حيدر يگانه
طبع اعجوبة زن
به نهایت آدمی نمی رسی؛ هرگز
شاید از کوهی، کاهی بریزد
یا از کاهی، کهکشانی ببافد
خصوصاً طبع اعجوبة زن
او، فقط بیست افغانی در جیب داشت
و سه ساعت، تمام کابل را
در دور ترین قاره های قیامت گردش داد
و «بیستی» هایی که با نامش ضرب می خورد
پشتوانة همه طلاهای عالم است، امروز
دقت ریاضی و افلاتونی را نیز گیج کرد، همان دم
که هر چیزی، ضرب در سنگ و آهن:
مساویست به خرد و خمیر
و زن، اما، ضرب در آتش:
صریحاً شد: سیمرغ روزگاران
و انرژی ی چهل و پنج ـ پنجاه کیلو وزنش:
مساوی شد به «پرتو حق»، ضرب در انشتاین های عالم،
به توان ابدی (1)
باور ناکردنی ست:
چه در والا ترین گلدستة مسجد شهر
چه در لای شدید ترین چرخ معاصر
شمای اسکلیت مرموزش، شیمه بخشید، بی قید
دهن چرانی ی سگ های افلیجی را
تن چرانی ی مزمن خیابان را
و دست چرانی ی مظلوم پاسبانان ما را
به نهایت آدمی نمی توان رسید
خصوصاً به طبع اعجوبة زن:
تا آتشخانة بیست و هشت حوت، فروکش کرد
رو به گرسنگان میهن اش فرمود:
این ست تن من: طعام دختران و مادرانتان باد !
و باز، شاخه گلی بلند به سوی کرسی ی داوران افشاند
و زمین را نیز مؤقتاً واردِ دورة یخبندان کبیر خودش کرد
تا بیشتر بو نگیرد
عجبا از آدمی
بویژه از زنان !
حمل 1394
ــــــــ
(1) پرتو حق است این معشوق نیست. (مولوی)
´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´
مناظره یی دیگر با ساحران
دگر باره، بررررخااااااست از خاک، آن شاهکار
با دستان فارغ بال و فراخ
با ده شمشیرِ «چرا» در اخم هیأتش...
پس، فروافتاد «آسمایی» از هیبت
و فرو مرد «پامیر» در پای بیعتش
اما، دیگر آثار طلبیدند، ساحران ؛ ستیزه را
دگر باره برررر خااااااست هم از خاکستان، آن بخشایشگر
و حجاب دیگری از نور را برانداخت
و شق القمر کرد، حسن و صراحت را
و هرجا، تکیه می داد، انگشتان اشارتش
ارغوان های پغمان را می کاشتند فرشته گان
آنگاه، عصا آوردند و خرسنگ، آن جادوان
و سفرة بهشتی طلبیدند از آستین مروتش
پس، کاسه در خون خویش برد، بانوی هفت خوان:
گواراتان باد، ای دریوزه گران آزززز!
و دیگر کاسه، همچنان، یاد گشاده دستان را در خاک افشاند
و جادوان در انکار، پای می افشردند
برررر خااااااست از قعر خاک، آن تنهاترین خلقت
و چه گیسوانش، برمی آشفت پهنای چناران را
چه جرقه ها در سهمش، می سوخت عقابان را
و چه سنگ ها و دیوار ها
هجوم بوسه می بردند بر سایة آسمانش
و گردون گردان، غلت می خورد، غلت
در پابوسی ی هر بند استخوانش
در منازل عطشناک آتش، اندر آمد، سپسین بار
آن فرخنده ترینِ ایام، کرامت را
تا افروختن را برافراختن فرمود
و خاکستر های عالم را ریحان، شکفتن
و رود ترک خورده را، مشعله افراشتن ....
و بررررخااااااست دگر باره از خاک سیه آن نستوه
برخاستنی شگفت که شأن زن را مقدور است فقط
و « هیچ جزعی نکرد». (1)
و طعمه می داد، کوسه های رود خانه را
از بند امیر چشمانش
و یاوه گردان شهر را از معناهای دورِ دستانش
و کابل و آدم و عالم حیران، حیران، حیرانش !
حمل 1394
(1) «مادر حسنک زنی بود سخت جگر آور... چون بشنید، هیچ جزع نکرد». (تاریخ بیهقی)