عابد

 

حرفی حقیقی

 

حرفی که حقیقت بود، بر کرسئ حق جایش

استاره شود در شب، هم ماه و قمر گردد

حرفی که زدل خیزد، هر کعبه ای دل جایش

برطواف او مردم، عازم به سفر گردد

از حرف تجلی زا، مشبوع میشود لحظه

از ملاحت گفتار، تلخی کام شکر گردد

از صیقل اندیشه، نورانی شود محفل

 بر آنکه سخن سنج است، چون دُر و گهرگردد

بر ساقه ای گل چون خار، هم معطر و هم زهرین

برتاریکی چون نور است، بر ضربه سپر گردد

از رسم و روال روز، خونابه چکد از حرف

بد گهر شده الفاظ، شعر من شرر گردد

(عابد) قناعت خو، از بکر و بداعت گو

نقل قول کنند مردم، شیوه ات هنر گردد

 

ج (عابد) ۱۹ اگست سال ۲۰۱۵- هالند

 

زبس کار زمانه گشته دلگیر

مرا این امر نموده مرغ شبگیر

سر شب تا سحر از غایت درد

نوا دارم ز دست عصر باجگیر

***

به هر وادی که شیخ قایم مقام است

در آن نظم زمانه بی نظام است

اگر بر دست او است امر و نهی

یقین دانید که کار روز تمام است

***

دلی شوریده چون پهناست، پهنا

او را طیف نظر دنیاست، دنیا

سکوت او، صدای معنی ها است

شرار او، ولی غوغاست، غوغا

***

سوت من، سیال بی تناسب

حدودِ من، نمای عصر آشوب

ندارد طعمِ کیف، اما زعمق اش

متعجب میشوی، بر جای منکوب

***

نقاشم من، نقاشی حرف و الفاظ

زتار جان نوازم، ساز و آواز

به اوراق زمان حک می کنم من

کزانچه دیده، در انجام و آغاز

***

دلم در بحر غم، بشکسته قائق

خودم از تاب و تب، چون مردِ شایق

کرایی است میان سینه ام داغ

چشاند بر شما اینگونه ذائق

***

تلاش و عزم دو عنصراند، الزام

تلاش حاصل دهد، در حدِ اقدام

ولی عزم و متانت، یار و همدم

کنند کام ات شیرین، در روز انجام

 

ج (عابد) ۹ سپتمبر سال ۲۰۱۵- هالند

 

عزم عاشقانه

 

ای دختِ با حیا، بردی دلِ مرا

دزدیده دیدن ات، بر جان من بلا

سوگند ترا دهم، بر ذات آن خدا

آزرده گشته ام، بس کن دیگر جفا

           قدر شکر شکست، هنگام خنده ات

           مهرت بدل نشست، هنگام جلوه ات

زجرِ ترا کشم، تا آنکه زنده ام

بر جان قبول کنم، اندوه و هم الم

***

تو باغ پر گلی، من بلبل غمین

من ناله میکنم، از درد آتشین

در کوی عشق تو، افتیده این چنین

باور نمی کنی، بیا حال من ببین!

           روح ام زجان بجست، یک روز ترا ندید

           تار امید گسست، این دل بخون تپید

یا جان زتن کشم، یا کامی دل گیرم

این عزم (عابد) است، خوردم کنون قسم

 

ج (عابد) ۱۳ سپتمبر سال ۲۰۱۵- هالند

 

 

انسان و فردا

 

اگر روزی، تقدس شد

به زعم شب پرست منطق

به شام تارِ هستی ام

دوتا شمع می کنم روشن

اول بر نام عقل عالیست

دوم بر عمق اندیشه

نه از دین دام می سازم

نه سر ها را جدا از تن

نه بر دار می کشم عاصی

نه وهم را می پرستم من

ولی بر جوهر انسان

بهای آدمی بخشم

***

هزاران سطر سیاه گردید

به وصفی روز بی فردا

ستاوندِ قدیم و نو

همه رنگین به خون ما

جمعی تیغ خونین بر دست

برای رفتن آنجا

همه رفتند، نه برگشتند

چه میدانیم، کزین سودا؟

برای دیدنش آخر

زبحر خون عبور باید؟

وهم الله و اکبر گفت

گواه آریم خداوند را

که سوگند میخورم دوستان

چنین بر عقل نمی گنجد

نمی آید مرا باور، که خالق خود به مخلوقش

چو گرز آهنین باشد

 

ج (عابد) ۲۱ سپتمبر سال ۲۰۱۵- هالند

 

 


بالا
 
بازگشت