الحاج عبدالواحد سیدی
بخش یکصدو هفدهم
بحث ششم
به قاعده آوردن آسیب های اجتماعی
117-6-3. به قاعده آوردن آسیب های اجتماعی در حکومت«سیر الملوک»
این گزارشات نحوه پیشگری آسیب های اجتماعی را در زمان باستان باز گو میکند که ما منباب مثال چند تای آنرا در اینجا ذکر میکنیم:
1.جلو گیری از آسیب سوء مدیریتی در دوران بهرام گور
بهرام گور را دشمنی پدید آمد و« خواست که لشکر خود را بیاراید و مستعد به نبرد با دشمن نماید و خواست که لشکر خویش را بخششی دهدو آبادان کندو پیش دشمن فرستد . در خزانه شد و چیزی ندید. و از معروفان و رئیسان شهر و رستاق پرسید.گفتند:چندین سال است که فلان و فلان خان و مان بگذاشته اندو به فلان ولایت رفته اند؛ گفت چرا؟ گفتند ندانیم ؛ و هیچ کس از بیم وزیر با بهرام گور نمی یارست گفت.بهرام گور آن روز و آن شب در آن اندیشه همی بود.هیچ معلوم او نگشت که این خلل از کجاست؟.روز دیگر از دلمشغولی تنها نشست و روی بر بیابان نهاد و در راه باخود اندیشه میکرد تا بلند شدن روز شش هفت فرسنگ راه پیموده بود .گرمای آفتاب شدت گرفت و تشنگی بر او غلبه یافت. در آن صحرا از آب نشانی دیده نمیشد اما از دور دودی دید که به او نزدیک میشد.گفت بهمه حال آنجا مردم باشد. روی بدان دود نهاد. چون نزدیک رسید رمۀ گوسفندی دید خوابانیده و خیمه ای زده وسگی را بر دار کرده . شگفت بماند. رفت تا نزدیک خیمه . مردی از خیمه بیرون آمد و سلام کرد واو را فرود آورد و به درون خیمه ماحضری چیزی که داشت پیش آورد و نشناخت که او بهرام است. بهرام گفت : «نخست مرا از احوال این سگ آگاه کن پیش از آنکه نان خورم تا این حال بدانم .» جوانمرد گفت این سگ امینی بود از آن من با رمۀ گوسفندو از هنر او بدانسته بودم که با ده مرد در آویختی و هیچ گرگی از بیم او گرد گوسفندان من نیارستی گشت.و بسیار وقت من بشهر رفتمی بشغلی ،دیگرروز باز آمدمی.او گوسفندان را بچراه بردی وبه سلامت باز آوردی . بر این روزگار بر آمد. روزی گوسفندان را بشمردم .چند گوسفند کم آمد وهمچنین هر چند روز نگاه کردمی چندین گوسفند کم بودی . و ایجا کسی هر گز دزد بیاد ندارد و هیچگونه نمیتوانستم دانستن که این گوسفندان من از چه سبب هر روز کمتر میشود.حال گوسفندمن اندکی بجایی رسید که چون عامل صدقات بیامد و از من بر عادت گذشته صدقات خواست تمامی آن رمه را آن یقینی که مانده بوداز رمۀ من در کار صدقات شد و من اکنون چوپان آن عامل میکنم.
مگر این سگ با گرگی ماده دوستی گرفته بود و جفت گشته ومن غافل وبی خبر از کار او. وقضا را روزی بدشت رفته بودم بطلب هیزم .چون باز گشتم از پس بالایی بر آمدم و رمه را دیدم که می چریدندو گرگی را دیدم روی سوی رمه آورده می پویید .من در پس خار بنان بنشستم و از پنهان نگاه میکردم. جون سگ گرگ را دیدپیش او باز آمدو دم جنبانیدن گرفت . و گرگ خاموش باستاد .سگ بر پشت او شد و باو گرد آمدوبه گوشۀ رفت و بخفت.و گرگ در میان رمه تاخت ، یکی را از گوسفندان بگرفت و بدرید و بخورد و سگ هیچ آواز نداد. و من چون معاملت سگ با گرگ بدیدم اگاه شدم و بدانستم که تباهی کار من از بی راهی سگ بوده است .پس این سگ را بگرفتم و از بهر خیانتی که از وی پدیدآمده بود بر دار کردم.»
بهرام گور را ین حدیث عجب آمد . چون از آنجا باز گشت ، همۀ راه، در این حال تفکر میکرد تا بر اندیشۀ او بگذشت که «رعیت ما رمۀ ما اند و وزیر ما امین ما، و احوال مملکت و رعیت سخت آشفته و باطل می بینم و از هر که می پرسم با من به راستی نمی گویندو پوشیده میدارند.تدبیر من آنست که از حال رعیت راست و روشن برسم.»
بهرام گور چون بجای خویش آمد نخست روزنامه بازداشت شدگان را بخواست .سر تاسر روزنامه ها همه شناعت و زشتی راست و روشن بود ، بدانست که او با مردمان نه نیک رفته است و بیدادی کرده است . بهرام گفت: این نه راست روشن است که دروغ و تاریک است .؛ پس مثل زد که «راست گفته اند دانایان که هر که بنام فریفته شود بنان در ماند و هر که نهان خیانت کند بجامه اندر ماند . و من این وزیر را قوی دست کرده ام تا مردمان او را به این جاه و حشمت می بیننداز ترس او سخن خویش با من نمی یارند گفت.چارۀ من آن است که فردا چون وزیر بدرگاه آید حشمت او پیش بزرگان ببرم و او را باز دارم و بفرمایم تا بندی گران بر پای نهند و انگاه زندانیان را پیش خود خوانم و از احوال ایشان بپرسم و نیز بفرمایم تا منادیان ،منادی که ما راست روشن را از وزارت معزول کردیم و باز داشتیم و نیز او را شغل نخواهیم فرمود. هر که را از او رنجی رسیده است و دعوی دارد بیاید و حال خویش ما را معلوم کند تا انصاف شما از او بدهیم؛لابد چون مردمان این بشنوند و چنان که باشد معلوم ما گردانند..اگر با مردمان نیکو رفته باشدو مال ناحق نستده باشدو از او شکر گویندو او را بنوازم و باز بر سر شغل برم واگر بخلاف این رفته باشد او را سیاست فرمایم.»
پس دیگر روز ملک بهرام گور بار داد، بزرگان پیش رفتندو وزیر و وزیر اندر آمد و اندر جای خود نشست ، بهرام گور روی سوی او کرد ، گفت :«این چه اضطراب وآشفتگی است که در مملکت ما افگنده ای؟ و لشکر ما را بی برگ میداری و رعیت ما را زیر و زبر کرده ای .ترا فرمودیم که ارزاق مردمان بوقت خویش می رسان و از عمارت ولایت فارغ مباش و از رعیت جز خراج حق چیزی مستان و خزانه را به ذخیره آبادان دار . اکنون نه در خزانه چیزی می بینم و نه لشکر برگی داردو نه رعیت بر جای مانده است . تو پنداری بدانکه من بشراب و شکارخود را مشغول کرده ام و از کار مملکت و حال رعیت غافل ام.»بفرمود تا او را بی حشمتی از جای برداشتندو در خانه ای بردند وبندی گران بر پای او نهادند وبر در سرای منادی کردندکه :«ملک راست روشن را از وزارت معزول کرد و بر او خشم گرفت و نیز او را شغل نخواهد فرمود. هر که را از او رنجی رسیده است و تظلّمی دارد بی هیچ بیمی و ترسی بدرگاه آیدو حال خویش باز نمایندتا ملک داد شما بدهد.»و پس هم در وقت فرمود تا در زندان باز کردند وزندانیان را پیش آوردندو یک یک را می پرسید که :«ترا به چه جرم باز داشتند؟»
یکی گفت من برادری داشتم توانگر و مال و نعمت بسیار داشت . راست روشن او را بگرفت و همۀ مال از او بستدو در زیر شکنجه بکشت. و گفتند که این مرد را چرا کشتی ؟»گفت:«با مخالفان ملک مکاتبت دارد.» و مرا به زندان کرد تا تظلم نکنم و این حال پوشیده بماند.»
دیگری گفت :«من باغی داشتم سخت نیکو و از پدر مرا میراث مانده بود. و راست روشن در پهلوی آن ضیعتی (زمین زراعتی)ساخت. روزی در باغ من آمد .او را بدل خوش آمد . خریداری کرد و من نفروختم.مرا بگرفت و در زندان کرد.که:«تو دختر فلان کس را دوست میداری و جنایت بر تو واجب شده است .این باغ را دست بازدار وقباله ای باقرار خویش بکن که :«من از این باغ بیزارم و هیچ دعوی ندارم و حق و ملک راست روشن است.»من این اقرار نمی کنم و امروز پنج سال است تا در زندان مانده ام.»
دیگری گفت :«من مرد بازرگانم و کار من آن است که به تر و خشکک میگردم ، واندک مایه سرمایه دارم و ظرایفی که به شهری بیابم بخرم وبدیگر شهر برم و بفروشم و باندکی سود قناعت کنم.مگر عقدی مرواری داشتم .چون بدین شهر آمدم ببها برداشتم. خبر به وزیر ملک شد . کس فرستاد و مرا بخواند و آن طویلۀ (رشته گردن بند)مروارید از من بخرید.بی آنکه بها بدادبخزانۀ خویش فرستاد. چند روز بسلام او رفتم . خود بدان راه نشدکه مرا بهای عقدی مروارید می باید داد.طاقتم برسید و بر سر راه بودم . روزی پیش وی شدم . گفتم:«اگر آن عقد شایسته است بفرما تا بهاش بدهندو اگر شایسته نیست باز رسانند.که من رفتنی ام .»خود جواب من باز نداد و چون من بوثاق (اطاق و خانه)باز آمدم سرهنگی را دیدم با چهار پیاده که در وثاق من آمدند، گفتند خیز که ترا وزیر میخواند.» شاد گشتم، گفتم: «بهای مروارید خواهد داد.» برخاستم وبا آن اعونان برفتم .مرا بردند تا زندان دزدان.زندان بان را گفتند «فرمان چنان است که این مرد را در زندان کنی و بندی گران بر پایش نهی.» واکنون سالی و نیم است که من در زندان مانده ام.»
دگری گفت من رئیس فلان ناحیت هستم و همیشه درِ خانه من بر مهمانان و غرباو اهل علم کشاده بودی و مراعات مردمان ودرماندگان کردمی و صدقه و خیرات به مستحقان پیوسته بودی و از پدران چنین یافته بودم و هر چه مرا از ملک و ضیاع (زمین غله خیز) موروث در آمدی همه در اخراجات و مودت مهمانان صرف کردمی . وزیر مرا بگرفت که تو گنجی یافته ای و مرا به شکنجه و مطالبت گرفت و به زندان باز داشت و من هر ملکی وو ضیاعی که داشتم درمگانه از ضرورت به نیم درم میفروختم و بدو میدادم و امروز چهار سال است که در زندان و بند گرفتارم و بر یک درم قادری ندارم.
و دیگری گفت ::«من پسر فلان زعیمم. وزیر ملک پدرم را مصادره کرد و در زیر چوب و مطالبت بکشت و مرا به زندان کردو هفت سال است که رنج زندان می کشم .
...زیادت از هفتصد مرد زندانی بودند .کم از بیست مرد خونی و مجرم آمد.دیگر همه آن بودندکه وزیر ایشان را بطمع محال و ظلم و بناواجب زندان کرده بود . و چون خبر منادی فرمودن پادشاه مردمان شهر و ناهیت بشنودند دیگر روز چندان متظلم (ستمدیده و داد خواه)بدرگاه آمدند که آنرا حد و منتهی نبود.
چس چون بهرام گور حال خلق و بی رسمی ها وستم وزیر بر آن جمله دید با خویشتن گفت:«فساد این مرد بیش از آن می بینم در مملکت که بتوان گفت .این دلیری که او با خدای و خلق خدای عزوجل بر من کرده است بیش از آنست که در آن رسد اندیشه . من در کار این ژرفتر از این نگاه باید کرد. بفرمود تابسرای راست روشن روندو خریطه های کاغذ او همه بیارندو همه در خانه های او را مهر بر نهند. معتمدان برفتندو همچنین کردند.چون خریطه های کاغذ او بیاوردندفرو می نگریستند. در آن میان خریطه ها یافتندپر از ملطفه ها(نامه های کوچک که بطریق ایجاز حاوی خلاصه مطالب باشد) که آن پادشاه به راست روشن فرستاده بود که خروج کرده بود وقصد بهرام گور کرده و بخط راست روشن ملطفۀ یافتندکه بدو نوشته بودکه :« این چه آهنگیست که ملک میکند؟که دانایان گفته اند که غفلت دولت را ببرد و من در هوا خواهی و بندگی هر چه ممکن گرددبجای آورده ام. چندین کس را چون فلان و فلانرا که سران لشکراندسر برگردانیده ام و در بیعت آورده ام و بیشتر لشکر را بی ساز و برگ کرده ام و بعضی را بمجالی(جا های جلوه) نام زد کرده ام و به بیگاری فرستاده و رعیت را بی توش و ضعیف حال و آواره کرده ام هر چه در همه روز گار بدست آورده ام به سوی تو و خزینۀ تو ساخته ام که امروز هیچ ملکی را چنین خزینه ای نیست و تاج و کمر و مجلس زرین مرصع (جواهر نشان)ساخته ام که مثل آن کس ندیده است ومن از این مرد بجان نا ایمنم ومیدان خالی است و خصم غافل . هرچه زود تر شتابد پیش از آکه مرد از خواب عفلت بیدار شود.»
چون بهرام گور این نبشته ها بدید گفت«زه این خصم را او بر من آورده است و بغرور او می آید و مرا در بد گوهری و مخالفی او هیچ شک نماند.» بفرمود تا هر چه او را از خواسته بود به خزانه آوردندو بندگان و چارپایان او بدست آوردند و هر په او از مردمان برشوت و ظلم و بناحق ستده بود بفرمود تا ملک ها و ضیاع های او بفروختند و بمردمان و مدعیان باز میدادند و سرای و خان و مان او را به زمین راست کردند. و آنگاه بفرمود تا بر در سرای او داری بلند بزدند وسی دار دیگر در پیش آن دار بزدند.اول او را بردار کردند همچنان که آن کرد مر آن سگ را بر دار کرده بود.پس موافقان او را و کسانی را که در بیعت او بودند همه را بر دار کردند که این جزای آن کسی است که با ملک بد اندیشد و با موافقان او موافقت کندو بر خدای و خدایگان دلیری کند.»
چون این بکرد همۀ مفسدان از ملک بهررام گور بترسیدند. و هر که را راست روشن شغل فرموده بود همه را معزول کردندو هرگز نیز عمل نفرمود ند و هر که را از شغل باز کرده بود و معزول کرده عمل فرمود و همۀ دبیران و متصرفان را بدل کرد .چون این خبر به آن پادشاه رسیدکه قصد بهرام گور کرده بود هم آنجا که رسیده بود باز گشت و از آن کرده پشیمان شد وفراوان مال و ظرایف بخدمت فرستاد و عذر ها خواست و بندگیها نمود . و گفت«هر گز در اندیشۀ من عصیان ملک نگذشته است. مرا وزیر ملک بر این راه داشت از بس که می نوشت و کس می فرستاد. و ظن بنده گواهی میداد که او گناهکار است و پناهی میجوید.» ملک بهرام عذر او پذیرفت و از سر آن در گذشت . و مرد نیکو اعتقادو خدای ترس را وزیری دادو کار های لشکر و رعایا همه نظام گرفت و شغلها روان شد و جهان روی به آبادی نهاد و خلق از جور و بیداد برست . و ملک بهرام آن مرد را که سگ بر دار کرده بود بوقت آنکه از خیمه بیرون آمد و باز خواست گشت تیری از ترکش بر کشید و پیش آن مرد انداخت و گفت:«نان و نمک تو خوردم و رنجها و زیانها که ترا رسیده است معلوم گشت. حقی ترا بر من واجب شد .بدان که من حاجبی ام از حاجبان ملک بهرام گور و همۀ بزرگان و حاجبان درگاه او با من دوستی دارند و مرا نیک شناسند. باید که بر خیزی و با این تیر بدرگاه ملک بهرام آیی. هر که ترا با این تیر بیند پیش من آرد تا من ترا حقی گزارم که بعضی زیانهای ترا تلافی باشد.»و پس باز گشت.
پس بچند روز زن آن مرد مرد را گفت «برخیز و تا به شهر برو و این تیر با خود ببر که آن سوار بآن زینت بی گمان مردی توانگر ومحتشم بود.اگر چه اندک مایه نیکویی با تو کند ما را امروز بسیار باشد و هیچ کاهلی ممکن سخن چنان کس بر مجازنباشد.» مرد برخاست و به شهر آمد و آن شب بخفت و دیگر روز بدرگاه ملک بهرام شد. و بهرام گور حاجبان واهل درگاه را گفته بودکه چون مردی چنین و چنان بدرگاه آیدو تیر من دردست او بینید اورا پیش من آورید.»
چون حاجبان او را بدیدندبآن تیر او را بخواندند، گفتند ،«ای آزاد مرد کجایی؟ که ما چند روز است تا ترا چشم همی داریم . اینجا بنشین تا ترا پیش خداوند آن تیربریم.» زمانی بود بهرام گور بیرون آمدو بر تخت نشست و بار داد.حاجبان دست این مرد گرفتند و به ببارگاه بردند. چشم مرد بر ملک افتاد.بشناخت. گفت«اوخ، آن سوار ملک بهرام بوده است و من خدمت اوچنانکه واجب کردی نتوانستم کردو گستاخوار باو سخن ها گفته ام، نباید که از من کراهیت بدل آمده است.»
چون حاجبان او را پیش تخت آوردند ملک را نماز برد . ملک بهرام رو سوی بزرگان کرد و گفت«سبب بیدار شدن من در احوال مملکت این مرد بود، » و قصه سگ و گرگ با بزرگان بگفت«و من دیگر این مرد را بفال نیک گرفتم.»پس بفرمود تا او را خلعت بپوشاندندو هفصد گوسفند از رمه ها چنانکه او پسندد از میش و بخته بدو دهند بخشیده و تا زندگانی بهرام گور باشد صدقات از اوو نخواهند.»» [1]
116-6-4.به داد خواهی نشستن پادشاهان و سیرت نیکو ورزیدن پادشاهان داد گر
پادشاهان در هر هفته دو روز به مظالم می نشستند تا داد از بیداد گر می بستانندوانصاف بدهند و سخن رعیت بشنوند بی واسطه ای و چند گزارش که مهمتر بود باید که عرضه کنندو هر یکی را مثالی دهد، که چون این خبر (دادخواهی پادشاه) در مملکت پراگنده شود که خداوند جهان (پادشاه) متظلمان و دادخواهان را در هفتۀ دو روز پیش خویش میخواند وسخن ایشان می شنود همۀ ظالمان به شکوهند و دست کوتا دارند و کس نیارد بیدادی کردن و دست درازی کردن از بیم عقوبت.
و چنان خوانیم در کتی پیشینیان که بیشتر از ملکان (پادشاهان)عجم دوکان بلند بساختندی و بر پشت اسب بر آنجا باستادندی تا متظلمان که در صحرا گرد شده بودندی همه را بدیدندی و داد هر یک بدادندی. و این به سببی بود که پادشاه جایی نشیندکه آن جایگاه رادر و درگاه و در بند و دهلیز و پرده دار باشد صاحب غرضان و ستمکاران آن کس را باز دارند و پیش پادشاه نگذارند.
(اما پادشاهان پیشین که عدل وانصاف پیشه میکردند گاه میشدکه به طریقه ای خودش را به مظلومان می رسانید و داد از بیداد گر می ستانید)چنانچه روایت میکنند که یکی از ملوک به گوش گرانتر بوده است.چنان اندیشیدکه کسانی که ترجمانی میکنند و حاجبان سخن متظلمان باو راست نگویندو او چون حال نداندچیزی فرماید که موافق آن کار نباشد.فرمود که متظلمان جامۀ سرخ پوشند و هیچ کس دیگر سرخ نپوشد«تا من ایشان بشناسم.» و این ملک بر پیلی نشستی و در صحرا باستادی و هر که را با جامۀ سرخ دیدی بفرمودی تا جمله را گرد کردندی تا به آواز بلند حال خویش می گفتندی و او انصاف ایشان میدادی .
و از جمۀ پادشاهان سامانی یکی بوده است که او را امیر اسماعیل بن احمد گفتندی ، سخت عادل بوده است و او را سیرت های نیکو بسیار است و با خدای عزوجل اعتقاد ی صافی اشته است و درویش بخشای بوده است که از سیر او باز نموده اند . و این اسماعیل امیری بود ببخارانشستی و خراسان و عراق و ماوراءالنهر جمله پدران او را بود.
و یعقوب لیث که ازسیستان خروج کرده بود و جملۀ سیستان بگرفت و به خراسان آمدو خراسان بگرفت و به عراق آمدو جملۀ عراق بگرفت و اعیان را بفریفتند و در سّردربیعت اسمعیلیان آمدو بر خلیفه بغداد ل بد کرد. تا خلیفه را هلاک کند و خانۀ عباسیان بر اندازد.
خلیفه رسول فرستاد به وی «که تو به بغداد هیچ کاری نداشته باشی، همان صواب که جا هایی را که تا حال گرفته ای بهمان قناعت کنی و موهستان عراق و خراسان را بخود نگهداری .»و فرمان نبرد ...او عصیان آشکاره کرد و با شیعیان یکی شده و بدان آمده است که خلافت بغداد بردارد.» و خلیفه از مردم خواست که شما با من همدستانی میکنید یانه؟» گروهی گفتند«ما نان پاره از او یافته ایم و این جاه و نعمت و حشمت از دولت و خدمت او (یعقووب لیث) داریم .هر چه او کرد ما کردیم .»و بیشتر مردم از حال یعقوب خودرا بی خبر اانداختندولی در روز ملاقات ما باتو باشیم نه با او و بوقت مصاف سوی تو آییم و ترا نصرت کنیم.» و این گروه امرای خراسان بودند.خلیفه با شنیدن سخن سران لشکر یعقوب لیث بر این گونه شنید و خرم گشت . ولی بد دلان (که درهر جامعه ای زیاد است)به یعقوب لیث خبر داد که (گویا خلیفه میگوید)اکنون کفران نعمت پدید کردی و مخالفت ما را موافق شدی و مرا مخالف، میان من و تو شمشیر است و هیچ باک نیست مرا از آنکه لشکر من اندک است و از آن تو بسیار. خدای عزو جل که نصرت کنندۀ حق است با من است و آن لشکر که تو داری لشکر من است.»
چون یعقوب پیام خلیفه بر آن گونه که از (آن بد دل )بشنید گفت بکام خویش رسیدم ... و برابر لشکر خلیفه صف کشیدند .خلیفه توسط منادی بلند آواز ندا در داد که.«ای معشر المسلمین بدانید که یعقوب لیث عاصی شدو بدان آمده است تا خاندان عباس بر کندو مخالف او را بیارد و بجای او بنشاندو منّتبر گیرد و بدعت آشکارا کند. هر آن کس که خلیفه را خلاف کندرسول خدا عزو جل راخلاف کرده باشدو هر کس که سر از چنبر اطاعت رسول علیه السلام بیرون بردهمچنان باشدکه سر از طاعت خدای تعالی بیرون بکشد و از دایرۀ مسلمانی بدر آمد و خداوند در کتاب محکم خود فرموده «اطیعوالله و اطیعو الرسول واولی الامر منکم.»اکنون کیست از شما که او بهشت را بر دوزخ بگزیند وحق را نصرت کندو روی از باطل برگرداند؟با ما باشد نه با مخالف ما.»
چون لشکر یعقوب لیث این سخن بشنودندامرای خراسان بیک بار بگشتندو سوی خلیفه آمدندو گفتند«ما پنداشتیم که او بحکم و فرمان و اطاعت بخدمت آید.اکنون که او مخالفت و عصیان پدید کرد ما با تو (خلیفه) ایم و تا جان داریم از بهر تو شمشیر زنیم .»
چون خلیفه قوت گرفت لشکر را بفرمودتا جمله حمله بردندو یعقوب لیث به اول حمله شکسته شدو به هزیمت سوی خوزستان رفت و خزینه وبنگاه و لشکر گاه او بغارت بردند و آن لشکر خلیفه از خواستۀ او توانگر شد.
یعقوب به خوزستان شد و خواست لشکر دوباره بیاراید و خود را مقابل خلیفه مستعد جنگ گرداند. خلیفه توسط قاصد به او پیغام فرستاد«ما را معلوم گشت که تو مردی ساده ولی به سخن مخالفان فریفته شدی و عاقبت کار را نگاه نکردی. دیدی که ایزد تعالی صنع خویش بتو بنمود و ترا هم به لشکر تو بشکست و خاندان ما نگاهداشت و این سهوی بود که بر تو رفت . اکنون دانم که بیدار گشته ای و بر این کرده پشیمانی . و امارت عراق و خراسان را هیچ کس از تو شایسته تر نیست و بر تو مزیدی و اختیاری نخواهیم کرد و ترا حق های خدمت بسیاری استاده است نزدیک ما.این یک خطای ترا در کار آن خدمت های پسندیده کردیم . چون ما از سر این وحشت در گذشتیم و کردۀ او نا کرده انگاشتیم . باید که او نیز از بر این حدیث در گذرد و بر خیزدو هر چه زود تربعراق و خراسان رود و بمطالعت ولایت مشغول شودکه من بر اثر این نامه لوا و خلعت می فرستم تا خللی تولید نکند.»
چون یعقوب نامه را بر خواند هیچگونه دلش نرم نشد و بر آن کرده پشیمانی نخورد، و بفرمود تا تره و ماهی و پیازی چند بر طبقی چوبین نهادندو پیش روی او آوردند. آنگاه فرمود تا رسول خلیفه را در آوردندو بنشاندند. رو سوی قاصد خلیفه کرد ، گفت«برو و خلیفه را بگوی که من مردی رویگر (مسگر)زاده ام و از پدر رویگری آموخته ام و خوردنی من نان جوین و ماهی و پیازو تره بوده است .و این پادشاهی و گنج و خواسته از سر عیّاری وشیر مردی بدست آورده ام نه از پدر بمیراث دارم و نه از تو یافته ام.از پای ننشینم تا سر تو به مهدیه نفرستم و خاندان ترا بیران نکنم.یا آنچه گفتم بکنم ویا هم بر سر نان جوین و ماهی و پیاز خوردن باز شوم.و اینک گنج ها را در باز کردم ولشکر ها را بخواندم وبر اثر این قاصد و پیغام آمدم.» و قاصد خلیفه را گسیل کرد ، هر چند خلیفه قاصدان و نامه میفرستادالبته او از سر این حدیث نگذشت . و لشکر ها را گرد کرد و از خوزستان رو سوی بغداد نهاد . چون سه منزل رفته بود قولنجش بگرفت وحالش بجایی رسید که دانست که از آن درد نرهد. برادر خویش عمرو لیث راولی عهد کرد و گنج نامه ها بوی داد وفرمان یافت.
...او بخراسان آمد و پادشاهی همی کرد و خلیفه را طاعت داشت و لشکر و رعیت عمرو را دوستر داشت از یعقوب که این عمرو بس بزرگ همت و بزرگ عطا و بیدار و با سیاست بوده است و مروت و همت او تا آنجا بوده است که مطبخ او را چهار صد شتر می کشید ند[[2]](قسمیکه قبلاً یعقوب حالت اصلی خود را و خورد و خوراک خود را به رسول خلیفه اظهار داشت و رویگر زادگی خود را نیز آشکارا ساخت و از گنج های فرا هشتۀ یعقوب عمرو برادرش به سرحدی تظاهر میکند که چهار صد شتر بار و بنه آشپز خانه او را حمل میکند . این روایت تاریخی خیلی وحشت زا است زیرا این مال و این گنج های فراهم شده در حالی از مردم به عنف گرفته شده است که آنها در دسترخوان شان حتی نان گندم را بیک وقت به سیری نداشته اند و حتی گاهی چنان میشد که از فرط بی برگی آرد جواری و یا گندم را با جو و حبوباتی دیگر می آلایاندند تا مزه آن بگردد و میل بخوردن آن کم گردد تا آن حبوبات قلیل بتواند تا زمانی به آنها بسند ه گردد و حالا دیده می شود که از ماحصل رنج این رعایای بیچاره پادشاهان در هر وقتی به دها هزار نفر را نامنو ماکول فراهم میکردند که دور از عدالت و یکی از آسیب های بزرگ بملت و رعیت میباشد که سالها در هر عصر و نظامی حتی تا به امروز نیز این جور و رسم ادامه دارد.(مولف))
خلیفه که از یعقوب دل خوش نداشت عمرو را نیز مرد متجاوز و مبازر می شمرد و پیوسته از وی در تشویش بود که مبادا آن کند که برادرش در حق خلافت بغداد کرده بود . ازاین سبب خلیفه پیوسته کس می فرستاد ببخارا بنزدیک امیر اسماعیل بن احمد (سامانی)که« خروج کن و بر عمرو لیث لشکر کش و ملک از دست او بیرون کن که تو بر حق تری امارت خراسان و عراق را که این ملک سالهای بسیار پدران ترا بوده است و ایشان به تغلب (چیره شدن پیروز گردیدن ، غلبه یافتن) دارند...ازد تعالی ترا بر او نصرت دهد . بدان منگر که ترا عدّت ولشکر اندک است ، بدان نگر که خدای عزو جل می گوید «کم من قئته قلیلةغلبتفئته کثیرة باذن الله والله مع الصابرین.»
پس سخن های خلیفه در دل او کار کرد و عزم درست کرد که با عمرولیث مخالفت کند.لشکری که داشت همه را گرد کرد و از جیحون بدین سو بگذشت و بسر تازیانه بشمرد . ده هزار سوار بر آمد چنانکه بیشتر سواران را رکاب چوبین بودو از هر ده تن یک تن سپر نداشت و از هر بیست یک مرد جوشن نداشت و از هر پنجاه مرد یک مرد نیزه نداشت ...از آموی برداشت و به شهر بلخ آمد.
خبر به عمرو رسید که اسماعیل از آمو گذشته و به بلخ آمد، شحنه سرخس و مرو بگریخت و طلب مملکت میکند.عمر ولیث به نیشابور بود . هفتاد هزار سوار عرض داد همه بر گستوان پوش با سلاح و عدّت تمام و روی به بلخ نهاد و چون بیکدیگر رسیدند مصاف کردندواتفاق چنان افتاد که عمرو لیث بدر بلخ گرفتار برافتادچنانکه یک تن را جراحتی نرسید و نه کسی اسیر گشت و هفتاد هزار سوار او به هزیمت بررفتند الی از میان همه عمرولیثگرفتار شد. و چون او را پیش اسماعیل آوردند بفرمود تا او را بروزبانان (پاسبانان ، نگهبانان)سپردند. و این یک فتح از عجایب های دنیا است .
و چون نماز دیگر شد فراشی از عمرو لیث بود در لشکرگاه می گردید. چشمش به عمرولیث افتاد. دلش بسوخت.پیش او رفت . عمرو او را گفت «امشبی را با من باش که بس تنها مانده ام.»پس گفت «مردم نازنده باشدو او را ازقوت چاره نیست.تدبیر چیزی خوردنی کن که مرا گرسنه است .» فراش یک منی گوشت بدست آورد و تابۀ آهنین از لشکریان عاریت خواست و بهر جانب بدوید ،لختی سرگین خشک از دشت بر چیدو کلوخی دو سه بر هم نهاد و تابه بر سر نهاد تا قلیه (تکه گوشت بریان کرده). و چون گوشت بر تابه کرد مگر بطلب پارۀ نمک شد . و روز باخر آمده بود .سگی بیامد و سر در تابه کرد تا استخوان بردارد .دهانش بسوخت .سگ سر بر آورد . حلقۀ تابه در گردنش افتاد و از سوزش آتش بتگ خاست و تابه را ببرد . عمرو چون چنان دید روی سوی لشکریان و نگهبانان کرد و گفت:«عبرت گیرید که من آن مردم که بامدادان مطبخ من چهار صد شتر می کشید ، شبانگاه سگی برداشته است و می برد .»چنان باشد که بامداد امیری بودم و شبانگاه اسیری ام . و این حال هم یکی از عجایب جهان است .
و چون عمرو لیث گرفتار شد امیر اسماعیل رو سوی بزرگان کرد و گفت «این نصرت خدای عزّو جلّ داد و هیچ کس را بدین نعمت بر من منّت نیست جز خدای را عزّ و اسمه .» پس گفت «پس بدانید که این عمرو لیث مردی بزرگ همت و بزرگ عطا بود و با آلت و عدّت و رأی و تدبیر، بیدار در کار ها و فراخ نان و نمک و حقشناس. مرا رای چنان است که بکوشم تا او را بجان گزندی نباشدو ازین بند خلاص یابد.» بزرگان گفتند «رای امیر صوابتر . هر چه می فرامید.» پس کس فرستاد به عمرو لیث «که هیچ دل مشغول مدار که من در آن تدبیرم که جان ترا از خلیفه بخواهم و اگر همۀ خزینۀ من خرج شود روا دارم اندی که ترا بجان گزندی نرسدو باقی عمر بسلامت بگذرانی.»
عمرو لیث چون این شنید گفت«دانم که مرا ازین بند هرگز خلاص نخواهد بودو مرا بسی زنگانی نمانده است و خلیفه بجز از مرگ من خشنود نخواهد گشت، ولیکن تو که اسماعیلی، معتمدی را پیش من فرست که سخنی دارم گفتنی .چنانکه از من بشنود بتو رساند.»این کس باز آمد و هر آنچه گفته بود معلوم امیر اسماعیل گردانید. در وقت معتمدی را پیش او فرستاد. عمرولیث معتمد را گفت «اسماعیل را بگو که مرا نه تو شکستی بلکه دیانت و اعتقاد و سیرت و نیکوی تو نا خوشنودی امیر المومنین شکست و این مملکت را بتازگی خدای عّزو جلّ از من بستد و بتو داد و تو به این دولت و نیکی ارزانی و سزاواراین نعمتی ... و مرا و برادرم را گنجها و دفینه هاست و نسخۀ این همه با من است و من آنهمه بتو ارزانی داشتم تا آنرا استضهاری باشدو قوی حال گردی و حالت و عدّت سازی و خزانه آبادان کنی.« پس گنجنامه از بازو بکشادو بدست این معتمد دادو به امیر اسماعیل فرستاد.
چون معتمد باز گشت و گنجنامه پیش امیر نهاد، امیر اسماعیل روی سوی بزرگان کرد و گفت «این عمرو لیث از بس زیرکی که هست میخواهد که سر از زیر کان بیرون جهدو زیرکان را در دام آورد و گرفتار بلای جاودان گرداند.»آن گنجنامه را بر داشت و پیش همان معتمد انداخت و گفت«این گنجنامه را بدو باز بر و او را بگوی که از بس جلدی (زرنگی )که در تست میخواهی که از سر همه بیرون بجهی . ترا وبرادر ترا گنج از کجا آمدکه پدر شما مردی رویگر بود و شما رویگری آموختیدو از اتفاق آسمانی ملک به تغلب فرو گرفتید و به تهور کار شما بر آمدو این گنجها از درم و دینار همۀ آن از آن مردمانی است که بظلم و به ناحق بستده ایدو از بهای ریسمان گنده پیران و بیوه زنان است و از توشۀ غریبان و مسافران است و از مال یتیمان و ضعیفان است و جواب هر حبه فردا پیش خدای عزو جل شما را باید دادن و بادافره (جزا و مکافات)ایزد و پاداش آن بچشیدن.اکنون تو به جلدی میخواهی که این مظالم در گردن من کنی تا فردا قیامت چون خصمان شما را بگیرندکه«این مال به ناحق از ما استده اید ، باز دهید.»شما گویید «هر چه از شما ستده ایم به اسماعیل سپردیم ..از او طلب کنید.»ومن طاقت جواب خصمان و خشم و سؤال خدای هز و جل را ندارم .»از خدای ترسی و دیانت که در وی بود آن گنجنامه نپذیرفت و بدو باز فرستاد.و بدنیا غره نشد.
و روایات تاریخ نقل میکنند که همین امیر اسماعیل بن احمد سامانی را عادت چنان بود که آن روز که سرما سخت بودی و برف بیشتر آمدی تنها بر نشستی و بمیدان آمدی ، تا نماز پیشین بر پشت اسب بودی . گفتی «باشد که متظلمی بدرگاه آید و حاجتی دارد و او را نقصان و مسکنی نبود و چون بعذر برف و سرما ما را نبیند مقام کردن تا بما رسیدن بر وی دشوار گردد، و چون بداند که ما اینجا ایستاده ایم بیاید و کار خویش بگذاردو بسلامت برود .» [[3]]
همچنان پادشاه را واجب باشدکه دارای دین درست باشد زیرا که پادشاهی و دین همچون دو برادرند . هر گه که در مملکت اضطرابی (پریشان حالی)پدید آید در دین نیز خلل آید ، بد دینان و مفسدان پدید آیند. و هر گه که کار دین با خلل باشد مملکت شور بده بودو مفسدان قوت گیرندو پادشاه را بی شکوه ورنجه دل دارندو بدعت اشکارا شودو خوارج زور آورند.از قول سفیان ثوری آورده اند که گفته است «بهترین سلطانان آنست که با اهل علم نشست و خاست کندو بد ترین علما آن است که با سلطان نشست و خاص کند.
از اردشیر نقل قول است که گویدن هر سلطانی که توانایی آن ندارد که خاصگیان خویش را به اصلاح بازآورد می باید دانست که هر گزاو عامه و رعیت رابصلاح نتواند آورد.»و امیر المومنین عمر رضی الله تعالی عنه گوید : «هیچ چیز ضایع کننده تر مر مملکت را و تباه کننده تر مر رعیت را از درازی حجاب پادشاه نیست و هیچ چیز سود مند تر و با هیبت تر اندر دل خلق از آسانی و کم حجابی پادشاه نیست هیچ کس بر رعیت ستم نتواند کردن و جز مال حق نتواند ستدن.»
و آورده اند چنانکه در روزگار عمر بن عبدالعزیز رحمةالله علیه قحط افتاد و مردم در رنج افتادند. قومی از عرب نزد وی آمدند و بنالیدندو گفتند «یا امیر المومنین ما گوشتها و خونهای خویش خوردیم اندر قحط ، یعنی که لاغر شدیم و گونه ها زرد کردیم از نا یافتن طعام و واجب ما اندر بیت المال تو است .این مال یا از آن تست یا از آن خدای ویا از آن بندگان خدای است. اگر از آن بندگان خدای است از آن ماست و اگر از آن خدای است خدای را بدان حاجت نیست و اگر از آن تو است فتصدق علیناان الله یجزی المتصدقین.»یعنی بر ما صدقه کن که خدای تعالی صدقه کنندگان را مکافات میدهد... عمر بن عبدالعزیز را دل بر آنها بسوخت و آب چشم اندر آورد . گفت «همچنین کنم که شما گفتید .»هم در ساعت بفرمود تا کار ایشان بساختندو مقصود ایشان حاصل کردندو چون خواستند که برخیزند و بروندعمر بن عبدالعزیز گفت «ای مردمان کجا می روید ؟ چنانکه سخن خود و از آن بندگان خدای با من بگفتید سخن من نیز به خدای تعالی بکویید. یعنی مرا به نیکی یاد آورید . پس اعرابیان روی سوی آسمان کردند و گفتند«یارب بعزت تو که با عمر بن عبدالعزیز آن کنی که او با بندگان تو کرد.
چون دعا تمام کردند ابری سخت برآمد وبارانی سخت اندر گرفت و آن امانتی بود که برای فراخ حالی بندگان خود خدای آن خطه را سبز گردانید و قحطی رفع گردید.[[4]]
[1] حسین ابوعلی طوسی خواجه نظام الملک ،سیر الملوک،احوال وزیران و معتمدان،به اهتممام هیوبرت دارک بنگاه نشراتی طبع و نشر کتب، تهران 1347، ص31تا 41.
[2] حسین ابوعلی طوسی خواجه نظام الملک ،سیر الملوک،احوال وزیران و معتمدان،پیشین ، صص20 تا 25.
[3] همان مأخذ پیشین ، صص 26تا 29.
[4] همان ، صص 82و83.