شهلا لطيفی

 

قوت دید

 

مردی میشناسم

جوان

که رخسارش چون قرص مهتاب است به روی آب 

و آنگهی که آوازش از درون برخاست

افکارش تاریک بود چون منجلاب

مردی میشناسم 

از پیشکسوتان آزادی بیان

که هر کلامش معنی عشق داشت و توان

اما امروز دیگر مرده است

مرده است در لایه های افکار بی جان

مردی میشناسم

روشن

بی تکلف

سرخوش

و گهی که احساسش را می پویم 

بال دارد بر بلندای هوش

مردی میشناسم

با ریش بلند

در دستش عصا و جامه سپید بر تن

و گهی که قلبش را با سرانگشت بصیرت گشوده ام

سراپا رنگ بوده است و تعفن

 

شهلا لطیفی

 جون/ ژوئن ۲۰۱۶م

 

 

+++++++++++++++++++

سه سروده:  دید خورشید، رقص ماهیان و بی کدورت 

~~~~~~

 

بی تلاطم 
بی غبار
شکوفا بود چون بهار
رسم و آیین حق و دل چه والا و برقرار
در جهانی که فقط ماه چیره بود
چشمان و دید خورشیدش 
صاف و پایدار
نه غمی داشت زحلی
نه ناهیدش بی قرار
قالی وصل و قناعت بود همه جا هموار
طوطی و گل های رنگ رنگی بهار و بستان
آهوان مست 
بلبلان در باغ گل بودند خوش فطرت و حال
ماهیانی رنگین و شاد با سرور و با صفا
غوطه می خوردند با صلح میان جویبار
دره و کوه و چمنزار و دریای پرغنا
دست بدست با شوق بودند جهان را پاسبان
جانوران کویر و وحشی و بومی و نو
با ترحم سازگار بودند دوست و همراز
دنیا، دنیای با رحم بود تا مرد زاده شد
در میان حریر پاک طبیعت
با شرارت، خونخوار

شهلا لطیفی 
05-15-2016

~~~~~~~~

 

بهار, جلوه ی رنگ ریخت لای پنجه های داغ تابستان
و با کرشمه ای چون زن پرغرور باردار 
از روی قالی سبز باغچه 
با نرمی نجوا کرد در گوش باد صبحگاهان
دیگر من می روم جایی که سرد است و زمستان
و ترا می سپارم بر دست پربار تابستان
در آغوش موج آسودگی های دوران 
در لای شاخه های درختان همیشه سبز ساحلی 
با رقص شاد ماهیان

شهلا لطیفی
05-15-2016

~~~~~~~~

 

چقدر زیباست زن بودن
موهایت را آشفته کنی
با تن برهنه چون گلبرگ های یاسمن و نیلوفر
در آیینه به خود نگاه کنی

و آن قلب مملو از عشق را 
که در لای پوست پرهیجان تو 
بی کدورت می تپد 
با احساس سرانگشتانت ببوسی

که منم «زن»
هست کننده ای هستی

شهلا لطیفی
03-08-2016

 

 

++++++++++++++++++++

 

سرزمین مغضوب

در سرزمین مغضوب
گلی بی رحمانه پرپر می شود
روح بلند با آسانی می میرد
آرزوی پسربچه ای
و آرمان های ناشکفته دوشیزه ای
در سایه ظلم و غفلت از فرصت ها
تباه می شوند
***
در سرزمین مغضوب
ستاره ها زیر ابر می خوابند
تا سراسیمگی باغ های ویران شده را با چشمان پویای شان دیگر نبینند
و مهتاب در لایه های افسردگی ها نهان می شود
تا گریه های شب هنگام یتیمان را بعد از این دگر نشنود
***
در سرزمین مغضوب
همه دارند هوای مملو از درد و بی بند و باری انسانی را
ناخودآگاه تنفس می کنند
و اکثر فقط می خورند و می خوابند
بیخبر از اینکه
هر نفسی تنیده به آرزوهای خواب آلود شان
ضایعه لحظه هایست
در لابلای تشنج بی درمان دوران
***
04-20-2016

 

 

+++++++++++++++++++++++++++

 

سازش با من


سازش با من دوست داشتن آفتاب است
در روزهای که فقط یخ دارد پنجره ها را می نوازد
و مرغکانی تخمگذار
به روی توده ای برف 
تخم های گرم می گذارند
***

سازش با من دوست داشتن مهتاب است
که حریر فروغش را به کناره های سرد ستارگان با ترحم می آویزد
***

سازش با من دست گرفتن بی بضاعت روی جاده است
شفقت به کودک ناوابسته به عطوفت مادر است
***
سازش با من باران سخاوت است
گل های رنگ رنگ عشق از بستان باطراوت است
***
سازش با من خواب در کاخ افسانوی است
احساس عشق جاودانی است
***
سازش با من ترانه ها را در باغ قحطی عاطفه ها می سراید
و دریچه های بسته را به رخ دریا می گشاید
***
سازش با من عشق است
سکوت محض در کلبه آزادی های انسانی باهوش است
***
سازش با من رخت دلتنگی اندام یک زن 
به روی دستان خیالات است
خروش پرنده آبی لب ساحل ِ فخر و مباهات است
***
سازش با من شراب است
می از شیره انگور ناب است
که سرانجام در کام عشق و صلح
پیوندها را غسل خواهد داد 
جاودانه


10-05-2015

 

 


بالا
 
بازگشت