شهلا لطيفی
دو سروده
کوره آهن و دو شعاع نامرئی
***
در دیاری که آزادی نیست
زبان را در افکار باید پیچید
قلم را لابد شکست
حلق های مسموم را باید بوسید
چون دیوانه های زنجیری
گنگ و لال
به هر سو نگریست
***
در دیاری که آزادی نیست
قلب را
بسان کوره آهنی که فقط می سازد و می سوزد بی جان
پنداشت
احساس را با بی تفاوتی ها اعدام نمود
و چشمان گویا را از دایره درخشان صاعقه باید
ویران نمود
***
در دیاری که آزادی نیست
نمی توان خودمختار بود
نمی توان آزاد بود
و نمی توان هرگز انسان بود
شهلا لطیفی
02-13-2016
***
می گفت
تو الهام بخشی
عشق منی
روشنایی شب های تار من که ستاره ها در خواب می
باشند
گرمی وجود من در روزهای زمستاني که از بوی
پرستوها تهی میشوند
***
می گفت
تو "من" هستی
من" تو" هستم
دو تن
یک صدا
دو شعاع نامرئی از تن داغ طلوع و بوسه های شفق
رها
***
می گفت
با تو عشق را از دامنه پرنور مهتاب
با چشمان وفا می نگرم
از نجوای آرام تو می شنوم
ناله های پرتلاطم هوس را
***
می گفت عزیزم تو زیبایی
خیلی خوبی
الهام انگیزی
و دوست دارم با تو در عمق دنیا سفر کنم
به شرق
غرب
در کنار تو بمانم این سو و آنسوی آرزوها
برایم شعر زمزمه کنی در موج سایه خورشید بهاری
و برایم برقصی زیر نخل جوان با حس ملکوتی
***
می گفت برای تو خانه ای روی آب آباد خواهم کرد
تا هر شام و سحر
قوها و مرغابی های وحشی را میزبان باشی
و در صحن چمنش
قندیلی آویزان خواهم کرد تا شب پره ها را مهمان
کنی
***
و من ساده ای رؤیایی
عشق را باور می کردم
هر گفتنی اش را با قلب مینوشیدم
تا هر ذره ای هیجان را از گلویش پذیرا باشم
***
اما افسوس که دیگر آهی عمیق
از دل شبگون من رنگ بگرفت
لب و دستان و روی و اندام من
با عداوت از هوس بی زارند
چشم دل رنگ هوس های او را
بر لوح افکار من نقش بکرد
تا دیگر من نکنم هیچ گهی
اعتمادی بر نفس های ریا
شهلا لطیفی
02-26-2016
++++++++++++++++++++++++++++++
عشق شعور دارد
شهلا لطیفی
ژانویه
۲۰۱۶م
~~~~~~~~
عشق فصلی نیست که در زمستان بمیرد و در بهار گل کند
عشق اعتیاد نیست که ما را سر در گم تن و جسم برهنه بسازد
عشق صرف ناله نیست
غوغای درونی ماست
عشق را نباید سبک پنداشت
چون لمحه ی تپش نور بر نقش انسانیت ماست
عشق، گریه بخشش نمی دهد
چشم را با انتظار
به جاده شلوغ بی وفایی های یار نمی کشاند
عشق به معشوقه جسارت و خودباوری می دهد
عشق ایثارگر است
عشق سرور می بخشد
عشق بیمار نیست
نطفه ی سالم بشریت است که در دل مان چون بذر گندم جوانه می زند
مزرعه سبز را آباد می کند
و خورشید را میزبان می شود
عشق بهانه نیست
حس احتیاجی اندام برهنه
برای بقای شهوت جسمانی در درون زن کوچک اندام نیست
عشق شعور دارد
و زبان گویای انسانیت را در دهن پر از شکرش نهان دارد
عشق در طراوت لب ها خفته نیست
در نوک زبان خسبیده نیست
به روی پوست معطر زن جوان زنده نیست
عشق در قلب نفس می کشد و در قلب آرام می گیرد
عشق لذت تنانگی
در وادی هوس ها از برای خواهشات مرد نیست
عشق موهبت انسانی است
و سرور بخش باوقار برای من
برای تو
و برای همه
با یک شوری اعتماد بنفس
´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´
زنی چون من
قوه ی احساسش در تغییر است
چون زن های دیگر همه را سیاه و سپید نمی بیند
رنگ های وجد
تبسم
شوریدگی
نیایش
و تلخی وابسته گی ها را با قلب و احساسش
مباهات آمیز می نگرد
زنی چون من
در جعبه محبت بر سبک زندگی آرام نخواهد گرفت
راهش را برای آزادی نور کهکشان عشق
خواهد گشود
زنی چون من
صرف بر سر و روی زیبا عاشق نخواهد شد
از عشق معنوی عاری از انتظارات
بهره خواهد جست
زنی چون من
پیوند به نور فضا
تنش را در دستان خیال خواهد سپرد
فراز و شیب بیابان جسمش در ابیات دلانگیز شعری
خواهد غنود
لبانش معطر با شیره احساس
بر لبان تخیل خواهد شکفت
زنی چون من
از عشق با صداقت خواهد گفت
و درمان حسرت خوردن نداشته ها را با صبر خواهد
آموخت
زنی چون من
سرانجام
در بستر گل های عاشقانه خواهد خفت
با قلبی از شادی های مرموز دیروز
خنده های کودکانه و خاموش
بی درد
بی صدا
شهلا لطیفی
12-02-2015
~~~~~~~~~
ای زنی که"
صبحانه ی خورشید
"در پیراهن توست
(احمد شاملو)
پیراهنم را در شفق صبح با مستی و شور
چون لبان عشق غنچه کن
دامنش را با انگشتان خواهش
و گل های سراپایش را با دستان محبت تازه کن
تا از بستان پیراهن من و دامان محبت تو
گل های عشق یکایک بشکفند
شهلا لطیفی
´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´
روزی بود و روزگاری
که سادگی دهکده مقام داشت
سکوت آرامش ده با نفس های زنده ی انسانیت در رگ
های عزتش
جریان داشت
و در چنان روزگار
کوچه ها تمیز و خالی از آلودگی
خانه ها مملو با شکوه زندگی
زن ها در لایه های عفت با بالندگی انسانی
و قلب هر مردی
عشق را در خود نهان داشت
~~~~~~~~~~~~~~~
دخترک از حیا
چشم بر اتاق شبگون دوخت
و نوداماد سالخورده داشت
آیه های هوس را در سینه نفس می کشید
تا ولع نیازش را در وجود دخترک
به یک بارگی فرو نشاند
~~~~~~~~~~~~~
مرد با دستان سالخورده
شکوفه های نعمت را از اندام دختر باکره چنان می چید
چون لرزش برگ های پاییز زده ی بیمار
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هوس کردم بپیچم تن به تن
لب بر دهان عشق
من مست موج اندام و بیخود در لابلای عشق
هوس کردم بغلتم در سراپایش
چو باران بر لب دریا
من امواج پر از طوفان و وی رام
چون هوای عشق
هوس کردم بریزم برگ های سبز بستان را
به روی فرش مخمور وجودش
با سواء عشق
هوس کردم ببندم دانه دانه رشته ی دل را
به بال چابک عقاب مست آسمان عشق
هوس کردم بچینم عطر معني از عشق بازی
با مستي نگه از پیچ و تاب ارغوان عشق
هوس کردم نگویم هیچ گلایه از فراق دل
در گوش شادی آن لحظه های لاله فام عشق
++++++++++++++++++
فرش مرغوب افسانه ها
چه خواهی کرد زمانی که تنها هستی
در آستانه ی وفا
گاهی که پای تو دگر از عرش اعتماد
لغزان شده است
و رخسارت از درد بی خانمانی
دوری
تنهایی و افسردگی حیران شده است
چه خواهی کرد وقتی آغوش تو
از بیم ناسپاسي تاریک می شود
چشمانت در بیهوده گی های زمان
به خواب می روند
و بلبل عشق
روی فرش مرغوب افسانه ها لانه می کند
چه خواهی کرد گهی که
نوای دلتنگی ات در گوش عشرت
بهانه می جوید
و آن گهی که از درد می شنوی
از پیکره های بازیافته ی ظلم زمان
در لای دشت پر از خون روزگار می نگری
سردت می شود
چه خواهی کرد
که دیگر از شادی ها خبری نیست
و غصه ها
چاشنی سفره ی مهمان شده است
چه خواهی کرد ای انسان
بگو
ای زندانی ظلمات دوران
چه خواهی کرد
شمشیر بران ِحق را به دست خواهی گرفت
زیر چتر خاطرات آغوش مادر خواهی خفت
یا با قوت ایمان نعره خواهی کشید
تا فلک بشنود صدای ترا
با آرمان عدالت خواهی ها
10-01-2015