فضل الله زرکوب
گفتیم سلام! اخم بر ابرو زد
گفتیم که خوش میگذرد؟ گیسو زد
گفتیم دلا به سینه آرام بگیر!
بیرون شد و در برابرش زانو زد
دیوانه
جادوی تو با سپند؛ باطل نشود
دیوانۀ زنجیر تو عاقل نشود
چشمان تو را چو دید با خود گفتم:
این دل پس از این دگر به ما دل نشود
++++++++++++
مزرعۀ وهم
چه وحشتی است که محکوم سرنوشت شوی
اسیر آنچه تو را پنبه کرد و رشت شوی
اسیر ناخن شیطانکی که تخم تو را
میان مزرعۀ وهم خویش؛ کشت شوی
سپس چو موم؛ به دستی که خود نداند کیست
پلشت گردی و اهریمنی و زشت شوی
به دل مقلد شیطان، به چهره رَشک مَلَک
مترسک حرم و مسجد و کنشت شوی
به تیغ جهل؛ سر ی را که با خدای تو نیست
ز تن جدا کنی و دیو بدسرشت شوی
روی به کعبه و همسایهات در آتش فقر
بهشت دل بگذاری؛ مقیم خشت شوی
به نام روزه؛ دهن بسته غافل از طفلی
که در خیال؛ شبی کاسهای نَلِشت شوی
کنار رود عسل همپیاله با حوری
که کس بغیر تو دستی بر او نهشت؛ شوی
خلاصه! دلخوشیت گر چنین مسلمانی است
به ذوالجلال اگر وارد بهشت شوی
چهارشنبه 17 تیرماه (برج سرطان) 1393
لِشتن: در زبان گفتاری هرات؛ همان لیسیدن است که به اعتقاد من به دلیل آمدن دو "ی" در دوطرف " صدای "س" و همجواری مخرجهای صوتی "س" و "ش" و پس از آن به دلیل وجود ثقلت در تلفظ صدای "د" به شکل "لِشتَن" در آمده است؛ یعنی: با حذف دو "ی" از لیسیدن نخست به شکل "لِسِدَن" و به مرور زمان "لِستَن" و در نهایت؛ لِشتَن" شده است و این؛ واژهای مستقل از لیسیدن نیست بلکه بر آمده از آن است.
+++++++++++++++
برزخ تحیر
چقدر خوشباورم
آنگاه که فراموشت میکنم
پاشنۀ پای آشیلم
در چشمهای اسفندیار من است
که بازشان نمیکنم
جز مرگهنگام
*****
در بُرِّشی از زمان
با خشمی گنگ و عبوس میآیم
در انبار تاریکی از کابوس میلولم
و با کوهی از رنج و افسوس بر میگردم
در این برزخ تحیر
تنهایم مگذار ای جانمایۀ هستیم
ای عقل!
شنبه 13 تیرماه 94
کوپنهاگن
´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´
غریو نهنگ
بر این کویرِ عطش؛ گهگهی ببار ای ابر!
ایا کریم سپهر، ای بزرگوار! ای ابر!
بر آبگینهٔ لطف تو سخت؛ دلتنگ است
جزیرهای که ندیده است جز غبار ای ابر
بر این مسافر بیکولهبار سرگردان
یکی نداد؛ نمی آب خوشگوار ای ابر
نریخت قطرۀ اشکی کسی به غربت من
گلایه دارم از این تلخروزگار ای ابر
بهار؛ بیتو نفسگیرتر ز پاییز است
بیا و بگذر از این بوتههای خار ای ابر
زمین باغچه آبستن چه مردابی است؟
که رُسته از لب هر جویبار؛ مار ای ابر
ز شارعان ریا انتظار داد؛ خطاست
که حکم سایهٔ عدل است سنگسار ای ابر
بیا که رخت ببندیم از این سرابکده
که میکشند به پیرامنت حصار ای ابر
هوای موج به سر دارم و غریو نهنگ
ز تَنگ تُنگ بلورین مرا بر آر ای ابر!
چهارشنبه 6 خردادماه( برج جوزا)ی 1394
کوپنهاگن
http://zarkob.blogfa.com/
+++++++++++++++
رهایی
دلم با بغض سنگینی
درون سینه محبوس است
دلم
چون ابرهای درهم و آشفتهٔ بیسرنوشت خسته از تبعید
بر صحرای خشک دردهای خویش
زارِ زار میگرید
×××××
دلم میگیرد و هر لحظه میگرید
به فریاد گلوگیر درختانی
که در جنگل اسیر گند مردابند
×××××
دل من
این صبور خسته از دالان تنگ کهنهٔ فرسوده از تخدیر
از تبعیض
از تقدیر قسمتهای زهرآلودهٔ تزویر
میگرید
دلم
از بیزبانی
در سراب کام تلخ تشنهٔ بیهمزبانی سخت خشکیده است
×××××
دلم
مثل رگ سرکندهمرغی در هوای لانهٔ گرمی
که خود بر گردن باریک باورهایش افکنده است
زنجیر اسارت را
به حال بیپناهیهای بال خویش
میگرید
×××××
بیا آرش!
کمانت را بیاور
آستین بر زن
کمر بر بند و از ترکش برآور
تیر زرین رهایی را
که در سرداب تنگ این اسارتگاه بیروزن
دلم از درد
میمیرد
29 اردیبهشتماه (برج ثور) نود و چهار
کوپنهاگن
مدینهٔ فاضله
سرودهای پیشکش به خانوادهٔ هندومذهبی که دستان یکی از عزیزان خود را پس از
دچارشدن به مرگ مغزی به یک افسر مسلمان افغانستان که دستهایش را هنگام
خنثاکردن ماین از دست داده بود؛ هدیه و با خوشحالی بر او سلام میدهند:.
منبع خبر: بی بی سی
مدینهٔ فاضله
در آسمان بیمرز معبد همکیشان
این آشیانهٔ دیروزم
اجازهٔ پرواز در هوای تازه را ندارم
بال کبوتری که از بام همسایه
با من آهنگ پرواز دارد
قیچی میشود
پیوند کلیهٔ همخونم بر من حرام
و چینش دانهای
بیرون از زبالهدانی
میوهای
است ممنوعه
اما آنسوتر
نابرادری که نجسش میخوانم
با آنکه استخوان کمر بودایش را شکستم
دستان معبودش را به من هدیه میدهد
ساختن مدینهٔ فاضلهٔ انسانیت را
30
اردیبهشتماه
(برج
ثور)
94
کوپنهاگن
++++++++++++++++++++++++
غریق
آمد بهار تا برد از دلها زنگ
برخیز و سوی سبزه و گل کن آهنگ
کاج است و سروِ مست؛ به پابوست خم
گل با تو در رقابت و بس؛ تنگاتنگ
دوری اگرچه دیرگه از آغوشم
یاد تو میزند به دلم هر دم چنگ
گر از حریف؛ حال تو جستم؛ بگذر!
بر خار و خس؛ غریق زند هر دم چنگ
حیف از جوانیی که فتد بیهوده
بر پای جاهلان تهی از فرهنگ
مفتی کجا و حلقهٔ درس جامی
بارش اگرچه هفت نه؛ هفتاد اورنگ
باید که کوچه چپ کنی از نامردان
زیرا زمانهای است سراسر نیرنگ
با گل نشین که رنگ محبت گیری
ورنه کمین زده است به هرسو خرچنگ
اکنون چو سیر گل نکنی؛ خواهد یافت
فردا ز خاک تیرهٔ ما گل؛ صد رنگ
برهیچکس نکرده وفا این دنیا
پیش آی! گرچه دور هزاران فرسنگ
چهارشنبه 22 اردیبهشتماه (برج ثور) 1394
کوپنهاگن
´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´
خلوت انس
بیا! نسیم نوازشگر دلانگیزم
که با سیاهی شب تا سحر گلاویزم
تموز میرسد اما منِ ندیده بهار
ز ناامیدترین فصلهای پاییزم
مرا مجال تخیل به سوی دیگر نیست
ز عکس روی تو بر نقطهنقطهٔ میزم
گهی به شور سماع تو نای زرکوبم
گهی به خلوت انس تو شمس تبریزم
به حیرتم که اگر نشنوم صدای تو را
ز جای خود به قیامت چگونه بر خیزم
مگو که بر مژههایم چرا شدی تسلیم
چگونه یکتنه با لشکری در آویزم؟
چُنان که تیغ خیال تو قتل عامم کرد
نکرد؛ لشکر تیمور لنگ و چنگیزم
فقیه گرچه کند متهم به شرک؛ مرا
ولی ز سجده بر آن ابروان نپرهیزم
از این قفس که درش را گشوده آغوشت
مگر من احمق و دیوانهام که بگریزم!
هزار بار خدا جان دهد مرا تا جان
هزار بار دگر پیش مقدمت ریزم
دوشنبه 21 اردیبهشتماه (برج ثور) نود و چهار
کوپنهاگن
+++++++++++++++++++++++++++
حاملان تورات
سرخوش آنان که
به درد دگران درمانند
نه که بر کار فروبستهٔ خود در؛ مانند
زندگی میکن و دور از غم فردا خوش باش
که
در این دخمه بسی مثل تو سرگردانند
خار
و خس ملعبهٔ دست نسیماست؛ ولی
قلهها در شب سختی سپر توفانند
باش
در معرکه عنقای شکاری؛ نه کلاغ
این
گروهی که به مردارخوری خندانند
تکیه
بر اهل مُناجاتِ ریاکار؛ خطاست
کاین
جماعت دو قدم پیشتر از شیطانند
مهر
تکفیر؛ مهیا به لب هر پرسش
بوالاراجیف ز إحراق تب و هذیانند
نام
حق بر لب و خونابهٔ ناحق در جام
مفتخر گشته که بر خوان خدا مهمانند
تکیه
بر عرشهٔ منبر زده بر جای رسول
صاحب
حاشیه بر هر سخن یزدانند
هر
کجا هست کلامی متشابه؛ محکم
محکمات سخنش را متشابه خوانند
به
زبان عین بلالند و به دل؛ بوسفیان
گاه؛
دیوانهٔ حورند و گه از غلمانند
از
خدا آخُرک پرعلفی میطلبند
روزها حامل تورات و شب از قرآنند
گر
رهایی طلبی؛ فاصله گیر از این قوم
که
به هر عصر و زمان یکسره در خسرانند
به
خرابات قدم نه که در این خانهٔ مهر
چه
فقیر و چه غنی؛ پیش نظر؛ یکسانند
یکشنبه 13 اردیبهشتماه
(برج ثور) نود و چهار
کوپنهاگن
http://zarkob.blogfa.com/
´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´
برکت نوروز
بر زلف پَرِیشان چه زنی شانه! رها کن
زنجیر و تو؟ این حلقه به دیوانه رها کن
از پنجره موهای بههمریختهات را
یعنی که اسیر آمده؛ زولانه رها کن
در دل به تو عشرتگهی از مهر؛ گشودم
از آهن و سیمان بود آن خانه؛ رها کن
مجنون تو پشت در و تو روی؛ به صحرا
ای لیلیِ رویایِ من! افسانه رها کن
لبخند تو و اخم تو چون دانه و دام است
بیدام؛ گرفتار توام؛ دانه رها کن!
دیروزِ سیهروزِ پر از دردِسری را
از برکتِ نوروز؛ به شکرانه رها کن
نیکواست اگر شاخ گلی هم رسد از دوست
سوغاتی بیگانه به بیگانه رها کن
کی بوسه به پیغام کند دفع خمارم؟
بر پای خمم افکن و پیمانه رها کن
جانم به لب آمد؛ دگر اما و اگر را
ــ بیپرده سخن گوی؛ بلی، یا نه؛ــ رها کن
کوپنهاگن؛ چهارشنبه اول سال نود و چهار
فضل الله زرکوب
´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´
نسل نوروز
بگو به دشت، به دریا،
به کوه؛ دردِ مرا
که خاک گشتم و بادی
نبرد؛ گردِ مرا
بهار با همهٔ رفت و
آمدنهایش
نخواند قِصهٔ پاییزهای
زردِ مرا
پلنگِ زخمی آهم! برو
به ماه بگو
حکایتی ز شبِ سوت و
کور و سردِ مرا
بگو که وحدتِ کفتارها
چگونه شکست
حریمِ بیشهٔ
شیرافکنانِ مردِ مرا
چگونه رشتهٔ خرمهرهای
به دستم داد
ربود از کفِ من کوهِ
لاجوردِ مرا
بگو به خصم: اگر
قِصههایِ رستم را
نخواندی؛ این گز و
میدان! ببین نبردِ مرا
ز سرزمینِ خراسان؛ ز
نسلِ نوروزم
ز شاهنامه برون آر؛
کارکردِ مرا
خبر رسید که امسال؛
شنبهنوروز است
به فالِ نیک؛ بیارید
تختهنردِ مرا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شب چهارشنبه آخر سال
نود و سه
فضل الله زرکوب
کوپنهاگن
/http://zarkob.blogfa.com