفته شده: مستمع صاحب سخن را بر سر شوق آورد. میتوان به آن اضافه کرد که خواننده و بازار و نشر و تبلیغ نویسنده را بر سر شوق آورد. ناشری که رمان چاپ و نشر میکرد و خوانندهیی که خریدار رمان میبود و این عملیهها برای فروش رمان بازاری میساخت وجود نداشت؛ از آن جهت نویسندهی ما زمینه نداشت تا به طرف نوشتن رمان برود، آن هم رمان به مفهوم واقعی و آنانکه در پاورقیها برایشان زمینه میسر میشد، در سالهای آغاز داستاننویسی در افغانستان به رمانگونهها شروع نموده بودند و در دههی چهل نیز در پاورقیهای نشرات دولتی و غیر دولتی رمانگونههایی به چاپ میرسید که به یادماندنی نبود. انگار تا هنوز هم ما به فقر رماننویسی گرفتار هستیم. گرچه در سالهای پسین با نوشتن نوشتههای دراز تلاش صورت گرفته است که افتخار نخستین رماننویسی به نام قلم بهدستی ثبت گردد؛ ولی حقیقت این است که هنوز خوانندهی ما برای دستیابی رمان جدی (به مانند دون آرام، کوهسار جان و صد سال تنهایی) در بازار ادبیات داستانی افغانستان سرگردان است.
- اینروزها هيچوقت شده داستانهايی را که در دههی پنجا منتشر کردهاید دوبارهخواني کرده باشید؟
گاهگاهی بلی.
- از اين دوبارهخواني چه احساسي داشتید؟
احساس خوشآیند و به خود آفرین میگویم که با وجود قحطی فُرصت و برخوردهای تبعیضآمیز، نبود آموزش معمول رسمی ونداشتن شهادت نامه ودپلوم ، عدم زمینهی تشویق و چاپ و نشر،توانستهام راه دشوار گذاری را بی پیمایم و برای شناخت وضعیت زند گانی اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و سیاسی آن زمانه ، برای جامعهشناسان و تاریخنویسان و نویسندگان نسل بعدی در قطار سایر نویسندگان مواد قابل توجهی به میراث بگذارم.
البته این دوبارهخوانی یک آرزوی ناممکن را به من زنده میکند که ای کاش پیری و بیماری نمیآمد تا داستانها را دوباره نویسی میکردم، از نگاه زبان و شکل و مضمون و تکنیک و به یک سخن از نگاه هنر داستاننویسی آنها را بیشتر پیرایش وآرایش مینمودم.
- من نیز به شما آفرین میگویم. من هنوز هم وقتی آثار شما را میخوانم، داستانهایی که شما در اوایل دههی چهل نوشتهاید در کارنامهی ادبی شما از جایگاه خاصی برخوردار است. به شخصه من آن داستانهایتان را زیادتر خوش دارم و میپسندم تا داستانهای سالهای اخیرتان را. به نظر من شما اگر همان داستانها را ادامه میدادید، بیش از این موفق میشدید. نمیدانم به نظر خودتان این تغییری که در روند کار ادبیتان دادهاید تاچه حد خوب بوده است. و برای من با وجود اینکه گفتید که در آغاز نیز شعر کار میکردید این سوال مطرح میشود که چرا در این سالهای اخیز بیشتر به شعر پرداختهاید. تا جایی که حتا داستانهایتان که در کتاب افسانهها و قصهها منتشر شده است بیشتر به قطعههای ادبی نزدیک شدهاند تا به معنای امروزی به داستان ؟
یکی از شگفتی های جهان هستی آفرینش بی مانند وتنوع در عالم است . عالم هستی که مملو از آفریده ها وپدیده ها است که شاید به ملیارد ها نوع برسد ؛ هریک از همدیگر تفاوت دارد وهریک علامه فارقه مخصوص به خود را دارد . روزی بایک دوست در مرکز شهر لندن در گردش بودیم . درانجا همیشه بیروباراست ، اگر هوش خودرا نگیری درمیان انبوه جمعیت که هریک تلاش دارد زود تر به منزل مقصود برسد خود را گٌم می کنی . ما گفته بودیم که هرگاه همدیگر را گٌم کردیم وعده گاه ما نزدیک ترین رستورانت مکدونالد باشد . ازقضا همین شد که ما همدیگر را گٌم کردیم وباز در مکدونالد یافتیم . چای گرفتیم ، در دم پنجره نشستیم وانبوه مردم را که در رفت و آمد بودند وشانه به شانه هم تکر می کردند ، تماشا می نمودیم . درین حالت نکته یی به یادم آمد وبه دوستم گفتم :
یکی از معجزه های خداوندی این است که این همه تنوع آفریده است . اگر همۀ انسانها از نگاه شکل ومحتوا فرقی نمی داشتند وبکلی هم مانند می بودند چی مشکلی به وجود می آمد . دوستم خندید وگفت :
یکی از مشکل ها همین می بود که ما درین بیرو بار همدیگر را نمی شناختیم و نمی یافتیم .
بلی یکی از شاهکارهای آفرینش همین تنوع است . این تنوع درهمۀ آفریده های هستی وجود دارد . انسان نه تنها از نگاه شکل بلکه از نگاه استعداد وحالت ذهنی و روانی نیز متفاوت است . این تفاوتهادرذوق وشوق وعلاقه مندیهای اشخاص نیزنمودار می گردد . برخی به طبیعت علاقه مند میباشد وطبع شاعری می داشته باشد وبعضی برعکس . من که در آغوش طبیعت زاده شده ام وازکودکی در محیط کوهستانی پرورده شده ام ؛ طبیعت دوستی وطبع شاعرانه داشتن درذهن وروانم عجین شده است . پس از سالها باشگفتی در یافته ام که درتمامی داستان هایم بلا استثنا به نحوی طبیعت وجود دارد وقصه ها به صورت ناخود آگاه در آغوش طبیعت آفریده وپرورانده شده است .
داستان کوتاه که خود عناصر وپدیده های شاعرانه را در خود دارد می توان گفت که نوعی ازشعر است . عنصرعمده درشعر وزن وموسیقی است ؛ همان چیزی که به نحوی درجمله بندی های داستان کوتاه نیز می توان یافت .( « می گفت : پری! پری! گفتم : پروانه پروانه ! گفت : نی ، نی ، تو پری هستی ، پری ! » برگرفته از پری دریایی ، نوشته حسین محمدی ) « انجیر های سرخ مزار» که نام یک داستان محمدی است خود یک مصرع موزون وموسیقایی است . درجمله بندی های داستان می توان عنصر وزن وموسیقی را به فراوانی یافت. بدین ترتیب می توان مدعی شد که یک داستان نویس می تواند شاعر هم باشد .
من ازهما ن آوان نوجوانی که هنوز درکوه و دشت و صحرای وطن بودم شعر گونه هایی می سرودم. مگر انگیزه فوران نورشعر ازدهلیز تاریکیهای ذهنم دردهه 90 میلادی در لندن ، با آشنایی باعرفان عاشقانه خداوند گار بلخ به وجود آمد . این مکتب شناخت عاشقانه ، چشمان دل وروانم را بازکرد وجویبار نور عشق دروجودم جاری گردید وتجلی آن درواژه های نور بخش شعرنمودار شد .
- به نظر من شخصيتهاي داستاني شما اكثراَ در حد تيپ باقي ميمانند و كمتر داراي ويژهگيهاي يك شخصيت به معناي واقعي كلمه است كه در داستاننويسي امروز مد نظر است؛ نظر خودتان چيست؟
این سوال اگر مشخص میبود و از متن داستانها مثال و نمونه آورده میشد و نام شخصیت و نام داستان گرفته میشد، برای من و سایر قلم بهدستان و خوانندهگان بسیار مفید و رهنمود دهنده میبود و من میتوانستم در برابر پرسش شما پاسخ مفصل ارایه کنم. حالا که چنین نیست من هم بیش از این گفتنی ندارم.
- برگرديم به محتوا در داستانهايتان از عشق نوشتهايد؛ عشق به زن، عشق به زندهگي، عشق به و... در اين رابطه گپ بزنيد. و دختر که در داستانهای شما جایگاه خاصی دارد. البته منظورم در داستانهایی است که به عشق میپردازند. و حتا در برخی از داستانهای سیاسی و ایدئولوژیکتان مثل داستان راه آدمی و...؟
من نمیدانم کجایی این داستانها ، سیاسی و ایدیالوژیک است و در پرسش هم مشخص مثال و نمونه آورده نشده است. باز هر انسانی که با دو پا راه میرود به نحوی گرفتار سیاست و ایدیالوژی میباشد. این جزو هستی انسان است. در این کدام عیبی وجود ندارد. در پرسش چیزی جالب دیگر که آمده این است که در سیاست و ایدیالوژی از عشق سخن به میان آوردن شگفتیزا است. در حالیکه از نظر من هر انسان با در نظرداشت جایگاه اجتماعی و وضعیت زندگانیاش به نحوی گرفتار عشق مجازی هست و مدعیان سیاست و ایدیالوژی بیشتر!
ازمن خواسته شده که دربارهی عاشقانهنویسیهایم گپ بزنم. بلی، من مانند هر نویسندهی دیگر، عاشقانهنویسی هم دارم. این عا شقانهنویسی از نیازمندیهای جسمانی و روانی و از محرومیت جنسی است اظهار وجود می نماید. چنانچه در« بینوایان » میخوانیم که گرسنهگان از اینکه نان نمییابند به خاطر رفع گرسنهگی تصویر نان را رسم مینمایند. هر مرد و زن جوان به صورت طبیعی نیاز به رفع خواستهی جنسی و رومانتیک عشقی دارد. در محیط و جوامعی که زمینهی عینی این عشقورزی مهیا نیست، ناگزیر تصویر آن را بایست رسم کرد و در جهان خیال قصهی آن را نوشت. این موضوع از نگاه سلامت و ترقی اجتماعی و از نگاه رشد مدنی و عدم خشونت در یک جامعه نقش حیاتی دارد. در جامعهیی که عشق ورزیدن گناه و خطا باشد و محرومیت جنسی بر جوانان به زور تحمیل شود؛ مسألهی ازدواج و تشکیل خانواده بنا به شناخت و موافقهی قبلی نبوده و بر مبنای عنعنه و سنت ناپسند جامعه بر زن و شوهر بدون خواسته و بدون رابطهی عشقی تحمیل شود؛ ناگفته پیدا است که نتیجهاش نفرت، خشونت و بدبختی است. اینگونه رسم و رواجها نه تنها یک خانواده را بدبخت میسازد، بلکه یک جامعه را بدبخت میسازد. تجربهی تاریخی بشریت و دنیای آزاد بیانگر این حقیقت است که هرگاه جامعهیی توانسته زمینهی آزادی انتخاب و رابطهی عاشقانه را قبل از ازدواج نهادینه و مساعد بسازد و وصلتها بر اساس عشق و عاشقی صورت بگیرد؛ جامعه در تمامی ساحههای زندگانی اجتماعی گامهای سالم، سریع و استوار برداشته و در ساختمان یک جامعهی مدنی کامیابیهای درخشانی را می تواند به دست آورد.
محرومیت جنسی، ازدواجهای تحمیلی، عدم آزادی در رابطههای عشق و عاشقی مصیبت و بلای مخرب اجتماعی است که جامعه را به سوی عقبماندهگی، خشونت و نفرت و عقدههای گوناگون روانی و اجتماعی میکشاند. در چنین جوامع بسته و اسارتبار، ادبیات رومانتیک و عاشقانهنویسی نقش داروهای مسکن را دارد که درد محرومان و مظلومان و عاشقان را موقتاً تسکین میدهد. از هیچ کرده همین هم غنیمت !
- ازداستان شکوفهیی ز شاخههای نور بگویید و شخصیت اصلیاش آسی. به نظر من این داستان یکی از بهترین داستانهای شما است و با اکثر داستانهایتان به لحاظ تکنیک و تفکر تفاوت دارد ؟
داستان «شکوفهیی ز شاخه های نور» را سالهاپیش در مرکز فرهنگی گویته در کابل خواندم. در آن محفل ادبی آسی و آسیمه هم بودند. داستان با کفزدنهای ممتد مورد استقبال قرار گرفت. چون اکثر اشتراککنندهگان محفل ، دانشجویان دانشگاه کابل بودند. جوانان اطرافی و از نگاه روابط جنسی محروم. همان بخش داستان که حکایت یک سرباز در جبههی جنگ بود و از رمان دون آرام، اقتباس شده بود، خوششان آمد و زیاد استقبال کردند. حکایت کوشه وی و الکسی از این قرار بود:
(هنگامی که کوشه وی والکسی از جنگ خسته شده بودند و در جبهه ساعتی برایشان وقت میسر شده بود که در گوشهیی استراحت کنند کوشه وی به الکسی گفته بود: «وقتی به آن همه زنهای قشنگی که در روی زمین است فکر میکنم قلبم فشرده میشود. وقتی هم که به خود میگویم نخواهم توانست با همهیشان همخوابه شوم میخواهم از درد فریاد بکشم. من نسبت به زنها چنان حساس شدهام که میل دارم همهیشان را آنقدر نوازش بدهم که دیگر آرزویی برایم نماند. زن هرزه، زن جنده، چاق، لاغر، بلند، کوتاه حاضرم با همهیشان همخوابه شوم... آخ واقعاً این ترتیبی که برای زندگی دادهاند احمقانه است. یکبار برای همیشه یک زن را به دُمت میچسپانند و تو تا وقت مرگ باید با همان سر کنی... آدم جانش از ملال به لب میرسد.» کوشه وی غافل از آن است که زنش نیز چنین حکایتی و چنین شکایتی دارد ) و اهل مجلس ما با استقبال پُرشور از این بخش داستان میرساند که آنان هم به درد کوشه وی گرفتارند و آسی و آسیمه هم از آنهایی هستند که در یک جامعهی سنتی قرون وسطایی در چنگال روابط اجتماعی اسارتبار زندانی میباشند. این روابط اسارتبار اجتماعی به نحوی در داستان شرح شده است و آنان با ترس و لرز توانستهاند روزی جای امنی بیابند و با هم ملاقات نمایند و آسی خواسته و آرزو داشته که این ملاقات را یک ملاقات رومانتیک بسازد و تمامی آرزوهایی رومانتیک و آرمانیاش را به گونهی دراماتیک صحنهسازی نماید و این روز را در زندگی شخصیاش یک روز فراموش ناشدنی بسازد؛ آنطوری که به نحوی تاریخ این ملاقات ثبت شده است:
دویِ یکِ پنجاه و شش، سهشنبه (روز سهشنبه، دوم حمل 1356) و نام این ملاقات هم گذاشته شده است: شگوفههایی ز شاخههای نور. مگر این آرزوی رومانتیک و آرمانی و صحنهسازی دراماتیک با یک ملاقات ساده تعارفی مبدل شده است و کار آسی را به جاهایی کشانیده است که شرح دراماتیک شدهی آن را به داستان میخوانید.
- جالب است دید من بیشتر روی شخصیتپردازی آسی است که گرفتار یک حالت پریشانی روانی است. و شما همین مقطع از زندهگی او را در داستان پرداخت کردهاید. و اتفاقاً آن قمستی را که از دن آرام نقل کردهاید و نی اقتباس، جزو قسمتهای ضعیف داستان است. حتا به نظر من به ساختار روایی داستان ضربه زده است. صحبت شما بیشتر محتوایی است. و منظور من از اینکه این داستان جایگاه بلندی در بین داستانهای شما دارد، از نظر تکنیک روایت است که شما موفقتر بودهاید نسبت به دیگر داستانهایتان و در شخصیتپردازی آسی موفق بودهاید و تا آن هنگام چنین شخصیتی در ادبیات داستانی ما کمتر دیده شده است. و مطرح کردن مسایل جنسی در داستان به نظر من چندان اهمیت ندارد. البته نظر شما نیز براین قابل احترام است. اما این سوال پیش میآید که نویسنده معمولاً از جامعهی و برای جامعه مینویسد اما شخصیتها و فضای داستانهای عاشقانهی شما چندان با فضای افغانستان همخوانی ندارد که هیچ بلکه بیگانه است و آن شخصیت در افغانستان یافت نمیشود. یعنی داستانهای شما بیشتر فضای خیالی دارد و آرزوهای نویسنده است.
راستی گفتید در محفلی که داستان را خواندید آسی و آسیمه هم بودند! آیا این شخصیتها واقعی بودند؟
بلی شخصیتها واقعی بودند ونامها مجازی . به یقین شما به صفت یک نویسنده این را بخوبی می دانید که انسان بدون تخیل بوده نمی تواند . بدون تخیل یعنی مرگ ! به خصوص نویسنده خو هرگز بی تخیل بوده نمی تواند وتفاوت میان یک نویسنده ادبیات هنری وغیر هنری همین است که نویسنده غیر ادبی فاقد به کاربرد تخیل است . نویسنده داستان هرچی هم ریالیستیک بنویسد بدون تخیل وفضای خیالی بوده نمی تواند و « هنر مند کارشناس عالم خیال است » .
- داستان «شاخهی سبز شهید» نیز با دیگر داستانهای شما بسیار تفاوت دارد. داستان خوشساختی ست از نظر سبک نوشتار و حتا محتوا با دیگر داستانهایتان تفاوت دارد. از این داستان بگویید. به نظر من یکی از بهترین داستانهای شما است.
داستان «شاخهی سبز شهید» بازتابی از خاطرهی دورهی زندانی بودن من در محبس پلِ چرخی است. به تاریخ 27 دسامبر 1979 مطابق 6 جدی 1358 هنگامی که «اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی» با لشکرکشی نظامی افغانستان را اشغال کرد؛ اعضای حکومت وقت را توسط تانکهای خویش به رهنمایی خادمان افغان خود به زندان پل چرخی انتقال داد و در آنجا زندانی ساخت. سلولی که من در آن بودم یک دریچهی کوچک داشت. وقتی استاده میشدی میتوانستی یک تپه یا کوهبچهیی را دید که بر فراز آن یک پارچه آسمان نیلگون جلوهنمایی میکرد و در پیشانی تپه شاخهی سبزی به نظر میآمد. این دریچه که یگانه وسیلهی ارتباط سلول با بیرون میبود تماشاگاه روزانهی ما شده بود. انگاردژخیمان متوجه گردیده آن را از طرف بیرون گِل مالیدند و ما را ازین نعمت محروم ساختند.
این خاطره، انگیزهی آن شد که داستان «شاخهی سبز شهید» به وجود آید.
- در بین داستانهایتان آیا داستانهای دیگری هم استند که از خاطرات شخصیتان نشأت گرفته باشد؟
بلی هستند داستانهای که ازخا طره ها نشأت کرده ودر فضای خیال پرورانده شده اند .
- کتاب آخرتان، افسانههای خیال، به نظر من نسبت به داستانهای که پیش از آن نوشتهاید گامی به پس است؟ این کتاب بعد از بیش از دو دهه سکوت در نوشتن منتشر شده است. چرا این اتفاق افتاده است. به نظر من هنوز وقتی که میخواهیم از کریم میثاق نویسنده صحبت کنیم باید از کتاب راه سبز نام گرفت نی از افسانههای خیال. به نظر خودتان داستانهایی که در این دو کتاب آمده چه تفاوتهایی دارند.
پیش از کتاب افسانههای خیال کتاب نر گس آبی چاپ شده است که در این نوشتهی شما سخنی از آن به میان نیامده است.
وقتی میخواهید از یک نویسنده صحبت کنید و کار او را شرح و نقد نمایید باید تمامی آثارش را به دقت ناقدانه بخوانید . وقتی بخواهید کتابهایش را از نگاه محتوا و شکل مقایسه نمایید بایست این مقایسه بر مبنای متن صورت گیرد. اینکه از من پرسیده شده است: «به نظر خودتان داستانهایی که در این دو کتاب آمده چه تفاوتهایی با هم دارند؟»
من فکر میکنم تفاوتها زیاد است. هم در شکل وهم در مضمون . نوشتههای راه سبز به طور عمده بازآفرینی واقعیت عینی است که بر مبنای مکتب ریالیستی به مقتضای شیوهی زمانه به وجود آمده است. کتاب در میان جوش و خروش پیروزی در سیاست به بازار آمده و در این حالت موجب جذب و جلب خوانندهی فراوان شده است. همچنان کتاب در محیطی چاپ و نشر شده است که زبان کتاب زبان مخاطب و خواننده بوده وکتاب توانسته است راه خود را در میان کتله وسیع خواننده باز نماید. ناگفته پیداست که در بازاریابی، معرفی و فروش کتاب، نقش تبلیغ و پخش گسترده، بسی مهم میباشد. از این جهت افسانههای خیال نسبت به راه سبز از این مزایا برخوردار نبوده است. شرایط چاپ، نشر، پخش، محتوا و شکل افسانههای خیال نسبت به راه سبز، طوری که گفته آمد متفاوت بوده است. محتوا و شکل افسانههای خیال نو میباشد و از داستانهای سهلالهضم و کلیشهیی معمول فرق دارد. در افسانههای خیال عمدهتاً از واقعیت ذهنی استفاده به عمل آمده و خواننده را به سوی دنیای نو میکشاند. دنیای رنگین و جذاب ذهنی که گلستانی در سرزمین نشاطانگیز روان میسازد و روح را تغذیه میکند. چیزی که به زودی کهنه نمیشود و نسلهایی از خواننده را با خود می داشته باشد . کسانی که بخواهند از کریم میثاق نویسنده صحبت کنند بایست تمامی آثار او را بخوانند و به یقین در این میان نقش افسانههای خیال از ذهنشان نازدودنی خواهد بود.
- من خودم را یکی از خوانندهگان جدی ادبیات داستانی افغانستان میدانم و به گمانم نوشتههایم نیز این را نشان میدهد. زمانی که نام شما به میان میآید، بلافاصله مجموعهی راه سبز و بعد نرگس آبی به ذهنم میآید. البته حتماً استند کسانی که افسانههای خیال را میپسندند. اما به نظر من هر نویسندهیی د ر یک دورهی زمانی در اوج خلاقیت خویش است و هیچ نویسندهیی را نمیتوان یافت که در همهی عمر نویسندهگیاش در اوج خلاقیت بوده باشد. به نظرم در مورد شما نیز صدق میکند. البته همیشه نیز این دورههای متفاوت را منتقدان مشخص کردهاند ونی خود نویسنده.
من فکر می کنم در « افسانه های خیال » داستان هایی است که باید آنهارا خواند وچند بار خواند ودر هربار خواندن چیزهایی بکر ونوی را ازانها دریافت به شرطیکه خواننده توان درک ودیدن فرا متن وآنسوی واژه ها را داشته باشد !
- نظرتان در بارهي داستان نبي خاطر چيست؟ آیا رمان او را به نام دختری در سه تابلو خواندهاید؟
من در سالهای دور از نبی خاطر چیزهایی خواندهام، مگر متأسفانه در ذهنم باقی نمانده است تا برای شما شرح آن را در این دوران سالمندی و فراموشکاری بنویسم.
- بهطور خاص كسي است كه بر آثار شما تأثير گذاشته باشد؟
نه ، مگر از همان مباحثهها و صحبتهای سه نفری بهره گرفتهام.
- منظورتان همان جلسهیی که با حضور رهنورد زریاب و حسن قسیم در خانهی شما تشکیل میشد؟
آری .
- ارزيابي شما از داستاننويسي بعد از تحول ثور 57 ـ من نامش را داستانهاي سرخ ماندهام ـ چيست؟ که البته به گونهی ادامهی تفکر چپ در دههی چهل بود که نمونههایش داستانهایی است که از شما در کتاب راه سبز منتشر شده است. و خود شما در چند داستان مجموعهی نرگس ٱبی نیز به تبلیغ حزب حاکم پرداختید و داستانهایی به طرفداری از حکومت وقت نوشتید و تفکر دولت کمونیستی را ترویج کردهاید. حالا جايگاه آن نوع نوشتن را چگونه ميبينيد؟ مثلا داستانهای ببرک ارغند، عالم افتخار، سالم سایق و برخی از داستانهای حسین فخری و...؟
تحول ثور 57 همانطوری که زمینهساز و مجری تحول در تمامی ساحههای اجتماعی، سیاسی و اقتصادی و فرهنگی گردید و ضربهی کوبندهیی بر جامعهی سنتی و طرز تفکر ارتجاعی بود، در بخش داستاننویسی نیز نقش ثمربخش آن نادیدنی نیست.
این نقش زمانی به روشنی میدرخشد که داستانآفرینی از نگاه مضمون، شکل و تیراژ چاپ و نشر با قبل از تحول ثور مقایسه شود. همینکه برای ایجاد اتحادیهی نویسندهگان، زمینه مساعد میگردد و مصارف این اتحادیه از طرف دولت تمویل میشود و شخصیتهای شناخته شدهی اهل اندیشه و قلم در آن گرد میآیند و آثار همهی نویسندهگان به زیور چاپ آراسته شده و برایشان حقالتألف داده میشود و آنانیکه در بخشهای حرفوی اتحادیه به صفت کارمند کار میکنند تأمین معیشت میگردند؛ همه و همه خدمت شایانی است به ادبیات هنری.
داستانهایی را که شما داستانهای سرخ می گویید چی خوب خواهد بود که در مقایسه با داستانهای سیاه آنها را داستانهای رهایی بخش نامید. این داستانها به طرفداری از حکومت و تفکر کمونیستی نوشته نشده، بلکه حکومت بر مبنای این تفکر و اندیشههای دموکراتیک می خواست نظم نوینی را ، ایجاد نماید . هرگاه ارتجاع و امپریالیسم و دشمنان دوستنما سد راه آن نمیشد دگرگونیهای عظیمی در جهت فروپاشی جامعهی قبیلوی و سنتی افغانستان و ایجاد یک جامعهی دموکراتیک ومدنی راهش را باز می کرد وادبیات وهنرنیز از طریق سرزمین پُر ثمر نقد گامهای گسترده یی به سوی باروری بیشتر ودرخشان تربر می داشت .
- یعنی وقتی شما به مناسبت سالروز تولد لنین داستان مینوشتید و یا داستان داس را نوشته کردید داستانهایی دیگری که از اینگونه استند، به طرفداری از حکومت نبودند یا ایدئولوژی زده نبودند. حتا در مقدمهی کتاب راه سبز ترجمهی د استان قالینچه تقدیمی آن نیز یادآوری شده است و... ؟
داستان قالیچه وداس پیش از تشکیل حکومت نوشته وچاپ شده بود . داستان قالینچه زیرنام پلار به پشتوهم ترجمه گردیده وبه تیراژزیاد چاپ ونشرشده بود . در میان علاقه مندان دست بدست می گردید وجایزه یی را هم به دست آورده بود .
اید یا لوژی زده یعنی چی ؟ در پاسخ های قبلی هم گفته شده که انسان بی ایدیالوژی یافت نمی شود به ویژه اهل قلم بدون اندیشه بوده نمی تواند . البته بعضی ایدیالوژیها ارتجاعی می باشد وبعضی مترقی . به هرصورت ایدیالوژی داشتن کدام عیبی نیست !
- در همين سالها ابتدا «اتحاديهی نويسندهگان» و بعدها «انجمن نويسندهگان» هم فعاليت ميكرد؛ دربارهي اين اتحاديهي كاملاً حزبي و انجمن نويسندگان كه از جنبهي حزبي بودن دور شده بود؛ چه گفتنيهايي داريد؟
نقش آنها در جهت انکشاف، باروری و ثمربخشی ادبیات هنری مثبت بوده و مثبت میبود؛ چنانچه ارقام وحقایق شاهد این مدعا است!
- من نیز قبول دارم که در زمانی که اتحادیهی نویسندهگان و انجمن نویسندهگان فعالیت میکرد دولت وقت کابل پشتیبانش بود، بیشترین کتابهای ادبی در افغانستان منتشر شد. از طرف یگر ارقام و اعداد بالا نشانهی پیشرفت ادبیات نیست. همانطور که خود دربارهی ادبیات غرب به آن اشاره کردید. از طرف دیگر 95 درصد آن کتابها سفارشی و به پشتیبانی از اندیشهی حاکم بود و اتفاقاً بسیار شعاری و دور از داستان هنری! به نظرم شما داستان هنری را فقط از لحاظ مضمون میبینید و آن نیز مضمون انقلابی! واژهی انقلابی را به همان معنایی به کار میبرم که در دههی شصت خورشیدی رواج داشت و دکتر خدای نظر منتقد تاجیک نویسندهگانی مانند اسدالله حبیب و ببرک ارغند و شما را انقلابی میخواند.؟
این پرسش ، کلی وشعار گونه مطرح شده است . نمی توان نقش اعداد وارقام را نادیده گرفت . چنانچه شما برای تنظیم وتدوین « فرهنگ داستان نویسی افغانستان » وسایر کارهای پژوهشی خود چقدر زحمت کشیده اید وزمان مصرف نموده اید تا بتوانید یک تعداد کتابها ورساله ها را پیدا نمائید. یعنی که درگام اول پشت اعداد وارقام سرگردان بودید . اینکه گفته شده : « 95 درصد آن کتابها سفارشی وبه پشتبانی ازاندیشه ی حاکم واتفاقاٌ بسیار شعاری ودورازداستان هنری ... » بوده ، مگر این مدعا برمبنای نام نویسنده ، نام کتاب ونام داستان اثبات نشده است . درحالیکه دران زمانه مطرح ترین داستان نویسان وشاعران افغانستان درانجا جمع بودند واین جمعیت مبتنی بر سیاست فرهنگی حاکمیت ، حمایت وتمویل می شد . گرچه من عضو هیچ یکی ازین « اتحادیه ... وانجمن ... » نبودم مگر فکر نمی کنم که کدام مقام عالی به کدام نویسنده سفارش داده باشد که چنین یک کتاب بنویس! واین سفارشات هم تا 95 فیصد کتابهای نشر شده باشد .
جالب اینجاست که بعضی از اعضای فرصت طلب این اتحادیه وانجمن پس از فرو پاشی این ساز مانها ، اینجا وآنجا مدعی شده اند که نه تنها نویسندگان خارج کشور بلکه آنان هم در داخل رژیم درچوکات اتحادیه و انجمن ، ادبیات « مقاومت » را تشکیل داده بودند . ایکاش آنان این کار «افتخارآمیِز» را مرتکب نمی شدند ؛ تا در اثر این « مقاومت » نیروهای واپس گرا ، انجمن نویسندگان را آتش نمی زدند وتمامی هستی مادی ومعنوی آن را به تاراج نمی بردند . نه تنها هستی مادی ومعنوی انجمن نویسندگان وسایر کانون های فرهنگی را درکابل بلکه درسطح تمام کشور . فکر می کنم حاصل این « مقاومت » همانا باز کردن راه برای تسلط ارتجاع قرون وسطایی در همان برهه تاریخی بود .
اینکه دکترخدای نظرمنتقد تاجک ، داستان های بعضی نویسندگان را انقلابی خوانده است وشمارا خوش نمی آید ازو بپرسید ویا براساس متن واصول نقد عدم انقلابی بودن آنهارا برخلاف گفتۀ آ قای دکتر ثابت نمائید .
- بهتر است به زمان حال هم بپردازيم. وضعيت كنوني داستاننويسيمان را چگونه ميبينيد؟ آیا به آثار نویسندهگان امروز دسترسی داشتهاید و خواندهاید؟
بعد از اینکه افغانستان میدان زورآزمایی، دسایس و توطیههای ابرقدرتها در زمان جنگ سرد گردید و این عملیه زمینهساز جنگهای وحشیانه و مخرب و فروپاشی جامعهی افغانستان شد؛ مهاجرتهای کتلوی بر مردم افغانستان تحمیل گردید. در این جمله اهل اندیشه و قلم نیز ناگزیر به مهاجرت شدند. در این وضعیت غمانگیز، چند تا مرکز فرهنگی قلم بهدستان افغانستان در پاکستان، ایران، روسیه، کشورهای آسیای میانه، کشورهای اروپایی، کانادا، آسترلیا، امریکا و افغانستان بهوجود آمد و شروع به تولید کارهای فرهنگی نمودند. در افغانستان با تسلط ارتجاع همهی دستآوردهای فرهنگی نابود گردید و مراکز فرهنگی تخریب گردید و تولید آثار فرهنگی متوقف شد. در سایر نقاط یاد شدهی دنیا آفریدههای فرهنگی اندیشمندان و اهل قلم افغانستان به جلوهنمایی پرداخت. در این میان جلوههای داستاننویسی هم به نظر میآمد. درآغاز این جلوهنماییها به سختی در چنگال تبلیغات گمراهکننده و فریبندهی رقابت ابرقدرتها در زمان جنگ سرد اسیر و گرفتار بود و به تدریج و آهستهآهسته راهش را به سوی آزاد اندیشی و رعایت اصول داستاننویسی باز کرد.
اکنون وضعیت داستاننویسی امیدبخش به نظر میآید. در کنار داستانهای کوتاه رماننویسی نیز میخواهد راه خود را در ادبیات هنری افغانستان باز نماید.
- آيا با آثار داستاننويسي ما در مهاجرت، در ايران، آشنا استيد؟ ميخواستم نظرتان را دربارهي اين نسل جديد از نويسندهگان افغانستان بدانم ؟
فکر میکنم پاسخ قبلی یک اندازه این پرسش را هم در برمیگیرد. اگر دربارهی نسل جوان نویسندگان افغانستان که در ایران به وجود آمدهاند بهطور مشخص سخن بگوییم این نسل درخشش خاص دارد. به خاطری که آنان در کشوری بودهاند که زمینهی رشد و انکشافشان از نگاه زبان، مخاطب، منتقد، آموزش و آموزگار مساعد بوده است. کلاسهای آموزشی، محافل نقد و تشویق و به یک سخن محیط مساعد زمینهساز آن شده است که استعداد آنان نهفته نماند و بتوانند تواناییشان را در جامعه نمایش دهند و با جلب و جذب خواننده راهشان را به بازارکتاب و کانونهای فرهنگی باز نمایند. در این جهت خوشچانسیشان این بوده است که به صورت نسبی گرفتار تبعیض و تعصب و سیاست اگنور (نادیده گرفتن، استعدادها را زیر خاک کردن و از تبارز و جلوهنمایی استعدادها جلوگیری کردن) نبودهاند. در نقد و انتقاد از آثارشان ارزشنماها در نظر گرفته شده و بر این مبنا بسا از نویسندهگان جوان جوایز بااعتباری را مستحق شدهاند که یکی از آنان خود شما هستید . این نسل بالنده امید ادبیات هنری زبان فارسی دری است و انتظار آن میرود که از میانشان شخصیتهای فربه فرهنگی به سطح جهانی به وجود آیند و در جامعهی فرهنگی بینالمللی بدرخشند.
- در پايان؛ ضمن سپاسگزاري از اينكه حوصله به خرج داديد و به پرسشهايم پاسخ گفتید؛ اگر كدام گپي كه فكر ميكنيد ناگفته مانده و لازم ميبينيد كه گفته شود؛ در خدمتان استم.
سلام به همهی کسانی که کار فرهنگی روشنگرانه در جهت ایجاد یک جامعهی عادلا نه دموکراتیک و مدنی و آزادی انسان انجام میدهند!
* * *
نویسندهی توانا و بُلندآوازه، شخصیت فرهنگی و اجتماعی جوان ، گرامی حسین محمدی؛
این است پاسخهای پرسشهای شما . خیلی دلم میخواست که هر پرسش با تفصل بیشتر پاسخ داده میشد، مگر ناتوانی دورهی پیری و بیماری مزمن فرساینده مانع از آن شد که این آرزو برآورده شود.
امید که پاسخها بدون «سانسور» و نادرستیهای چاپی ومطابق رسم الخط قبول شده زبان فارسی ، به نشر برسد. ( زنده گی زندگی ومیگویم می گویم و...) نوشته شود .
خواهشمندم همواره مجموع نشرات ادبی خویش را برایم بفرستید و از پول بهای آن خاطرجمع باشید که به شما فرستاده میشود. من از آدمهای مفتخوان نیستم و زحمت و قدر نویسنده و ناشر را میدانم.
به کارهای ارزشمند فرهنگی شما و همکاران و همقطاران شما ارج میگذارم . باتقدیم حرمت ومحبت
عبدالکریم میثاق ـ لندن
مکن زبان مرا بسته ای اجل که هنوز
هزار نکته ی نا گفته در دهن باقیست