خلیل رومان
یک خاطره و هزار حرف
شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما
بسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرد
خلیل رومان
در روزگاری که معاون دفتر محترم حامد کرزی بودم، ادارۀ تازه به پا شدۀ افغانستان حالت بدی داشت. هر کی تلاش می کرد شخص مورد نظر خود- از خانوادۀ خود- از تبار و تیم خود را به شکلی از اشکال در مقام های بلند پر درآمد بگمارد. در این میان، جوانی به وسیلۀ نزدیکان رییس جمهور، از خارج خواسته شده بود تا در کارها با او کمک کند. کُل دارایی و تجربۀ او یک کامپیوتر لب تاب با بکس سرشانه ای، زبان انگلیسی و یکی دو دریشی ای که به اندامش جور در نمی آمد، بود. اما رییس جمهور او را بسیار ناز می داد. مشاور خود مقررش کرد و قریب در همه کارها همرایش "مشوره" می کرد. من با گذشت هر روز، با دیدن وضعیت ارگ، طرح ها و آروزهای بی خریدار دلتنگ تر می شدم و آگاهانه در مجلس های رییس جمهور که از روی لطف یا نیاز کاری(نمی دانم) دعوتم می کرد، نمی رفتم. اما دیری نمی گذشت که این جوان تیلفون می کرد و خبر می داد که رییس جمهور می خواهد که هرچه زودتر به مجلس حاضر شوم. گاهی که امکان داشت عذری می آوردم، گاهی هم از روی ناچاری می رفتم، در گوشۀ ساکت می بودم و خود را با نوشتن یادداشتی مشغول می کردم.
با این جوان نشست و برخاست داشتم، به دفترم می آمد، صحبت می کردیم و یگان چای و کافی می نوشیدیم. روزی پرسید: می گویند مدتی درازی در دولت بوده ای، زنده گی ات را جور کرده ای؟ گفتم: آری دیریست کار می کنم. باز پرسید: زنده گی چطور می گذرد، چه داری؟ خانه، زمین؟ دارایی؟ گفتم: راستش هیچ. در خانۀ کرایی زنده گی می کنم. تمام داراییم شاید سه یا چهار لک افغانی شود؛ فرزندانی که تعلیم می کنند؛ خانواده ای که با آن خوشم و چند جلد کتاب که می خوانم، مادر مهربان. چشم هایش کلان کلان شد و باز شروع کرد: نه، این ها درست ولی باور نمی کنم با این همه کارهای مهم و حساس با چند رییس جمهور، حتی خانه نداشته باشی. گفتم: واقعیت زنده گی من همین است. شاید نتوانستم، یقین که نتوانستم. گفت: ببخشید، باورم نمی شود. در اصل امکان ندارد. ولی اگر چنین باشد، شما برای زنده گی تان "ویژن" نداشته اید. پرسیدم: "ویژن" چیست؟ مُچ مُچ کنان پاسخ داد: خب آینده، برنامه و پلان برای آینده خود. فردا می روی و تقاعد می کنی، باید کاری برای خود و فرزندان تان می کردید. گفتم: والله راست بگویم به قول خودت"ویژن" داشتم و دارم، اما نمی شود، قیمتی است، مصرف زیاد، عاید کم، همین قدر می شود دیگر. گفت: نه. قبول نمی کنم. می دانی "ویژن" من چیست؟ کمی دقیق تر شدم و پرسیدم: نه والله، بگو. دستش راستش را زیر زنخ گره کرد و ادامه داد: تا چهل ساله گی کار می کنم. خوب پول می سازم، بعد یک استراحت کامل تا آخر عمر. گفتم: نمی شود، من کم و بیش با سی سال کار نتوانستم، شما که با چهل ساله گی فاصلۀ چندان ندارید، چطور می توانید، ناممکن است. تازه شاید به آدرس اشتباهی- افغانستان آمده اید. جوان باز با چشمان کلان کلان با اطمینان افزود: خیر، در همین مدت کوتاه تا چهل ساله گی هم می توانم پول کافی بسازم و هم درست ترین آدرس را آمده ام. گفت: شما" ویژن" ندارید، من دارم.
چندی به کارهای مهم رفت، سپس وزیر یکی از وزارت ها شد. روزی برای یک کار شخصی پیشش رفتم. لباسش خیلی فرق کرده بود، بوت های خوب، دریشی و نکتایی خوب، سر وضع خیلی مرتب و حتی سیمای شگفته و آراسته ای پیدا کرده بود. خیلی خودمانی و لطف کرد. وعده داد که سفارش می کند کارم را انجام دهند، اما تا آخر نشد. وقتی خدا حافظی می کردم، گفت: اگر کسی از اعضای خانواده یا اولادها را به خارج مقرر می کنی، وزارت من در اختیارت است.( در وزارتی که وزیر بود، فرصت های نسبی زیاد داشت.) گفتم: نه به سلامت باشید. نمی خواهم. خدا حافظی کردم، دیگر ندیمش.
این جوان به گونۀ جالبی حتی پیش از رسیدن به سال چهلم عمرش به "ویژن" خود رسیده بود. رسانه ها به فساد متهمش کردند، دستگاه های قضایی بازداشتش کردند، اما" ویژن" کار خود را کرد و مرد با دبدبه و کوکبه و شاید با چندین میلیون دالر آن گونه که رسمی ادعا می شد به ساده گی پرواز کرد و حال در آن سوی اقیانوس ها با عنوان وزیر سابق با "عزت و افتخار" به سر می برد.
گاهی فکر می کنم، اگر "ویژن" های ما فرق نداشت، پس از ده چند کار طولانی تر نسبت به وزیر جوان، روزانه منتظر سرویس های پنج افعانیگی نمی بودم. شاید شام ها برای ارزان شدن مواد خوار و بار به خیابان دست فروشان نمی گشتم و از این که کسی را به سفرۀ رنگین مهمان نمی توانم، خجالت زده نمی بودم. شاید بار منت خانۀ کرایی نمی کشیدم. شاید موتری لوکس و چند محافظ شخصی می داشتم و یک سر و گردن بلندتر به عالم و آدم فخر می فروختم. شاید ها، شایدهای دیگر....
این"ویژن" لعنتی که من دارم، و امروز آن را مفت هم تحویل نمی گیرند که هیچ، از آن بیزارند و مسخره اش می کنند، برای من و کسانی مانند من ده چند و شاید بیشتر از چندین میلیون دالر آن جوان تمام شده است.
ای"ویژن" لعنتی و نفرین شدۀ ما که چندین صد میلیون دالر و شاید بیشتر ارزش داری، کسی برایت تره هم خورد نمی کند. الهی مانند ما در انتظار بمانی و کسی به لباس کنه و فرسودۀ خود هم خریدارت نشود. یا بهتر است بگویم، الهی به"ویژن" یگانه و عمومی برای همه گان بدل شوی تا فرقی چنین فاحش با دیگر" ویژن" ها نداشته باشی. همین.