شهلا لطيفی
دو قصه کوتاه
دسامبر
۲۰۱۶م
،"دانایی تو اعتماد مرا تولید می کند."، صحرا دوشیزه بیست ساله با لکه های پوستی و قد کوتاهش با خود اندیشید که چنان مرد حتمأ اهل بهشت است. مردی که کیفیت زن باهوش و دانا را میداند. در این شام مهتاب پاییزی، صحرا کنار خواهر هژده ساله اش تبسم که با کم توانی ذهنی چون یک کودک بود روی زمین نیمه سرد حویلی کوچک در پشت خانه نشسته، نوت عاشقانه استاد جوان مضمون تاریخ را که دلباخته صحرا شده بود بار بار با تامل خواند. و با گرمای مهر و محبت به موهای موج دار سیاه و قد و اندام موزون و چشمان و رخسار معصوم و گیرای خواهر کُندذهنش که با وجد فراوان به زمین چشم دوخته بود و ردپای یک مورچه بسیار کوچک تنها و گمگشته را با شوق تعقیب می کرد نظر انداخت. و به یکبارگی دنیا را با همه زیبایی ها و زشتی هایش صاف و هموار دید.
****
انبوه موهای خرمایی پسرک در آغوش مادر جوان چون مزرعه آفتاب زده گندم می درخشید. هوای سرد پاییز بامیان تندبادهای وحشی کوهستان را از دامان دهکده کوچک چیده و بر اطراف زن جوان با وجد و شور می آویخت. زن که با یک دست روسری بافتنی اش را از شر تندباد خزانی محفوظ نگه می داشت با دست دیگرش سر و موی کودک به خواب رفته را نوازش می کرد. و با چشمهای گیرای بادامیش به دوردستها در مسیر جاده ابریشم می نگریست تا اگر شوهرش را از دور ببیند که با توبره ای بر پشت، تبسمی بر لب، با گام های استوار و آهنین به سوی زن و فرزندش می آید تا یکبار دیگر پناهگاهی برای دو عزیزش باشد; ولیکن جز سایه های درختان نیمه برهنه میوه و وزوز باد بعد از ظهر سرد, دیگر هیچ نشنید و ندید. و به یکبارگی شتابان رو به سوی خانه فقیرانه اش کرد تا نهالی با شاخه های امید بهاری با دستان کودک عزیزش در زمین خفته کلبه شان کشت کند.
====================
لطافت در نثر
- قطعه ادبی
شهلا لطیفی- نوامبر ۲۰۱۶م
هر گاهی دری احساسم را با صمیمیت می کوبید دریچه شادی را به رویم می گشود. هر بوسه ای که روی لبانم می نهاد راز هستی را برملا می کرد. هر باری که عاشقانه می نوشت: ”عزیزم! نیاز به ذهن زیبایت و انسانیت مدرنت دارم و لبان بوسه پذیرت، چشمان هوشمندت، گردن غرورت را دوست می دارم..." , برای من ملودی عشق می نواخت و گره ذهنم را با شراره های عشق و هوس باز می کرد. او که می رفت,دنیا برایم تیره و تار می شد و گل پر از طراوت در کندوی احساس با زنبورهای خواب آلود عشق در خلسه، عمیق فرو می رفت. روزی از خود پرسیدم: "این قوت ملکوتی در دل چه سان زاده شد؟ من که فقط با نداشته ها دنبال زندگی تهی از عشق میگشتم چگونه عاشق شدم؟"
قلبم با تپش های عاشقانه انبوه تخیلات لذیذ را در خرمن هوش من نگاه کرد و گفت: " تو مستحق عشقی ای زن! صبح روشن را سلام کن ای دلباخته باغرور!
و عاشق بمان تا پایان راه با نفس های پر از زندگی و شور."