داکتر لطیف عیاس
احمدخان کمونیست
صبح است، هنوز ساعت هشت نشده اما احمد خان کفش دوز دهکده، بساط خود را کنار رود خانه، زیرسایه بهاری درخت چنار کهن روستا، پهن و پارچه های رنگارنگی از چرم گاو و گوسفند و بز، با انواع از تولیدات دستی خود به تنه درخت چنار سالخورده واستوار کوبیده و یا آویزان کرده و لوازم کاراش را روی فرش شطرنجی مانند وطنی گذاشته و سرگرم مرتب کردن لوازم کفش دوزی خود است.
احمدخان، مردی پنجاه و چند ساله ای بلند قامت و چهار شانه و کلان اندام است، چهره ای گندمی با چشمهای سیاه و درخشنده برنگ خاکستری دارد. وی آدم خوش برخورد، خوش ترکیب وخوش مزاج، مهربان و اکثر وقت خنده برلب دارد، همچنان سرزنده و با نشاط است. وی خوش زبان، راستکار، بی غل و غش، عاشق خدا و اشعار مردان بزرگ و آثارادبی می باشد. کتاب خواندن را خیلی دوست دارد. او اشعار بسیار زیبای را هم به وصف خدا، زیبایی طبیعت و عواطف بشری می سراید و علاوه براین همیشه چیزهای هم می نویسد. او در خانه که در وسط باغ سرسبزاش بناء کرده است، تنها یکجا با چندین سگ و گربه زندگی می کند. منظره دلپسند باغ و همچنین مقبولی آفتاب و مهتاب که انوار دلآویز و محبت آمیز شان را از پس کوه ها و ابر های سفید رنگ و از هم گسیخته، بر چهره باغ پاشیده و هم خش خش آرام درختان و نغمه خوانی بلبلان و صدای ملایم امواج رودخانه واقعاً طبیعت را خیلی دلپذیر و خیال انگیز نموده است.
ساکنان روستا وی را دوست و احترام دارند، اوهم عاشق مردم روستای خود است و از دل و جان برایشان خدمت می کند و در کارهای خیریه همیشه فعالانه شرکت می نماید.
او در پایان کارهای خیرخواهانه همیشه می گوید:
- از خداوند طلب می کنم که همه ما باهم در صلح و آرامش و با عشق برادرانه، بدون اختلاف طبقاتی، عقیدتی و بدون خصومت زندگی کنیم ودر راه خدمت برای همنوع خود از سعی و کوشش دریغ نکنیم و در همان لحظه آهنگ صدایش تاثیر ملکوتی و تسلی بخش بر قلوب مردم وارد می کند.
وی در بین روستایان مردی خاص و عجیب و غریبی است، او نماز خواندن دوست ندارد و از رفتن به مسجد بیزار و سرکش است. خلاصه عبادت و پیروی از اساسات و اصول دین را مانند دیگر مردم ده انجام نمی دهد و آنرا کارعبث و ضایع وقت می داند. همین ویژیگی ها وی را نسبت به دیگران متمایز میکند اما کسی به نماز نخواندنش کار و غرضی ندارد. همیشه پیرامون احمدخان را دسته ای از جوانان کنجکاو احاطه می کنند، استدلال و بینش وی را دوست دارند، و سخنان و طرز تفکرش برای ایشان دلپذیر و خوش آیند است.
احمدخان هر روز صبح ریش و بروت خود را مانند افراد نظامی پاک و صاف می تراشد و با صورت تازه و شاداب و شسته کار بوت دوزی را آغاز می کند.
او از نظر عاطفی به حیوانات خیلی علاقه مند و دلسوز می باشد، به ویژه سگ و گربه را زیاد دوست دارد. به نظر وی آنها نسبت به دیگر حیوانات بیشتر آسیب پذیر هستند. کسانیکه این حیوانات را زجر و شکنجه می دهند، سخت به آنها اعتراض می کند. او پیوسته به مردم ذهنیت و آگاهی می دهد که سگ و گربه هم از جمله مخلوقان خدا هستند نباید به آنها بد رفتاری کرد.
او همیشه با نگرانی می گوید:
- چگونه یک انسان می تواند اینقدر قلب بی رحم و ظالمی داشته باشد و به چشمهای مظلوم این حیوانات نگاه بکند و آنها را شکنجه بدهد. این صحنه ها آنقدر زجرآور و دلخراش است که تا آخر عمر یک انسان با وجدان نمی تواند ناله ها و جیغ های دردناک و تکان دهنده این حیوانات را فراموش کند. گربه ها و سگها بیشتر از هر حیوان دیگری دارای احساسات می باشند. بعضی ازمردمان خدا ناترس که ادعای خداپرستی را هم دارند، با تاسف این حیوانات بی دفاع را نجس می شمرند، سکها و گربه ها را داخل گونی می اندازند و با قساوت و بی رحمی با چوب و میله های آهنی به جان آنها می افتند و یا زنده زنده آنها را در آتش می سوزانند. هرقدر ما نسبت به حیوانات نا مهربان بی رحم تر باشیم، به همان اندازه نسبت همدیگر هم همین گونه می باشیم. آنوقت به داد یکدیگر نخواهیم رسید.
احمدخان تقریبا از بیست گربه وهفده دانه سگ ولگرد و بی صاحب در باغ خانه اش مراقبت و پرستاری می کند و به آنها همدردی و غمخواری دارد. همچنین این چهارپایان مهربان و بی زبان نیز احمدخان را خیلی دوست دارند. همیشه هرجای که وی بساط کفش دوزیش را پهن می کند، ایشان هم دوروبرش جمع می شوند، آرام و آسوده آرامیده و از تماشای ارباب مهربان و دلسوزخود و همچنان ازآب و هوای گوارای دهکده لذت می برند.
اگر شخصی به عنوان مثال از احمدخان می پرسید که چرا وی نماز نمی خواند؟ او با لبخند مسرت بخشچنین می گفت:
- خدا همین جاست در وجود و در قلب و دل ماست. خداوند! ضمیر و وجدان ماست در هرجای جوهراش حاضر و محسوس است. خدا! محدود به جای خاصی نیست، او همیشه همرای ماست، به نظر من جای اصلیش در قلب مااست. او بی نهایت بخشنده، مهربان، توانا و بزرگ است که می توان با جرات گفت، او هرگز به سجده و یا عبادت بنده های ضعیف و ناتوان خود دراماکن ویژه و یا خاصی و گذشته از آن به زبان بیگانه احتیاج ندارد. به عقیده من اگر ما بگویم که خداوند تنها تنها به زبان عربی با بنده خود ارتباط قائم می کند این بزرگترین اشتباه است، او خلق کننده همه زبانهاست آیا این اشتبا و گناه کلان نیست که مدعی شویم که باید با وی تنها به زبان بیگانه که به زور بالای مردم مان تحمیل گشته ارتباط برقرار نمایم، در حالیکه خداوند توانا! از باطن، ضمیر و افکار ما باخبراست، بنابراین به نظر من هر کس می تواند با هر زبانی که خواست نماز بخواند و با خدای خود راز و نیاز کند، درد ها و خواستهای خود را با او در میان گذارد.
چرا ما باید نمازیکه در واقع عبادت و گفتگو با خداست، به زبان غیر بخوانیم، این مسله باعث می شود که مردم طوطی وار ذکرهای نماز را می خوانند اصلا نمی دانند چه چیزی می گویند و معنای آنرا هرگز نمی فهمند که ملاک عمل خود قرار دهند، ولی در دیگر ادیان این مشکل وجود ندارد.
به نظر من سجده کردن ما انسانها، تنها آرزوی و خواست شیطان مکار و دغل باز است، وی عملاً در حقیقت خودخواه و تشنه قدرت می باشد. سجده و تسلیم شدن ما انسان ها را خیلی دوست دارد و می پسندد و به آن فخر می کند، مانند امپراطوران خودپرست و خودپسند.
خداوند مهربان مان! تنها و تنها از ما توقع لطف خوش، مهربانی، صداقت و عدل و انصاف را دارد و بس.
خداوند! فقط و فقط از ما انتظار دارد که صادقانه در راستی و صداقت زندگی کنیم و رحم و دلسوزی نسبت به یکدیگر داشته باشیم و در فضای صلح آمیز در پهلوی همدیگر زیست نمایم. او همه چیز را زیر نظر دارد ولی بر اساس حکمت آفرینش در کار ما دخالت نمی کند.
احمدخان همیشه هنگام اظهار این سخنان سعی داشت اصول منطق و استدلال را کاملاً رعایت کند، گویی باور سنتگرای حاضرین را انتقاد و مجازات می کند ولی دانش حاضرین به آن سطح نبود که بتواند منطق احمدخان را تحلیل و تجزیه نماید، تنها می توانستد فکر کنند که احمدخان را شیطان اغوا و از راه الله اغفال نموده و از همین رو کافر شده.
بعد از سقوط حاکمیت حکومت سردار داوودخان، امنیت و آرامی مردم دهکده هم رو به انحطاظ گرایید و از هم گسیخت. طولی نکشید که افراد مسلح بنام چریک و یا مجاهدین بر ضدیت حاکمیت حزب دموکراتیک خلق وارد میدان جنگ شدند و به زودی کنترل روستا ها را بدست گرفتند. از آن پس احمدخان دیگر در ابراز اعتقادات خود مانند سابق آزاد نبود و هرگز بعد از آن دگرگونی، یک روز روی آرامی را ندید. مجاهدین فورا قوانین شریعت اسلامی را در تمام قلمرو تحت حق حاکمیت خود وضع نمودند بنابراین نماز خواندن برای تمام مردان دهکده از طرف آنها بدون قید و شرط اجباری اعلام گردید.
سر پیچی و عدم اطاعت در مقابل دستورات مجاهدین می توانست عواقب ناگواری و خطرناکی را در پی داشته باشد.
طولی نکشید، قوماندان مجاهدین اطلاع یافت که کفش دوز روستا نماز نمی خواند، وی فوراً دستور می دهد که وی را نزدش حاضر نمایند.
قوماندان مجاهدین، غلام حیدر نام دارد، وی قوماندان عمومی مجاهدین در چندین دهکده می باشد، وی و افرادش از باشندهگان دهکده احمدخان نبودند.
نام قوماندان در ظرف چند ماه در قساوت و بیرحمی پرآوازه و مشهور می گردد، افرادش او را آمرصاحب خطاب می کنند. او آدم کوتاه قامت چهار شانه، درشت استخوان و تندرست و با ریش موی سیاه دراز و با چهره قهوه ای رنگ و تقریبا بین سنین پنجاه، پنجاه وپنج قرار دارد. وی بینی پهن و گشاد و ابروهای پر پشت و موی های انبوه، ابرو ها باعث شده که چشمانش خورد جلوه کند. قیافش خشن و خوفناک و همیشه گیره قساوت و خشم در پیشانی اش مشهود است. وی در حدود سیصد مرد جنگی در اختیار دارد. مقر اصلی وی مکتب دهکده می باشد، مکاتب تحت نفوذش دیگر فعال نیست تعطیل شده است.
موقع که آمر احمدخان را می بیند، ابرو ها را درهم کشیده و دندانهای نصواری رنگش را به وی نشان می دهد، دشنامهای یکنواخت نثار وی می کند و او را از نظر گذرانده و می گوید:
- از قیافه و ریش نداشتن تو معلوم است که از جمله همان خبرچینان ملحد هستی که به کمونیست های مرتد جاسوسی می کنی. آمر بلاواسطه احمدخان بی دفاع را به محاکمه صحرایی و اعدام تهدید می کند.
پس از پیروزی کودتایی نظامی هفت ثور و ظهور مخالفین مسلح، واژگان کاملا تازه و نا آشنا که برای مردم به ویژه نزد روستاییان عجیب و غریب است، وارد ادبیات روزانه مردم می شود. مثلا مانند خلقی، پرچمی، حزبی یا حفظی، کمونیست، ملحد، مرتد، چریک، مجاهد، اشرار و یا اشرار بی فرهنگ و غیره و غیره…
همین باعث می شود که آمر غلام حیدر بیدرنگ بالای احمدخان کفش دوز لقب کمونیست را گذارد.
احمدخان که استوار و راسخ مانند چنار کهن در مقابل آمر غلام حیدر ایستاد است با صدای مودبانه می گوید:
- نه، قوماندان صاحب من خداپرست و آدم فقیر و کفش دوز هستم. از روزی که رژیم عوض شده من اصلاً روی شهر را ندیدم، چطور می توانم که خبرچین حزبی ها را بکنم. من در همین ده برای مردم خود مصروف خدمت هستم.
پرگپی و مصمم بودن احمدخان به مزاج آمر خوش نمی خورد، او دندانها را بهم ساییده و با خشم و غضب از جای بلند می شود، فریاد زنان، بگوش وی چنگ انداخته و چند سیلی محکم به روی وی می کوبد، تقریبا او را روی زمین می غلتاند و با صدای بم و خشنی می گوید:
تو لعنتی چطور به خود اجازه و جرات می دهی که در جماعت حاضر نشوی و در برابر گپ های من لجاجت و سرکشی کنی، به تو کی حق گپ زدن را داده، در حالیکه وی را با انگشت شهادت تهدید می کند، فریاد می کشد و دشنامهای زشت و زننده می دهد می خواهد دوباره به وی حمله کند. وی دستها را تکان داده و فریاد می کشد و سراپا می لرزد و می گوید:
- تو و تمامی دشمنان اسلام را باید نابود و تیرباران کرد.
آمر مجاهدین چشمش را به جانب آسمان بالا برده، قهر و غضب بر چهره اش هویدا شده و می گوید:
- ای، احمدخان کمونیست و ملحد! تو نمی توانی ما را زیر تاثیر تبلیغات دروغ کمونیستی خود ببری. ما شکر همه مسلمان هستیم باید همه دستورات دین را بدون چون و چرا انجام بدهی. خلاصه اگر امشب در مسجد برای ادای نماز حاضر نشوی، زبان دراز تو ملحد را خواهم برید، فهمیدی که چه گفتم؟ گوشهای خود را خوب باز و از عقل خود استفاده کن… در غیر آن صورت پیامد ناگوارش متوجه خود ات خواهد بود.
گپ های غیر منطقی آمر که بر پایه علمی استوار نبود، نمی توانست احمدخان را متقاعد سازد. این مرد بی آنکه سخنان منطقی احمدخان را بشنود فوراً با تندی و کج خلقی، چنانکه گویی منطق عالی و برتر احمدخان را عمدا تکذیب می کند.
زمانیکه احمدخان به خانه بر می گردد، با تعجب و حیرت با خود می گوید:
- اینها، یک مشت جاهل و نابخرد هستند که مرا کمونیست می گویند، ما در افغانستان هرگز کمونیست حقیقی نداشتیم و نداریم. کمونیست به فرد یا حزب طرفدار مراماشتراکی، معتقد و وفادار به مکتب کمونیسم اطلاق می شود. کمونیسم یک مکتب علمی و سیاسی است که تحت تأثیر اندیشههای کارل مارکس، فیلسوف و انقلابی آلمانی در اواخر قرن نوزدهم پیدا شد. این مکتب وجود خدا را انکار و ادعا می کند که از نگاه علمی در ساخت و ساز و پیدایش کائنات خدای در کار نبوده و هیچ رولی هم نداشته است. پس من چطور می توانم یک کمونیست باشم در حالیکه وجود خدا را قبول دارم و هیچگاه هم رد نکردم. از این رو احمدخان از دستور و اخطار آمر سرپیچی نموده، در مسجد حاضر نمی شود، با خود می گوید:
- خدای من در قلب من است، او ابدا به سجده من درمسجد و آن هم به زبان بیگانه احتیاجی ندارد اتکای من به خدای راستین من است و هیچ ترس و هراسی را هم احساس نمی کنم.
احمدخان بطور متواتر هر روز مورد اهانت، آزار و اذیت و مجازات مجاهدین قرار می گیرد، مگر هرگز زیر بار فشار های روحی و جسمی مجاهدین نمی رود، از حق و طرز افکار و عقیده خود با منطق عالی دفاع می کند و خود را به خدای حقیقی می سپارد. مجاهدین چند بار احمدخان را با وسایل کفش دوزی اش به ردوخانه روستا می اندازند، جریمه نقدی و مجازات با شلاق می کنند. بلاخره وی را از کفش دوزی زیر سایه درخت چنار کهن منع کرده، چونکه پای چنار دیگر جای کسب و کار، قصه گویی، شعرخوانی و ردوبدل افکار نمی باشد، آنجا به محل مجازات متخلفان شرع عوض شده است. روزی نبود مرد و یا زنی در آنجا تازیانه و شلاق شرع را نخورد.
به دستور آمر، افراد مسلح وارد خانه حمدخان می شوند، خانه را مانند مرغی که پر کنی، پر می کنند، هر چه بود و نبود بیرون می ریزند. هر قدر زور می زنند، موفق نمی شوند، کدام مدرک و یا شواهدی را کشف نمایند. اما با تاسف باید گفت این مردم فرهنگ ستیز، کتابها و نوشته های گرانبهای وی را که احمدخان عاشقانه آنها را دوست می داشت و از آنها حفاظت می نمود، با خود می برند و در آتش تعصب دینی خود سوختاندند.
خلاصه مجاهدین با تهدید و ارعاب و زور نمی توانند احمدخان را وارد مسجد و وادار به سجده کنند، آنها مجبور می شوند که تدابیر سخت گیرانه تری را اتخاذ نمایند. بدینسان در نتیجه وی را از کفش دوزی بیرون از منزل منع نموده و مجازات حبس خانگی برایش می دهند.
احمدخان دیگر در داخل خانه باغ اش کفش دوزی می کند، دوستداران وی، او را در آنجا ملاقات نموده و جویای وضعیت سلامتی اش می شوند. بعد از چند مدتی به دستور کمیته مجاهدین، از آمدن دوستان به نزد وی نیز جلوگری می گردد. وی تقریبا مدت یک سال در حبس خانگی و انزوای کامل بسرمی برد.
احمدخان همیشه بدون ترس و هراس به سران مجاهدین می گفت:
- شما که به حقیقت روشنایی ایمانی ندارید و روشنایی را نمی خواهید بشناسید. خداوند حقیقی ما هیچگاه اجبار و خشونت را نمی پسندد از این عملکرد شیطانی شما می رنجد و بیزار است.
گناه من چیست که در افغانستان از والدین مسلمان به دینا آمدم؟ آیا حق زندگی کردن را ندارم؟ این معنی آن نیست که من باید عقیده و باور والدین خود را بدون استدلال، منظق و چون وچرا بپسندم و آنرا ملاک و معیار زندگی خود قرار دهم. خداوند خالق و توانا به همه ما عقل، خرد و هوش داده است که همه چیز های خوب و بد در مغز مان ثبت است و اختیار انتخاب را به بنده های خود اعطا فرموده، پس من نباید طبق روش و سلیقه شما زندگی کنم؟
بلاخره آمر دست به اقدام وحشیانه و ناجوانمردانه می زند، یعنی دستور مجازات اعدام را برای این مرد خیراندیش و خداپرست واقعی صادر می کند و می خواهد وی را برای همیش خاموش سازد و وی را از نعمت زندگی محروم کند.
آمر در حالیکه(با هیجانی که رگهای پیشانی و گردنش پندیده) چین پهن و عمیقی در عرض پیشانیش هویدا و از قهر و غضب می لرزد و دندانهای زردش از زیر سبیل سیاه اش می درخشد، مشتش را چنان محکم روی میز مکتب می کوبد که نزدیک بود پیاله های روی آن واژگون شود و با صدای بلند فریاد گونه می گوید:
دستور می دهم که وی را به زودترین فرصت اینجا (در مکتب) حاضر و زندانی سازید. سزای این کمونیست ملحد اعدام است. احمدخان در مکتب که گهواره و مهد علم و فرهنگ است زندانی می شود.
فردای همان روز بعد از برگزاری نماز روز جعمه آمر در صحن مسجد به مردم اعلام می کند و می گوید:
- برادران مسلمان! امروز می خواهیم به امر الله صادق و با انصاف، یک مرتد کمونیست را به جزای اعمالش برسانیم. از تمامی شما جداً خواسته می شود بخاطر رضای الله در مراسم اجرای حکم اعدام این ملحد در پای درخت چنار شرکت نماید. زمانیکه مردم دهکده آگاه می شوند، مقصد آمر به قتل رساندن احمدخان کفش دوز است، همه از شرکت کردن امتنا ورزیده و آنرا شدیدا محکوم می نمایند.
بنابراین همان روز آمر غلام حیدر تنها با افراد مسلح خود مرتکب جنایت نابخشودنی و بزرگی می شود.
در همان لحظه که آمر با سخنان تحریک آمیز که احساسات مذهبی افرادش را عیله احمدخان بر می انگیخت، احمدخان دلاور و خدا پرست واقعی در میان چند مجاهد مسلح از گوشه دیوار باغ ظاهر می شود. سرش را تراشیده و لباس کهنه و مندرس شده در تنش کرده بودند. احمدخان در حالیکه زنجیر پاهایش صدا می کرد و به دشواری قدم برمی داشت دو بار گردن را چرخانده و آهی با حال خود و مردم اسیر و جاهل می کشد. در حالیکه وی می کوشید حس اخلاص و تقدس را در خویشتن تحریک کند، به اطراف خود می نگرد و به خود می اندیشد:
- خدایا! من خود را به به تو می سپارم، مرگ، عشق، برادری و آزادی بعد از ذکر این کلمات حالت حس مورال قوی بر وی مستولی می گردد.
احمدخان سر تراشیده و خون آلود با قیافه استوار و متین روبروی آمر ایستاده است. آمر با جمعیت می نگرد و بلند می گوید:
- این است جزای آن کس که نماز نخواند و به جهاد و اسلام خیانت کند، این است جزای آنچه با دین کرده است. خشم و انتقام جوی در دلش می جوشد و باز چنین می گوید:
- برادران مجاهد! این کمونیست ملحد را همه شما می شناسید، همان پست فطرتی است که اعمال او موجب سرافگندنگی غیرت مسلمانی ما شده است. او از دین مقدس اسلام روگرداننده، عزت، حرمت و غیرت ما را به کمونیست ها فروخته است، او تنها مردی است که نزد دشمنان دین مان، نام مقدس اسلام عزیز و جهاد را ننگین و مفتضح ساخته و موجب بدنامی دهکده های ما شده است. در این موقع احمدخان چند نگاه سریعی که با قیافه شجاعانه ایستاده و با حرکت چهره به آمر می فهماند که واقعاً آدم لعنتی و شیطان پرستی هستی، پنداشتی این نگاه جسورانه احمدخان، دیو خشم و غضب آمر را در نهادش برانگیخته و رو به جمعیت می کند با فریاد زنان می گوید:
- مجازات این ملحد طبق قانون قران و شریعت خیلی سنگین است. من او را به شما برادران مجاهد تسلیم می کنم تا که این لعنتی را جبرکش کنید. هر قدر به این کمونیست شکنجه بدهید و وی را عذاب کش نماید، به همان اندازه به مذهب خود خدمت می کنید و الله حق شناس گناه های شما را کم، پاداش و اجر آنرا در این عالم و عالم باقی به شما اعطا می فرماید.
بعدا آمر نعره الله اکبر سر می کشد و جیغ کنان می گوید:
- او را بزنید... بگذارید کمونیست خیانتکار نابود شود، دیگر نام مسلمانان را ننگین و آلوده نسازد. او را قطعه قطعه کنید! من امر می کنم!
جمعیت با آهنگ خشم آلود با همهمه ای مهیب الله اکبر به حرکت درمی آیند، با سنگ ، قنداق تفنگ و چوب به بالای احمدخان هجوم می آوردند و به جانش حمله ور می شوند. احمدخان در زیر پا های مردان وحشی صفت چند مرتبه فریاد می کشد ومی گوید:
- صد بار مرا بکشید و مرا قطعه قطعه کنید، من از آرمان و از راه خدای حقیقی روگردان نخواهم شد. مکتب خدا پرستی من زنده خواهد ماند و پیروز خواهد شد. شما هرگز به جبر و خشونت خدای حقیقی را نابود کرده نمی توانید. این بود آخرین فریادش و صدایش که برای همیشه در دل دوستدارانش جاودان گشت. در همان لحظه صدای غرش رعد وبرق بلند می شود، انبوهی از ابر های تیره رنگ چهره روشن و آفتابی دهکده را دگرگون نموده و همه چیز را در غم و اندوه احمدخان فرومی برد. دانه های درشت باران تند، برگهای پهن چنار کهن را چنان به صدا درمی آورد، گویا درخت چنار فریاد می کشد:
بس است، دیگر بس است، یکدیگر را کشتن! ای مردم موقوف کنید... به خود بیایید! آخر چه می کنید؟
مجاهدین با چشمهای خون گرفته و چون حیوان درنده، او را تکه تکه می سازند. این توده عوام با احساسات مذهبی وحشتناک، زشت و نفرت انگیز مانند گرگانی می ماندند که تنها با گوشت و خون می توان ایشان را آرام و خاموش ساخت.
آمر دستور می دهد جسد بی جان و ریش ریش شده احمدخان را به خندق بیندازند، چند نفر از مجاهدین پا های مجروح و شکسته شده احمدخان را گرفته جسد او را به طرف گودال می کشند. سر تراشیده بیجان و آغشته به خاک و خون که کله و گردنش به اطراف تکان می خورد و روی زمین کشیده می شود به گوال می اندازند، جنایت و بربریت خود را مانند همیشه با خاک می پوشانند.
نویسنده: داکتر لطیف عیاس،
نوامبر ۲۰۱۶