شهلا لطيفی

 

عشق سوزان

- داستان کوتاه

شهلا لطیفی- نوامبر ۲۰۱۶م

"عزیزم تو زن کوشا و هوشمندی استی. تو مقامی ارزنده برای من داری- رشد فرهنگی ترا می بینم و بتو میبالم!"
آن پیام زیبا روح افسرده زن را با شرارت عشق و هوس سلام گفت. قلب حساس و مهربان زن که چون صراحی شیشه ای تهی از شور بود یکباره باران زده شد. غنچه پژمرده احساسش با شعف شکفت. چشمان سیاهش که چند روزی با پریشانی و افسرده حالی خسته بودند با نم اشک باران خورده شدند و زن با هیجان چنین نوشت: " وقتی از تو نمی بینم قلبم از خانه هوشم پا فراتر می گذارد؛ من حساس و فرمانبر اصول مرگبار عشقم؛ من خیلی زود می رنجم؛ در مزرعه پر از دود پرتاب می شوم؛ سر در بال یاس فرو می برم، اما…"
مرد نوشت: "آری عزیزم, تو بسیار حساس استی. مادر بزرگم می گفت: نازک نارنجی یعنی حساس."
زن با سرانگشتان خود قطره های اشک را از گونه های رنگ و رو رفته اش دانه دانه چید و نوشت: "نازک نارنجی چون برگ های نسترن در پهنه باد؛ چون رنگ شفق در بستر انتظار و چون زن مبتکر بی باک که هیچ پناهگاهی را دوست ندارد جز عشق تو!"
پیام مرد چون رعد از قلب زن به سوی تابندگی عشق تازید: :ولی خوب جدا از ذهن تو من عشق سوزان به تنت دارم."
زن ناخودآگاه مکث کرد و گویی مرد به وی نهیب زد خودت را دست کم نگیر! و به عجله روی موهای آشفته اش که از دیشب تا حالا شانه نخورده بود با مهربانی دست کشید؛ و به اندامش که هنوز در جامه ای خواب به راحتی پوشیده بود نگاهی کرد و با خود گفت: " تو ای مرد عزیز! مرا از خواب غفلت بیدار کردی که راه شاد بودن را از زیبایی های نهفته ذهن و جسم خود با دقت بپویم و از فرط نومیدی هرگز شکست و افسردگی را نپذیرم!"

****

 

 

 


بالا
 
بازگشت