دستگیر نایل
اسطورء شهادت
در یک روزِ روشن و آفتابی،
درقلب کابلِ شهنامه ای
ودر کنار ارگِ شاهی!
مُشتی اوباش،
چون ضحاکانِ مار بردوش
با کله های پوچ ولب های تشنه به انتقام
مظلوم زنی را که داعی حقیقت بود،
به اتهام آتش زدن به قرآن !
از حریم « شاهِ دوشمشیره» !
شاهی که کُشته بود بسیار صغیره وکبیره !!
به کوچه های ظلمت بردند
آنقدر زدند، تا مُرد!
وجسدش را هم به آتش سُپرد
واین گونه سرزمین آتش گرفتهء رستمان را
قتلگاهِ مظلومان کردند
+++++++++
همه چشم ها، می دیدند
و گوش ها، می شنیدند
که فریاد آن زنِ مظلوم،
به کجا ها می رسید
اما کسی نمی پرسید
که این شمشیر زنانِ عرَب پرور
کیست و کجاییست؟
وچند ملا و روشنفکر ومفتیِ ریاکار،
فردای این مصیبتِ دل آزار
گفتند که: دَین دِین، ادا شد !
حکمِ خدا، بجا شد!!
ای تبارِ رستم و کاوه!
تا چه زمانی توسنِ ستروَن ظلم،می تازد؟
ما، کی هستیم وبه کجا می رویم؟
راه روشن است، اما قلب ها تاریک
سفر، دور است اما دشمن، نزدیک
مردم ،در زیر پاشنه های استبداد
هر روز قربانی میدهند
و در این پیکارِ حماسه ساز،
اسطورهء شهادت را میخوانند،
تو، چه رسالتی خواهی داشت
سکوت وتسلیم شدن،
و یا رها شدن از زندان دین فروشان ریا کار؟!