عابد
بگذار که گویند
گفته اند مخمور و مست ام، شاید هم باشد درست
این دیگر تقصیرِ من نیست، چون نوشت روزِ نخست
دست نقاشِ زمان را، بوسم و گویم بُلند
مرحبا ! ای خالقا ! بر من چسان لطف ات نیکوست؟
گر مرا خونریز و قاتل، میتوانست آری، آ
اینکه زاهد تر ززاهد، گفتن اش قول عدوست
نه تقی ام، نه تبهکار، ساقی را هستم مُرید
آتشی سوزانِ سینه، با زلالِ می فروست
چونکه بی رنگ کرده تصویر، می ستایم ذوقِ او
بی غباری آئینه ای دل، حکمتی شاید دراوست
قامت سبزِ صداقت را، کنم دایم طواف
بودنم در کعبهِ او، تا قیامت آرزوست
شب به کنجِ آن دلم که، سخت ترین درد را مکان
من حدیثی جانثاری را، دهم تشرح به دوست
چون شرارِ سینه ای (عابد) بکس پوشیده نیست
باید هم ریخت آهسته آهسته، آنچه باقی در سبوست
مخمور – خمار آلود
تقی - پرهیزگار
زلال – صاف
طواف – زیارت
سبو – کوزه سفالین یا جام که در آن آب و یا شراب می نوشند
ج (عابد) ۳ دیسمبر سال ۲۰۱۶- هالند
تَعَقِلُونُ
زقطر و طول و عرض و هم مساحت
عبور کردم کتابِ زنده گی را
نشد بر من عیان اسرار هستی
چه الزام بود نیاز، این بنده گی را؟
خدا گفته است، برو با عقل بیاندیش
زتعقل انتخاب کن، آئین و کیش
***
نه بی دین ام، نه بی راه ام، نه ملحد
به من احکام وجدان، دین و آئین
به من گوید بپرهیز! زین عمل آنگ
گذارم نقطه ای بر سطر پائین
اَلَم تعَقِلُونُ یا ایهاالناس
همین مورد به قرآن تأکیدی خاص
***
روانم بی جهت، در دشتِ سوزان
لبانِ تشنه ام، در فکرِ آب است
میانِ عقل و ایمان، ابری حائل
کزانچه آب شمردم، او سُراب است
لذا باید تعمُق کرد عمل کرد !
زتأمُل راهِ دشوار را سهل کرد !
آنگ – آنگاه
الم – ای گروه
تعقلونُ – فکر کنید
یاایهاالناس – ای مردم
حائل – مانع بین دو چیز
تأمُل – فکر کردن
ج (عابد) ۸ اکتوبر سال۲۰۱۶- هالند
روزی بی فردا
اگر روزی تقدس شد
به زعمِ شب پرست منطق !؟
به شامی تاری هستی ام
دو تا شمع میکنم روشن
اول بر نامی عقل عالیست
دوم بر عمقِ اندیشه
***
تیمُم میزنم آن روز
نماز اختتام خوانم
که آغاز میشود هستی
مرادِ نسل انسان است
درین اثنأ به پا خیزم
امور را انتظام بخشم
***
نه من اهلِ ریا هستم
نه بر مشکل دوا هستم
که راهِ رستگاری را
خودم جویم، خودم پویم
نمی ترسم کزان روزی
که هست و بودِ آن مبهم
نخواهم ساخت، نمی سازم
زهیچستان، گل و گلخن
چنین همت نخواهد بود
جدا سازم، سری از تن
نه من بر دار کشم عاصی
به جرمی ناکجا بوسی
که من اولادِ انسانم
به انسان می گذارم ارج
به ذاتِ جوهر پاک اش
بهای آدمی بخشم
***
چرا سطری کنم انشأ ؟
برای روزی بی فردا
ستاوندِ قدیم و نو
به خون خلق مزئین شد
نهالِ این کهن باغ را
بخون آبیاری میدارند
یقین دانم او را حاصل
جهول است، ذلت است، شر است
ندارد ترکِ من باور
کزانچه میکنم تحریر
ج (عابد) ۲۹ دیسمبر سال ۲۰۱۶- هالند
رادمردی
نگیرم رنگ ریا من، به امیال کسی
تا که دارم نفسی، تا که دارم نفسی
هرگز هرگز نروم من، به دنبال کسی
تا که دارم نفسی، تا که دارم نفسی
من چرا خود نشوم؟ آنچه در قیدِ سرشت
گرچه باشد بد و زشت، گرچه باشد بد و زشت
نشوم نقشِ زمین من، ز پایمال کسی
تا که دارم نفسی، تا که دارم نفسی
منی بی من، همین بوده و است تکوینِ من
دربقا، عمقِ کلام می کند تضمین من
***
آری ! در باغ و چمن وصف زهرگلُ نکنم
تا که درخور نَبُوَد، آری درخور نَبُوَد
گرنبود فهم به جز، دغدغه بر کُل نکنم
تا که درخور نَبُوَد، آری درخور نَبُوَد
انفعالی عمل ام، روزی تبارز باید
اطمینان در صدیِ صد، اطمینان درصدیِ صد
حال دهم قول که هرگز، به کسی صول نکنم
تا که در خورنَبُوَد، آری درخور نَبُوَد
چون همین رسم و سلوک شیوهِ رادمردان است
هر ورق تاریخ ما، مشبُع کزین داستان است
راد مردی – جوان مردی
امیال – آرزو
تکوین – خلقت وجود
انفعال – انجام شدن کار
مشبُع – اشباع شده، پُر شده
صول – حمله
ج (عابد) ۲ نومبر سال ۲۰۱۶- هالند
+++++++++++++++++++++++++
شناخت
با دقت یک یک بگردان، هر ورق ایام را
فائق آیی در تمائز، ناسک های خام را
التقاط در زنده گی معمول، اما در عمل
می پذیرد کسب مقصود، تلخی های کام را
گر فزون آتش فروزی، دیگ سر ریز میشود
بردباری می کند کم، شدت آلام را
مشعل منطق فروزان، دُود از باور بُلند
چونکه با علم میتوان دید، باطن ابهام را
حدِفاصل چون فزون است، از گفتن تا عمل
ناقدان باور ندارند، تا کنون اقدام را
جلوه ایکه دل فریبد، باید هم تعمق کرد !
چونکه صیاد مخفی دارد، زیر خاشاک دام را
انعطاف یا هم تسامح، (عابد) در غیری آن
میکنی در پای خم سر، سال و ماه و شام را
۱- تمایز : فرق
۲- فائق : کامیاب
۳- ناسک : زاهد
۴- التقاط : اقتباس یا تقلید
۵- آلام : درد
۶- ابهام : چیزی نامشخص، پیچیده
۷- حدِفاصل : فاصله بین دو چیز
۸- تعمق : فکر عمیق
۹- تسامح : مدارا
۱۰- انعطاف : خم شدن، مایل شدن
ج (عابد) ۱۹ جون سال ۲۰۱۶- هالند
تعاون
به جای تو شما گردد، اگر با مهرادا گردد
تجمع می کند الفت، سکوتِ ما صدا گردد
لطافت ها نهفته است، به همرنگی و همزیستی
تعاون حاصلش شهد است، ز زنبورها اعطا گردد
که آخر ما زیک گوهر، چنین گفت سعدی ای نیکفر
کزانچه زاید است بخشیم، چرا مسکین گدا گردد؟
دهیم نان گر فقیران را، ترحم گر یتیمان را
گیریم دستی زنی بیوه، کزان خشنود خدا گردد
نه مال و زر بقا دارد، نه حرص دهر حیا دارد
که امروز گر شود طاعی، که فردا انقضا گردد
جمعی آراست قبا و ریش، که گویند زاهدیم درکیش
همین زاهد نما امروز، بجان ما بلا گردد
عبادت کسبِ آن دنیا، فراموش امری این دنیا
شوند فاعیل به نا مطلوب، بلند دست بر دعا گردد
دیگر بر شیخ و (عابد) هم، نباید اعتبار کردن
به گفتار چون فقی ای روز، به کردار نابجا گردد
ج (عابد) ۲۵ جون سال ۲۰۱۶- هالند
یک شب
یکی از خوب ترین خاطره ها
شبی مهتاب کنار دریا
چهچه ای مرغ و نوای آبشار
روح و جان را نوازش می داد
ما و تو رفتیم، تا عمقِ نگاه
راز دل گفتیم، به تکرار گفتیم
چه فرح بخش شبی بی توصیف
آن همه درج شده در خاطر
هاله وار دورِ سرم می چرخد
یادی آن لحظه بخیر!
هرکجا مونسی تنهایی من است
***
یادت است، تا دل شب
دستی من و زلفی تو بود
نفس ات بوی محبت می داد
چون صداقت به میان حایل بود
نه کدام دستی چپاول زعفت
نه کدام دستی تطاول زقوت
بلکه ما مست، زیک باده وفا
کس نبود، ما و تو بودیم و خدا
وصفی آن شب، نگنجد این جا
قرصِ مه، قندیل شب
منظری زیبای تو دید
رفت در بستر ابر ها غنود
لیک از لای دو زلف پرتو روی
همچو خورشید، ضیأ می بخشید
اندرین گرمی ای مهر پرسه زدیم
لبی آبشار نشستیم هر دو
قلقل آب روان زمزمه اش
مثل ما حرف و حدیث از عشق داشت
غمی فردای سُراب ملغا بود
من بودم، تو بودی، مهتاب بود
یادی آن لحظه بخیر!
هر کجا مونسی تنهایی من است
***
خوب بیاد داری، همان شب رفتیم
تا رسیدیم درآن نقطه ای اوج
هر دو یک تن شدیم
روح ای ما نیز به هم ادغام شد
معنی کردیم، مرامی هستی
من که در وصفی همین یک لحظه
در پی ای واژه گک ناب بودم
تو گذاشتی سرت بر دوشم
دفعتاً رفتی به خوابی شیرین
من که عاری زهمه تحروک و تاب
سنگ شدم، صخره شدم، استادم
نشوم باعثی بیداری ای تو
غرق در عالمی رویا بودم
.......
ناگهان چشم کشودی، گفتی
این شیرین لحظه به انشأ نشود
میتوان عمری، درین معنی زیست
حیف و افسوس که آن زود گذشت
بعدی آن لمح ای شاد از نخی تن
ما تنیدیم نساج هستی
خوب و زشت با همه اوصافی زمان
جمع درین، دفتر زیبا شده
یادی آن لحظه بخیر!
هرکجا مونسی تنهایی من است
ج (عابد) ۱۸ می سال ۲۰۱۶- هالند
شعر باید
در ساحلِ شعر که موج و توفان نبود
شعرنیست، ولی ذلالتِ دیوان است
از شهد و شکر، شکوه و جولان نبود
شعرنیست، ولی وقاحتِ دوران است
آغاز شیرین و ختمِ شایان نبود
شعرنیست، ولی وجاهتِ پایان است
چون عابرِ این کوچه خیالش نازک
اقناع نشود، چو تشنه لب برگردد
***
شعریکه بداعت اش، چو اکسیر نبود
شعرنیست، ولی جویدنِ تکرار است
در پای دلت، به سان زنجیر نبود
شعرنیست، ولی لمیدن بیمار است
در ناز و خرام، چو چشم نخجیرنبود
شعرنیست، ولی فزودنِ آزار است
سارقِ روانِ آدمی باید شعر !
شایقِ کلام، ز راهِ صعب برگردد
۱- ذلالت – خواری
۲- وقاحت – بدی
۳- شایان – مناسب
۴- وجاهت- زیبایی و مقبولی
۵- بداعت – تازه، نو
۶- اکسیر- ماده ایکه ماهیت اجسام را تغییر دهد
۷- نخجیر- آهو، بزکوهی
۸- صعب- راه ای مشکل عبور
ج (عابد) ۲۰ جولای سال ۲۰۱۶- جمهوری کرواسی
شب رویا
شبی رویا شوی مونسی دل
من که بی حد و حصار شاد شوم
طبلی خوشبختی نوازم با خود
آنگه از قیدِ غم آزاد شوم
نهراسم زحرفِ مردم
گرچه دیوانه اگر یاد شوم
آری آری که باید دانست
شرحِ دنیایی هوس بی تفسیر
بی هدف مشت به هوا زدن است
***
عطری آغوشِ تو از بستر من
بوزد، حلقه شود، دام شود
پیچ در پیچ مرا پیچاند
طعمی یک آرزو در کام شود
نشود، کاش نشود یک روزی !
ثمری عزتِ من خام شود
قبل از آغاز تفکُر باید
شرح دنیایی هوس بی تفسیر
عاری از عقل و فراست شدن است
ج (عابد) ۱۰ اگست سال ۲۰۱۶- هالند
تبیین سرشت
شعریکه پیام نداشت، نگفتن بهتر
تیریکه خطام نداشت، نداشتن بهتر
هرآنکه تفنگ بدست، نگردد صیاد
جهتی که مرام نداشت، نرفتن بهتر
***
نیست بال و پرت، به فکر پرواز مباش
بدون هدف، به فکر آغاز مباش
رهرو به سفر همیشه آزموده شود
ناجی نبودی، به فکر انقاذ مباش
***
باید به همت، به سان باران بودن
بر خار و گیاه، همیشه یکسان ریختن
باران نبیند سقفی گدا و شاه را
بدون طمع، دشت و بیابان شستن
***
هرآنچه سرشت ترا، همان باید بود
برکسب هدف، تیر و کمان باید بود
هرشیشه ای سرخ، نمی شود لعل یمن
یعنی به عمل، گنجی گران باید بود
***
انسان به کمال، فضیلت اش تعیین شد
ابداع گرِ هر طریقت و آئین شد
زردشت و بودا، بودند مانند خودت
ادوار و زمان، زنور شان آذین شد
***
گرصبح نروی، نمی رسی در منزل
تا رنج نبری، بدست نیاری حاصل
یک عزم متن، هزار هزار تصمیم است
آزموده ای زنده گی، همیشه کامل
۱- خطام : کمان
۲- انقاذ : رهانیدن، نجات دادن
ج (عابد) ۳ مارچ سال ۲۰۱۶- هالند
سوال لاجواب
ای آنکه نساجِ تکوین من
بر ذوق زمان نگون و معوج
آلوده به لوثِ نانجابت
برخواست کی ها کج آفریدی؟
من درسِ وفا و مهر نخوانده
زجری زجهانِ شر ندیده
بر قامتِ خام و نیم رسِ من
این خلعت زشت و خط خطی را
بر دستِ خودت بریدی دوختی
***
درخواست زمن ات، گرفته بودی؟
حرفِ دلی من، شنیده بودی
فرمان ازل، تو گفته بودی
من شاخه ای نو ثمر درین باغ
با بارگنه، شکسته بودی
پرسیده شود به رغم پرسش
تقصیر ز کی است؟ گویا فقط من
***
بی امر و نهی ات، زهیچ درختی
برگی به زمین فرو نیاید
آراستی مرا به دین شمائل
ارضای تو رفته بوده شاید
دانم که هدف نیازِ ابزار
آخر چه هدف، که ساختی بد کار؟
جز فتنه و شر نکرده ام من
ناجور تو خودت نهادی پرکار
باز هم چو سوال ارائه گردد
از خلقتِ من چه بوده مقصد؟
قادر تویی خدای عالم
از لطف خودت اعطا به من فهم
ج (عابد) ۱۷ اپریل سال ۲۰۱۶- هالند
آئینهِ ضمیر
شوری را به پا کردم، حالت جنون دارم
توته ای بنام دل، پُر شده زخون دارم
از تلاوتِ اشکم، خواب نصیبِ دریا شد
معکوس است جهانی من، غلغلی نگون دارم
نو بهار عمرپژمرد، از شرارِ بد مستی
وجدِ من به هفت افلاک، ناله ای زبون دارم
گاهی میزنم لبخند، تا نگویند بیمارم
درسکوتِ من حرف هاست، داغی بر درون دارم
ناله را کنم معنی، در تبیین الفاظ
زنجیری به پای من، میروم شیون دارم
در ستیزم پایمردی، تضمین تفوق است
روزگار به من آموخت، درسی از قرون دارم
(عابد) صیانت فر، در تعالی ای اشعار
باکر و طرائفم، شیوه ای ملون دارم
نگون – سرچپه
زبون – خوار و حقیر
تبیین – هویدا
شیون – سر و صدا
تفوق – برتری
باکر – دست ناخورده
طرائف – چیزی نو
ملون – رنگا رنگ
ج (عابد) ۱۳ اپریل سال ۲۰۱۶ – هالند
تقوا مدار
زاهد خدا را، بگذار دغا را
با مکر و حیله، آزردیِ ما را
حال عصر تخنیک، جولانِ منطق
عریان اعجاز شد، بس کن دعا را
عطرِ بلاغت، افشان به محفل
با وجدی حرف ات، بر پا نوا را
گفتی تطاول، گر سود مباح است
گفتی روا است، این ناروا را
تیغ تو تزویر، دامِ تو دین است
کردی تو تیره، در خود لقا را
چشم تو آفت، نفسِ تو اژدر
الطاف نکردی، یک بی نوا را
برجایی تدریس، انداخته یی تو
در دیگِ دانش، ریگ و کبا را
تفسیر تو کردی، تکثیر ولی بیش
بر نسل آشوب، سردی نسا را
گر گفته بودی، ورزید فقط مهر
کردی دو چندان، گرمی دلها را
بر مسندِ حق، جا میزنی تو
میدانی ملزم، درد و بلا را
گفتی که فرض است، قتلِ نواندیش
گردیِ کساد ات، پوشاند فضا را
عالمی علمی؟ گستر علوم را
یا مثل (عابد)، از حرف کسا را
۱: دغا – مکر و حیله
۲: قبا - لباس
۳: لقا – چهره قیافه
۴: نسا – جایی که آفتاب نتابد
۵: کساد – ناروایی
۶:کسا – گلیم، پلاس