پرتو نادری
اشکهایم را نوشیدم
همه چیز دگرگونه شده بود، به آسمان نگاه کردم جای هرستاره یک گل نرگس روییده بود. سالها چنان سایههایی در تاریکی از من می گریختند، به آن گذشتههای دور. دهاتی بچهیی شده بودم با انبوه بچههای دیگر که گروه گروه در دامنه تپههای خیال انگیز با تفنگهای زنگ خورده بازی می کردیم. گلولهها در جاغور تفنگها پوسیده بودند و هیچ کس از تفنگ نمی ترسید. تنفگها به چوب دست پیرمردان دهکده بدل شده بودند.
درختان چنان همسرایان عاشق با سمفونی بادهای که از دامنۀ سبز کوهستانها می آمدند، سرود خوانان می رقصیدند. قفسها همه شکسته بودند، آسمان به آشیانۀ سبز و یگانۀ پرندهگان بدل شد بود و پرندهگان همه عاشق بودند. پرندهگان سرودهای رنگارنگی می خواندند و اما این همه رنگا رنگی در بیکرانهگی عشق و زیبایی با هم در می آمیختند.
سرود دریا با زمزمۀ عاشقانۀ پرندهگان در می آمیخت و هیجان لطیفی در رگهای ما راه می زد. گاهی حس می کردیم که ما نیز پرندهگانیم که با بالهای عشق پرواز می کنیم.
گفتم بچهها، دریا! دریا ما را به سوی خود فرا می خواند. بچههاغریو بر داشتند و زدیم به سوی دریا. به دریا که رسیدیم، دنیای دیدیدیم شگفتی در شگفتی. دریایی از نرگس. مشت آبی به صورت خود زدیم و نوشیدیم. آبی گوارا مانند تبسم یک کودک در آغوش یک مادر جوان، آب دریا بوی گل نرگس داشت.
لباسها بر کندیم و اندامهای کوچک خود را در آغوش موج های رها کردیم. ماهیانی دیدیم که عشق تنفس می کردند و جای فلسهای روشن شان گلهای نرگس رویده بودند. ماهیان موج موج از کنار ما رد می شدند با گونهگونی سرودهای شان و ذهن کودکانۀ ما را به دنبال می کشیدند. موجی دیدیم چنان تخت روانی و شاه دختی نشسته بر آن. شاید ترسیده بودیم. چون تا خواستیم که خود را کنار بکشیم، دیدیم که جماعتی از ماهیان مارا حلقه زده اند. ماهیان به ما گفتند هراسی به خود راه ندهید! آن کی این گونه با شکوه بر آن تخت روان نشسته، شاهدخت بزرگ دریاست.
با شگفتی پرسیدیم مگر شما زبان ما را می فهیمد؟ ماهیان گفتند: بلی ما زبان کودکان را می دانیم، برای آن که زبان کودکان پاکیزه است و ما پاکیزهگی و پاکیزهگان را دوست داریم. شما را دوست داریم که پاکیزه اید و هنوز دستان تان با چنگک و تور و زبان تان با دروغ آشنا نه شده است.
به سوی شاهدخت بزرگ دریا نگاه کردیم، لبخند شیرینی بر لب داشت. به سوی شاه دخت چشمکی زدیم با لبخند. او نیز لبخندی به ما فرستاد. در دست راستاش دستهیی از نرگس بود. آن را به سوی ما پرتاب کرد و گلبرگهای نرگس بر سر و روی ما فروبارید. ماهیان می خواستند تبسم کنان از ما دور شوند؛ که یکی از بچهها آواز داد که ای ماهیان! نگفتید که امروزشاهدخت بزرگ به کجا روانه است؟
از میان ماهیانی که ما را حلقه زده بودند، یکی نزدیکتر آمد و گفت: مگر نمی دانید امروز روز انقراض نسل نهنگان است از همین سبب شاه دخت و همه ماهیان روانۀ دریای بزرگ اند تا در جشن پیروزی زندهگی بر مرگ،شادکامی کنند. تا آن روز ما چیزی به نام دریای بزرگ نشنیده بودیم. نگاههای مان باهم گره خوردند و با شگفتی پرسیدیم: مگر نسل نهنگان چگونه انقراض یافته است؟ ماهی گفت: ما خود آنان را منقرض ساختیم! گفتیم مگرچگونه؟
گفت: داستان درازی دارد، ما می رویم که جشن آغاز می شود. شاه دختان دریایهای دیگر نیز به سوی دریای بزرگ روانه اند. باید به زودی برسیم که شاهدخت بزرگ در این جشن با زبان عشق، سخن رانی می کند و بعد با شاهدختان دیگر سرود می خوانند و می رقصند.
ماهیان از ما دور شدند. شاهدخت بزرگ نشسته بر آن تخت روان از کنار ما می گذشت. ما همچنان او را نگاه می کردیم، دستان خود را روی چشمان مان سایه بان ساخته بودیم و نگاه می کردیم. آرمانی در دلهای ما چنگ می زد که ای کاش می توانستیم با شاهدخت می رفتیم ، به سخنرانی او گوش می دادیم و رقص نورانی او را تماشا می کردیم!
دلتنگ شده بودیم از ناتوانی خویش. از دریا زدیم به ساحل. تخت به پشت روی ریگهای نرم ساحل خوابیدیم. به آسمان نگاه می کردیم، آسمان می خندید. به کوه« تکسار» نگاه می کردیم کوه تکسار نیز به ما نگاه می کرد و می خندید. از جابر خاستیم و به کوه « تکسار» سلامی دادیم. صدای سنگین تکسار را شنیدیم که می گفت: فرزندانم، چهگونه شد که این سان دلتنگ روی ریگهای ساحل خوابیده اید؟
گفتیم: تکسار، ای تکساربزرگ! ما دلتنگ ناتوانی خودیم!
تکسار گفت: ای فرزندان من، دلتنگی تان را با من در میان گذارید ، با کوه! بیایید روی شانههای من تا هوای تا دگرگونه شود!
گفتم بچهها برویم برویم! فراز تکسار که آنجا می توانیم به آسمان دست بزنیم و می توانیم از دامن آسمان دسته دسته گل نرگس بچینیم. تا چشم به هم زدیم روی شانههای استوار و بلند تکسار بودیم. آن جا دریافتیم که جهان چقدر بزرگ است و آسمان چقدر بلند که هچگاهی دستان ما به آن نخواهد رسید. فهمیدیم که جهان و زندهگی تنهاهمان نیست که در دهکدۀ کوچک ما نفس می کشد و فهمیدیم که جهان از دهکدۀ ما تا شانههای بلند تکسار چقدر فاصله دارد.
هنوز در تماشای جهان بودیم که تکسار پرسید: فرزندانم، نگفتید که چون از دریا بیرون آمدید، چرا این همه خاموش بودید و دلتنگ؟
گفتیم برای آن که دریا خوشبخت تر از ماست! برای آن که ماهیان دریا از ما خوش بخت تر اند که با شاهدخت بزرگ به سفرهای درازی می روند و هم دیگر را دوست دارند. شاهدخت بزرگ دریا به سوی ما گل نرگس پرتاب کرد و ما گلی نداشتیم تا به سوی او پرتاب کنیم. امروز در دریای بزرگ در جشن انقراض نسل نهنگان است. شاه دخت بزرگ سخن رانی می کند، سرود می خواند و می رقصد. ما نمی دانیم که این دریا، چگونه این قدر خوشبخت است که شاهدختی دارد با چنان زیبایی و مهربانی و ماهیانی دارد نرگس پوش که نسل نهنگان را منقرض ساخته اند!
تکسار گفت: خوشبختی دریا ها از سرچشمههای آنان می آید. این دریا از سرچشمه، خوشبخت است. عشق درآب این دریا جاری است. تا می خواست چیز دیگری گوید که ما همهگان فریاد زدیم: تکسار، ای تکسار بزرگ! این چشمه در کجاست؟ که چنین دریایی از آن جاری شده است.
تکسار با مهربانی گفت: فرزندانم بالاتر گام بردارید بالاتر!
ما چنان گنجشککانی پریدم روی بلند ترین قلۀ تکسار، فراز سر او. نگاههای مان از مرزهای دوری گذشتند. و در آن دورهای دور چشمهیی دیدیم لبالب از نور.
تکسار پرسید: آیا سرچشمۀ دریا را می بینید؟
گفتیم: ها، چشمهیی می بینیم به بزرگی عشق که شاه دخت بزرگ دریا در آن آب تنی می کند!
تکسار گفت: چشمه همان است که می بینید؛ اما کسی که آن جا آب تنی می کند، شاه دخت بزرگ دریا نیست؛ بلکه الهۀ عشق است.
الهۀ عشق! همه صدا زدیم ای تکسار بزرگ! ما را به سرچشمۀ دریا برسان و به دیدار الهۀ عشق! وقتی به سرچشمه برسیم وقتی الهۀ عشق را دیدار کنیم دیگر هیچ دلتنگی یی بر دلهای ما سایه نخواهد انداخت. تکسار تکسار بزرگ! دل ما می خواهد که به سوی سرچشمۀ دریا و به دیدار الهۀ عشق پرواز کنیم!
تکسار شانههایش را بالا زد و تکانی خورد و نزدیک بود که ما همهگان ازآن اوج بی افتیم روی آن صخرههای بزرگ. ترس ناشناختهیی تمام هستی ما را فراگرفت. چشمهای مان را از ترس بستیم و حس کریدم که به مانند مرغابیان سپید در کبودی آسمان پرواز می کنیم. نمی دانیم که چه مدت زمانی پرواز کردیم، چون چشم گشودیم، به سرزمین الهۀ عشق رسیده بودیم به سرچشمۀ دریا.
روی سبزها به سینه دراز کشیدیم در کنار هم، آرنجهای مان میخ شده به زمین و دستهایمان زیر الاشه های مان و چشمها دوخته شده به چشمه و تماشای الهۀ عشق. چشم های مان لبریز از زیبایی شده بودند و گوشهای مان لبریز از سرود. سرودی که از چشمه می آمد. الهه سرود می خواند، سرودی که به آرزوی گم شدۀ همۀ عاشقان جهان می ماند. سرود الهه به اندازۀ خودش زیبا بود.
الهه سرود می خواند و مشت مشت آب نورانی چشمه را روی شانه های اش فرو می ریخت. قطرههای آب روی شانههای الهه فرو می لغزیدند و الهه چنان تبلور یک شعرعاشقانه تمام چشمه را از عشق لبالب کرده بود.
حس کردیم باران شفاف و عطر آگینی می بارد. به آسمان نگاه کردیم، دیدیم که از آسمان جای باران نرگس فرو می بارید. دانه دانه گلبرگهای نرگس چنان بوسههای لطیف عاشقانه روی شانههای الهه فرو می لغزیدند و روی آب چشمه پراگنده می شدند و چنان ستاره هایی می درخشیدند. چشمه خود به آسمان پر از نرگس بدل شده بود؛ گویی آسمان خود آمده بود تا الهه را در آغوش گیرد.
از سخن گفتن مانده بودیم. دو چشم ما بود و چشمه. دو چشم مابود و تماشای الهه. ناگهان حس کردیم که فوارهیی از روشنایی های رنگین از چشمه قامت بلند می کند. الهه به سوی آسمان نگاه کرد، ما نیز نگاه کردیم، دیدیم که حریری رنگینی بافته از عطر نرگس آرام آرام از آسمان فرود می آید. حریر روی شانه های الهه افتاد. الهه حریر را به دور اندام زیبا و رازناک خود پیچاند و آرام آرام از چشمه بیرون آمد. روی سبزهها تاگام می گذاشت، جای گامهایش گل نرگس می رویید و گل های نرگس بوی عشق می دادند. تا قطره قطره آب از گیسوانش فرو می چکید، سبزهها مروارید به بار می آوردند. الهه به سوی خانه خود می رفت و خانه اش به معبد عشق می ماند. چون دست دراز کرد تا دروازۀ خانه را بگشاید، روی بر گشتاند و نگاهی به سوی ما انداخت، چنان بود که ما هستی خود را از یاد برده بودیم و چنان قطره بارانی در لای سبزهها فرو رفته بودیم.
نمی دانم چه زمانی گذشته بود که صدای یکی از بچهها را شنیدم که به من می گفت : برویم که راه دراز در پیش است. دیدم که سرم از لای دستانم رها شد و روی زمین افتاده است. بی آن سرم را بالا کنم. گفتم بروید!
بچه ها گفتند مگر تو؟
گفتم: سفر من به پایان رسیده است. کاروان که به منزل آخر می رسد، اتراق می کند. شما بروید!
بچهها از من دور می شدند و با دور شدن هرکدام شان ، سایههایی را می دیدم که یکی در پی دیگری به سوی من می آیند. خیلی ترسیده بودم؛ اما چون سایهها نزدیکتر شدند، دیدم همه شان مانند خودم هستند، مانند کودکیهای من. مانند نوجوانیهای من. مانند جوانی های من و مانند آن بود که این سایه ها سالهای درازی در من زیسته اند. چون به من رسیدند ازجای برخاستم. سایهها به من نگاه می کردند؛ اما سخنی نمی گفتند. آمدند و در دایرهیی به دور من چرخیدن گرفتند. سایهها می چرخیدند می چرخیدند و در هر دور دایرۀ چرخش آنان تنگتر و تنگتر می شدند. دست در دست سایهها گذاشته بودم و من با سایه ها می چرخیدم. چنان بود که سایهها در من گم می شدند.
یک لحظه حس کردم که همه چیز به دور سرم می چرخید. دیگر سایهیی نبود، مانند آن بود که من خود به سایهیی بدل شده بودم. صدای فرو افتادن چنار کهن سالی تمام هستی ام را لرزاند. حس کردم که خون فرسودهیی در رگهایم به آهستهگی راه می زند. حس کردم که خون فرسودهیی در رگهایم یخ می بندد. آیینهیی گرفتم تا خودم را در آن تماشا کنم. آیینه تاریک بود و شکسته؛ اما در آن تاریکی خودم را شناختم. چون من خود تاریکی آیینه بودم.
حس کردم که نفسم بند بند می شود. پنجرۀ خانه را گشودم. در بیرون باران تندی می بارید. باران سیاه. شاخههای درختان جوان در زیر باران می لرزیدند. گویی باران، درختان جوان را شلاق می زد. باران سیاه در ناودانهای خانه جاری بود. صدای باران در ناودانها به شیون زنان فرزند مرده می ماند. صدای زنان فرزند مرده تمام آسمان خانۀ مرا پرکرده بود. یک لحظه حس کردم که شیون تمام زنان فرزند مردۀ جهان از حنجرۀ من بیرون می آیند. یک لحظه حس کردم که با تمام زنان فرزندمردۀ جهان پیوند دیرینهیی دارم.
دلتنگ کنار پنجره نشستم. مانند یک سنگ. دستانم را روی چشمهایم گذاشتم. دستانم داغ شد ند. دستانم را از روی چشمانم برداشتم، دیدم باران سرخی از چشمهای بغض آلودم می ریزد و دستانم چنان جامی از باران چشمهایم لبالب شده بودند. جام لبالب اشکهایم را سرکشیدم و تا آخرین قطره نوشیدم. اشکهایم مزۀ اندوه هزار ساله داشتند.
اسد1394