شهلا لطيفی
سه سروده
بهار هستی در اوراق خاطره ها ریخت
از راز پدری که با احتیاجی سر خم کرده بود
پشت در همسایه در یک شب سرد زمستان
سِری زن ستمدیده ای که شب ها در کنار مردی خفته بود
فقط از برای نان
درد دوشیزه ای که چهار خواهرش را با تنهایی داشت
زیر بال
و غم های پسربچه ای که فقط چشم گشوده بود
به سردی های دوران
~~~~~~~~~~~~~
در شب که خموشی حکمفرماست
وجودم در سراپرده ی لحاف می پیچد
دستانم در دو کنار بالش چون ساقه های از محبت می دمند
رخسارم بروی حریر خیال می رقصد
و منم،سکوت تنهایی و حس ملکوتی رضا
که نه تپشی آغشته است در میان
و نه وجودم در منت احسانی است سرگردان
فقط من با جسمم که در سکوت محض غنوده ایم
با رؤیا
~~~~~~~~~~~
کودکان در خلوتگاه شان
پرنده سپید آزادی را آغوش دارند
که هر گاه و بیگاه با اشتیاق به آن
رجوع می کنند
و هر شب
خموشانه در لای لحاف از رنگ و رو رفته
یا در کنج تاریک تنهایی ایشان با آن پرنده
راز دل دارند
آیا پرنده سپید، گاهی آزاد خواهد شد
از ذهن اطفال
دستان تبعیض و ظلم دوران؟
آیا پرنده، روزی بال هایش را به واقعیت خواهد
گشود
به روی تباهی جهان و اشک آواره گان
و یا بی گهی
همتش را کسب خواهد نمود
از گرمی آغوش کودکان؟
مه ۲۰۱۵
´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´
سه سروده
در شب که خموشی حکمفرماست وجودم در سراپرده ی لحاف می پیچد دستانم در دو کنار بالش چون ساقه های از محبت می دمند رخسارم بروی حریر خیال می رقصد و منم،سکوت تنهایی و حس ملکوتی رضا که نه تپشی آغشته است در میان و نه وجودم در منت احسانی است سرگردان فقط من با جسمم که در سکوت محض غنوده ایم با رؤیا
~~~~~~~~
کودکان در خلوتگاه شان پرنده سپید آزادی را آغوش دارند که هر گاه و بیگاه با اشتیاق به آن رجوع می کنند و هر شب خموشانه در لای لحاف از رنگ و رو رفته یا در کنج تاریک تنهایی ایشان با آن پرنده راز دل دارند آیا پرنده سپید، گاهی آزاد خواهد شد از ذهن اطفال دستان تبعیض و ظلم دوران؟ آیا پرنده، روزی بال هایش را به واقعیت خواهد گشود به روی تباهی جهان و اشک آواره گان و یا بی گهی همتش را کسب خواهد نمود از گرمی آغوش کودکان؟
~~~~~~~~
بهار هستی در اوراق خاطره ها ریخت
از راز پدری که با احتیاجی سر خم کرده بود پشت در همسایه در یک شب سرد زمستان
سِری زن ستمدیده ای که شب ها در کنار مردی خفته بود فقط از برای نان
درد دوشیزه ای که چهار خواهرش را با تنهایی داشت زیر بال
و غم های پسربچه ای که فقط چشم گشوده بود به سردی های دوران
شهلا لطیفی
مه ۲۰۱۵م
++++++++++++++++++++++++++++++
سه سروده-شاهراه اعتماد،سهولت و به یاد دارم
در شاهراه اعتماد به نفس
با متانت خواهم شتافت
کوه ها را خواهم پیمود
با کبودی ها زخم خواهم برداشت
به روی صخره ها خواهم لغزید
شعاع خورشید را با تحمل خواهم بلعید
تشنه گی را طاقت خواهم آورد
لیکن از پا نخواهم افتاد
آخر
در طی کردن هر جاده باید سفت شد
چون سنگ
~~~~~~~~
اگر نخواهم رخسارم را آفتاب بدهم
موهایم را در موج آب رها کنم
دستانم را در دست مهتاب بپیچم
دیگر از گل ها نبویم
پروانه ها را تعقیب نکنم
پیرهنم را در آغوش باد نسپارم
و آیینه را با پرده ای بپوشانم
هیچ یک را از برای رفتن تو نکرده ام
همه را از برای این دل کرده ام
که نباید بشکفد بار دگر
به سهولت
~~~~~~~~
تو را به یاد دارم
مثل روزهای که از دهان تو بوی سیب و عسل وحشی می بارید
چنان به یاد دارم که با تنت در لای عطر اندام من
غوطه می خوردی همچو پرنده تشنه ای در آب باران
یادت است که از توت زمینی و انار برایم می گفتی؟
از شاخه ی تر نیاز که در میانه باغ وصال آرمیده
بود؟
من ترا چنان به یاد دارم
و وقتی شام می شود و حریر سیاه به روی جهان می دمد
آن زمانی ست که تو را دیوانه وار به یاد می آورم
چون شعاع ستارگان خموش در پشت ماه
و همچو شب های تابستان گرم خاطره ها
که جز رؤیایی بیش نبودند
شهلا لطیفی
ماه مه
۲۰۱۵م
´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´
سه سروده
در تو آمیخته ام
چون عطر سمن, میان حریر
چون آب خموش تنگ غدیر
چون شاخ بلند، با جفت انار
چون قناری مست در گلزار
چون مغز جوان در رؤیاها
چون وجد ناهید به دوری ماه
چون قهقه ای خوش یک آشنا
چون رنگ جلال برج شفا
چون صدای بلبل در گوش گل
چون رنگ شکوه ای در جام مُل
چون لطف کلام در قلب من
چون هر پیچ و تاب رقص بدن
چون کتاب نفیس با مهری خوش
چون نقاشی مست و پر رنگ و جوش
و چون رعدی عشق در بین سپهر
چون شعاع گرم و مست دلپذیر
~~~~~~~~~~
آلوهای نقش شده در کاسه چینی عتیقه را با مهر نگریستم
چون خاطرات کودکی ام را
از لابلای باغ های چهلستون و دارالامان زنده کردند
و با ملایمت هر دو آلو
در برگ های نفیس اطراف شان پیچیده بودند
از برای محافظت عطر درون من
به مشام خاطره ها
~~~~~~~~~~
دختری ندارم
وجودم از برای طلبش زیاد نالید
پوستم از نیاز نوزاد چشم براقی در آغوش تنم
دو بار انبساط کرد
و هوشم رهسپار جاده موشکافی ها شد که آیا دختر من
چگونه خواهد بود
آیا طبیعتش، آتشین خواهد بود چون این مادرش
آیا قامتش کوچک خواهد رویید چون ریشه من در پیکرش
آیا ذهنش بارور خواهد شد چو گل های همیشه بهار
و آیا هم روحش آزاد خواهد بود چو عقاب سیار
گر چه تنم با بوی پسر باربار آغشته گردید
لیکن تا ابد با گمانی در دل نغمه خواهم سرود
برای آن دختی که هرگز از عطرش
انباشته نشد آغوشم
شهلا لطیفی
آوریل ۲۰۱۵م
+++++++++++++++++++
نوری در قلب
فرخنده” هم می خواست بخندد بروی گل های بهار و دوست داشت لمس کند باران بهار"
فرخنده " در ضمیرش چون تو,آرمان داشت بیکران"
در میان قلب مجروح, درد و غم های نهان
هر بیماری زبون و ناتوان دست رحم پوید و لبخند زلال هر مظلوم ستم دیده و خوار عشق خواهد ز درون اعتبار
هر شکسته، حقیر و بی توان صله ای رحم را داند درمان هر افتاده و سنگسار و غمین دست گیرای بپوید با ایمان ای که افسوس آن ابلیس شریر بهره جسته از زشتی مان ما که هریک چه واژگون در سرشت از درون با درد هستیم یکسان می دریم، می شکنیم انسان را زیر پا کرده ایم نخل ایمان رنگ صلح را در آغوش شفق باید جست با روح رخشان تا فروغ حق صاف بدرخشد در میان تلخی و ظلمت عام و دیگر جسم لطیف هیچ زن زخم و توهینی نبیند با زبان موی و رخسار ظریفش با خون رنگ نگیرد و با دستی ویران آتش خشم و کدورت و فساد محو گردد با جهدی همسان
مشعل نور و آگاهی عقل بود یگانه فروغ وجدان نام «فرخنده» چو نوری در قلب مظهری باشد پاک و جاودان
مارس ۲۰۱۵م