داکتر بصير کامجو

سروده های شمسالدین مقیم

 

 

 

دفتر دوّم

 

دوشنبه

" استعداد "

2010 میلادی

 

ویرایش :    سلیم ختلانی

 

" نورپالا " » نخستین ســـــروده هـــــای فــــــراهم آورده شده "  شمس الدین مقیم "  است، که درآن ترانه های سرشار از مهر ودوستی ، راستی ومیهن پرستی انسان برعالم هستی ، تجلی می یابد .  ...

 

تمجید ازنجابت انسان مهرورز، نقش وسازندگی کار در استمرار زیست انسان ، ستایش از زیبایی ها ، نهاد وسرشت ، خوی و گوهر ، آب وخاک ،  دراین سروده ها انجام یافته است .  

بگونه نمونه برخی از آن سروده ها را بخوانش می گیریم.: 

 

 

 

          تاجیکستان

 

فخر آن دارم، که دارم ملت والانظر،

مردم صاحب دل بااعتبار و معتبر.

سجده بر خاکش نهم، دارد بزرگان خرد،

پیر کوهستان آن را میستایم نامور.

شکر حق دارم، که تا از این هوا پروردهام،

تاجیک فرخندهام، از تاج حق دارم به سر.

پند پیرانش به گوش آوردم از دار ازل،

من نمیخواهم جز این دردانهاش دُرّ و گهر.

رشت و ختلان و بدخشانم بود زیب زمین،

با زرافشانش به دور دهر گردم پی سپر.

تاجیکستان دولت امروز من، فردای من،

دارم از او در دل و در دیده از هستی شرر.

     

افتخار 

 

زیر گردون افتخار آوردهایم.

از چمن صوت هزار آوردهایم،

روز نوروز است، یاران، مرحبا،

آن شه چابکسوار آوردهایم.

میشود سرجمع این پیوند ما،

شادی خویش و تبار آوردهایم.

از تردد مهر افزون ماندهایم،

از متانت اعتبار آوردهایم.

بوی هستی میدهد اقبال ما،

شهرت یار و دیار آوردهایم.

تاجیکستان، شاد مانی تا ابد،

با تو شأن روزگار آوردهایم.

 

 

 

   نثار راغون

 

ای خلق، به اعتبار راغون،

برخیز به کارزار راغون!

منتکش ناکسان نباشیم،

تا در غم روزگار راغون.

از بار متانت است بالا،

تا عرش سر وقار راغون

با تاب زلال میتراود،

سیلابۀ  بیقرار راغون!

شورش همه با فغان فیزاید،

خواند همه را به عار راغون

بایست گذاشت سهم مردی،

با دعوت ننگ و کار راغون.

از گردش عقل گردش چرخ،

آرد سر افتخار راغون

باید، که گرفت نورپالا،

نورافر آبشار راغون.

روشنگر اقلیم امانیست،

امروز ز دی و پار راغون.

این منبع نور لایزالیست،

بایست شدن نثار راغون!

    

کوهکن

 

 خلق من، خودسازی اینک یاد میباید گرفت،

تیشه بر کف، پیشۀ فرهاد میباید گرفت.

کوه را باید فرود آورد، اینک، پیش رود،

سدّ دریا مانده، خودرا راد میباید گرفت.

ملک را باید چراغان کرد از نور و ضیا،

بگذر از غفلت، ره بنیاد میباید گرفت.

ساختن بایست راغون را به حکم میر حق،

پشت امام زمان ایجاد میباید گرفت.

مشت خاک افگن، بود این پند «از موری مدد

خیز بر پا، تا  ره ارشاد میباید گرفت.

پشت سر میگردد، آخر، مشکل مرد خدا،

تاجیکا، ناموس از اجداد میباید گرفت!

 

       

رود وخش

 

رود وخش است، که از بین کمر میآید،

سرکش رمزده با شور و شرر میآید.

سیل آبش به فغان است به پهنای دره،

تیزرو، نوحه به لب، تندگذر میآید.

ثروت و مال دیار است به آبش رخشان،

سیم و زر در بغلش، دُرّ و گهر میآید.

چشم دشمن همگی تنگ شود از نورش،

که حسود است چنین تنگ نیگر میآید.

درجلایش به صفا صورت انوار خدا،

به وفا و کرم اهل بشر میآید.

تاجیکستان مرا ازدم ناب-اش، اینک،

بشنو، ای تنگنظر، ساز ظفرمیآید!

 

   

         شرشره

 

شاید، که شنیدی، چه صدا شرشره دارد؟

شاید، که تو دیدی، چه صفا شرشره دارد؟

در هر نفسش صوت خوش آب روانش،

از هر نفس عمر نوا شرشره دارد.

شارد به زمین از نظر اوج رسیده،

در منظر دیدن چه نما شرشره دارد.

از طنطنۀ بخت به آهنگ فزاید،

چون موی، که در دست صبا شرشره دارد.

یا رب، چه نکو میرسد آواز بلندش،

بالنده به هر نغمه بها شرشره دارد.

در دل فرح آید ز نوایش، که شنیدم،

آواز خوش از کوی خدا شرشره دارد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

        دارد وجود

 

زیر چتر آسمان عکس سما دارد وجود،

نیلگون دریای شوخ دلربا دارد وجود.

موج میبازد به چشم آفتاب زرفشان،

از نگاهش خاطر راحت فزا دارد وجود.

از نمایش شهرک راغون چراغان میشود،

صد نما از نور آن در سینهها دارد وجود.

میزند چشمک ستاره، موج در موج شرار،

پرتو کیهانسپر، نور صفا دارد وجود.

آبشارانش نوای راحت جان میدهد،

در نوایش صوت و ساز خوشهوا دارد وجود.

سیر خاکش میکند بالیده خاطر خلق را،

سندبادی بهر آن را بر شنا دارد وجود.

 

          بهاریه

 

قطرههای صاف را از کوهساران بلند،

ابرها از دیده افشانند چندی دلپسند.

میسهها میروید و شاخ و شجر گل میکند،

نیست باران بهاران را بهای چون و چند.

بلبل شوریده میخواند به یاد گل غزل،

آه-آه، از عشق میخواند، که دارد عشق پند.

قلب عاشق محو هر ناز و ادای دلبران،

پای عاشق در هوای عشق جانان هست بند.

خیز، بیرون میرویم از خانه در صحرا و دشت،

هر که مشتاق بهاران است، باشد ارجمند.

شمس دین خواهد جهان سبز را از مهر دل،

اعتبار جاویدان و روزگار بیگزند.

 

 

 

        عمر یاران

 

 بهار آمد، گلافشان شاخساران،

نسیم آورد با خود عطر باران.

فزاید صبح از گلهای شکوفه،

شکوفان گل چو روی گلعذاران.

چمن را آرزوی زندگانی،

رسد شادی به بخت دلفگاران.

نوای بلبلان از عشق گوید،

به آهنگ امید دوستداران.

خزان هرگز مبادا عمر مارا،

به خوشروزی گذارد عمر یاران.  

دعای شمس دین این است عمری،

ابد بادا امانی با بهاران.

 

                          فشاند

 

باد خزان چه کرد، که مارا به سر فشاند،

دل ناله کرد و آه به سوز جگر فشاند.

مردانه عهد نیست، که مارا میان شکست،

برگ بلارسیده ز شاخ و شجر فشاند.

تا از دهان مرد براید صدای حق،

بس اشکواره بیمحل از چشم تر فشاند.

زخم زبان دوچند به قلب کسان رسد،

عار ملامت است، به نام بشر فشاند.

این رشوه خوارخلق، که بیجا فتادهاند،

رسوای صولتند، که قسمت به زرفشاند.

کردند جان فدای وطن اهل معرفت،

ره ازبلای مرگ به سر صد خطر فشاند.

 

   

      ماه شریف

 

 جام صبر و طاعت از ارمان حق داریم ما،

نوش جان از قوت پاک خان حق داریم ما.

از شرافتمندی خلق پُراَرمان جهان

سجده بر محراب نورستان حق داریم ما.

روز وشب ازخاک پاکش التجای یک دعا،

حسرت از پند خوش فرزان حق داریم ما.

مردم ما نشکند ایمان فرضش هیچ گاه،

ثروت ماه شریف، امکان حق داریم ما.

الوداع خندﮤ ما بود با نامحرمان،

سیر ماه روزه در بوستان حق داریم ما.

فطر ایشان جاویدانی باد، عید ما نکوست،

عید در این خاک تا کیهان حق داریم ما.

 

        از خدا

 

 تارتنک تار مى تند در جان ما،

میزند گه نیش بر ایمان ما.

مرد دهقانیم، تا هر روز و شب

نانخورک نان میخورد از خوان ما.

گندم ما سر برارد از زمین،

میزند داس حسد پیمان ما.

شکر تنهایی و جمع هر نفس،

فکر آبادیست در ویران ما.

هستی مارا، که از ایمان بریست،

حفظ میدارد خدا، یزدان ما!

ما به همت پای در ره دادهایم،

نشکند، ای کاش، این پیمان ما.

           

 

            هیچ میدانی؟

 

هیچ میدانی، که طعم شهد استقلال چیست؟

هیچ میدانی، که قدر ناﻣﮥ اقبال چیست؟

هیچ میدانی، که مارا شرح هستی میدهد؟

گر نمیدانی، چه میدانی، که مارا حال چیست؟

فعل مارا شاید از این لولیان سنجیدهای،

بیخبر هستی! نمیدانی، که مارا فال چیست؟

از عملهای دو-سه ناکس بهایم دادهای،

از کجا دانی، که مارا صبر در اعمال چیست؟

رستم مارا توانگر کرد صبر پهلوی،

چون نمیدانی، نه هم دانی، که زور زال چیست!

من ترا از مهر دل خانم پی صلح و صفا،

گر ندانی قدر صلح، این حاجت جنجال چیست؟

 

 

    عدو کیست؟

 

 خصم ما از قهر پیدا میشود،

این ستمگر داغ دلها میشود.

داند از جبر و ستم بر ما روا،

عاقبت از جهل رسوا میشود.

مکتبی دارند و درس دشمنی،

کار دیگر نیست، شیدا میشوند.

گر کمی بینند در یاران خطا،

خاک راهش کرده، گویا میشوند.

میکنند این کور گه یاران حق،

ناخلف ها چند بينا میشوند.

شمس دین داند بهای دوست را،

عاقبت راز عدو وا میشود.

 

      ای دوست

 

خواهمت، ای دوست، بخت بیگزند،

در تو بینم صورت آن ارجمند.

خواهمت عمر دراز جاویدان،

اعتبارت را ز گردونها بلند.

چند تأثیر رقابت دیدهای،

عقل را کار رقیبان است پند.

از زیان اندوختی سود گران،

دستگیر بینوا و مستمند.

در سرت داری خیال عشق حق،

نه هوای گیر و دار و چون و چند.

شمس دین خواهد ترا در زندگی

روزگار بابرار و دلپسند!

 

 

   پاسدارانت کمند

 

ای نمک، بس پاسدارانت کمند،

بلکه لذّت بوردگانت بیغمند،

بینمک را خاطر نان میزند،

پاس کی دارند، چون نامحرمند؟

تا به خوان آدمان آلودهای،

شکر گویندت، گر از این عالمند.

بحر و اقیانوس عالم از تو شور،

با تو، ای کان نمک، بل همدمند.

ناسپاسان را نمکدان میزند،

دوستان بانمک خود محرمند،

هر که داند در جهان پاس نمک،

اهل دل، هم جان جان آدمند.

   

ای آشنا

 

شکر مارا بارها بشنیدهای،

هم به ناشکری ما خندیدهای.

خیرمقدم گفتمت ، ای آشنا،

بلکه مارا همچو نور دیدهای.

بس تو مارا پند همت دادهای،

بس تو از ما حرف دل بشنیدهای.

بس نمک خوردیم ما از خوان تو،

بس تو از گلزار ما گل چیدهای.

قدر کردم قلب انسان ترا،

چونکه با ما مهر دل ورزیدهای.

خواهمت آسوده عمر جاویدان،

در بهای دوستی سنجیدهای

 

 

          دوست

 

 من به جایی میروم در کوی دوست،

با خیال بیمثال روی دوست.

بلبل مستم، که از عشقش به جان

مستی من میرسد از بوی دوست.

مقدم یاران به هر سو میبرد،

پای من ره میبرد بر سوی دوست.

نیست همچون من کسی شیدای او،

جان فدای دیدﮤ دلجوی دوست.

میروم دامنکشان بیرون ز خود،

مرد مشتاقم، که این رهپوی دوست.

مو به مو جان می‌‌فشاند شمس دین،

بسته دارم تا دلی در موی دوست.

 

 

 

            نماند

 

آن قدر اشکی چکید از دیده ام، فریادها،   

می برد از عمر شیرین لحظه ها بر بادها.

می کُشندم عاقبت از آن، که هستم صادقت،  

رفته از انصاف این نامحرمان بس دادها.

تیشه بر چوب ار زنی، بنیاد آن گردد خراب،  

بهر سود آوردن رحم است این ایرادها.

مشت سختی چون زند آن بی ادب بر روی ما،

می رسد زخمی به دل از جبر بی بنیادها.

خفته ام در بستر و راحت به یادم می رسد، 

گشت آن راحت به غم داغ جهان ناشادها.

جُسته ام عمری همه پند مناسب از زمان،

گفته های عاقلان در خاطر از میلادها.

ناخنی بر چشم زد، جاری شود اشکی روان،

پای در بند است مارا خاطر آزادها.

 

     خوار است بشر

 

 از مال گران به نفس خوار است بشر،

از خرج گران به دوش بار است بشر.

از رنج زمانه نه تو دانی و نه من،

ازخا ر نفس خزان و زار است بشر.

بی خانه و خان ومان و بی خوان گشتیم،

آن سان، که فگار زهر مار است بشر.

بیچاره و بی نوا همه در عالم،

افسوس، غریب و چشم چار است بشر.

نالیدن بیهوده ندارد سودی،

آوارﮤ کوی روزگار است بشر.

از دفتر شعر شمس دین باید جست،

حرفیست، که در دلش غبار است بشر.

 

 

 

  در جشن پنجاه سالگی

     استاد سلیم ختلانی

 

 زادگاهت ملک ختلان، سبک شعرت مثنوی،

 جاده پیمای طریق صوفیان مولوی.

 ای قلندرمشرب درویش سیمای زمان،

 در سراغ لامکان با آه و افغان میروی.

 ساغرت سرشار می، با عشرت تبریزیان،

 سیرت آدم کشی از مسلم و از موسوی.

 پشت مذهبها نمیگردی و آدمپروری،

 پند ره میگویی بر این جاده پویان غوی.

 شاه «شهبال» ترا دیگر سبل گفتن چرا؟

 رازها داری تو در این داستان پهلوی.

 اینک این پنجاه را در پنج آه آوردهای،

 سوی پنجاه دیگر خواهم قدمهایت قوی.

 

       عمر رفته

 

 قدر عمر رفته را بشناخت باید جاویدان،

بخت نیکورا به قدر وقت میباید نشان.

شکرها باید نمودن آدم آزاده را،

صبر می افزاید اندر دل ترا طاعت به جان.

ذکر حق را دولت آگاه میباید گرفت،

بود باید دستگیر بیمدار و ناتوان.

این، که انباز تو آمد، حرف شاید گفت و رفت،

سبک معنی را تو میدانی و داری بس گمان.

از سر عبرت بدر باید رسیدن میل را،

آن چه در دل داشت مرد راه آرد بر زبان.

عشق میداند ز تقدیر ازل بار عمل،

سوزها میآفرد در بلبل نازک بیان.

 

 

    صبر گفتم

 

 صبر میگفتم دل شوریده را،

می‌‌فشاندم چند آب دیده را.

گفتن و رفتن گواهم میدهد،

دل نهان میدارد این بشنیده را.

شکر میگویم فراوان کسان،

قدر کردم برگ و دان چیده را.

صد گیره از پیچ و تابم میرسد،

از ازل میدانم این سنجیده را.

هر که بیند میدهد از خود بها،

روح شادی از بلا بالیده را.

میرود شبنم به سوی آفتاب،

وای گو اشک بپا افتیده را.

 

 

 


بالا
 
بازگشت